مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان #قسمت_پنجم بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اونجا دل کندم و رفتم
#رمان
#قسمت_ششم
این سه روز مثله برق و باد گذشت. و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه #حس_خاصی داشتم.انگار الان یه #دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی باحرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود.
راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای......
حالا لحظه خداحافظی بود.یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود؟ برای چی بود؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود. اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم.
رو به روی ضریح وایسادم و گفتم:
«امام رضا ممنون بابت همه چی،بابت اینکه بهترین دوستم شدی، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و.....»
کاش خیلی زود بازم بیام.یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام.
زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم .
رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود.با دیدن من لبخندش پررنگ ترشد و گفت:
_قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم.خب حوصله نداشتم اصلا.دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم:
_ممنون.
بابا_ خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی_خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
امیرعلی_ نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم.چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که؟ هههههه
_ عمو نفس بکش.نخیر چادری نشدم. شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو_ طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم
_ چییییییییی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو
_ عههه.کر شدم.خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
@Maktabesoleimanisirjan
حسنی هستم و از حشر چه باکی دارم؟
که سر و کار غلامان حسن با زهــــراست
🏴 هفتم صَفَر؛ سالروز شهادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(ع) تسلیتباد
#شهادت_امام_حسن
@Maktabesoleimanisirjan
4_5764907552269668105.mp3
4.59M
قربون کبوتــرای حـرمـت امام حسن
قربون این همه لطف و کرمت امام حسن
#مداحی
#کریم_اهل_بیت
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
17.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سالاد_لوبیاچیتی رژیمی🥗
ایده شام برای افرادی که قصد کاهش وزن دارن 👌🏼
ادویه ها:
نمک ،فلفل سیاه،پودر پیاز،اویشن،پولبیبر ،پودر سیر استفاده کردم
روغن زیتون نصف قاشق
#آشپزی
@Maktabesoleimanisirjan
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی (1).mp3
28.44M
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_سیوهفتم
عزاداری هاتون قبول باشه🤲🏻
🔹️قرائت میکنیم زیارت عاشورا را ھدیه به روح پرفتوح #امام_حسین علیه السلام
به نیت ظھور آقا امام زمان عجلﷲ، شفای بیماران، شفاعت درگذشتگان، رفع گرفتاریھا (خصوصا جوانھا) و برآوردہ شدن حاجات قلبیتون ان شاءﷲ🤲🏻
#چله
#زیارت_عاشورا
#امام_حسین (علیهالسلام)
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
يه كار جالب در پياده روى اربعين👌🏻
بفرستید برای بقیه و تو ثوابش شریک بشید 😊
#اربعین
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان #قسمت_ششم این سه روز مثله برق و باد گذشت. و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا
#رمان
#قسمت_هفتم
کلا تو شوک بودم
عمو:
زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره، جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم ....
_ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای اذواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟
عمو_ بیخیال تانیا.خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چ خبرا؟
_ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه .
عمو _تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید.
نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد.یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.
_ باشه عمو.فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم.
عمو_ باشه بای .
توقع داشتم وقتی قطع کردم، همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن.
خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم.خیلی ناراحت شدن و در آخر :
بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت، درست نیست.
نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه..یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه. عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن.حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن.
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
@Maktabesoleimanisirjan