*از همین امروز پیشا پیش فرا رسیدن ماه رمضان را به شما دوستان عزیز تبریک عرض میکنم.*
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
*🌙 فرا رسیدن ماهِ بندگی، ماهِ خدا، ماهِ مبارک رمضان مبارک باد*
*🌷 ان شاء الله که بتونیم به نحو احسن از این ماه برای تقرّب به خدا و اصلاح ضعف ها و عیوب خود استفاده کنیم.*
*🌷 رمضان عجب ماهیست ...*
*👈 خوابیدن مان عبادت حساب مے شود...*
*👈 نفس کشیدن مان تسبیح خداست...*
*👈 یک آیه ثواب یک ختم قرآن دارد...*
*👈 افطاری دادن به یک نفر ثواب آزاد کردن یک اسیر دارد...*
*👈 و تمام گناهان را با عبادت و توبه تو مے بخشند.*
*👈 وقتے خـــدا میزبانِ مهمانے شود معلوم است سنگ تمام مے گذارد...*
*خدایا شکرت که به این ماه رسیدیم🤲*
ݥــــَـــجݩــۅݩ أݪـځـــــُـــښینٍْ؏ 1.mp3
5.79M
○•🌱
•°|حسین سیب سرخے|•°🎙
باهمہ فرق داری #حسینجانم ⇴
هیئت و بیرق داری #حسینجانم ⇴
تشویق فرزندان به روزه گرفتن👩🏻📿
💠 به فرزندانمان یاد بدهیم هدف از گرسنه ماندن در #ماه_رمضان تنها این نیست که شکم ما خالی بماند. بلکه می خواهیم با گرسنه ماندن ، گرسنگان دیگر را درک کنیم. این درک به ما کمک خواهد کرد که فقط به فکر خودمان نباشیم بلکه به فکر همه انسان ها باشیم.🖐🏻🍃
👈وبه اطرافیان و همنوعان خود بی
تفاوت نباشیم و خودخواه یا خدای
ناکرده ظالم بار نیاییم😌
🔸 حتی می توانیم بعد از افطار از آنها سوال کنیم که به نظر آنها گرسنگی و تشنگی چقدر سخت است؟ و برای گرسنگان دیگر چه کارهایی می توان انجام داد تا ذهن آنها به کار بیفتد و حس همدردی و #همدلی آنها با انسان های دیگر بالا برود.🍃🌀
#تربیت_فرزند
#ماه_بندگی 💫
#مهمانی_خدا 🌙
4_5931795838064919657.mp3
8.8M
#ماه_عسل 🍯
#استاد_شجاعی
🔅تقوا یعنی چی؟🧐
🔅گرسنگی و تشنگی ماه رمضان برایمن چه فایده ای داره؟
🔅ایا این خویشتن داری بعدازافطار هم ادامه داره؟؟؟
برای شنیدن پاسخ این سوالات فقط کافیه این صوت رو گوش کنید...😊
سلام امام زمانم ❤️
صلی الله علیک یا بقیة الله الاعظم
طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری
جگرم آب شد و از تو نیامد خبری
عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری
🌼🕊🌼🕊🌼🕊
#مصباح_الهدی
~id➜|•@mola113•|↰ 1.mp3
9.54M
○•🌱
🎤•|حآجمهدۍرسولۍ|•
🔊مناجات_ماهِشَعبانهَمتَمومشُد
مَنآدَمنَشُدَم..؛😭♥️•~
به به چه دعاهای زیبایی
تقدیم به همه عزیزان
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اخْذُلِ الْکُفّارَ وَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن🌸
🌸خدایا ...
در آستانه حلول ماه مبارک رمضان🌙
برایمان بنویس ✍️
🔸قلـــب بی گـناه
ذهن قرآنی و فـکر ربانــی
زبــان ذاکـــر و قلــب خاشــع
و نفــس با اطمینــان روح بلــند همـــت
و توبه نصــوح از همــه گناهـــان
و نیــکیِ روزه هــا و نمـازهایــمان
🌸آمین🙏
✨حلول ماه پر خیر و برکت رمضان بر شما عزیزان مبارک باد. التماس دعا🌙💐
#احکام
بچه ی خوب داره نماز می خونه😍
کسی وارد میشه و میگه: سلام
بچه ها جواب سلام چیه؟!
🧒👦واجب ...
آفرین سلام دادن مستحب ولی جواب سلام👈واجب
اینجا که داری نماز می خونی اگه کسی بهت سلام داد.... وانستی چاق سلامتی کنی 😁😉
فقط یک کلمه در جوابش بگو 👈سلام یا سلام علیکم
روتو هم از قبله بر نگردون و به نمازت ادامه بده.....
قبول حق باشه نمازت🤲
✍سمیه آدینه فردی مربی طرح امین قوچان
مومن😌بیداری؟؟👀
میدونم بیداری😉
پاشو پاشو🙋♂🙋♀
خدا داره صدات میکنه 🗣
میگه نمی خوای نماز شب بخونی🤨🤨
پس یاعلی ✋
نت گوشی🚫خاموش
نت الهی✅روشن
•°🌱
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!
صبـحۍڪهباتوشروعشود
خورشیدنمیخواهد..!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
سلام بر زیباترین هلال ماه...
#رمضان_الکریم
#التماس_دعا
#
#بدونتعارف🖐🏻‼️
تادیروز
بعدپنجساعتپیادهرویلببهآبنمیزدی
کهچربیسوزیکنی ...
حالاکهرسیدیمبهماهرمضان
اگهآبنخوریکلیههاتاذیتمیشنوبهسلامتیت
ضررمیزنه؟
باباتوخودتاندکمدینیبهجانخودم !
#پارت_سیو_ششم🌹
(حجاب من)😍
مامان_ اومدن؟_فکر کنم
دویدم سمت دروازه
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
یه ماشین اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد بیرون و بعد برد تو
ماشین کنارم ایستاد
سه نفر پیاده شدن
یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب که صندلیه عقب نشسته بودن
بعد از سلام و احوالپرسی راهنماییشون کردم داخل
آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن
.
.
زینب
وارد حیاط شدیم
یه حیاط حدودا 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به چند متر روشنایی
گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راهِ باریک هم سنگ فرش کرده بودن
رسیدیم به آپارتماندو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید
از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود. عادتمه از هر پله ای میرم بالا باید بشمارمش
به پله های آخر که رسیدیم در باز شد
یه خانمی اومد بیرون
من از جلوی بقیه داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم
نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد
سلام کرد.دست دادیم و یهو بغلم کرد.
خیلی متعجب شدم
به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو بالا آوردم بغلش کردم
یه نگاه بهم کردو صورتمو غرقِ ب*و*س*ه کرد، اوف بالاخره ولم کرد
از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم
دو نفر ایستاده بودن
بعد از اینکه احوالپرسیو.... تموم شد راهنماییمون کردن داخل
رو مبل که نشستیم طاها شروع کرد به معرفی
طاها اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم هستن،اشاره کرد
به اقایی که اونم میخورد تقریبا 50 ساله باشه ایشون پدرم،به یه پسر جوون اشاره کرد فکر کنم 22 سالش بود برادر
گلم آقا محمد، آخرشم به یه دختر جوون 23 یا 24 ساله ی مانتویی ولی باحجاب اشاره کرد و اما نازنین خانم نامزد بنده....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_سیو_هفتم🌹
(حجاب من)😍
و اما نازنین خانم نامزد بنده وقتی نازنینو معرفی کرد یه لبخند نشست رو لبم واقعا خوشحال شدم که نامزد داره
.
.
طاها
وقتی همرو بهشون معرفی کردم نشستم کنار نازنین
مامان رفت سمت زینب و مامانش
مامان_ راحت باشین چادرتونو در بیارین بدین من آویزون کنم
مامان زینب_ نه خانم ممنون راحتیم
مامان_ آخه اینجوری که زشته
مامان زینب_ نه چی زشته
بعد چادرشو از رو سرش برداشت انداخت رو کمرش
دوباره مامان برگشت سمت زینب
مامان_ دخترم تو در بیار دیگه چادرتو
خندم گرفته بود این مامانه من گیر بده ها دیگه ول کن نیست
مامان زینب که اینهمه اصرارو دید به دخترش گفت چادرتو در بیار دیگه زینب
اون بدبختم با بی میلی چادرشو در آورد داد به مامانمامان منم که خیالش راحت شد یه نگاه خریدارانه به زینب کرد چادرو داد به محمد گفت ببر تو اتاقتون آویزون کن و
رفت تو آشپزخونه
وایسا ببینم
برگشتم سمت زینب دوباره نگاهش کردم بعد برگشتم به محمد که تازه برگشته بود و در حال نشستن رو مبل تک نفرهی کنارم بود نگاه کردم
با آرنجم یه سقلمه به نازنین زدم
برگشت سمتم
در گوشش گفتم
_ یه نگاه به لباسای زینب و محمد بنداز
نگاهشون کرد
نازنین_ خب چیه مگه
_ لباساشون خیلی شبیه به همه اصلا انگار ست کردن باهم
یه بار دیگه نگاه کرد
نازنین_ اا راست میگیا چه باحال
خندیدم
زینب دستاشو آورد بالا شالشو درست کنه که دیدم
دست راستش دور ساق دست سفیدش یه تسبیح آبی روشن و تو انگشت انگشتریه همون دستش انگشتر عقیق سفید
دست چپشم یه ساعت نقره ای رنگ.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_سیو_هشت🌹
(حجاب من)😍
دست چپشم یه ساعت نقره ای رنگ
دقیقا کپی برابر اصل محمد
به نازنین گفتم اونم نگاه کرد
زیر زیرکی داشتیم این دوتارو دید میزدیم میخندیدیم که یهو مامان زینب از جاش بلند شد راه افتاد سمت آشپزخونه،
زینب هم پشت سرش
.
.
زینب
با مامان رفتیم تو آشپزخونه ببینیم کمکی از دستمون بر میاد؟
مامان_ کاری هست کمکتون کنیم؟
خانمه_ نه عزیزم شما برین بشینین کاری نیست
ماستو از یخچال در آورد خواست کاسه هارو از رو اپن بیاره که اومدم کنارش
_ بزارین ما میریزیم
کاسرو از دستش گرفتم و چندتا چندتا بردمشون رو میز نهار خوریه 6 نفرشون گذاشتم مامان هم شروع کرد به ریختن
ماستا
بعد از اون مامان به زور تو ریختن خورشت و برنج کمکش کرد البته قبلش همون دختره نازنین اومد تو آشپزخونه برای
کمک
منم که دیدم کاری برای ما نیست به خانمه گفتم سفررو ببریم؟
خانمه_ نه عزیزم زحمتت میشه بچه هارو صدا میکنم میزارن
زینب_ نه بابا چه زحمتی بدین میزارم
نازنین_ آره مامان جون بدین منم کمکش میکنم
خالصه با کلی زحمت ازش گرفتیمو رفتیم گزاشتیم
یکم که وسیله هارو آوردیم طاها و همون پسره اسمش چی بود؟ آها محمد. اون دوتا هم بلند شدن اومدن کمک
وقتی همرو گذاشتیم رفتم کنار ایستادم
کم کم همه اومدن نشستیم سر سفره
به ساعت نگاه کردم 8 بود.
منتظر بودیم مامان طاها بیاد تا شروع کنیم آخه زشت بود
غذا نهار گردو همون فسنجون، بود و مرغ
منم که مرغ ندوست نهارگردو رو ترجیه میدم
دو دقیقه بعد مامان طاها در حالی که دو دیس ماکارانی تو دستش بود اومد
وای انگار عشقمو دیدم چشمام برق زد. خیلی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم ولی خب نشد دیگه
سرمو که برگردوندم دیدم طاها، داداشش، مامانش و باباش دارن با لبخند نگاهم میکنن
یه نگاهه کنجکاو به طاها کردم که بهم یه لبخند دندون نما زد
مغزم فعال شد
وای ماجرای ماکارانیو گفته ای خدا بزنم لهش کنم اینو
افسرده شدم سرمو انداختم پایین....