رمان های عاشقانه مذهبی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و هفتم
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقهاش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم: «من دیروز حیاط رو شستم.» ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: «مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت...» که از حالت مظلومانهای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خندهاش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت.
تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا میکردم و بابت تمام رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. هر چند مجیدِ مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظهای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانیاش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازهای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظهای رها نمیکرد.
خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت موز و شیشهای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: «چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟» لبخندی زدم و گفتم: «آره، خوب غذا میخورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره.» که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: «ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!»
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود...
#حرکتاسرایکربلابهشام🥀
#سلامعلیقلبالزینبالصبور🖤
زینب هزار بار خودش هم شهید شد
از بس که از کنار شهیدان گذشته است...🥀
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
امام سجاد میگفتند: به خدا قسم هر وقت به عمه ها و خواهرهایم نگاه میکنم بغض گلویم را میگيرد. یاد آن
امام باقر از پدرشان پرسید:
یزید شما را چطور برد شام؟
امام سجاد گفتند:
من را سوار شتری بدون پالان کردند و زن ها را هم پشت سر من سوار اسب های بیزین و پالان.
سر پدرم حسین هم جلوی من بالای نیزه بود.
دشمنان نیزه به دست اطراف ما بودند و هر وقت یکی از ما گریه میکرد با نیزه به سرش میزدند.
این طور بردندمان تا #شام...💔
#تیکهکتاب| #قصهکربلا🏴
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#حر_مدافعان_حرم🕊 #زندگینامه🦋 از بس اطرافیان به ما میگفتند مجید به خاطر پول این طور تلاش میکند به
#حر_مدافعان_حرم🕊
#زندگینامه🦋
[باید بروم]
مجید اهل نماز و روزه و دعا نبود،اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه کاملا متحول شد.
دائم در حال دعا و گریه بود و نمازهایش را سر وقت می خواند.
خودش می گفت :
نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده که اینطور عوض شدم! دوست دارم همش دعا بخونم و گریه کنم!
زمزمهی لبش {پناه حرم ،کجا میری برادرم} بود.🖤
او مدام اخبار سوریه را پیگیری میکرد و از سوریه و آزادسازی مناطق و شهدای مدافع حرم حرف میزد .
قبل از رفتن به سوریه،از همهی اهل محل حلالیت طلبید.
میگفت: شاید ناخواسته دل کسی رو شکسته باشم. نمیخوام حتی یه ذره ناراحتی از من تو دل کسی باشه.
روز آخر قبل از اینکه برود، برای خداحافظی به مغازه پدرم رفت. دوست پدرم به او گفته بود: مجید نرو! تو تنها پسر خانواده هستی و اگه بری، بابات تنها میشه!
مجید جواب داده بود :
من قرارم رو با حضرت زینب گذاشتم و باید برم... :))
[خواهرشهید]
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313