eitaa logo
ماهی سیاه کوچولو
33 دنبال‌کننده
141 عکس
40 ویدیو
2 فایل
بیا تا نمردیم زنده شویم! هر چه دل تنگت می‌خواهد بگو https://daigo.ir/secret/31943518954
مشاهده در ایتا
دانلود
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۱ آذر درخشش نور ایستاده در دل جنگلی تاریک.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهی سیاه کوچولو
زیر خاک پُر از آدماییه که منتظرِ موقعیتِ مناسب بودن! میگیری چی میگم که...
دنیا مجال بند زدن را نمی‌دهد با این همه دلی که شکستی چه می‌کنی؟
22.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Mahdava1 https://eitaa.com/nekoohonar معرفیِ دلی. 🦋کسب و کار حلال زنانه🦋
حرم رفتن های یک نیمچه نو نویس. آن مرد هر روز، همانجا می‌نشست و نگاه می‌کرد به مردم. با نگاهی که انگار، کاشتنش تا همه را آنالیز کند. توی نگاهش گرگ داشت. دندان های تیز گرگ را میدیدم. هر روز ساعت۵ عصر میامدم حرم. مشغول پروژه از شیر گیری بچها بودم. باید حرم میامدم تا حواسشان پرت شود. چون جای دیگری نداشتم. چون حرم بزرگ بود. در زیر زمین بازی می‌کردند و می‌دویدند. من هر روز عصر می‌رفتم. آن مرد هم بود. با یک لباس. با یک هودی گشاد که رویش عکس یک کتاب بود. چیزی مثل کتاب مقدس. که داخل یک صلیب چوبی قرار داشت. روی سر مرد یک کلاه کوچیک کرمی بود. هر روز عصر با یک لباس توی یک موقعیت. وقتی نگاهش می‌کردم توی سرم کلی داستان وول می‌خورد. حس می‌کردم الان است که یک نارنجک بیندازد وسط جمع. یا مثلاً از توی سگک کمربندش یک تیزی بکشد بیرون و روی رگ های یک کسی بگذارد و خون بپاشد. یا دندان های گرگ، از چشم هایش بیرون بزند و کسی را گاز بگیرد. یا مثلاً یک آدم مهم سر همان ساعت آنجا است که این مرد باید زیر نظر بگیردش. شاید هم مرد جادوگری بود که آمده بود همه مان را جادو کند. امشب بعد از یکسال،حوالی همان ساعت در همان نقطه دیدمش. هودی صلیبی تنش نبود. پیراهن مشکی به تن داشت، که توی تنش گریه می‌کرد. نه، زار میزد. کچل شده بود. لاغر تر و دیگر جایی را نگاه نمی‌کرد. سرش روی تنش لق می‌زد. گاهی که سر بلند می‌کرد اما، توی نگاهش هنوز هم گرگی برای دریدن نفس می‌کشید. یک کلاه آفتابی مشکی هم سرش بود. مرموز بود مرموز تر شد برایم. کاش مرد بودم. میرفتم در دل رازم و کشفش میکردم. ✍ یادداشت های منِ نو پا @Mahisiah
ماهی سیاه کوچولو
حرم رفتن های یک نیمچه نو نویس. آن مرد هر روز، همانجا می‌نشست و نگاه می‌کرد به مردم. با نگاهی که انگ
از زمانی که کلاس نویسندگی رفتم اینجوری شدم. از سال۹۹. تو چهره ی همه ی آدما، یه چیزی بیشتر از حد همیشه می‌بینم. داستان زندگی شونو😂😶‍🌫🤦‍♀🤦‍♀
شبیه مشک اباالفضل می چکد اشکم به پای غربتِ بی انتهایِ اُمِّ بَنین
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه از جونتِ و از جونت عزیز تره. بچه جونیه که حاضری همه جونت براش بره ولی چیزیش نشه. خدایا ممنون که مراقب بچه‌هایی. امروز که دستمو ول کرد و تند دویید و بالای ابروش به پله سنگی یک مغازه خورد... وای امروز، امروز، امروز. هنوز ترسش تو بدنمه. هنوز سرم گیج می‌ره و تهوع دارم. انگار توانم رفته. وقتی خونِ روی روسری و پیشونیش رو دیدم خالی کردم. جونم در اومد. پاهام خالی شد و چیزی که سرپا نگهم داشت فقط اشکاش بود. من باید سرپا میموندم چون مادرم. من باید ترس و استرسم رو بخورم جلوش چون مادرم. چون نگاه اشکی دخترم به من بود. پس بهش لبخند زدم. به خون و زخم لبخند زدم. ترسم رو خوردم تا نترسه. امتحان با بچه سخت ترین امتحان دنیاست. کاش هیچ وقت با بچهام امتحان نشم. خدا جون من می‌دونم که هیچ کاره ام. همه زورم رو هم بذارم وسط، بازم هیچ کاره ام. همه جونم هم بشه سلول برا حفظ بچم، بازم هیچ کاره ام. وقتی خون بند اومد، زن مغازه دار گفت خدا رحم کرد. خدایا ممنون که همه کاره بچمی. ممنون که رحم میکنی. ممنون که نگهش می‌داری. خدای مراقب، ممنون که بچها رو دوست داری.