تو یاد مایی و
ما یاد هرکسی جز تو ...
#امیدغریبانتنهاکجایی🍃
#شبتون_مهدوی🌙
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#تماملذتدنیایمنسلامِحسین{ع}❤️✋🏼
همین که تــ♡ـو هر صبـ🌤ــح در خیال منی
حال هر روز من خـــ🌱ــوب است
#آقایمن❤️
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
پایانی بر شایعات در مورد سلامتی رهبری
🔹حضور بدون عصا رهبر معظم انقلاب در دیدار با برگزارکنندگان بزرگداشت سالگرد شهید سلیمانی پایانی بود بر شایعات بی اساس رسانههای ضد انقلاب در مورد سلامتی ایشان
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
پایانی بر شایعات در مورد سلامتی رهبری 🔹حضور بدون عصا رهبر معظم انقلاب در دیدار با برگزارکنندگان بزر
#حضرت_ماه🌙
درد و بلایت را به جآنم میخرم... 😌❣
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
پایانی بر شایعات در مورد سلامتی رهبری 🔹حضور بدون عصا رهبر معظم انقلاب در دیدار با برگزارکنندگان بزر
▪️براندازا دو هفته سناریو چیدن توییت زدن بودجه خرج کردن که بگن حال رهبر ایران خوب نیست و حکومت روزای آخرشه
بعد رهبر مثل همیشه یه دیدار معمولی با خانواده شهید گذاشت
کل برنامشون رفت رو هوا...
چقدر خوبه که اینقدر راحت تحقیر میشید :)))
💬اسکیزوئید
چو ماهیان برکه ام
بی تاب ماهم یا رضا...🙂
#ضامنآهو🌱
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#حضرت_ماه🌙
بهـ فداے هِیبَـتِ عَلَـویات😍💚
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#حضرت_ماه🌙 بهـ فداے هِیبَـتِ عَلَـویات😍💚 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
من که شاعر نیستم در وصف او غوغا کنم....✨
وان یکادش را بخوانید دلبرمن محشر است..😌😍
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_دهم
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور *شهرک پردیسان* که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی😍
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره😍
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن😢
من و اقاسیدم که که سینگل😕😢
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود😍 باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن🙄
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو😉
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید😳
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم☺️
سید: حرفه جالبیه😏
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه😡
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم😈
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه 😒 ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم😊
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون😊 راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید ؟🙄 توی کرمان جفتشو پیدا نکردم🤓
سید: اگه وقت شد چشم😴
خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور😡
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه 😡
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه😳 نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده🙄
من تا روی سینشم👫
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید😨
عه این که سیده 😯 چرا داره منو میکشه طرف خودش😱
سید: عه حواستون کجاست😮اگه نکشید بودمتون که میرفتید تو بغل پسره😡
_من😳 چطور نفهمیدم😱
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید😒 مجبور شدم چادرتونو بگیرم😐
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون😢
وای خدای من😳 گفت داشتم صداتون میکردم 😳 یعنی اسممو صدا زده😢
#قسمت_دهم_ایستاده_طوری
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_یازدهم
دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن ... حوصله ندارم😡
عه😳اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم😂 بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم😉
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن😕
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه😞
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره🤓
فاطی: اهان خب خداروشکر☺️
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم😁
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان😂 علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه😍
_عه چه خوب ☺️
سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟😃
فاطی: بستنی🍦
علی: فالوده🍧
_هیچ کدوم😑
سید: پس چی میخورید؟!🙄
_اووووم🤔 هویچ بستنی😍
علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من😉
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم🤓
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد😶
علی بستنی رو به فاطمه داد 😕
سیدم یکی از لیوانارو داد من😍
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود😊
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب😁
ماشینو در پاساژ پارک کرد😉
پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور😊
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود.
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد😍
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم😍
توی اتاق پرو تنم کردم😊 کاملا اندازس😍
#قسمت_یازدهم
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_دوازدهم
از اتاق پرو بیرون اومدم.
_آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.
فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟
_کارت میکشم.
کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه.
پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت : بفرمایید مبارکتون باشه.
_ممنون.
از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه😐
_داداشم اینا نیومدن؟
با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن😐
_مگه این دختره چقدر میخره آخه😡
سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟
_شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم😳
سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط😏 این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟
_چشم بریم
سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد.
هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت😱) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود😍
_خانوم این روسری رو حساب میکنید
فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم😍 چشم الان
سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت😳
_چرا این کارو کردید😳
سید: کار خاصی نکردم قابل نداره
_به علی میگم باهاتون حساب کنه😡
روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد.
پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه😡
قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون😒
_سه ساعته دارید چه....
😳حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود😳
سید: علی داداش😳 مگه رفتید خرید عروسی🤔
علی: چی بگم والا☹️
فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم 😳
_به سنگ پای قزوین گفتی زکی😁
فاطی: دوس دارم😊
از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود.
سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام .
علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی😔
سید: دشمنت شرمنده داداش☺️
#قسمت_دوازدهم_سید_مهربون_طوری
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
📲 @Majid_ghorbankhani_313
خوشا آن
غریبی که یارش تو باشی...!
#ضامنآهو❤️
#شبتونامامرضایی🌙
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313