•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_77
میدونستم صداش رو نفیسه نشنیده، برای همین برای تلافی، با چشمهام براش خط و نشون کشیدم که لبخند
دندون نمایی زد و من با ریز کردن چشمهام نگاهم رو گرفتم.
-پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی با این حسهای مادرانهی خفتهای که داری. حس کردم صورتم داغ شد، خوب بود امیرمحمد و عمو با هم صحبت میکردن و حواسشون به ما نبود؛ این
حرفهای هر چند معمولی؛ اما حسی به اسم حیا رو تو وجودم زنده میکرد.
-ان شاء الله بچهی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی.
عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید.
داشتم از خجالت محو میشدم و صورتم تا حد ممکن پایین افتاد، امیرعلی ظاهراً به صحبتهای عمو گوش
میکرد؛ ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجهی حرفهای ما هم هست و من بیشتراحساس شرم کردم.
خندهی ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم، از بین دندونهام کوفتی نثارش کردم که میون خندهش گفت:
-مطمئنم امیرعلی الا حسابی آتیشیه، متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک میکشه.
لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم.
-عطی خجالت بکش میفهمی چی میگی؟!
عروسک امیرسام رو براش کوک کرد و بیخیال بود.
-عطی و درد، اسمم رو کامل بگو؛ خوبه بهت هشدار داده بودم، شوهرت همین الانم برزخیه ها.
زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم، نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود؛ ولی مونده بود اخم
روی پیشونیش.
***
بدن بیحالم رو روی تخت جابهجا کردم تا گوشیم رو جواب بدم؛ ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و
تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه. من هم اونقدر حوصله نداشتم که این شیطنتش رو با
غرغرهای همیشگیم جواب بدم، فقط صدای محسن رو میشنیدم و تخسیش که اعصابم رو به هم میریخت.
-سلام، شما خوبین؟... هست، ولی داره میمیره.
چشمهام گرد شد و با صدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم:
کیه محسن؟
جوابم رو نداد و همونطور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد، معلوم بود دارن آتیش میسوزونن.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_78
با پرسش تکرار کردم:
-مهمون؟
-نزدیک خونه شمام. راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون، داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه
بگیرم بعد بریم.
ذوق کردم از این رفتار امیرعلی، دفعه اول بود خب؛ ولی چرا حالا که نمیتونستم از جام تکون بخورم؟! با صدای
گرفته و پنچری گفتم:
-حالم خیلی بده.
با خنده کوتاهی گفت:
-حالا یعنی نیام اونجا؟
هول کرده از رفتنش گفتم:
-چرا چرا. کجایی الان؟
-پشت در خونه، به محسن بگو در رو باز کنه.
بیحواس موبایل رو قطع کردم و هول کرده از ترس اینکه مبادا پشیمون بشه به محسن گفتم:
-زود در رو باز کن امیرعلی پشت دره.
محمد ابرو بالا انداخت.
-خب حالا. از اون موقع صدات درنمیومد، چی شده هوار میزنی؟!
چشم غرهای بهش رفتم.
-لطفا مزه نریز، حوصلهت رو ندارم.
تمام بدنم درد میکرد، با زحمت خودم رو بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت. امیرعلی با خنده وارد اتاقم شد و
این یعنی باز این محسن خوشمزهگری کرده.
سلام گرمی کرد و دستش رو جلوآورد، دستم رو گذاشتم توی دستش که چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگهش
نشست روی پیشونیم و دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود. حالا دلم یکم ناز کردنمیخواست و این اخمش یعنی خریدار داشت دیگه؟!
-خیلی تب داری.
-نه بابا، چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده.
چشم غرهای به محمد رفتم که امیرعلی با خنده سر تکون داد. اگه این دوقلوها گذاشتن من یکم خودم رو براش
لوس کنم، همیشه آماده به خدمت بودن برای حالگیری و بامزه بودن.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
. یعنی ممکن بود به خاطر سینه باز و کوتاهی اش ایراد بگیره؟ولی خیلی زود حواسم جمع لباس زری شد و موضوع را فراموش کردم. زری بدون آرایش هم توی لباس عروس خیلی زیباتراز قبل شده بود. خلاصه آن روز هردو مان غرق شادی بودیم و مرتب از اکرم خانم تشکر می کردیم. روز بعد هم همراه مادر و مریم برای خرید کفش رفتم و برای اولین بار، کفش پاشنه بلندی که به سختی می توانستم با آن راه بروم خریدم. همه این کارها را دور از چشم محمد می کردم و هروقت می پرسید: مهناز، بالاخره لباس تو چی شد؟
می گفتم: صبر کن، روز عقد...
بالاخره روز عقد زری رسید.
اواخر بهمن ماه بود و برف ریز و سنگینی که از شب قبل می آمد هوا را خیلی سرد کرده بود. قرار بود خانه ما مجلس مردانه باشد و من مجبور بودم لباس ها و وسایلم را بگذارم خانه حاج آقا. چون وقتی از آرایشگاه برمی گشتم مسلما خانه شلوغ بود و نمی توانستم به خانه خودمان بروم. لباس هایم را توی اتاق محمد گذاشتم و رویش را پوشاندم که اگر زودتر از من آمد ، لباس و کفشم را نبیند.
هیچ وقت هیجانی که آن روز داشتم فراموش نمی کنم، شور و التهابی بی اندازه که همراه انتظاری شیرین از این پنهانکاری در وجودم رسوخ کرده بود و مرا به وجد می آورد. دو هفته یا بیش تر بود که منتظر این روز و دیدن عکس العمل محمد بودم می خواستم ببینم وقتی مرا توی لباسی دید که خودم آن قدر دوست داشتم، چه واکنشی نشان می دهد. بارها توی ذهنم صحنه برخورد او را در حالی که چشم هایش از تحسین می درخشید، مجسم کرده بودم. تصور جا خوردن محمد از زیبایی لباس و حسن سلیقه ام در انتخاب آن، برایم شوقی بی نهایت داشت که به هیجانم می آورد .
#پارت_78
آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن ، خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید!
با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد. وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند.
برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم وبا هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد.
بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد: این چیه پوشیدی؟ این جوری می خوای بری بیرون؟ این لباسیه که دو هفته س داری ازش تعریف می کنی؟!
گیج و درمانده شدم اصلا سردر نمی آوردم که منظورش چیست. همان طور دست هایم به گوشم بود. بهت زده و بی حرکت مانده بودم. صدایش آن قدر بلند و لحنش آن قدر تند بود که با هر کلمه انگار سیلی محکمی به صورتم می خورد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. خشمی که از چشم هایش شعله می کشید آن قدر سوزان بود که جرئت حرف زدن را از من گرفته بود. او هم دوباره دهانش را باز کرد، ولی انگار خودش هم می ترسید نتواند جلوی عصبانیتش را بگیرد. رویش را برگرداند ، در اتاق را محکم به هم زد و رفت.
چه شده بود؟ مگر لباسم چه عیبی داشت؟ چرا سلیقه او با همه و با خود من آن قدر فرق داشت؟ چرا همیشه عکس العملش بر خلاف انتظارم بود؟ جای شوق و اشتیاقم را غصه ای توام با انزجار گرفت. انزجار از خودم از لباسم و از همه انتظار و اشتیاقی که برای دیدن او و عکس العملش داشتم. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دادم تا جلوی اشک هایی را که به چشمم هجوم می آورد، بگیرم.
رویم را برگرداندم و چشمم به خودم توی آینه افتاد و یک آن با حیرت فهمیدم فریادش برای چه بوده! هنوز کتم را نپوشیده بودم. و حتما او فکر کرده بود لباس من تنها همان است و می خواهم با آن سینه و سرشانه برهنه بیرون بروم.
سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از لباسم و از خودم بدم آمده بود. کاش می توانستم برگردم خانه خودمان. برای چند لحظه دلم خواست هیچکس، حتی محمد را هم دیگر نبینم. بد جور توی ذوقم خورده بود، حس بدی داشتم ، احساس آدم های ابلهی که به خاطر هیچ و پوچ هیجانی بی نهایت دارند و دست آخر به تمسخر گرفته می شوند.
#پارت_79
می توانست لا اقل از من سوال کند. حتی اگر لباسم فقط همین هم بود چه حقی داشت این جوری لگد مالم کند؟ وجودم را غصه و خشم با هم گرفته بود. حس آدم های سیلی خورده ای که حقارت تحمل سیلی از پا در می آوردشان، نه درد آن.
توی گرداب رنجی که برایم ناشناخته بود دست و پا می زدم. تا حالا محمد را آن طور خشمگین و با آن لحن کوبنده و از همه بد تر رو گردان از خودم ندیده بودم. هیجان و عجله ام برای این که مرا زود تر ببیند، باعث شده بود از خودم بدم بیاید. رفتار او توهینی بی ن