🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
✍چند چيز موجب زيادى حافظه است
⚜🍂خوردن عسل
⚜🍂خوردن كندر
⚜🍂مسواك نمودن
⚜🍂 خواندن قرآن
⚜🍂حجامت كردن
⚜🍂خوردن كرفس
⚜🍂گرفتن ناخنها در روز دوشنبه
⚜🍂زعفران و سعد و عسل را با هم
🔴چند چيز باعث كمى #حافظه مى شود
⚜🍂خوردن سيب ترش
⚜🍂خوردن گشنيز
⚜🍂 خوردن پنير
⚜🍂خوردن نيم خورده موش
⚜🍂بول كردن در آب ايستاده
⚜🍂خواندن روى سنگ قبرها
⚜🍂راه رفتن ميان دو زن
⚜🍂 حجامت كردن در جاى گودى پشت سر
کارگروه طب مکتب سلیمانی سیرجان
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🍂🥀روییدن آفتاب را باور داشت
🍂🥀 پیراهن سرخ عشق را در بر داشت
🍂🥀بردند اگر به سوی جنّت او را
🍂🥀بر سینه مدال لاله ی پرپر داشت
مثل پرنده ای که بی بال و پر بماند 🕊️
سالها پســــر رفته و پـــــدر بماند 😔
وصال عاشقانه پدر 🥀 شهید احمـــــد بختیـــــاری🥀 که بعد از سالها جدایی از فرزندش به لقاءالله پیوست را خدمت خانواده بزرگوارشان و همشریان عزیز تسلیت عرض می کنیم.
روحشون شاد به برکت صلوات بر محمد و آل محمد🙏🌹
🔰مجموعه جهادی مکتب سلیمانی سیرجان
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌀حکم به هم خوردن اتصال صفوف🌀
⁉️سوال: اگر در بین نماز، اتصال جماعت قطع شود، آیا نماز بقیه به جماعت صحیح است؟
پاسخ :
✍🏽 آیت الله خامنه ای: اگر نماز همه کسانی که در صف جلو هستند، تمام شود، در صورتی که فاصله بیش از حد مجاز نباشد، نماز صف بعد به طور جماعت صحیح است و اگر بیشتر باشد (که معمولا چنین است) چنانچه افراد صف جلو بعد از خواندن دو رکعت نماز فورا برای خواندن دو رکعت بعدی اقتدا کنند نماز افراد صف های بعدی اشکال ندارد.
توجه👇🏽
1⃣ اتصال به نماز جماعت یا از صف جلو است یا از مأموم سمت راست و یا از مأموم سمت چپ و نباید فاصله با این سه طرف به اندازه یک متر برسد. [نباید بیشتر از یک گام باشد].
2⃣ اگر از یک طرف اتصال برقرار باشد، کافی است.
🌼🍀🍀🌼🍀🍀🌼🍀🍀🌼
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوکوی شکم پر🍳🌮🥔🧅
#آشپزی بدون وضو ممنوع😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😀😀😀😀😀😀😀😀😀
هيچوقت نفهميدم چرا آدما زيرِ پتو احساس امنيت ميکنن...
حالا گيريم يه جن اومد توي اتاق خواب بعد حتما ًميگه:«الان اومــــــدم بخووووورمت ... اَه لعنتي پتو داره نميشه!»
😂😂😂😂
پسره ﺍﮔﻪ یه ﮐﭙﯽ ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻓﺸﻮ ﺑﺒﺮﻩ ﺑﺎﻧﮏ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ
ﺑﻬﺶ ﻭﺍﻡ ﺧﺸﮑﺴﺎﻟﯽ ﺗﻌﻠﻖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ😳
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﭘﺮﻭﻓﺎﯾﻠﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ :
ﭼﺸﺎﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ ﻣﻨﻮ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻦ ، ﻣــــــــــﺎﻫﺘﻮ ﺩﯾﺪﯼ؟
يعني كاكتوس اعتماد به نفس اينو داشت
سالي سه بار هلو ميداد😑😂
دقت کردین ایرانسل وقتی میخواد گولت بزنه میگه ایرانسلی عزیز
ولی وقتی بدهکاری میگه مشترک گرامی😂😂
معلم :وقتی میگوییم دانش آموزان کلاس تکلیف های خود را با میل انجام می دهند.
"میل" در این جمله چه نوع کلمه ای است؟
دانش آموز :آقا اجازه! حرف اضافه 😐😂
به دو چیز نباید دست زد چون اگه بگیرنت دیگه ولت نمیکنند
1. برق
2. زن
البته برق کمی انصاف داره بعد مرگ ولت میکنه ولی زن نه😂😂😂
دقت کردین ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺒﻪ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ آﻣﭙﻮﻝ ﻣﯿﻤﺎﻟﻦ
ﺍﺳﺘﺮﺳﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﻣﭙﻮﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ 😐😂😂
یکی از فامیلا تصادف کرده، با اتوبوس شاخ به شاخ زده ولی زنده مونده.
رفتیم عیادتش میگم حاجی چجوری ندیدی اتوبوس به اون بزرگیو؟
میگه بابا اینقدر چراغ مراغ داشت فک کردم ورودی شهره، منم رفتم توش 😂😂
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
سلاااام دوستان عزیز
الهی دلتون شااااد 🥰
لبتون خندووون 🙏
برا این بخش از پیام های گروه به همکاریتون نیاز داریم اگر طنز متنی یا کلیپ طنز خوب دارید برامون بفرستید اگر تمایل داشتید با نام خودتون میارم گروه
البته طنزا قابلیت پخش تو گروهها هم داشته باشند🤭
ممنون🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکست آمریکا در دزدی نفت ایران در آبهای دریای عمان
آمریکا در این اقدام یک نفتکش را که حامل نفت صادراتی ایران بود در آبهای دریای عمان مصادره کرد و با انتقال محموله نفت آن به یک نفتکش دیگر آن را بسوی مقصدی نامعلوم هدایت کرد.
همزمان دلاورمردان نیروی دریایی با اجرای عملیات هلی برن بر روی عرشه نفتکش آن را به تصرف خود درآوردند و آن را بسوی آبهای سرزمینی ایران هدایت کردند.
👌گفته میشه این تنش ۶ ساعته بزرگترین تقابل مستقیم بین ایران و آمریکا بعد از جنگ تحمیلی بوده..🇮🇷
.
باز هم تجربه حس خوب عزت و غرور💪
.
اومدن نفت بدزدن نفتکش شون هم گرفتیم خلاصه که اینجوریاس😂
.
تو شی مَحله شیریُ می مَله گَل
ترجمه: تو محله خودت شیری تو محله ما موش😂🗿(کلیپ صرفا واسه همین یه جمله ارسال شد👌)
#نفتکش
#ایران_قوی
#استکبارستیزی
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا جا داره هزاران خدا قوت بگیم به دلاوران نیروی دریایی سپاه پاسداران💚
#استکبارستیزی
#ایران_قوی
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ اللّٰهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ غَيْبَةَ وَلِيِّنا دلبرجان، ما از نبودن اماممان، شکایت داریم ...]
من که از حساب کتاب نبودنت سر در نمیآورم!
راستش دل که توضیح و توجیه سرش نمیشود...
فقط همینقدر میفهمد که باید باشی و نیستی؛
دقیقا شبیه هوا برای آدمیزاد
یا شبیه آب برای ماهی ...
قاضیُ القُضّات؛ لازم است؛
تا به شکایتی که خودمان در آن متهم ردیف اولیم؛ رسیدگی کند.💫
✦بـــاھمــــ دعــــای فـــــرج بخوانیمـــ ✦
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃بہ نام خـــــدا🍂
📚 #رمان_خوب
#پارت80_76
رویم را برگرداندم . سعی کرد صورتم را به طرف خودش برگرداند و گفت: خود بد جنست می دونی که اجبار داشتم.
با حالت قهرآلود پرسیدم: می شه بفرمایین چه اجباری؟!
توی چشمانم خیره شد و گفت: تو نمی دونی؟!
چرا من در هیچ حالتی طاقت نگاه های مستقیم محمد را نداشتم ، نمی دانم، انگار بند دلم پاره شود، دلم هری فرو ریخت و احساس کردم چیزی نمانده چشم هایم غرق اشک شود. دلم تاب نمی آورد . سرم را پایین انداختم و ته دلم فکر کردم خدا را شکر که مجبور شدی!
محمد دوباره پرسید: جواب منو ندادی؟
با حالت قهر از جایم بلند شدم به سمت در رفتم و رویم را برگردانم و جدی گفتم: با این که علت اجبارت را نمی دونم... مکث کردم، دیگر در را باز کرده و تقریبا بیرون از اتاق بودم، چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم می کرد و فکر می کرد واقعا قهر کرده ام و ناراحتم.
بعد مثل بچه ها با صدای بلند و خنده گفتم: ولی خدا را شکر که مجبور شدی!!!
محمد نیم خیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم. من شاخه ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد شکل می گرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین می شد. غافل از این که زندگی پیچک وقتی به چیزی آویخت ، جدای آن امکان پذیر نیست و اصلا حیات پیچک یعنی آویختن!!
روز خواستگاری زری رسید. خانواده ای محترم و متدین و فهمیده بودند که به گفته خودشان مهم ترین ملاکشان برای همسر پسرشان، شرافت و انسانیت بود. آن روز داماد ، که اسمش مسعود بود ،با مادر و دو تا از خواهرهایش برای خواستگاری آمده بود.
مادرش زنی خوشرو بود و خواهر بزرگش بر خلاف کوچکتر زنی سرو زبان دار و شوخ. خود مسعود هم پسری بود قد بلند با قیافه ای معمولی که در نظر اول ، خیلی کم رو به چشم می آمد، ولی وقتی شروع به صحبت می کرد طرز صحبت سنجیده و با وقارش به سرعت باعث می شد آدم با احترام به او نگاه کند.
آن ها با صداقت تمام گفتند که مسعود یک زندگی دانشجویی دارد و چون در رشته پزشکی تحصیل می کند حداقل تا هشت، نه سال دیگر به ایران برنمی گردد و در طول تحصیلاتش ممکن است زندگی چندان راحتی نداشته باشد و مسعود، تنها به دلیل تدین تصمیم به ازدواج گرفته است و سازگاری و همراهی مهمترین خواسته ای است که از همسرش دارد.
شخصیت خانواده و خود مسعود آن قدر دلنشین بود که راه را بر مخالفت و انتقاد بست و زری تقریبا از همان جلسه اول، دلباخته شد و چون مسعود کم تر از دو ماه برای رفتن وقت داشت، کارهای ازدواج آن ها هم درست مثل من و محمد سریع انجام شد و قرار عقد را گذاشتند.
همان روزها بود که با دقت در احوال امیر مطمئن شدم که از اول هم نظری به زری نداشته و این حدس که فکرم در مورد علاقه اش به ثریا درست بوده بیش تر در ذهنم قوت گرفت.
زندگی زری هم درست مثل من در مدتی کوتاه عوض شد. در زمانی کم تر از یک سال ما هر دو از حالت دو دوست و دو همکلاسی در آمدیم و از عالم بچگی جدا شدیم. زری زنی شوهر دار می شد که به کشوری دور و غریبه می رفت و من در کنار محمد به کلی فراموش کرده بودم که سبب علاقه اولیه ام به خانواده آن ها اصلا وجود زری بوده است.
#پارت_77
دوباره انگار توی خانه ما هم عروسی باشد، برو و بیا و شور و شوق بود. جشن عقد زری در حقیقت عروسی او هم محسوب می شد. چون شوهرش نمی توانست در فاصله پنج شش ماه بعدی که کار زری برای رفتن درست می شد، دوباره برگردد.به همین دلیل کارها بیشتر بود و جشن مفصل تر.
و ما چه شور و اشتیاقی داشتیم از مدرسه که برمی گشتیم تمام وقتمان را کار و بحث برای روز عقد می گرفت. البته تا وقتی که محمد نبود، من آزاد بودم. زمانی که برمیگشت، خواسته و ناخواسته مجبور بودم بروم سراغ درس هایم.
یادش به خیر ، هنوز لباسی را که برای عقد زری دوخته بودم نگه داشته ام. به چه اشتیاقی آن لباس را به اکرم خانم سفارش دادم. این اولین عروسی و اولین باری بود که قرار بود به عنوان زنی شوهر دار توی مجلسی شرکت کنم و می توانستم به جای لباسی ساده و دخترانه، یک لباس زنانه از آن مدل هایی که همیشه دوست داشتم، بدوزم. با مشورت اکرم خانم، و البته دور از چشم محمد ، مدل و پارچه و رنگش را انتخاب کردم.
روزی که برای پرو لباس رفتم چقدر راضی بودم. تا آن روز چنین لباسی نداشتم. یک لباس دکولته تنگ و چسبان بود که دامنی کوتاه تا بالای زانو داشت و رویش یک کت نیم تنه کوتاه با آستین های شمشیری و یقه ایستاده به رنگ مشکی.
زری که خودش هم داشت لباسش را به کمک اکرم خانم می پوشید، ذوق زده گفت: مهناز، چقدر بهت می آد. چقدر قشنگ شدی، فقط خدا کنه محمد ایراد نگیره و بگذار ه بپوشی.
با تعجب گفتم: چرا نگذاره همه زن هستن دیگه.
اما ته دلم کمی شور می زد
. یعنی ممکن بود به خاطر سینه باز و کوتاهی اش ایراد بگیره؟ولی خیلی زود حواسم جمع لباس زری شد و موضوع را فراموش کردم. زری بدون آرایش هم توی لباس عروس خیلی زیباتراز قبل شده بود. خلاصه آن روز هردو مان غرق شادی بودیم و مرتب از اکرم خانم تشکر می کردیم. روز بعد هم همراه مادر و مریم برای خرید کفش رفتم و برای اولین بار، کفش پاشنه بلندی که به سختی می توانستم با آن راه بروم خریدم. همه این کارها را دور از چشم محمد می کردم و هروقت می پرسید: مهناز، بالاخره لباس تو چی شد؟
می گفتم: صبر کن، روز عقد...
بالاخره روز عقد زری رسید.
اواخر بهمن ماه بود و برف ریز و سنگینی که از شب قبل می آمد هوا را خیلی سرد کرده بود. قرار بود خانه ما مجلس مردانه باشد و من مجبور بودم لباس ها و وسایلم را بگذارم خانه حاج آقا. چون وقتی از آرایشگاه برمی گشتم مسلما خانه شلوغ بود و نمی توانستم به خانه خودمان بروم. لباس هایم را توی اتاق محمد گذاشتم و رویش را پوشاندم که اگر زودتر از من آمد ، لباس و کفشم را نبیند.
هیچ وقت هیجانی که آن روز داشتم فراموش نمی کنم، شور و التهابی بی اندازه که همراه انتظاری شیرین از این پنهانکاری در وجودم رسوخ کرده بود و مرا به وجد می آورد. دو هفته یا بیش تر بود که منتظر این روز و دیدن عکس العمل محمد بودم می خواستم ببینم وقتی مرا توی لباسی دید که خودم آن قدر دوست داشتم، چه واکنشی نشان می دهد. بارها توی ذهنم صحنه برخورد او را در حالی که چشم هایش از تحسین می درخشید، مجسم کرده بودم. تصور جا خوردن محمد از زیبایی لباس و حسن سلیقه ام در انتخاب آن، برایم شوقی بی نهایت داشت که به هیجانم می آورد .
#پارت_78
آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن ، خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید!
با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد. وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند.
برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم وبا هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد.
بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد: این چیه پوشیدی؟ این جوری می خوای بری بیرون؟ این لباسیه که دو هفته س داری ازش تعریف می کنی؟!
گیج و درمانده شدم اصلا سردر نمی آوردم که منظورش چیست. همان طور دست هایم به گوشم بود. بهت زده و بی حرکت مانده بودم. صدایش آن قدر بلند و لحنش آن قدر تند بود که با هر کلمه انگار سیلی محکمی به صورتم می خورد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. خشمی که از چشم هایش شعله می کشید آن قدر سوزان بود که جرئت حرف زدن را از من گرفته بود. او هم دوباره دهانش را باز کرد، ولی انگار خودش هم می ترسید نتواند جلوی عصبانیتش را بگیرد. رویش را برگرداند ، در اتاق را محکم به هم زد و رفت.
چه شده بود؟ مگر لباسم چه عیبی داشت؟ چرا سلیقه او با همه و با خود من آن قدر فرق داشت؟ چرا همیشه عکس العملش بر خلاف انتظارم بود؟ جای شوق و اشتیاقم را غصه ای توام با انزجار گرفت. انزجار از خودم از لباسم و از همه انتظار و اشتیاقی که برای دیدن او و عکس العملش داشتم. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دادم تا جلوی اشک هایی را که به چشمم هجوم می آورد، بگیرم.
رویم را برگرداندم و چشمم به خودم توی آینه افتاد و یک آن با حیرت فهمیدم فریادش برای چه بوده! هنوز کتم را نپوشیده بودم. و حتما او فکر کرده بود لباس من تنها همان است و می خواهم با آن سینه و سرشانه برهنه بیرون بروم.
سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از لباسم و از خودم بدم آمده بود. کاش می توانستم برگردم خانه خودمان. برای چند لحظه دلم خواست هیچکس، حتی محمد را هم دیگر نبینم. بد جور توی ذوقم خورده بود، حس بدی داشتم ، احساس آدم های ابلهی که به خاطر هیچ و پوچ هیجانی بی نهایت دارند و دست آخر به تمسخر گرفته می شوند.
#پارت_79
می توانست لا اقل از من سوال کند. حتی اگر لباسم فقط همین هم بود چه حقی داشت این جوری لگد مالم کند؟ وجودم را غصه و خشم با هم گرفته بود. حس آدم های سیلی خورده ای که حقارت تحمل سیلی از پا در می آوردشان، نه درد آن.
توی گرداب رنجی که برایم ناشناخته بود دست و پا می زدم. تا حالا محمد را آن طور خشمگین و با آن لحن کوبنده و از همه بد تر رو گردان از خودم ندیده بودم. هیجان و عجله ام برای این که مرا زود تر ببیند، باعث شده بود از خودم بدم بیاید. رفتار او توهینی بی ن
هایت برای قلب مشتاق من بود که مرا از پا در می آورد . دوباره در باز شد، برخلاف انتظارم محمد برنگشته بود.
محترم خانم بود که شتابزده می پرسید: مهناز جون هنوز حاضر نشدی؟ مادر قربونت برم، زود باش همه اومدن، مهمون ها سراغ عروس هام رو می گیرند، تو بیا، آبرومو بخر.
خود را جمع و جور کردم و پرسیدم: مگه الهه نیومده؟
ای مادر اون بود و نبودش غیر از دق دادن من چه فایده ای داره؟ اومده مثل برج زهرمار توی اتاق مهدی بست نشسته.
بعد در حالی که بیرون می رفت، اضافه کرد: الهی فدات شم فقط زود باش.
کتم را برداشتم حتی نیم نگاهی هم به خودم توی آینه نکردم. دیگر دلم نمی خواست نه خودم نه آن لباس را ببینم. خانه پراز مهمان بود و من در حالی که دلم را رنجی بی اندازه می فشرد به هر زحمتی بود باید لبم به لبخندی ساختگی باز می شد تا همراه فاطمه خانم و محترم خانم از مهمان ها پذیرایی کنم. از تحسین و تعریف دیگران حالم منقلب می شد و نا خود آگاه تصویر محمد با آن خشم درنظرم مجسم می شد.
با دیدن قیافه درهم الهه فکرکردم نکند او هم با آقا مهدی حرفش شده باشد. ولی وقتی جواب مراهم با لحنی سرد و نگاهی پراز بغض و کینه داد فهمیدم عصبانیتش تنها از آقا مهدی نیست. صدای هلهله برای وارد شدن زری مرا به طرف اتاق عقد کشاند. زری بی نهایت زیبا، توی آن لباس و با آن وقار، چقدر با زری آشنای من فرق داشت. چه رمزی توی ازدواج نهفته است که حتی قبل از شروع زندگی، در حالت های آدم ها تاثیر می گذارد؟
چند لحظه، غصه ام را فراموش کردم و شادی وجودم را پرکرد.
#پارت_80
چشم هایمان به هم افتاد، من غرق تحسین او بودم و او محو تماشای من. با وقاری که از زری کمتر دیده بودم با سراشاره کرد که نزدیکش بروم و بعد با نگاهی پراز مهر و تحسین گفت: مهناز چی شدی!!
دلم نمی خواست بشنوم، گفتم: از خودت خبر نداری. باورم نمی شد این قدر خوشگل بشی.
توی گوشم گفت: غلط کردی، باورت نشه! من از اول خوشگل بودم تو خنگی که نمی فهمیدی!
خنده ای از ته دل وجود هردومان را پر کرد. صدا زدند که داماد وارد می شود، می خواستند خطبه عقد را بخوانند و من با عجله از اتاق بیرون رفتم.
چشمم به خانم جون و مادرم افتاد. مادر با رنجیدگی گفت: دیگه انگار نه انگار که مادر داری ، یک سراغ نگیری ببینی ما کجاییم ها؟
صورتش را بوسیدم و گفتم: به خدا خودم هم الان اومدم.
بعد در حالی که از نگاه شیطان خانم جون که از بالای عینک به من خیره شده بود، خنده ام می گرفت به پذیرایی از مهمان ها مشغول شدم. باید کاری می کردم تا حواسم پرت شود و غمی که دلم را می فشرد به چشم هایم راه باز نکند. عجیب بود، با این که بدجور از محمد رنجیده بودم، از این که با قهر از او دور بودم رنج می بردم. حالا این از حماقت بود یا عشق زیاد، نمی دانستم.
خانمی از اقوام شوهر زری با کنجکاوی پرسید: معذرت می خوام ، شما زن برادر عروس خانم هستین؟
با رویی که نهایت سعی ام را برای گشاده بودنش داشتم، جواب مثبت دادم.
ببخشید عروس بزرگشون؟!
نه من عروس دوم هستم.
آهان همون که هنوز ازدواج نکرده؟
بله.
هزار ماشاالله ! گفته بودن عرسشون خیلی قشنگه، فکر کردم باید شما باشین. خواستم مطمئن بشم. شما خواهرم داری؟
زهر خندی صورتم را پوشاند. دوباره یاد قیافه عصبی و روگردان محمد افتادم. گرمم شده بود . غصه ای دلم را بی طاقت می کرد و اشک هایم که جلوشان را گرفته بودم مثل آدم های تب دار تنم را می سوزاند. در سمت ایوان را باز کردم. هوای سرو و سوز سرما، شاید کمی سوز دلم را آرام می کرد. سرما یکدفعه تا مغز استخوانم نفوذ کرد و لرزشی خفیف به جانم انداخت. صدای اکرم خانم که همراه مریم تازه رسیده بودند مرا به خود آورد.
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
درست وقتى كرم ابريشم فكر كرد كه زندگيش تموم شده⛔️
وفشارپیله اش درحال خفه کردنش هست
و پیله اش گشوده شد
وشروع به پرواز كرد.🦋
توجه کنیم 👇
سختیها و رنج های ما مثل پیله اند
و وجودشان برای تکامل لازم است👌
🌸✨🌸✨🌸✨
عرض سلام و ارادت و خدا قوت خدمت یکایک شما سروران عزیز☺️🌺
صبح قشنگ پاییزیتون بخیر و تماشاااایی و بدور از رنگ خزان🌱
🍃گرامی باد سیزده آبان، روز ملی مبارزه با استکبارجهانی.
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐᪥•❣﷽❣•᪥࿐
🌱 #حدیث روز
✍امام رضا (علیه السلام) ؛
❌ هر کس قبر مومنی را زیارت کند و در کنار قبر او سوره قدر را هفت مرتبه قرائت کند،
➕ خداوند هم او و هم صاحب قبر را میآمرزد.👌🍃
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀پنجشنبه آمد و دل نا آرام میشود
🕯یاد آنهایی که روزی شادی
🥀زندگی بودن🌸
🥀با خواندن فاتحه ای
🕯 یادی کنیم
🥀از غایبین زندگیمان 🌸
🥀خدایا همه اموات و
🕯گذشتگانمان را
🥀ببخش و بیامرز و
🕯قرین رحمت خویش قرار بده...🙏
🥀آمیــن 🌸
به ما همراه باشید👇
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#سیزده_آبان
🔴 سه حادثه در یک روز؛ هر سه مربوط به آمریکا!
♦️رهبر معظم انقلاب: «[حوادث ۱۳ آبان] سه حادثه است؛ هر سه حادثه به نحوی مربوط می شود به دولت ایالات متحده آمریكا.
♦️در سال ۴۳ امام (رضوان الله تعالی علیه) به خاطر اعتراض علیه كاپیتولاسیون - كه به معنای حفظ امنیّت مأموران آمریكایی در ایران و مصونیّت قضایی آنها بود - تبعید شدند؛ پس قضیّه مربوط شد به آمریكا.
♦️در سال ۵۷ رژیم وابستهی به آمریكا در خیابانهای تهران دانش آموزان را به قتل رساند و آسفالت خیابان های تهران به خون نوجوانان ما رنگین شد، برای دفاع از رژیم وابستهی به آمریكا؛ این هم مربوط شد به آمریكا.
♦️در سال ۵۸ ضربتِ متقابل بود؛ یعنی جوانان شجاع و مؤمن دانشجوی ما به سفارت آمریكا حمله كردند و حقیقت و هویّت این سفارت را كه عبارت بود از #لانه_جاسوسی كشف كردند و در مقابل چشم مردم دنیا گذاشتند.»
۱۳ آبان روز ملی مبارزه با استکبار جهانی و روز دانش آموز گرامی باد.
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
استاد عشق.pdf
2.52M
استاد عشق.pdf
📚#معرفی_کتاب
❇️ دانلود کتاب زیبا و انگیزشی " استاد عشق "👆
🔰 زندگینامه پروفسور حسابی و شیوه مطالعه ایشان که بسیار برای همه ما درس آموز است
🌺 این فایل زیبا رو را حتما به دیگران هدیه بدهید
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊️بِسْمِ ربِّ الشُّهدا 🕊
گرامی میداریم یاد و خاطره شهدای سرزمینمان را مخصوصا شهید نوجوان شهرمان را
🥀 شهیـــد حمیــــد حسیـنی🕊️ که در سن ۱۳ سالگی به شهادت رسیدند.
🔸هدیه به روح پاک و مطهر شهـداء صلوات🌹
اللهم صل علی محمد وآل محمد
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
مکتب سلیمانی سیرجان
🕊️بِسْمِ ربِّ الشُّهدا 🕊 گرامی میداریم یاد و خاطره شهدای سرزمینمان را مخصوصا شهید نوجوان شهرمان را
سلام و عرض ادب
با عرض پوزش اصلاح میکنم
شهید بزرگوار ۱۳ ساله بودن 😔