ماهی سیاه کوچولو
اگه نمیتونی پرواز کنی، بدو. اگه نمیتونی بدویی، راه برو. اگه نمیتونی راه بری، سینه خیز برو. مهم ن
هر
روز
یک
قدم
کوچک،
به
سمت
رویاهات
بردار.🌱
ماهی سیاه کوچولو
نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی بزن بریم ... کتاب سوم.📚🌱 خیلی دوست داشتم زودتر شروع کنمش. نشد منت
نشد تمومش کنم...
نتونستم.
فکر کنم اولین کتابی بود که تا تهش نرفتم.
بعد خوندن نیمه ابتدایی کتاب، حس کردم اگه بیشتر بخونم پاش جون میدم.
تو سلیقم نبود.
لذا آذر رو به خوندن چند تا داستان کوتاه، که باشگاه نویسندگیِ یکشنبه ها معرفی کرده بود و خوانش مجدد چند تا داستان کوتاه که قبلاً خونده بودم گذروندم.
براتون میفرستم یکیشو:👇
CamScanner 20-11-2025 23.10.pdf
حجم:
11.7M
داستان هفته:#سوم
موضوع موقت از
جومپا لاهیری
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۱ آذر
درخشش نور
ایستاده در دل جنگلی تاریک.
ماهی سیاه کوچولو
زیر خاک پُر از آدماییه که منتظرِ موقعیتِ مناسب بودن! میگیری چی میگم که...
دنیا مجال بند زدن را نمیدهد
با این همه دلی که شکستی چه میکنی؟
22.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دائماً
یکسان نباشد حال دوران
غم مخور
@Mahdava1
https://eitaa.com/nekoohonar
معرفیِ دلی.
🦋کسب و کار حلال زنانه🦋
حرم رفتن های یک نیمچه نو نویس.
آن مرد هر روز، همانجا مینشست و نگاه میکرد به مردم.
با نگاهی که انگار، کاشتنش تا همه را آنالیز کند.
توی نگاهش گرگ داشت. دندان های تیز گرگ را میدیدم.
هر روز ساعت۵ عصر میامدم حرم.
مشغول پروژه از شیر گیری بچها بودم.
باید حرم میامدم تا حواسشان پرت شود. چون جای دیگری نداشتم.
چون حرم بزرگ بود. در زیر زمین بازی میکردند و میدویدند.
من هر روز عصر میرفتم.
آن مرد هم بود. با یک لباس. با یک هودی گشاد که رویش عکس یک کتاب بود.
چیزی مثل کتاب مقدس. که داخل یک صلیب چوبی قرار داشت.
روی سر مرد یک کلاه کوچیک کرمی بود.
هر روز عصر با یک لباس توی یک موقعیت.
وقتی نگاهش میکردم توی سرم کلی داستان وول میخورد. حس میکردم الان است که یک نارنجک بیندازد وسط جمع.
یا مثلاً از توی سگک کمربندش یک تیزی بکشد بیرون و روی رگ های یک کسی بگذارد و خون بپاشد.
یا دندان های گرگ، از چشم هایش بیرون بزند و کسی را گاز بگیرد.
یا مثلاً یک آدم مهم سر همان ساعت آنجا است که این مرد باید زیر نظر بگیردش.
شاید هم مرد جادوگری بود که آمده بود همه مان را جادو کند.
امشب بعد از یکسال،حوالی همان ساعت در همان نقطه دیدمش.
هودی صلیبی تنش نبود. پیراهن مشکی به تن داشت، که توی تنش گریه میکرد. نه، زار میزد. کچل شده بود. لاغر تر و دیگر جایی را نگاه نمیکرد.
سرش روی تنش لق میزد. گاهی که سر بلند میکرد اما، توی نگاهش هنوز هم گرگی برای دریدن نفس میکشید.
یک کلاه آفتابی مشکی هم سرش بود.
مرموز بود مرموز تر شد برایم.
کاش مرد بودم.
میرفتم در دل رازم و کشفش میکردم.
✍ یادداشت های منِ نو پا
@Mahisiah
ماهی سیاه کوچولو
حرم رفتن های یک نیمچه نو نویس. آن مرد هر روز، همانجا مینشست و نگاه میکرد به مردم. با نگاهی که انگ
از زمانی که کلاس نویسندگی رفتم اینجوری شدم.
از سال۹۹.
تو چهره ی همه ی آدما، یه چیزی بیشتر از حد همیشه میبینم.
داستان زندگی شونو😂😶🌫🤦♀🤦♀
شبیه مشک اباالفضل می چکد اشکم
به پای غربتِ بی انتهایِ اُمِّ بَنین
#وفات_حضرت_ام_البنین