eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
مکتب سلیمانی سیرجان
#پارت33 #رمان -پاشو برو، این جوری جلب توجه می‌کنی! - تو رو که کسی نمی‌شناسه. نکنه نگران حرف و حد
مهرداد چند قدمی از من فاصله گرفت. از فکر خارج شدم. عصبانی بودم. چین‌های توی هم رفته پیشونیم رو خودم احساس می‌کردم. صداش زدم و به طرفش رفتم. برگشت و نگاهم کرد. هنوز همون مهرداد نیمه عصبانی بود. رو به روش ایستادم و پارچه‌ی مانتوم رو بین انگشت‌هام فشار دادم و از بین دندون‌های به هم کلید شده‌ام، غریدم: - برادر من بی غیرت نیست. با سینه صاف جلوم ایستاد. چشم‌هاش رو کمی ریز کرد. -پس تو اینجا چیکار می‌کنی؟ به آنی خلع سلاح شدم. کار کردن من رو به غیرت برادرم ربط داده بود و من در مقابلش چیزی نداشتم که بگم. اما من فرامرز رو خوب می‌شناختم، امکان نداشت مزاحم ناموس کسی بشه. اخم‌هام بیشتر توی هم رفت و نفهمیدم کی دستم توی صورت مهرداد فرود اومد. صورت مهرداد به یک طرف دیگه متمایل شده بود. نفس‌نفس می‌زدم و عرق سرد روی بدنم نشسته بود. کف دستم گز گز می‌کرد و من متعجب از کارم، سرجام ایستاده بودم. مهرداد هم دیگه عصبانی نبود، اون هم مثل من توی شوک بود. اولش هیچ عکس العملی نشون نداد، ولی کم‌کم دستش رو جای ضرب دست من توی صورتش گذاشت و آروم سر چرخوند و به من نگاه کرد. یه لبخند ریز زد و گفت: - امروز هیچی به اندازه این کشیده نمی‌تونست خوشحالم کنه. مهرداد هم فهمیده بود که دفاع از غیرت فرامرز بهانه بود، دست من خشم چهار ساله‌ام رو به رخِ صورت مهرداد می‌کشید. پس چرا راحت نشده بودم؟ پس چرا هنوز توی دلم آشوب بود؟ چرا چشم‌هام هوای گریه داشت؟ دستهام رو مشت کردم تا لرزشش رو مرد خوشحال روبه روم نبینه. قدمی به عقب برداشتم و بعد چرخیدم و به طرف جاده خاکی پا تند کردم که صداش رو شنیدم: -گندم، از فرامرز بپرس! برنگشتم. پلکی زدم تا از شر پرده اشک خلاص بشم. به طرف جاده خاکی دویدم. مانتوم رو توی راه به تنم کشیدم و مسیر خونه رو پیش گرفتم. کمی که از جالیز دور شدم، اشک‌هام رو پاک کردم. روسری رو از پشت سرم باز کردم و زیر گلوم گره زدم. برام دیگه مهم نبود که کسی من رو بشناسه یا نه! میانبر زدم و دوباره از وسط زمین‌ها و باغ‌های مردم رد شدم و بعد از دور زدن مسجد به دو راهی رسیدم. یک راه‌ به مغازه برادرم می‌رفت و راه دیگه به خونه. برم چی بپرسم از فرامرز؟ نمی‌گه از کجا شنیدی، کی بهت گفت! خود سوال کلی شر برانگیز بود، چه برسه به حواشیش. راه خونه رو پیش گرفتم. وارد کوچه خودمون شدم. الان بابا من رو می‌دید و پریشونی من پریشونش می‌کرد. چند تا نفس عمیق کشیدم و روسریم رو مرتب کردم. لبخندی زدم و با خودم گفتم که من خوشحالم و هیچ اتفاقی نیوفتاده. پا روی آسفالت قدیمی و خاک گرفته کوچه می‌گذاشتم و حال خوب رو به خودم تلقین می‌کردم که کله بیرون زده‌ی سهیل از بین زاویه بسته خونه برادرم، توجهم رو جلب کرد و خنده مصنوعیم رو تبدیل به لبخندی واقعی کرد. اون هم با دیدن من چشم‌هاش برقی زد و با لبخند سلام کرد. به طرفش قدم برداشتم. در رو کمی بازتر کرد و هیکل ریزش از بین زاویه در توی دیدم قرار گرفت. جواب سلامش رو دادم و دستی به موهای سرش کشیدم. موهاش حسابی کوتاه بود و زبریش مثل سمباده کف دستم رو قلقلک داد. @Maktabesoleimanisirjan
- عمه می‌آیی با من بازی کنی؟ تنهام! - تنهایی؟ مامانت کجاست؟ - بابام رفته شهر جنس بیاره، مامانم رفته در مغازه. به من گفت اگر بفهمم رفتی کوچه شر به پا کردی، میام کبودت می‌کنم! ابروهام بالا پرید. -دوباره چیکار کردی که مامانت اینجوری تهدیدت کرده؟ - هیچی به خدا، فقط پسر مش ذوالقر بود؛ عرفان! قپیه بی خود از خودش در کرد، منم همچین زدمش، یکی از من خورد یکی از دیوار. حقش بود، باید آدم می‌شد! دماغش خون اومد، بچه ننه رفته به باباش گفته. باباشم نامردی نکرده و رفته به بابام گفته. نمی‌فهمه نباید تو دعوای بچه‌ها دخالت کنه! بچه‌ات اگه زور داره بیاد من رو بزنه، نداره زیپ رو بکشه! بابامم اومد گوشم رو گرفت انداختم تو توالت. گفت اینجا می‌مونی تا آدم شی، یه ساعت، دو ساعت اونجا بودم که داداش سلمان اومد نجاتم داد، اونم چون خودش می‌خواست بره دستشویی. بعدشم بابام کلی خط و نشون برام کشید که اِل می‌کنه و بِل می‌کنه. منم حرصم گرفت، توپ قرمزه بود، دیروز با پسر دوستت بازی می‌کردم باهاش، بادش رو خالی کردم، فرو کردم تو سوراخ دستشویی. الان چاه دستشویی مون گرفته. قیافه‌اش آویزون شد و ادامه داد: - مامانمم صبح داشت می‌رفت، گفت حق ندارم برم کوچه. همش تقصیر اون عرفان تُخـ... اخم هام رو توی هم کشیدم و سهیل سریع حرفش رو عوض کرد و گفت: - ... انتره! اخم‌هام هنوز باز نشده بود که گفت: -چیه؟ نگفتم دیگه اون حرف بده رو. نفسم رو سنگین بیرون دادم و کمی به توضیحات حق به جانب پسر کوچک برادرم فکر کردم و حق رو کاملا به برادرم و همسرش دادم. سهیل هنوز بی خیال نشده بود و با دهن کج و کوله گفت: -بابام کامیون داره، چه غلطا! اگه داره چرا ما تا حالا ندیدیم؟ -مگه کامیون یه وجبه که بیاره بزار تو حیاط خونشون! پارکینگ کامیون‌ها یه جای مخصوصه، مثل نیسان بابای تو هم نیست که بشه شب بزاریش کنار در. به نظرم خیلی بیشتر از این حقت بوده. با لب و لوچه آویزان نگاهم کرد و من بعد از نیم نگاهی به در سرویس خونه گفتم: - الان چاه گرفته؟ سر تکون داد. - آره، صبح مامان و بابام رفتن خونه شما دستشویی. تازه بابامم همش می‌گفت که گندم کجاست، کلاس خیاطی یه ساعت دیگه شروع می‌شه، این اول صبحی کدوم گوری رفته، آقا جونم می‌گفت شاید رفته با شیرین تُرشک بچینه. بابامم گفت من تکلیف این تُرشک و شیرین و گندم رو تا آخر شب مشخص نکنم، فرامرز نیستم! قلبم پایین افتاد. لب گزیدم و سهیل ادامه داد: - حالا کدوم گوری بودی؟ چشم غره ای به سهیل رفتم و لبم رو آزاد کردم. - آدم به بزرگترش نمی‌گه کدوم گوری بودی! فقط نگاهم کرد. خرابکاری سهیل دامن گیر من شده بود و باید یه جوری قضیه رو ماست مالی می‌کردم. ____ ترشک: نوعی سبزی خودرو شبیه اسفناج که مزه ای ترش دارد و مورد استفاده دارویی و غذایی دارد. @Maktabesoleimanisirjan
هدایت شده از مکتب سلیمانی سیرجان
~﷽~ ✍️هـــــمایـــــش رایـــــگان (ویژه بانوان) 🕊♥‌♡… غنی شده با راهکارهای کمک کننده به حال خوب شما بانوان عزیز 🗓 زمـــــان ⇦ دوشنبه ۲۶ دیماه 🕰 سـاعت ⇦ ۱۵ الی ۱۷ مـکان ⇦ سالن دارالقرآن اهل بیت(ع)، بلوار ولیعصر، جنب درمانگاه سیب 💟 اسـاتید : خانم ها شهسواری و موسایی پور 📲جهت پیش ثبت نام لطفاً نام و نام خانوادگی خود را به شماره 09934447301 پیامک کنید. ❇️کاری از مکتب سلیمانی و موسسه راه نور با مشارکت شهرداری و شورای اسلامی شهر سیرجان https://eitaa.com/khanomkhoune
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ⃟ ⃟☁️ 🌸 ⃟ ⃟☁️ خدایا با نام تو آغاز می‌کنم شروع هرلحظه وهر هفته را اي که زیباترین علت هر آغاز تویی امروزم را یارو یاورم باش ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزمان را با آغاز کنیم 🔰فاطمه مظهر مواجهه جبهه حق و باطل آل عمران فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ(61) امام خامنه ای در دیدار مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام ۱۴۰۰/۱۱/۰۳ در آیه‌ی مباهله: وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُم؛ در حالی که اطراف پیغمبر زنان زیادی بودند -همسران پیغمبر بودند، نزدیکان دیگر پیغمبر بودند، شاید آن وقت بعضی از دختران دیگر پیغمبر [هم] بودند- امّا «نِساءنا» فقط فاطمه‌ی زهرا (سلام ‌الله‌ علیها) است؛ برای چه؟ برای مواجهه‌ی جبهه‌ی حق با جبهه‌ی باطل؛ این [طور] است. فاطمه‌ی زهرا مظهر این حقایق والا و فوق‌العاده است. فضائل حضرت زهرا اینها است. ⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️ مکتب سلیمانی سیرجان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودت رو تکراری نکن 🙄🙈یه وقتایی خانوما به اشتباه برای اینکه نظر همسرشون رو جلب کنند خودشونو میزنند به مریضی؛یا اگه مریضیشون کوچیک باشه پیاز داغ آه و ناله رو زیاد میکنند تا بیشتر جلب توجه کنند و این جوری حواسشون بیشتر پی آنها جمع باشه! 👈🌹این بعضی وقتا جواب میده ولی مثلا سه ماه یه بار!!!نه دایما!نه هر هفته!نه اینکه تا میبینید سرشون تو گوشیشونه آه و ناله تون دربیاد که حواسشونو پی خودتون جمع کنید. اگه اظهار ضعف و مریضی تکراری بشه دیگه برای مریضی تون تره خرد نمیکنن... https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبسته عشقیم،گرفتار شماییم❤️ ❤️طول عمر با عزت و برکت مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله امام خامنه ای عزیز صلوات❤️ ⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️ مکتب سلیمانی سیرجان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
جهنم در بهشت.mp3
3.14M
  💥 جهنم در بهشت! شاید ما هم مثل بسیاری از مردم تصور می‌کنیم خدا جهنم رو از قبل خلق کرده تا گناهکاران رو پرت کنه وسطش🔥 در حالیکه فاصله‌ی زیادی از واقعیت تا تصورات ما هست! مکتب سلیمانی سیرجان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃لیست کانال های مجموعه مکتب سلیمانی سیرجان 🌹 🦋کانال مشاوره ویژه خانوم خونه👇 @khanomkhoune 🦋کانال مشاوره ویژه آقای خونه👇 @Aghaekhoune 🦋کانال فروشگاه و محصولات سالم برکات👇 @barakat_sirjan 🦋شمیم سلامت مکتب سلیمانی سیرجان https://eitaa.com/joinchat/263651562C9c682abf25 🦋دارالقرآن مکتب سلیمانی سیرجان👇 @DarolQuranmaktabesoleimani 🦋کانال عمومی مکتب سلیمانی سیرجان( جهت اطلاع از برنامه ها و مراسمات مجموعه) عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a بـــــا مجموعه فرهنگی تبلیغی مکتب سلیمانی سیرجان همراه باشید 😍🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گاهی اظهار عجز و مظلوم نمایی در مقابل توانگر یا ستمگر، نه تنها کمکی به اون فرد نمیکنه بلکه زمینه رو برای سوء استفاده رو فراهم میکنه...! پیشنهاد دانلود ═✧❁🌸❁✧═ ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
🔴 زن مکرون گفته زنان محجبه باعث ترس کودکان می شوند 😂😂😂 🔹 قضاوت با مخاطبان حدی میزنم آینه اش، آینه جادویی هست که قیافه واقعی اش را نشون نمی ده ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
☂افت فشار گاز، دلیل تمسخر نیست بلکه نشان است ✍🏾 ایران با گازرسانی به ۹۸ درصد از جمعیت خود با اختلاف نسبت به روسیه با ۷۰ درصد، بیشترین پوشش گاز به عنوان یک خدمت اجتماعی در دنیا را دارد . ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
◀️ کافیه تنها ده دقیقه بخاری اتاقمان را خاموش کنیم تا مزه سرمای استخوان سوزی که برخی هموطنانمان میچشند را احساس کنیم. ◀️ کافیه 30 ثانیه با همون لباسی که الان پوشیدیم بریم توی حیاط یا تراس خانه تا با پوست و گوشت و استخوان درک کنیم برخی هموطنانمان در سرما چه رنجی میکشند. ✅ بعد کمی شعله بخاری اتاقمان را کمتر میکنیم و لباس گرمتری میپوشیم و وجدانمان با آسودگی راحت تری در آرامش میماند. ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اينكه گفتند: «دُم علی الطهارة يوسع عليك رزقك»[۱] يعنی دائماً باوضو باشيد روزی شما زياد مي‌شود، تنها روزی به معنای نان و آب و اينها نيست، علم روزی است، اخلاق روزی است، عقل روزی است، فضيلتها روزی است. روزيهای ظاهری هم روزی است فرمود: «دُم علی الطهارة» دائماً باوضو باشيد اين خيلی اثر دارد از همين راهها شروع ميشود. ‌📚فیض القدیر شرح جامع الصغیر صفحه ۳۶۱ ✍آیت الله جوادی آملی ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
🙏🌹 از اعضا کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
#پارت35 - عمه می‌آیی با من بازی کنی؟ تنهام! - تنهایی؟ مامانت کجاست؟ - بابام رفته شهر جنس بیاره
یکم فکر کردم و چهره شیرین جلوی چشمهام جرقه زد، تنها راهم همین بود. لبخندی زدم و گفتم: -مامانت که نیست. می‌خوام امروز ناهار ماکارونی درست کنم. سلمان هم یکی دو ساعت دیگه پیداش می‌شه، با هم ناهار می‌خوریم. با ذوق نگاهم کرد و آخ جون‌ کش داری گفت. نگاهی به دیوار خونه خودمون انداختم. - آقا جون خونه است؟ - نه، رفت قهوه خونه. - پس مجبوری یکم دیگه تنها بمونی تا من برم به مامانت بگم دارم ناهار درست می‌کنم و یه بسته ماکارونی هم ازش بگیرم و بیام. لب و لوچه‌اش آویزون شد و با چشمهایی ملتمس نگاهم کرد. - نمی‌شه منم ببری؟ - نه تو فعلا تو تنبیهی، اینجا می‌مونی تا برگردم. اخم کرد و حرصی گفت: - نبریم، ‌می‌رم پشت بوم، خاک می‌ریزم تو حیاط خونتون. جدی و با اخم نگاهش کردم و با لحنی محکم گفتم: -نکنه دلت می‌خواد بابات با کمربندش سیاه و کبودت کنه! سری پیش یادت رفته؟ مگه پشت بوم رو ممنوع نکرد؟ اگه نیومده بودم که کشته بودت! لحنم رو آروم تر کردم و ادامه دادم: - می‌مونی تا برگردم. عوضش قول می‌دم اگه پسر خوبی باشی، از اون لواشک ترش‌ها که تابستون پارسال درست کردم، بهت بدم. دوباره اخم کرد. - مگه داری؟ اون موقع که گفتی تموم شده! - یکم برای روز مبادا قایم کرده بودم. طلبکار و پر اخم گفت: - خیلی بدجنسی! اون روز من کلی رجز خوندم جلو بچه‌ها. ضایعم کردی خوشحالی؟ چهره بچگونه‌اش با اون اخم و حس طلبکاری بامزه می‌شد. لبخند زدم و لپش رو کشیدم. - من اون لواشک‌ها رو نپختم برای بچه ها، پختم برای عشق خودم. پوزخند زد. - عشقت کیه؟ مهرداد؟ چشمهام گرد شد. این بچه ازکجا می‌دونست. -کی این‌ رو گفته؟ -آبجی ستاره. یکم توی سکوت نگاهش کرد و نفسم رو محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم: -یه بارم باید اون رو بندازیم تو دستشویی، تا یاد بگیره هر چیزی رو جلوی هر کسی نباید گفت. چند تا سفارش به سهیل کردم و از خونه برادرم بیرون اومدم و به طرف خونه شیرین رفتم. توی دلم ولوله بود. چقدر خوب شد که سهیل رو جلوی در دیدم، وگرنه فرامرز دمار از روزگارم در می‌آورد. به خونه شیرین رسیدم؛ در واقع خونه پدر شوهر شیرین. زنگ خونه رو فشار دادم و صدای نا زیبای بلبلیش به گوشم رسید و من برای چند دقیقه به این فکر می‌کردم که چرا به این آوای جیغ مانند می‌گن زنگ بلبلی؟ بلبل که هیچ وقت جیغ نمی‌کشه! در باز شد و برادر شوهر شیرین نگاهی به من کرد و بعد از سلامی آروم به طرف حیاط سر چرخوند و زنِ برادرش رو صدا زد. از جلوی در کنار رفت و چند کلامی به من تعارف کرد. بعد از اومدن شیرین خیلی سریع نگاه از من گرفت و رفت. با شیرین سلام و احوالپرسی کردیم. متوجه نگاه‌های نگرانم شد. تو صورتم عمیق نگاه کرد و پا توی کوچه گذاشت و زاویه در رو کم کرد. رو به روم ایستاد. -چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ - اتفاق که افتاده! فرامرز سر صبح رفته خونه ما، فهمیده که من نیستم. شاکی شده که گندم کجاست. بابای بی خبر از همه جام هم گفته شاید رفته با شیرین ترشک بچینه، آخه چند روز پیش بهش گفته بودم آش ترشک هوس کردم، اونم گفت با شیرین برید پای تپه بچینید. - الان من چه کاری می‌تونم برات بکنم؟ - داداشم رفته شهر جنس بیاره، زن داداشم جاش وایستاده تو مغازه. الان می‌رم دم منظر رو می‌بینم، ناهار خودش و بچه هاش رو می‌دم. فقط می‌مونه ترشک که تا غروب که بر‌می‌گرده، باید جور شه. شیرین نگاهی به در خونه کرد و کلافه گفت: - گندم! محمد خونه است، من چه جوری برم برات سبزی بچینم؟ به اینجاش فکر نکرده بودم. به هر حال شیرین هم برای خودش زندگی داشت و نمی‌تونست به خاطر من خرابش کنه. @Maktabesoleimanisirjan
لبخندی زد و گفت: - حالا حتما باید ترشک باشه؟ سوالی نگاهش کردم. نمی دونم چرا ولی لحنش امید رو بهم ارمغان می‌داد. -دیروز شهاب می‌خواسته بره برای مامانم خودش رو شیرین کنه، با جواد رفتن کلی شِنگه چیدند. بعد چون بلد نبودند، کلی هم علف باهاش چیدند. مامانم هم کار داشته، همه رو فرستاده خونه ما. گفت پاکشون کن مال خودت. همین الان داشتم تمیزشون می‌کردم. محمد و خانواده‌اش هم شنگه دوست ندارند. منم مونده بودم باهاشون چیکار کنم. می‌تونی ببری بگی این‌ها رو چیدم. چشم‌هام برقی زد و با خوشحالی نگاهش کردم. - خدا ایشالا بهت خیر بده! آنی بود امشب یه کتک مفصل بخورم. اخم کرد. - آقا فرامرز که تو رو نمی‌زنه! - چرا نزده! از وقتی یه کم قد کشیدم تو رو در بایستی بابا مونده. وقتی زن و بچه‌اش رو می‌زنه، من رو نزنه. دمی عمیق گرفت و گفت: - حالا که ختم به خیر شد. به طرف در برگشت. - برم بیارمشون. نه‌ای گفتم و متوقفش کردم. -بزار اول برم در مغازه، سر راه میام ازت می‌گیرم. سری تکون داد. بعد از کمی فکر گفتم: - شیرین، چیزی به کسی نگی! - چی رو نگم؟ -اتفاقات خونمون رو که برات می‌گم دیگه! تو رو محرم می‌دونم که می‌گم. - من که چیزی به کسی نمی‌گم، تا حالا مگه گفتم؟ ولی اینجا کوچیکه، یه های که بگی، تا ته روستا همه هوی می‌کنند. اخلاق داداش تو رو هم همه می‌دونند. شیرین راست می‌گفت. صدای منظر و فرامرز زیاد از حصار خونه بیرون رفته بود و قهرهای طولانی منظر هم زبان زد همه ده بود. چند سالی بیشتر نبود که هر دوشون آروم تر شده بودند. شاید به خاطر وجود سهیل، شاید هم منظر در مقابل فرامرز کوتاه اومده بود. با شیرین خداحافظی کردم و به طرف مغازه برادرم راه افتادم. توی دلم آروم شده بود. به مغازه رسیدم. هر دو لنگه در باز بود و مثل همیشه جلوش پر بود از تنقلات. وارد مغازه شدم. کمی تو قفسه‌ها رو نگاه کردم و با چشم دنبال منظر گشتم. سایه‌اش رو پشت یخچال دیدم. آروم به طرفش رفتم و سلامی گفتم. حواسش به دکمه‌های ترازوی دیجیتالی بود که فرامرز تازه به تجهیزات مغازه‌اش اضافه کرده بود. جوابی ازش نشنیدم. بلندتر سلام کردم. یکّه خورد و نگاهم کرد. اخمی کرد و علیکی گفت و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت: - می‌خوای منو بکشی؟ -ببخشید، سلام کردم، متوجه نشدی، مجبور شدم بلندتر بگم. با اخم نگاهم می‌کرد. لبخندم رو به زور قورت دادم. دستش رو از روی سینه‌اش برداشت و گفت: - راستی! سرصبح کجا اُغور کرده بودی که داداشت حسابی آتیشی بود. فرشته سمت چپم دوباره خبردار ایستاده بود و با قلم آماده منتظر دروغی بود که می‌خواستم به زبون بیارم. چاره‌ای نداشتم، وگرنه دروغگو نبودم. - با شیرین رفته بودیم شنگه چیدیم. لبخند زد. می‌دونستم چقدر شِنگه دوست داره. سریع لبخندش رو جمع کرد و جدی و باطعنه گفت: - شنگه؟ اگه می‌گفتی من می‌اومدم. - یه دفعه تصمیم گرفتیم. حالا زیاد چیدیم، شب شنگه پلو درست می‌کنم، همه با هم می‌خوریم. کمی نگاهش رو تاب داد و گفت: -حالا اینجا چیزی می‌خواستی؟ -رفتم خونه، دیدم سهیل تنهاست، باهاش حرف زدم و بعد هم قول ماکارونی بهش دادم. گفتم بیام اینجا یه بسته بگیرم. شما هم نیستی، برای همه ماکارونی درست کنم. نگاهی بین قفسه‌ها انداخت. می‌دونستم به خاطر شنگه پلویی که بهش وعده داده بودم سکوت کرده، وگرنه حتما تیکه‌ای در مورد ماکارونی بهم انداخته بود. یه بسته ماکارونی رشته‌ای روی ترازوی دیجیتالی گذاشت و گفت: - زیادی لی‌لی به لالای سهیل نزار. انگشتان دستش ر باز کرد و حجمی تقریبی رو نشونم داد و گفت: - دماغ پسر مش ذوالقر این قدر شده بود. جلوی مادرش آب شدم. آخه بچه، مگه مرض داری، مثل سگ هرز و مرض یکسره می‌پری‌ به بچه‌های مردم! خونه خودتون هم نبرش. باباش گفته حق نداره یه هفته از در خونه بره بیرون. - منم بهش گفتم کار بدی کرده، خیالت هم راحت، نمی‌برمش خونمون. ماکارونی رو برداشتم که گفت: -سلمان هم تا ظهر میاد، زیاد گوشت نریزی توش، نصفش رو سویا و سیب‌زمینی بریز. ادویه هم کاری بزن، زیاد هم نزن تند بشه. - باشه. به طرف در چرخیدم که گفت: - گندم شنگه‌ها رو خیلی خرد نکن، تو برنج آب می‌شه. از مغازه بیرون اومدم و چشمی گفتم و به طرف خونه شیرین راه افتادم. شیرین با یه زنبیل پر از سبزی خودرو، جلوی در منتظر ایستاده بود. با دیدنم چند قدمی به طرفم برداشت. زنبیل رو گرفتم و ماکارونی رو روی سبزیها انداختم. شیرین گفت: -راستی، زیرش هم یکم پونه برات گذاشتم. تشکری ویژه ازش کردم و خوشحال به طرف خونه برادرم راه افتادم. ___ شنگه: نوعی سبزی خودرو که از اواخر فروردین تا اوایل تیر ماه در مناطق مرکزی ایران می روید که مورد استفاده داروویی و غذایی دارد. اغور کردی: کنایه از کجا می ری به خیر و سلامتی. ذوالقر: عامیانه نام ذوالقدر @Maktabesoleimanisirjan
🔴🔴فرصت استثنایی برای بانوان سیرجانی🤩🤩 ⏪یک سمینارِ شگفت انگیز و خاص برای فراگیری شکوفایی احساسات⏩ شمایی که لبریز از احساساتی 💃💃 🚺آره بانو جان شما رو میگم😉 📟یک سمینار شگفت انگیز و خاص برای فراگیری شکوفایی احساسات .............. 💣نگو که خبر نداری 🗞خیلیا براش برنامه چیدن 🚧 برای شرکت در این همایش رایگان پیش ثبت نام الزامیه 📳 فرصتو از دست نده کافیه اسم و فامیلت رو بفرستی به این شماره👇👇 ۰۹۹۳۴۴۴۷۳۰۱ 🗓تاریخ برگزاری همایش دوشنبه ۲۶ دیماه ساعت ۱۵ تا ۱۷ 🏤مکان: دارالقرآن اهل بیت سیرجان واقع در بلوار ولی عصر (عج) https://eitaa.com/khanomkhoune
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ⃟ ⃟☁️ 🌸 ⃟ ⃟☁️ الهی 👈👈دوستدار از زبان خاموش است ولی حالش همه زبان است و اگر جان در سر دوستی کرد شاید، که دوست را بجای جان است غرق شده آب نه بیند که گرفتار آن است به روز چراغ نیفروزند که روز خود چراغ جهان است. خداوندا گناه من زیر حلم تو پنهان است تو پرده ی عفو بر من گستران و مرا ببخش خواجه عبدالله انصاری سلام رفقــا ،به یکشنبــه خــوش آمدیــد 😍😍 ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a