2_144151472472317901.mp3
6.52M
#سحر_بیستوششم
✍دیگر سحرهای آخر است
و ما...
همچنان چشم به انتظار
یوسف....
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
18.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
#محبوب_محبان
👈 با اشک بر ابی عبدالله(ع) درخت روزه را آبیاری کنید.
👈 شکر یک روزِ ماه رمضان در قدرت ما نیست!
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
Joze 26-Aghaie Tahdir.mp3
33.41M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_26 #قرآن_کریم
📥 استاد معتز آقایی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
🤍بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🤍
خدای من🤍
صبحى كه طلوعش☀️
بدمد با ، یاد ، تو🤍
☀️آن صبح ببالم به خود و
بختِ خوشِ خود 🤍
به نام خدای خوبیها🤍
صبح شنبه تون بخیر 😘
@Maktabesoleimanisirjan
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب بیست و سوم رمضان آخرین #شب_قدر نیست ‼️
@Maktabesoleimanisirjan
چه دعایی کردی سردار
کنار مزار دوست وهمرزم شهیدت حاج حسین خرازی که بعد از یک هفته در همان جایی که ایستادی مزارت می شود
صبح جمعه هفته گذشته،
۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ۱۸ رمضان،
سردار زاهدی کنار مزار شهید خرازی
و امروز
بعد از یک هفته در جوارش آرام میگیرد...
و خدای رمضان دعایش را مستجاب کرد...
@Maktabesoleimanisirjan
رنگ مشكى عاملى شد جذب يكديگر شويم
پس عزيزم ريش مى آيد به من چادر به تو...
از گپ حوزه همین الان کش رفتم😂😂😂😂😂😂😂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
داداش کوچیکم از بابام پرسید دعای خیر یعنی چی؟
بابام گفت دعای خیر یعنی ما هرچی دعا میکنیم خدا میگه خیر 😂
✨✨✨✨✨✨✨✨
یک شباهت اساسی بین مهندس های کامپیوتر و دکترها هست
و اونم اینه که از هر چی سر در نمیارن می گن ویروسه !😂😂🤣
✨✨✨✨✨✨✨
تنها جایي که مثلث عشقي رو تجربه کردم
موقعي بود که دو تا راننده تاکسي سر من با هم دعوا کردن😂😂😂
#طنز
#جوک
#لبخند
#شوخی
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_بیستودوم وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایاننامهام تحقی
#رمان_عاشقانه
#قسمت_بیستوسوم
بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود.
سلام و خسته نباشیدی گفتم، ملوک جوابم را با محبت داد و گفت:
_برای شب مهمان داریم. خانواده ی بی بی را دعوت کردم اگر کاری داری انجام بده.
- خانواده ی بی بی مگر چند نفراند !؟
- خب بی بی و نرگس شاید پسر بی بی هم بیاید.
به اتاق ام رفتم. بهتر بود که کمی به ملوک کمک کنم ولی باید از اتاق خودم شروع میکردم مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل ام بودم.
که چشمم به چند عکس افتاد که در آتلیه با لباس شب گرفته بودم. بهتر بود آنها را از دیوار برمیداشتم.
آخر خیلی مزخرف بودند با آن ژست های لوس و لباس های باز...به قول ملوک جای این عکس ها در صندوقچه هست نه بر روی دیوار و جلوی دید عموم.
بالاخره کارهایم تمام شد. بیرون رفتم که ملوک لیست خریدی را به من داد تا کار خرید با من باشد.
بعد از خوردن چند لقمه سریع لباس پوشیدم و به فروشگاه رفتم و خریدهارا تمام و کمال انجام دادم.
نزدیک غروب بود که دیگر کاری نداشتم و همه چیز به لطف سلیقه ی ملوک آماده بود.
دوش گرفتم، بلوز و سارافن زیبا و پوشیدهای را انتخاب کردم تا جلوی عموی نرگس راحت باشم.
داخل اتاق سرگرم کارهایم بودم که صدای زنگ در آمد.
در را که باز کردم بی بی را دیدم،
مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند.
در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت:
- ببند در را باد می آید.
- دیگر کسی نیست؟
- نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ودنیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام.
ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت:
- چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟
- نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید.
دور هم نشسته بودیم.
ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاقم رفتیم.
وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود.
به طرف عکس رفت و گفت:
_حاج آقا را یادم آمد...تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. میدانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا میکردم؟
با شیطنت گفتم:
- چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟
- حاجی نقلی...تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود...
- به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمیکردی؟
- بله دیگر... می بینی نصف مذکرهای محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است...من ناز می کنم آقایون ناز می کشند...ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... 🤪😂
- احسنت به اعتماد به نفس بالایت😂
🌴ادامه دارد....
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
«أللّٰهُمَّ فَرِّجْ عَنْ كُلِّ مَكْروب»
خدایا، غم هر غمزدهای را برطرف کن...
4_6023663470539441619.mp3
11.14M
#سحر_بیستوهفتم
✍ نقطه... سر خط...
این 👆 داستان همیشگیِ توست!
ای مهربان دلبرم
✦✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 از وقتی بدنیا اومدم تا الان، همش داری آبروداری میکنی...
👈 همیشه منتظر برگشتنِ ما هستی...
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
خدایا؛ گاهی مرا در آغوش بگیر... وقتی در محاصره ی مشکلاتم و تنها پناهگاهم تویی. وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمی سکوت می خواهد، کمی آرامش، کمی تسکین... بی خبر از راه برس و مرا بغل کن باور کن آدمِ جا زدن نیستم! اما؛ از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می کنیم، از یک جایی به بعد، خودت برایم معجزه کن!🌱
امام كـاظـم عليهالسلام
إنّ للّهِ عِباداً في الأرضِ يَسْعَونَ في حوائجِ النّاسِ، هُمُ الآمِنونَ يَومَ القِيامَةِ.
خدا را در زمين بندگانى است كه براى رفع نيازهاى مردم مىكوشند. اينان در روز قيامت در امان هستند.
📚 بحار الأنوار، ج٧۴، ص٣١٩،
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخت ترین غصه ها،
از دست دادن فرصت هاست...🥺
@Maktabesoleimanisirjan
4_5904543261254487968.mp3
4.34M
📖 تندخوانی جزء بیستوهفتم قرآن کریم
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
19.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه کوفته هات وا نمیره😉🥘
مواد لازم :
پیاز ۱ عدد
لپه خام ۴ ق غ
برنج خام ۵ ق غ
سبزی معطر خشک ۴-۳ ق غ
گوشت چ.ک ۳۵۰ گرم
آرد نخود ۲ ق غ
تخم مرغ ۱ عدد
ادویجات :
نمک، فلفل
زردچوبه
#آشپزی
#افطاری
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_بیستوسوم بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود. سل
#رمان_عاشقانه
#قسمت_بیستوچهارم
آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر...
قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم.
جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیشقدم شد.
نمیدانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند.
آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد، صحبت کرد که تحت حمایت خیریهی مسجد راه اندازی شده بود. ثبتنام برای عموم آزاد بود و در بین کاروانیها خانوادههای محروم هم به صورت هدیه دعوت میشدند.
با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش میکردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم.
آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم.
چقدر هم از آن سفر خاطره دارم...چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم...
احساس می کردم..چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ...
کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند.
نرگس آرام گفت:
_رها جان از صحن انقلاب برویم بهتر است یا اسماعیل طلا!؟...
متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت:
_جان خودم، جوری غرق صحبتهای بیبی شدی من مطمئنم که سوئیت را گرفتی و راهی حرم شدی.. برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟☹️😄
خندیدم و گفتم:
- خرید باشد برای شب...😁من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت... آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من میگفت، تجدید خاطره هم بد نیست.
نرگس باشیطنت گفت:
- خاطره، تا خاطره داریم. خاطرهی حاج بابای شما روی قلب ما جا دارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش میبریم چطوره؟😟😄
- عالیییییییی😍😁
صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت:
_رها جان اگر تو هم بخواهی میتوانی با کاروان بروی مشکلی نیست.
نرگس مانند رادیویی که پارازیت میدادگفت:
- کاش از خدا شاهزاده ای با اسب سفید خواسته بودی...اگر می دانستم اینقدر زود دعایت مستجاب میشود میگفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند...
به حرفهای نرگس میخندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم:
- تنها بروم؟ شما و ماهان نمی آیید؟
- نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمیتوانم بیایم.
نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت:
- نگران نباش من هستم...من کل خاورمیانه را تنهایی میروم و برمیگردم.
آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد
- نرگسم نه چغندر!
امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم.
عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد.
مسجد خلوت بود.
به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده و تمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس میخواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود.
برای من عجیب بود.
آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت. با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم.
خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد.
- سلام رهاجان اینجایی؟
- سلام بله تازه رسیدم. بچه ها نمی آیند؟
نرگس که به طرف من می آمد گفت:
_الان دیگر کم کم پیدایشان می شود.
امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند.
چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگیاش را بدانم.
بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید.
بعد از پایان کار نرگس پرسید:
- همسفر مشهد هستی یا نه؟
🌴ادامه دارد....
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
4_6025915270353126785.mp3
11.7M
#سحر_بیستوهشتم
❣دلبر جان؛
حواست به من باشد
تا به دور از همه یِ این هراسها...آرام بخوابم...
✦✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a