eitaa logo
مجله زن
23.6هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
0 فایل
ادمین : @RMnight تبادل نداریم فقط تبلیغات پذیرفته می شود ‌ ‌تعرفه #تبلیغات در کانال های گروه نایت 👇 https://eitaa.com/joinchat/3386114275C3c1618bf96
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 725 ] Part همه دوستانش حتی یاسمین به دیدارش آمده بودند اما او کلمه ای با هیچکس صحبت نمیکرد نازنین هرروز با آب وتاب از ترم جدید حرف می زدو اصرار داشت هرچه زودتر او را در این ترم همراهی کند اما افرا دیگر آن افرا پیشین نبود وتنها در دنیای خودش سیر می کرد و حاضر نبود به حرفهای او گوش دهد . کار هر روزش شده بود با بی تفاوتی از کنار همه چیز گذشتن وتنها به اتاق پدرش پناه می برد .یک روز نازنین کتابهای ترم جدید را برایش خریداری کرده بود و با شوق وذوق به اتاقش آورد و از او خواست کتابهایش را ببیند اما افرا عصبی وپراز خشم همه کتابها را جلو چشمان حیرت زده اش از پنجره اتاقش به بیرون پرتاب کرد و فریاد کشید که دیگر نمی خواهد او را که فقط زجرش می دهد ببیند فریاد افرا بر سر نازنین همه اعضا خانواده را متحیر و متاثر کرده بود چرا که این اولین باری بودکه افرا بر سر نازنین فریاد می کشید از آن روز به بعد نازنین دیگر به دیدنش نیامد واو را به حال خودش گذاشت . امینی وهمسرش نیایش چندین بار به همراه آرشام به دیدنش آمده بودند اما او تحمل شیطنتهای آرشام را هم نداشت و آرشام از اینکه می دید خاله مهربان و با محبتش اینچنین عصبی و در خود فرو رفته است که حتی او را در آغوش هم نمی گیرد از او فرار می کرد خانواده محتشم به همراه مهدی هرشب به او سر می زدند و با اینکه او با هیچ کدام حرف نمی زد ، ولی باز هم دوستش داشتند وتنهایش نمی گذاشتند مسیح هرشب ساعتها کنار تختش می نشست وبا حرفهای امیدوار کننده سعی می کرد به هر طریقی که شده این قفل سکوت را از روی لبهایش بردارد اما او تنها به نقطه ای خیره می شد ودر سکوت فقط به حرفهای مسیح گوش می سپرد .دیگر مثل روزهای اول با پرخاشگری او را از خود نمی راند به شدت منزوی وگوشه گیر شده بود و درمقابل خواهش مسیح که اصرار داشت برای تغییر روحیه اش سر کلاسهایش حاضر شود با سکوتی تلخ مخالفت می کرد بهار چندین بار به دیدنش آمده بود اما هربار با دیدن بهار به یاد زخم عمیقی که مسیح به وسیله بهار بر روحش نهاده بود می افتاد و با خشونت و فریاد او را از خود می راند اما بهار هر بار با صبر وحوصله از او خواهش می کرد به حرفهایش گوش کند چرا که او به خوبی درکش می کند ومی فهمد چقدر روحش آزرده است در یکی از روزها که طبق عادت پشت پنجره ایستاده بود وبیرون را نگاه می کرد با قرار گرفتن دستی برشانه اش با خیال اینکه ساغر است آرام سرش را برگردندد اما با دیدن قامت زیبای بهار دستش را با خشونت پس زد وبه تندی گفت : -چرا دست از سرم ور نمی داری !......... چرا نمی ذاری با درد خودم بمیرم ! بهار با لبخندی تلخ ، اما مهربان گفت : حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 726 ] Part -از من نخواه تو رو به حال خودت رها کنم چون می فهمم داری چه دردی و تحمل می کنی عصبی گفت : - دیگه چی از جونم می خوای که راحتم نمی ذاری....! خواهش می کنم از اینجا برو وبیشتر از این آزارم نده به طرفش قدمی برداشت و نگران گفت : -افرا تو داری اشتباه می کنی ،من فقط نگرانتم ! با نیشخند غلیظی گفت : -چرا توباید نگران من باشی ؟.......هان !.....چرا ؟.....مگه من چکارهَ تم که داری خودتو به خاطرم اینهمه خار وذلیل می کنی؟! با متانت به چهره غمگینش خیره شد وجدی و با قاطعیت گفت : -تو دوستمی! از کنارش فاصله گرفت وبا لحنی تلخ وگزنده گفت : -من نیازی به دوستی با تو ندارم ،حالا هم لطفا تنهام بذار نگران ومستاصل آرام گفت : -افرا مسیح داره از بین می ره !.....خواهش می کنم به خاطر عشقتون هم که شده نذار بیشتر از این زیر این فشار درد نابود بشه قلبش تیر کشید و لحظه ای همه وجودش خالی شد پس بهار به خاطر مسیح کنارش بود به طرفش برگشت زهرخندی بی اراده روی صورتش نشسته بود ،یک تای ابرویش را بالا برد وگفت : -پس تو نگران اونی نه من !.......اینو می دونستم !......اما میدونی ؟ من هرگز ازش نخواستم که به خاطرم درد بکشه -ولی اون داره هر روز و هر ساعت با دیدن تو درد می کشه ،می دونی چرا ؟!.....چون تحمل از دست دادن یه عزیز دیگه رو توی دستهای خودش نداره ،افرا تو هیچی در مورد مسیح و دردی که با مرگ بهراد کشیده نمی دونی مردد نگاهش کرد این درست همان چیزی بود که روزی آرزوی شنیدنش را داشت درد مسیح درد او هم بود چرا که باعث شده بود بارها در آتش خشم وغضب بی دلیل مسیح بسوزد بهار با سکوت افرا بغض الود ادامه داد حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 727 ] Part -بهراد توی بغل مسیح جون داد ،می دونی این یعنی چی ،یعنی یک عمر عذاب وجدان و خودتو توی مرگ صمیمی ترین دوست خودت مقصر دونستن ،مسیح با این درد سالهاست که داره عذاب می کشه به نیم رخ غمزده بهار نگاهی انداخت ونجوا کرد - متاسفم ،ولی اینها ربطی به من نداره ! -آره ربطی به تو نداره اما میدونی چرا بهراد خودکشی کرد؟ مسیح به خاطر همین نگران ودلواپسه توهه! لحظه ای جا خورد و بهت زده به بهار خیره شد .بهراد خودکشی کرده بود ! چرا آخر؟....چرا هیچ کس به او نگفته بود بهراد خودکشی کرده !....چرا فکر کرده بود بهراد دُچار سانحه شده ....باورش چقدر سخت بود که مسیح محکم و پراز اعتماد به نفس دوستی به این متزلزلی داشته باشد یکبار دیگر جمله بهار را در ذهنش مرور کرد .چرا مسیح به خاطر خودکشی بهراد نگران او بود با چشمانی متعجب ومتحیرگفت : -متوجه منظورت نمی شم غمگین وافسرده بغض گلویش را فرو داد وگفت : -بهراد قبل از مرگش دُچار افسردگی شدید شده بود که به خاطر همین افسردگی دست به خودکشی زد -و مسیح فکر می کنه ممکنه منم دست به همچین حماقتی بزنم تردید در نگاهش موج میزد -اون مطمئن نیست ،فقط می ترسه ، از این می ترسه که تو رو هم مثل بهراد از دست بده نفس کلافه ای کشید وگفت : -متاسفم ولی من هیچی در مورد بهراد و گذشته مسیح نمی دونم ،پس نمی تونم در موردشون قضاوت کنم خانواده محتشم هیچ وقت با من صادق نبودن بهار روی لبه تخت نشست وگفت : -تو حق داری ،اما خانواد محتشم از هر چیزی که باعث ناراحتی مسیح بشه به شدت حذر می کنن ،بعد از مرگ بهراد، مسیح دوران سختی و پشت سر گذاشته، تا جایی که خانواده اش مجبورشدن برای فراموش کردن مرگ بهراد اونو به خارج بفرستن ،تحمل اون وضعیت برای همه ما سخت بود مسیح محکم وصبور تو چشم بهم زدنی از هم پاشیده بود ،هرگز اون لحظات سخت وفراموش نمی کنم ،بهراد همه چیز من بود ،همه وجودم ،..... چانه اش لرزش گرفته بود وبغض در صدایش بیداد میکرد اما همچنان سعی در مهار گریه اش داشت حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 728 ] Part تنها شش سالم بود که مادر بی بند وبارم به خاطر خیانت به پدرم ،ما رو به امان خدا رها کرد و رفت دنبال خوشگذرونی ،پدرم مرد منطقی ومحکمی بود و به خاطر ما مجبور شد تابع قانون آمریکا فقط مادرمو طلاق بده مادر یه دورگه مکزیکی ایرانی بود که اصلا در قید زندگی مشترك وبچه هاش نبود و پدرم رو فقط برای پولهاش می خواست . پدرم تاجر موفقی بود که وضعیت مالی مناسبش باعث شده بود مادرم هرجور دلش میخواست خرج کنه ،و اصلا از مسافرتهای همیشگی و مداوم پدرم شکایت نداشته باشه ،خدا می دونه توی اون سیزده سال چند بار به پدرم خیانت کرده بود اما پدرم به خاطر ما هیچی نمی گفت وهر جور بود اونو تحمل می کرد وقتی مادرم از پدرم جدا شد بهراد دوازده سالش بود ؛خیانتهای همیشگی مادرم به شدت توی روحیه بهراد اثر گذاشته بود تا جایی که پدرم مجبورشد برای دور کردن بهراد از اون محیط کارشو توی آمریکا رها کنه و به ایران برگرده حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 729 ] Part اما بهراد آسیب دیده تر از حد تصور پدرم بود واثری که این قضیه توی وجودش باقی گذاشته بود چیزی نبود که یک شبه پاك بشه دوستیش با مسیح توی سیزده سالگیشون شروع شد مسیح شخصیت محکم و پر از اعتماد به نفسی داشت که به بهراد کمک کرد خاطرات تلخ گذشته رو دور بریزه و زندگیشو از نو وفقط با هدفی معین به خاطر خودش بسازه بهراد دقیقا نقطه عکس مسیح بود ،هرچقدر که مسیح محکم ومنطقی بود بهراد برعکس اون سست وعاطفی بود . اما بعضی وقتا آدم از شخصیت خودشون خسته میشن و دلشون میخواد با یکی که از یه دنیای دیگه است رابطه برقرار کنن ،دوستی بهراد و مسیح هم از همین نوع بود اونها در کنار هم همدیگه رو کامل میکردن واز بودن باهم لذت میبردن دوستی وصمیمیت بین بهراد و مسیح صفحه جدیدی توی زندگی هر دوشون بود وهرروز عمیق تر ومحکم تر می شد .برای همه باعث تعجب بود که بهراد حساس و زود رنج چطور مسیح را مجذوب خودش کرده مسیح وبهراد مثل دو یار جدانشدنی همیشه در کنار هم بودندوامکان نداشت مسیح جایی باشه که بهراد نباشه اونها باهم دبیرستان و تموم کردن وبا یک هدف و آرزو وارد دانشگاه شدن . توی اون سالها ی نوجوانی محبت بیش از حد بین مسیح و بهراد باعث حسادت منو مهدی میشد وما برای جدا کردن اونها از هم بارها نقشه های شوم وشیطانی می کشیدم مثلا یکبار مهدی سر تا سر ماشین بهراد وکه اتفاقا خیلی هم دوستش داشت و باکلید خط انداخت و من به بهراد گفتم که مسیح و دیدم این کارو کرده اما بهراد که می دونست مسیح هرگز چنین کار بچه گانه ای رو انجام نمی ده فقط خندید گفت :فدای سرش یکبار هم که باهم برنامه ریخته بودند برن کوه من از روی عمد به دروغ به مسیح گفتم بهراد سرما خورده و دیگه نمی خواد بره کوه مسیح هم که منو باور کرده بود اون روز تا لنگه ظهر خوابید غافل از اینکه بهراد تو کوه منتظرشه حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 730 ] Part از یادآوری آن روزها بی اختیار لبخندی روی لبهایش نشست چقدر آن روزهای شیرین دور وغیر قابل دسترس بودند این کارهای احمقانه ما نمی تونست هیچ خللی توی رابطه این دو دوست ایجاد کنه ودوستی اونها روزبه روز عمیق تر و فراگیرتر میشد پدرم بعد از اینکه از حال بهراد مطمئن شد اصرار کرد به آمریکا برگردیم و بهراد درسشو اونجا ادامه بده اما بهراد که امریکا براش یاد آور کابوسی تلخ بود به شدت مخالفت کرد وحتی اجازه نداد من هم به همراه پدرم برگردم و پدرم مجبور شد تک وتنها و بدون ما به آمریکا برگرده ما پیش پدر بزرگم موندگار شدیم واز اونجا که پدر بزرگ مسیح دوست صمیمی پدر بزرگم بود ، رفت وآمد ما به خونه محتشم بیشتر وبیشتر شد خصوصا که مهری با محبت بیش از حدی که به ما داشت جای مادر رو برای منو بهراد پر می کرد وما هم که تشنه یه جرعه محبت مادری بودیم به دنبال این ذره محبت هر روز تا دیر وقت خونه محتشم می موندیم وپدر بزرگ که دلیل واقعی وابستگی ما رو می فهمید هیچ مخالفتی نمی کرد پدر که رفت محبت بهراد به من دو برابر شد اون هرگز نمیذاشت من درد بی کسی رو بفهمم و هروقت که دلتنگ پدر ومادرم می شدم همه کسم می شد حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 731 ] Part بهار به اینجا که رسید لحظه ای سکوت کرد افرا در چشمان عسلی اش برق اشک را میدید وبه وضوح حس می کرد چقدر سعی در سرکوب بغض درونش دارد نهایتا با فرو دادن آب دهانش بغض آلود گفت : -بهراد یه فرشته بود ،.......یه فرشته به تمام معنا که خیانت دوباره اونو برای همیشه از من گرفت بغضش شکست با هق هق آرام گفت : -این پسر مهربون ودوست داشتنی هیچ توقعی جزءمحبت صادقانه از اطرافیانش نداشت ،اما انگار سرنوشتش رو فقط با خیانت و نامردی رقم زده بودند ،اونهم از طرف کسانی که حتی تصورشم نمی رفت به دیوار تکیه زده بود وبا نگاهی گرفته در عمق جملات بهار فرو رفته بود بهراد با نگار توی دانشگاه آشنا شد ،دختری که با زیبایی خیره کننده ای که داشت همه را محسورنگاه خودش می کرد . خیلی زود بهرادعاشق نگار شد وبا هم قرار ازدواج گذاشتند . پدرم راضی به این ازدواج نبود خانواده نگار خیلی فقیر بودند وپدرش با دست فروشی و مشقت سعی می کرد نیازهای خانواده اش رو به سختی برآورده کنه از اونجایی که پدرم تجربه تلخی از زندگی مشترکش داشت به بهراد اصرار می کرد فعلا فقط به فکر درس و دانشگاهش باشه وازدواج و برای بعد از اتمام درسش بگذاره اما بهراد اینقدرپافشاری کرد تا پدرم برخلاف حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 732 ] Part خواسته قلبی اش مجبور به موافقت شد انها خیلی سریع نامزد شدند وقرار ازدواجشون رو به بعد از فارغ التحصیلی بهراد موکول کردند با نامزدی نگار و بهراد ،زندگی بهراد رنگ وبوی تازه ای به خودش گرفت حالا دیگه هرکجا که بهراد بود علاوه بر مسیح نگار هم در کنارش بود .اما نگار با شخصیت تودار وزیرکی که داشت خیلی مرموز به نظر می رسید وهیچ جوری نمیتونست خودشو توی دلم جا کنه اما من همه سعی خودمو میکردم باهاش مهربون باشم چرا که خوشحالی بهراد برام مهمتر از هرچیزی بود لحظه ای سکوت کرد وسپس با کشیدن آهی عمیق ادامه داد همه چیز خوب وعالی پیش میرفت تا اینکه سیاوش وارد زندگیمون شد .سیاوش دوست جدید مسیح بود که توی کلوپ بدنسازی باهم آشنا شده بودن . پسر جذاب وخوش سرو زبان که توی سه ثانیه میتونست هر کسی و شیفته خودش کنه ،از همین طریق هم خیلی زود با بهراد دوست شد ودوستیشون از مرز صمیمیت هم گذشت وشدن خونه یکی من اولین بار سیاوش و توی یه پارتی که خودش راه انداخته بود ؛ دیدم ،رفتارش مبادی ادب و بسیارجدی ومصمم بود . حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 733 ] Part اونشب به هوای احترام واینکه نذاره به من ونگار بد بگذره مثل پروانه دورمون میچرخید هرچند که مسیح با چشمان تیزبینش سعی میکرد اونو از کنارمون دور کنه بعد از مدتی که از این دوستی میگذشت رفتار مشکوکی بین نگار و سیاوش حس میکردم ،تا جایی که توی جشن تولد 23سالگی بهراد مسیح هم متوجه شد وبه سیاوش تذکر داد که بهتر مراقب رفتارش با نگار باشه در غیر این صورت باید روی دوستی اون وبهراد برای همیشه خط بکشه ، سیاوشم به ظاهر قبول کرد وبا خنده که نگار زن داداششه از کنار این موضوع گذشت اما این تنها ظاهر قضیه بود چرا که پارتی های دوستانه و کوهنوردی های هفتگی باعث صمیمیت روز به روز این رابطه شد وبالاخره توی یکی ازهمین پارتی ها وقتی نگار یه دور با سیاوش رقصید مسیح طاقت نیاورد و سیلی محکمی توی گوش سیاوش زد وگفت : - از حد وحدود خودت خیلی فراتر رفتی . این حرکت مسیح باعث خشم نگارشد واون با گستاخی تمام جلو بهراد به مسیح پرید که : -تو داری زیادی خودتو درگیر زندگی منو بهراد می کنی و من هرگز بهت اجازه نمی دم که به اسم دوستی با بهراد اونو یه احمق فرض کنی بهراد که عشق نگار دیونه وکورش کرده بود و به غیر ازاون هیچ کس وهیچ چیزی و نمی دید به دفاع از نگار با مسیح درگیری لفظی پیدا کرد وتوی ثانیه ای همه حرمتهای بینشون شکسته شد وبهراد به تندی به مسیح گفت: - دیگه هرگزنباید به جای اون تصمیم بگیره حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 734 ] Part مسیح که از بهراد توقع این حرفو نداشت با دلخوری بهراد وبه حال خودش گذاشت وسالن وترك کرد ودوستی و صمیمیت چندین سالشون به همین سادگی و راحتی تنها با عشوه های یه زن از هم پاشید بهراد و مسیح دیگه سراغ هم ونگرفتن وحتی اصرارهای من ومهری هم نتونست این دلخوری و از بین ببره تا اینکه اتفاقی که نباید می افتاد ،افتاد وبهراد چیزی را که هرگز نباید می دید با چشمای خودش دید این اتفاق تلخ برای روح زخم خورده بهراد کافی بود تا اونو از درون نیست ونابود کنه و خاطره تلخ نوجوانیش وخیانتهای مداوم مادرم دوباره توی ذهنش زنده بشه احساسات بهراد خیلی راحت به تاراج رفت اونم توسط دوست صمیمی خودش و عشق همه زندگیش ،این اتفاق بهراد و از درون خرد کرد چرا که مورد خیانت وبی وفایی کسی قرار گرفته بود که فکرمیکرد پاکترین گل دنیاست نگار و سیاوش باهم فرار کردند واین بهراد و تا سر حد جنون خشمگین وعصبی کرده بود، حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 735 ] Part بهراد دوباره دُچار افسردگی شدید شد ونه محبتهای مسیح و نه گریه والتماسهای من هیچ کدام نتونست مرهمی روی درد درونش باشه مسیح که تنها خودشو مقصراین اتفاق میدونست درسشو رها کرد ومثل یک برادر مهربون کنار بهراد موند ،اوکه به خوبی وضعیت وخیم روحی بهراد و درك می کرد ثانیه ای تنهاش نمی ذاشت اما بهراد یک شب از غفلت وخواب الودگی مسیح استفاده کرد وبا اسلحه کمری پدر بزرگ شقیقه اش و هدف گلوله قرار داد و خودشو برای همیشه از این زندگی سرتاسر نفرت و خیانت راحت کرد بغض فرو خورده بهار ترکید وبه آرامی شروع به گریستن کرد افرا که از حرفهایش به شدت منقلب شده بود بی اختیار به طرفش رفت و با محبت او را به آغوش کشید ،بهار خود را در آغوشش انداخت ولحظه ای هر دو از عمق وجود برای بهراد گریستند. بهار در میان هق هق گریه درد آلود گفت : -انگار همین دیروز بود که خبر مرگ بهراد وشنیدم گذر زمان هنوز نتوانسته بود مرهمی روی زخم عمیق درونش باشد.افرا آرام اورا نوازش می کرد و با او حس همدردی داشت ومی دانست داغ از دست دادن عزیز چقدر جانکاه و درد آوراست پس از لحظه ای طولانی خود را از آغوش افرا بیرون کشید و در حالی که صورت خیس از اشکش را پاك می کرد همراه با آهی عمیق بغض الود گفت : -بهراد بازیچه هوسبازی نگار شد وبه خاطر نامردی که سیاوش در حقش کرد خودشو کشت ، بهراد غرقه در خون توی بغل مسیح جون داد و با خودش همه خوشی ها وشادیهای مسیح و هم برد مسیح تا مدتها توی شوك از دست دادن بهراد با هیچ کسی حرف نمی زد حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan