•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_129
دستش رو محکم گرفتم.
-قول میدی؟
چادر نمازم رو روی پاهام کشید.
-قول میدم، حالا بخواب.
چشمهام رو بستم و نفهمیدم کی زیر نوازش دستهای امیرعلی خوابم برد.
خوابهای عجیب و غریب میدیدم، با وحشت چشمهام رو باز کردم؛ همه جا تاریکی محض بود. تصویر غسالخونه و جنازهی کفنپیچ اومد جلو چشمهام، دهن باز کردم جیغ بزنم که از پشت کسی بغلم کرد و دستش جلو دهنم رو
گرفت و من فقط میلرزیدم.
-آروم محیا جان، منم. نترس عزیزم من اینجام.
با شنیدن صدای امیرعلی بیاختیار اشکهای پر از اضطرابم ریخت. سریع چرخیدم و خودم رو توی آغـوشش قائم کردم و هقهقم رو توی سینهش خفه کردم، برام امنترین جای دنیا بود حصار دستهایی که محرم بودن باهام.
-امیرعلی من خیلی ترسوام ببخشید، ببخشید. حتما میگی خیلی لوسم اما...
موهام رو نوازش کرد و سرم رو بـوسـید.
-من اصلا همچین چیزی نمیگم،میدونستم امشب اینجوری میشی برای همین خواستم بمونی. اولش همیشه
اینجوریه تا با خودت کنار بیای.
-الان اون خانومه که خاله لیلا غسلش داد توی قبره، نه؟
فشار نرمی به بدنم داد.
-خانومی به این چیزا فکر نکن.
-نمیتونم، نمیشه. همهش میترسم، من قراره چهطوری بمیرم امیرعلی؟ خاله لیلا میگفت این خانومه خوب بوده
چون لبخند رو لبهاش بود، من خیلی بنده بدی هستم.
هق زدم.
-خدایا من رو ببخش.
-هیس، آروم گلم. خدا بزرگه، مهربونه، آروم باش.
به بازوهای برهنهش چنگ زدم.
-قول دادی وقتی من مردم تو غسلم بدی، قول دادی، مگه نه؟
دهنش رو به گوشم چسبوند و نفسهای داغش باعث شد چند درجه تب کنم.
-نباشم همچین روزی رو ببینم عزیز دلم.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_130
امیرعلی آروم من رو از خودش جدا کرد، شروع کرد به پاک کردن اشکهام و من با دیدن لبخند مهربونش تازه یاد
موقعیتم افتادم و حس غریبی افتاد به جونم.
-بهتر شدی؟
نمیتونستم به چشمهای امیرعلی نگاه کنم، سرم رو بالا و پایین کردم؛ روی بالشت ضربه زد.
-حالا راحت بگیر بخواب، من اینجام.
کمی مکث کردم و بعد خیلی آروم دراز کشیدم، پتو رو روم مرتب کرد و کنارم دراز کشید. قلبم روی هزار میزد،
ترس و دلهره و خجالتم با هم قاطی شده بود و سرم به قفسه سینهم چسبیده بود.
-محیا معذبی؟
سر بلند کردم و سریع گفتم:
نه نه.
حالا چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب میدیدمش. چشمهاش رو ریز کرد، نمیخواستم اشتباه برداشت
کنه، مثل بچهها دوباره بغض کردم به این حال مسخرهم و فقط گفتم:
-امیرعلی؟
-جونم، چیه؟
جوابی ندادم که اومد نزدیکتر و بازوش رو گذاشت زیر سرم، قلبم داشت از سینهم بیرون میپرید.
-چرا این قدر قلبت تند میزنه محیا؟ بغلت کردم تا راحت بخوابی، اگه ناراحتی خب بگو عزیز من.
سرم رو به قفسه سینهش تکیه دادم.
-نه، خب خجالت میکشم.
آروم خندید ولی از ته دل و دستهاش محکمتر دورم حلقه شد.
-از من خجالت میکشی دختر خوب؟
صورتش رو خم کرد توی صورتم و گونهم رو بـوسـید.
-حالا آروم بخواب و نترس.
چشمهام رو بستم و امیر علی زیر گوشم شروع کرد به قرآن خوندن؛ حمد خوند و چهار قل و من آرامش گرفتم از
این آیههایی که مثل خوندنشون توی غسالخونه معجزه میکردن و من رو آروم. پلکهام داشت سنگین میشد که
بـوسهی کوچیکی نشوندم روی قلب امیرعلی که آروم میتپید و برام شده بود لالایی. آیت الکرسی که برام
میخوند رو تموم کرد و زیر گوشم گفت:
-خوب بخوابی عزیزم، شبت بخیر.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_131
***
حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب، همیشه شنبهها خسته کننده بود؛ چون تا شب کلاس داشتم. دیروز هم
که همهی خوابهام توی استرس بود و میشد گفت توی چهل و هشت ساعت اصلاً نخوابیده بودم. به خونه که
رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم، حالم خیلی بهتر بود و دلهرههای دیشب جاش رو به حس
شیرین و خوبی داده بود که از آغوش امیرعلی گرفته بودم. صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول
چهقدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه با شوخی چهقدر به من طعنه زده بود برای اولین باری که به موقع خواب آغـوش امیرعلی رو تجربه کرده بودم.
به خاطر فشرده بودن کلاسهام، صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم، شاید هم از سر خجالت و چه
خوب که اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود. لبخند شیرینی بیاختیار روی لبم جا خوش کرد؛ اما به خودم
که اومدم یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوند و دلم پرواز کرد برای آغـوش امیرعلی که برام امنترین جای دنیا
شده بود.
با ویبره رفتن گوشیم بیحوصله از تخت جدا شدم؛ ولی با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم ببافاصله تماس رو وصل
کردم و چنگ زدم قلبم رو که یکم بیقرار شده بود.
-سلام.
صداش مثل همیشه پر از مهربونی بود و پیشقدم شده بود برای سلام کردن.
-سلام، خوبی؟
-ممنون. شما چهطوری؟ بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم، شرمنده.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم.
-دشمنت شرمنده.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-میدونستم کلاسهات پشت سر همه و دیر میای خونه، گفتم بذارم خستگیت در بره شام بخوری بعد بهت زنگ
بزنم؛ حالا...
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم و باز هم پریدم وسط حرفش.
-شام نخوردم.
اینبار خندید به منی که صبر نمیکردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچهها حرف میزدم.
-حالا چرا شام نخوردی؟ حالت خوب نیست؟ هنوز هم...
-خوبم امیرعلی. گاهی ذهنم رو مشغول میکنه؛ ولی در کل حالم خیلی بهتره.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_132
-خب خدا رو شکر. چیکار میکردی؟
-اومدم بخوابم، امروز خیلی خسته شدم. تو چیکار میکردی؟
-من هم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم؛ ولی با ابن تفاوت که من شام خوردم. کاش یه چیزی میخوردی دختر خوب، دیروز که اصلا چیزی نخوردی. مامان گفت صبح هم درست صبحانه نخوردی، معدهت
داغون میشه ها.
گرم شده بودم از دلنگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود.
-دلم چیزی نمیخواست، الان هم اشتها نداشتم.
سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه.
-راستی یه چیزی محیا...
بیحال بودم؛ ولی نمیتونستم جلوی قلبم رو بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی.
-جون دلم؟
صداش رگههای خنده داشت.
-خاله لیلاتون زنگ زد احوالت رو پرسید.
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم:
-خاله لیلام؟ من که...
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که تلنگری به حافظهم وارد شد.
-آهان خاله لیلا!
به گیجی و بیحالی و شیطنتم که با هم قاطی شده بود، اینبار از ته دل خندید و خودش هم شیطنت یاد داشت.
-بله خاله لیلا. حسابی بنده خدا رو بردی تو شوک، البته اون که جای خود داره من با همهی دلنگرانیم هم یه
لحظه تعجب کردم.
-چرا آخه؟ خب من خاله ندارم، هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله.
-قربون دل مهربونت خانوم. راستش اصلا فکر نمیکردم توی دیدار اول اینقدر خودمونی برخورد کنی، با خودم
میگفتم یه ذره تردید شاید هم...
دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کرد و شد مهربون و نوازشگر و شاید هم پرتشکر.
از سکوتش استفاده کردم.
-شاید چی؟
مکث کرد.
-هیچی..
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_133
یه دفعهای و بلند گفتم:
-راستی خاله لیلا شمارهت رو از کجا داشته؟
-آرومتر هم بپرسی جواب میدم، گفت محمودآقا از عمواکبر گرفته.
آهان کشیدهای گفتم.
-یه کار دیگه هم داشت، ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد، آخر هفته است؛ میای بریم؟
با تعجب گفتم:
-ما رو؟ چرا آخه؟
-ولله تو خودت رو یه دفعهای فامیل کردی، من چه بدونم!
لحنش نشون از شوخی داشت؛ ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری.
-امیرعلی اذیت نکن دیگه.
باز هم خندید، انگار به چیزی که میخواست رسیده بود؛ من هم با خودم فکر کردم چه دل بزرگی داره خاله لیلا و منی رو که فقط یه روز دیده بوددعوت کرده تا شریک شادیهاش باشم، چه خوب.
-شوخی کردم خانوم گل، چرا دلخور میشی؟! حالا میای؟ چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانوم هم گذشته و بیاحترامی هم نمیشه. حالا چیکار کنیم؟! بریم یا نه؟
ذوق کردم، عاشق مهمونیهایی بودم که خودمونی تعارفت میکردن، باز هم فراموشم شد که مثلا دلخور بودم.
-آخ جون عروسی. آره میام، چرا که نه؟!
-خوبه، خانوادهی عمواکبر هم دعوتن.
-چه عالی، اینجوری دیگه من تنها نمیمونم خجالت بکشم.
-حسابی خواب رو از سرت پروندم نه؟
لپهام رو باد کردم و با صدا خالی.
-نه خب، من در هر موقعیتی خوابم بیاد میخوابم.
-پس دیگه بخواب، شبت بخیر.
قبل از قطع کردن تماس دلم رو به دریا زدم و گفتم:
-امیرعلی؟
-جانم؟
بیاختیار لبخند پر کرد صورتم رو. آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی میکرد رو گفتم:
-راستش یه کم میترسم، برام قرآن میخونی قبل از اینکه قطع کنی؟ البته اگه خستهای...
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_133 یه دفعهای و بلند گفتم: -راستی خاله لیلا شمارهت
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_134
پرید وسط حرفم.
-خسته نیستم، بخونم برات؟
مثل بچهها ذوقزده از مهربونیش گفتم:
-نه نه، صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکر و خیال کنم.
-باشه.
صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت:
-بخونم محیا خانوم؟
-آره ممنون، فقط امیرعلی اگه یه بار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم، باز صدام نزنی بیدارم کنی ها...
بد خواب بشم؛ خودت گوشی رو قطع کن. پیشاپیش شبت بخیر.
با اخطار گفت:
-بخونم؟
چشمهام رو بستم.
-آره بخون.
صوت قشنگ قرآنش بلند شد و من آرامش میگرفتم از سورههای کوچیک قرآنی که امیرعلی برام میخوند. سوره
توحیدش رو که تموم کرد چشمهام داشت گرم میشد، آروم و با صدای پر از خوابی گفتم:
دوستت دارم.
مکث کرد و بعد از چند ثانیه با بسم الله الرحمن الرحیم سوره بعدی رو شروع کرد به خوندن و من پلکهام با
آرامش عجیبی روی هم افتاد.
***
نگاهم رو روی خانومی که کل میکشید ثابت نگه داشتم و فاطمه خانوم که کنارم نشسته بود در ادامه کل کشیدن
اون خانوم همراه بقیه شروع کرد به دست زدن. همون موقع هم عروس با لباس سفید و دامن پفیش وارد خونه شد
که اول از همه خاله لیلا رفت سراغش، عروس هم اصلا مراعات صورت آرایششده و موهاش رو نکرد و مثل
بچهها خزید بـغـلمامانش؛ از همین دور هم برق اشک رو تو چشمهای هردوشون میدیدم. یه لحظه دلم لرزید،
من هم شب عروسیم از مامان جدا میشدم، از بابا و حتی داداشهای دو قلویی که عاصی بودم از دستشون؛ چه
لحظهی تلخی که همهی خوشی شب عروسی رو زایل میکرد. نمیدونم چرا من اشک جمع کردم توی چشمهام.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_135
یکی نبود بگه آخه عروسی هم جای گریهست؟ به خودم نهیب زدم که تقصیر من چیه اینها وسط عروسیشون
سکانس احساسی اجرا میکنن.
-عروس خوشگل شده، نه؟
با صدای فاطمه خانوم که هنوز داشت دست میزد نگاه از جای خالی عروس و خاله لیلا گرفتم و به عروس که
حالا سر جای خودش محجوب و سر به زیرنشسته بود دوختم. موهاش فر شده بود با رنگ اصلی خودش همون
خرمایی تیره و یه آرایش ملایم.
-آره خیلی.
گمونم این سوال و جواب رو همیشه همه با ورود عروس از هم میپرسیدن؛ چون سر که چرخوندم نگاه همه روی
عروس بیچاره بود که نگاهش رو زیر انداخته بود و جرأت نمیکرد سر بلند کنه. صدای دست و سوت و کل کشیدن
هم که قطع نمیشد. اون وسط هم یکی از خانومها شروع کرد شعر محلی رو در وصف عروس خوندن و بقیه هم با
دستهاشون و ماشاءالله ماشاءالله گفتن همراهیش کردن.
خیلی وقت بود عروسیای نرفته بودم که توی خونه برگزار بشه، همیشه تالار بود و صندلیهایی که باید سیخ روش
مینشستی و صدای بلند ضبط و آهنگهای تندش و غریبی کردن با افراد حاضر در جلسه که هر کدوم با یک مدل
مو و لباس بودن و با همهی آشنا بودنت برات میشدن غریبه که مبادا با احوالپرسی و روبوسی آرایششون بهم
بریزه؛ برای همین امشب حسابی داشت بهم خوش میگذشت. به خاطر جمعیت زیاد و خونهی نقلی همه دایرهوار و
پشت به هم روی زمین نشسته بودیم و هیچکس هم نگران چروک شدن لباس مجلسیش نبود. همه با هم روبوسی
می کردن و با خنده رد رژهایی که روی صورتهاشون میموند رو پاک. شربتم رو تو لیوان شیشهای میخوردم و
شیرینیم رو توی ظرف چینی گلسرخی، خبری از ظرف یک بار مصرف نبود و روی پیشونی هیچکس هم اخم نبود
به خاطر این همه ظرفی که کثیف میشد. تازه با اینکه با همه غریبه بودم نوع برخورد و تعارف کردنشون جوری
بود که انگار چندساله میشناسمشون و من چه ذوقی کرده بودم به خاطر این همه محبت و دوستی اون هم به
صورت یک جا بین این همه غریبه.
-چیزی لازم ندارین؟
با صدای خاله لیلا صورت خندونم رو که به جمعیت در حال شادی دوخته بودم گرفتم و بدون حذف کردن لبخندم
به خاله لیلا دوختم. فاطمه خانوم به جای من جواب داد:
-همه چی هست، مرسی لیلا جان.
همون اول از برخورد فاطمه خانوم و خاله لیلا حدس زده بودم باید از قبل با هم آشنا بوده باشن و صمیمی.
-محیا خانوم غریبی که نمیکنی؟
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_136
با این همه صمیمیت مگه آدم غریبی میکرد؟!
لبخندم عمق گرفت.
-نه اصلا.
-دوست داری با هم بریم جای محدثه؟
میدونستم محدثه دختر خاله لیلاست و عروس امشب. خیلی دوست داشتم؛ ولی گفتم شاید رسم ادب نباشه فاطمه
خانوم رو تنها بذارم. فاطمه خانوم هم که حواسش هم به صحبت ما بود هم از دست زدن دست نمیکشید گفت:
دوست داری برو محیا جون، چرا معطلی؟
خوشحال تقریباً از جا پریدم و دست تو دست خاله لیلا از وسط جمعیت نسبتاً زیادی که نزدیک عروس و سفرهی
عقد سادهش نشسته بودن، با احتیاط که مبادا پای کسی رو لگد کنم رفتیم سمت عروس که حالا حواسش رو از
آینهی بختش گرفته بود و متوجه ما بود.
خاله لیلا با دیدن محدثه شروع کرد به قربون صدقه رفتن.
-الهی قربون دختر خوشگلم برم که اینقدر ماه شده.
محدثه هم لبخندی صورتش رو پر کرد.
-خدا نکنه مامان .
خاله لیلا دستش رو پشتم گذاشت.
-این هم محیا خانوم که برات تعریفش رو کرده بودم.
لبخندی روی لبهام نشست؛ یعنی این قدر مهم بودم که خاله لیلت راجع به من با دخترش حرف هم زده بود.
دستم رو جلو بردم.
-سلام... تبریک میگم، خوشبخت باشین.
دسته گلش رو توی دستش جابهجا کرد و بعد دست آزادش رو توی دستم گذاشت.
-سلام. ممنون، خیلی خوشحالم که اومدین.
دستش رو فشار نرمی دادم که خاله لیلا گفت:
خاله دوست داری پهلوی محدثه بشین، فعلا خبری از آقا دامادمون نیست.
از بچگی عاشق این بودم که کنار عروس بشینم و باهاش حرف بزنم، کلی از پیشنهاد خاله کیف کردم؛ ولی نگاه
پرتردیدم رو به محدثه دوختم.
-نمیخوام محدثه خانوم معذب بشن.
محدثه پف دامنش رو جمع کرد.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_137
-نه اصلا، بفرمایید.
من هم سرخوش روی صندلی داماد جا گرفتم، توی دلم قند آب میکردن و چه حس خوبی بود.
-مامان خیلی از شما تعریف کردن، خیلی دوست داشتم ببینمتون.
با حرف محدثه نگاه از آینهی دور نقرهای روبهروم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم. همیشه دوست داشتم
مثل فیلمها از تو آینهی بختم زیرچشمی امیرعلی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود؛ چون عقد ما این قدر
هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیهی خریدها مونده بود برای جلسه عروسی و با خودم فکر
کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار
خودش تو آینه جا خوش کرده! از فکرم خندهم گرفت؛ ولی الان خندیدن اصلا درست نبود و سعی کردم خندهم رو
پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به چشمهای آرایش شده محدثه نگاه کردم.
-خاله لطف دارن، من تعریفی نیستم ولله.
به لحن صمیمیم خندید.
-راستش محیا خانوم...
پریدم وسط حرفش، از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمیاومد به خصوص اگر طرف مقابلم یه دختر بود و هم سن و
سال خودم. اسمم رو بیهیچ پسوندی ترجیح میدادم؛ چون صمیمیت خاصی ایجاد میکرد.
-بیخیال خانوم گفتن و این حرفها محدثه جون، من با محیا خالی راحتترم.
لبخندی صورتش رو پر کرد.
-باشه. راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف میکرد، من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوز هم
جرأت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم؛ واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیمها خجالت.
میدونستم از چی حرف میزنه.
-حالا چی؟
خندید، از سر ذوق.
-نه، اصلا. دست و پاشون هم میبوسم.
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش. به دسته گلش خیره شد و یه گلبرگ گل سرخ رو بین انگشتهاش لمس میکرد.
-شما چهطوری جرأت کردین برین؟
-اوم... خب راستش یکم قصهش مفصله، من هم مثل تو خیلی میترسیدم ولی...
خندهش گرفت.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_138
-ولی؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم.
-میدونی محدثه جون من عاشق امیرعلیام، شوهرم رو میگم؛ بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمواکبرش.
اکبرآقا رو میشناسی که؟
به نشونهی آره سر تکون داد و من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برای گفتن علت رفتنم! شونههام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم:
خب وقتی فهمیدم اول شوکه شدم؛ ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم من هم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی داشت باهاش ساده کنار میاومد؛ اما برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش بقیه سختتر.
-پس. از سر عاشقی این کار رو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد؛ ولی فقط هم از سر عاشقی نبود، شاید هم بود! واقعا نمیدونستم! چشمکی نثار
محدثه کردم.
-آره دیگه.
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه، برای همین با احتیاط خندید وگرنه مطمئناً از ته دل و بلند
میخندید به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم. جای عطیه خالی که همیشه میگفت زود پسرخاله
میشی با همه؛ یکم خانوم باش.
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش میکشید داد زد:
-خانوما آقا داماد داره میاد.
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم.
-خب من دیگه برم. خوشحال شدم از آشناییت، خوشبخت باشین.
لبخند مهربونی زد.
-ممنونم. من هم خیلی خوشحال شدم اومدین.
-باعث افتخارم بود که دعوتم کردین، مگه میشد نیام.
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد و این یعنی داماد وارد خونه شده، سریع عقب کشیدم.
-من دیگه برم، طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش رو تصاحب کردم غصهش میگیره.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_139
محدثه باز هم با احتیاط خندید و من دور شدم و موقع روبهروشدن عروس و داماد با هم و دست دادنشون، من هم
با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون، با دیدن نگاههاشون به هم که پر از عشق و
دلدادگی بود.
***
پرانرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم و همینطور از محدثه که داشت تازه شام میخورد کنار شوهرش. همراه
فاطمه خانوم بیرون اومدم. کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانومهاشون بودن؛ فاطمه خانوم به
جایی اشاره کرد.
-آقاها اون سَمتن.
به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم. امشب علیآقا هم اومده بود، تک پسر عمواکبر که اونشب که
رفته بودیم خونهشون نبود و نمیدونم کجا بود. عالیه هم تک دخترعمو بود ولی اون عروس شده بود و علی آقا
هنوز مجرد بود.
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یه لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه میکنه و من عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزهایش بودم که بهش میومد. مثل همیشه ساده پوشیده بود؛ پیراهن و شلوار. علیآقا هم
همینطور، فقط این وسط اکبرآقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یه دوخت ساده.
لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو جواب
شنیدیم. فاطمه خانوم نزدیک عمواکبر رفت و امیرعلی نزدیک من اومد با اون لبخند دوست داشتنیش.
-خوش گذشت؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام رو به هم میکوبیدم و دو وجب میپریدم هوا و بعد میگفتم عالی
بود؛ اما خب نمیشد، برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام.
-خیلی خوب بود.
لبهاش کش اومد، انگار درصد ذوق و
شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود، وسط خنده چین کمرنگی افتاد روی
پیشونیش و بعد سرش جلو اومد و نزدیک گوشم.
-خانومم قرار نشد فقط قسمت خانوما از اون رژت استفاده کنی؟ چرا پاکش نکردی؟
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد. آخه اینقدر دقت؟! توی تاریکی کوچه چهطوری متوجه رنگ لبم
شد؟ قبل از اومدنمون هم که اومده بود خونهمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم، وقتی من رو رژ به دست دید
که فقط موقع عروسیها ازش استفاده میکردم، مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسهی خانومها ازش استفاده کنم؛
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_140
من هم به حرفش عمل کردم؛ ولی خب فکر میکردم بعد از خوردن اون شام خوشمزهای که برنجش بوی
کنده میداد و تو خونهی همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود، حتما اثری ازش روی لبهام نمونده.
-دلخور شدی؟
سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود، هول کردم.
-نه... نه...
لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم ایستاد، نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه.
دستمال دستش رو بالا آورد.
-تمیزه.
با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم. با احتیاط هالهی کمرنگی از رژ که روی لبم مونده بود رو
پاک کرد و من متوجه شدم منظورش تمیزی دستمال کاغذی بوده؛ از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام
مهم نبود تمیزی و کثیفی دستمال.
همونطوری با لحن نوازشگونهای گفت:
خانومم دوست داری این کارم رو بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد، مهم نیست برام، باید بگم من با استفادهی شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی مجلس عروسی باشه و اون هم فقط سمت خانومها
یا هم فقط برای خودم.
قلبم لرزید و بیاختیار لب پایینم رو کشیدم زیر دندونم، این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟ یعنی قشنگ
شدنم رو فقط سهم خودش میدونست؟ چی بهتر از این؟ دلم ضعف رفت که دستهام رو دور کمرش حلقه کنم و
تاپ تاپ قلبم رو تو آغـوشش آروم؛ ولی نمیشد. برای همین با حرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له
کردم، نگاه امیرعلی که روی لبم بود و خاص خندید.
یه قدم به عقب رفت و با شیطنت ولی آروم گفت:
حیف که نمیشه.
ابروهام بالا پرید و قیافهم متعجب شد، لبم هم از شر دندونهام خلاص شد؛ با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من
گیجتر شدم که چی نمیشد؟
-امیرعلی، محیا خانوم بریم؟
امیرعلی به جای من و خودش جواب علیآقا رو داد.
-آره علی جان.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_141
قدم برداشتیم سمت ماشین علیآقا؛ چون عمواکبر ماشین نداشت و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی
میترسه، امشب هم که امیرعلی نتونسته بود ماشین عمواحمد رو بگیره و همه قرار بود با هم برگردیم.
تمام راه هنوز هم تو فکر حرف امیرعلی بودم و گیج. با توقف ماشین با گرمی از علیآقا تشکر کردم و تعارف زدم
بیان تو خونه؛ ولی گفتن دیر وقته و قبول نکردن و گفتن به خانواده سلام برسون.
در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظیِ دوباره و دور شدن ماشین علیآقا که در کمال
تعجب دیدم امیرعلی از ماشین پیاده شد.
-ببخش علی جان الان میام.
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به امیرعلی که
در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش میبست نگاه کردم.
-چیزی شده؟
با نگاه شیطونش جلو اومد.
-نه.
چادرم روی شونههام سر خورد.
-پس...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گم شدم توی آغـوشش و کنار شقیقهم بـوسه نرمی مهر شد. گیج بودم ولی آروم
گرفته بودم و چهقدر دلم این آغـوش دوستداشتنی رو میخواست. کمی ازم فاصله گرفت و یه دستش رو از
پشتم برداشت و آروم روی لبم کشید و من ضربان قلبم تحلیل رفت. حالت خاص چشمهاش رو از صورتم گرفت و
خندون گفت:
تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد، میشد؟
باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که با بستن چشمهام، لبهاش رو روی پیشونیم گذاشت و با
کمی مکث بـوسـید.
-الان هم نمیشه؛ چون نه وقتش هست و اینکه حتما اجازه میخواد.
زبونم از کار افتاده بود، احساسی مثل خواب آلودگی داشتم. گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و آرامش گرفته
بودم از آغـوشش. وقتی از من جدا شد، لبهاش رو میفشرد تا به این حال و روز مسخرهم نخنده.
-خیلی شب خوبی بود. مرسی که اومدی، مرسی که خوبی. نمیشد بیتشکر برم وقتی با این همه سادگی همیشه
هستی، خداحافظ.
فقط تونستم زمزمه کنم:
-خداحافظ.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_142
***
داشتیم به عید نزدیک میشدیم و لعنت به اونی که خونه تکونی رو تو این فصل سال مد کرد؛ چون بیشتر
کلاسهام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل میشد و چون تو خونه بودم نمیتونستم از زیر کارهای خونه فرار
کنم. مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونهی
خودم رو تمیز کنم. من هم کلی حرص میخوردم، بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سر تا پای خونه رو
بشوری.
با خستگی از نردبون پایین اومدم.
-مامان دیگه بسه، باور کنین خونه داره برق میزنه.
مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوریهاش انداخت.
-آره خوبه تمیز شده، دستت درد نکنه؛ ولی دیگه اینقدر غر نزن.
روی زمین وا رفتم.
-آخه این چه رسم مسخرهایه بابا، همچین همه جا رو تمیز میکنین انگار بعد از تحویل سال قرار نیست کثیف بشه؛
اون هم چهطوری؟ به صورت فشرده توی یه هفته.
مامان اخم مصنوعی کرد و به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد.
-گفتم اینقدر غر نزن. تازه باید یه زنگ به عمهت هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک.
براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا.
-بیخیال مادر من، اون عطیه چه غلطی میکنه اونجا؟!
مامان لب پایینش رو گزید.
-درست حرف بزن مامان، تو جای خودت عطیه جای خودش.
پوفی کردم.
-ببینم شما هم که عروس آوردی، عروسهاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه.
محسن که کنار محمد داشت تلوزیون میدید گفت:
-خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه، خودم نوکرشم.
چشمهام گرد شد و مامان زیرزیرکی خندید.
محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت:
-من هم همین طور.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_143
دست مشت شدهم رو گرفتم جلوی دهنم.
-چه پرویین شما دوتا، خجالت هم بد چیزی نیستا! حالا کی به شما دوتا زن میده؟!
محسن تخس گفت:
-همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یه عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده.
خندهم گرفته بود و معلوم بود مامان هم داره خندهش رو کنترل میکنه؛ ولی اخم کرد.
-محسن درست حرف بزن، این چه حرفیه؟!
محمد به مامان نگاه کرد.
-خب راست میگه دیگه مادر من، این چه دختریه بزرگ کردین؟ عمه سرش کلاه گشادی رفته، نمیکنه یه زنگ
بزنه و یه تعارف بزنه و بره کمک. قبول کنین عروس مزخرفیه برای عمه دیگه و البته بسیار تنبل.
من چشمهام گردتر میشد و مامان اخطارآمیز گفت:
-بله بله؟! چشمم روشن، دوباره نشنوم این حرفها رو. اصلت ببینم شما دوتا چرا جلوی تلویزیونین؟ مگه نگفتم
اتاقتون رو مرتب کنین؟ در ضمن شالکشی کاشیهای آشپزخونه هم مال شماست.
دلم خنک شد و محسن پنچر.
-بیخیال مادر من، محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروئه؛ اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد.
خودش رو لوس کرد.
-جون محسن کوتاه بیا. بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی.
خندهم رو خوردم و بلند شدم و در حالیکه با کنترل تلویزیون رو خاموش میکردم گفتم:
-اون که وظیفهی جفتتونه.
محمد که حواسش توی تلویزیون رفته بود و محو فیلم، با خاموش شدنش چرخید سمت من.
-چی؟ استراحت کردن؟
خندیدم و دست به سینه گفتم:
-نخیر حمالی.
ابروهاش بالا پرید و مامان خندید. جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون.
-به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم.
محسن گردنش رو ماساژ داد.
-دستت سنگینه ها، بیچاره امیرعلی خدا بخیر کنه براش، رسماً بدبخت شده.
براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفسزنون موندم وسط هال.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_144
دستهای زمخت شدهم رو به خاطر کار کردن با مایعهای شوینده، زیر آب شستم. خدا رو شکر مامان استراحت
اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواستهش به عمه زنگ بزنم.
با بوق دوم عطیه تلفن رو جواب داد.
-بله؟ سلام.
میدونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شمارهی خونه ما روی تلفنشون بوده و حدس زده
منم.
-علیک سلام، چته تو؟
-من چمه؟ بگو چِم نیست؟ دیوونه شدم. از صبح بشور و بساب داریم، باور کن دست برام نمونده؛ شدم عین این پیرزنهای هفتاد ساله. آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یه دستی به سر و روی این خونه بکش که
مجبور نشی آخر سال من رو بگیری به بیگاری که خونهت سر سال نو بشه و برق بزنه.
بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش.
-درد بیدرمون، میخندی واسه من؟ پاشو بیا کمک. این همه خودت رو برای مامان و بابام لوس میکنی و بهت
میگن دخترم دخترم، حداقل یه جایی به درد بخور دخترم.
از ته دل قهقه زدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود.
-اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام؟
-نه بابا، چه عجب! میذاشتی سال تحویل زنگ میزدی دیگه. حالا میخوام چیکارت کنم؟ حالا که همهی
حمالیهاش رو من کردم، تو میخوای همه رو با خودشیرینی بزنی پا خودت؟! نه عزیزم، لانز نکرده.
لبهام رو تو دهنم جمع کردم.
-بیادب، اصلا گوشی رو بده به عمه.
-نچ، راه نداره .
-کیه عطیه؟ باز که چسبیدی به تلفن؟ پاشو کارها موند.
صدای عمه رو شنیدم و پوفی که عطیه کشید و به عمه گفت:
-مامان جان دو دقیقه استراحت هم بد نیست ها...
- تو که همهش در حال استراحتی مادر، مگه چیکار کردی؟
صدای عطیه بالا رفت و مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختری، دم عید تو همهی خونهها بود.
- من همهش در حال استراحتم؟ آره راست میگین، اگه از صبح مثل خر کار کردنم رو در نظر نگیرین بله الان دارم
نفس میکشم و استراحت میکنم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_144 دستهای زمخت شدهم رو به خاطر کار کردن با مایعهای
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_145
-بیادب. حالا کیه پشت تلفن یه ساعته معطلش کردی؟
-الو، خودشیرین هنوز هستی؟
این بار با من بود، خندهم رو جمع کردم.
- بله هستم، حالا گوشی رو بده به عمه.
-یعنی اگه من دستم به تو برسه...
این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت:
-بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین.
باز هم خندیدم و از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره.
-سلام عزیز عمه. خوبی؟ همگی خوبن؟
-سلام ممنون، همه خوبن سلام دارن خدمتتون. خسته نباشید.
-مرسی گلم. میبینی این عطیه رو! همهش درحال غر زدنه، من نمیدونم کی کار میکنه.
عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی میکنم.
-میدونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید، ولی اگه کمک لازم دارین بیام؟
-نه عزیزدلم عطیه هست، تو همونجا دست کمک مامانت باش، اون بنده خدا هم تنهاست.
-چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم.
-نه دخترم خیلی ممنون، من باهات تعارف ندارم. سلام به مامان برسون.
-چشم بزرگیتون رو، شما هم به همگی سلام برسونین.
تلفن رو که قطع کردم خندههایی رو که تو دلم جمع کرده بودم، بیرون ریختم.
***
روزهای آخر سال دیگه رفته بودن و درختها هم دیگه لباسی از جنس جوونه پوشیده بودن و من این روزهای آخر
چه دلتنگ بودم برای امیرعلی که کم میدیدمش؛ اما خوشحال بودم که امسال لمس بهار برام یه تجربهی تازهست
کنارش و این بار لازم نبود برای تبریک گفتن بهش رویا ببافم. روی تختم نشستم و با تلفن همراهم شمارهش رو
گرفتم، شنیدن صداش هم این دلتنگی رو کم میکرد.
با بوق اول تماس وصل شد و من خندون گفتم:
-سلام خسته نباشید.
خندید به لحن سرخوشم.
-سلام خانوم، ممنون
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_146
-بدموقع که زنگ نزدم؟
-نه عزیزم. از صبح سرم شلوغ بود، نزدیکِ عیدی همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون از ماشینشون
راحت بشه؛ تازه داشتم نماز ظهر و عصرم رو میخوندم و بین دو نماز بودم که زنگ زدی.
مهربون گفتم:
-قبول باشه.
-قبول حق.
دمغ شدم از تحویل سالی که امیرعلی مال من بود؛ اما کنارم نه.
-امشب، نصفِ شب تحویل ساله؛ کاش کنار هم بودیم. دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی.
سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو میشنیدم، حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا(س) رو
میگه، برای همین سکوت کردم.
-من هم دوست داشتم عزیزم؛ ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم، دارم از خستگی میمیرم .
براق شدم.
-خدا نکنه...
کمی براش ناز کردم.
-اگه خیلی خستهای پس لالایی من چی؟
میون خنده گفت:
-بدعادت شدی ها.
لب چیدم و لحنم تغییر نکرد.
-نخیرم خیلی هم عادت خوبیه.
دیگه قرآن خوندنِ هر شب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدنِ من شده بود عادتم؛ مثل یه لالایی شیرین آرومم
میکرد. البته اگر فاکتور میگرفتیم بیقرار شدنم رو که گاهی دلم میخواست از پشت تلفن تو آغـوشش جا
بگیرم.
خندهش بلندتر شد و یهو قطع شد.
-مرسی زنگ زدی محیا، باهات که حرف میزنم خستگیم در میره.
خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم میداد.
-من هم خوشحال میشم صدات رو میشنوم. حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو از لالاییم میگذرم برو بخواب؛
ولی موقع تحویل سال بیدارت میکنم، میخوام اولین نفری باشم که بهت عید رو تبریک میگه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_147
بی حواس ادامه دادم:
هرچند اولین بوسه ی سال نوت نصیب من نمیشه.
وقتی امیرعلی قهقهش بلند شد تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم! تمام بدنم داغ شد و صورتم قرمز. آروم
گفتم:
-ببخشید.
با شیطنت و خنده گفت:
-چرا اونوقت؟
-اذیت نکن دیگه امیرعلی، حواسم نبود چی میگم.
هنوز هم لحنش شیطون بود.
-خیلی هم حرفت قشنگ بود.
لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم رو روی صورتم کشیدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
-پوست دستم حسابی زمخت شده، وقتی به لباسم گیر میکنه بدم میاد؛ از بس مامان با این مواد شوینده از من کار
کشید.
لحنش جدی شد و صداش آروم.
-تازه دستهات شده مثل دستهای شوهرت.
با همهی وجودم مهربون و بامحبت گفتم:
-محیا فدای دستهات.
-خدا نکنه. خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم رو بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه.
-نه نه ببخش اصلا حواسم نبود، خیلی
پرحرفی کردم.
-خیلی هم عالی بود، خداحافظ.
خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم. دلم آروم گرفته بود و حالا میتونستم آماده بشم
برای استقبال از سال نو.
***
-از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم.
ابروهام رو دادم بالا و همونطور که تخم مرغها رو هم میزدم تا یه دست بشه، رو به محسن گفتم:
-بهتر، اصلا کی خواست بهت بده.
محمد هم دست به کمر به من نگاه میکرد.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_148
-بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره.
عصبی گفتم:
-مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون رو بیرون کنین که من تمرکز داشته باشم.
هر دو تاشون قهقه زدن.
-حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره، یه کیک قراره بپزی.
با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و داد زدم:
-مامان!
مامان با خنده وارد آشپزخونه شد.
-چیه؟ باز چه خبره؟
چشم غرهای به محمد و محسن رفتم.
-نمیذارن کیکم رو درست کنم.
محمد یه صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست.
-ما به تو چیکار داریم؟! تو اگه کار بلدی، به جای این همه غرغر کیکت رو درست کن.
محسن هم حرفش رو تایید کرد.
-ولله.
رو کرد به محمد و ادامه داد:
-ولی میگم محمد بیا یه زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونهی عمه وایسته، دل نگرانم برای امیرعلی.
مامان ریز ریز خندید و من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن از آشپزخونه بیرون.
امشب سوم فروردین بود و تولدامیرعلی. همه قرار بود بریم خونهی عمه همدم عید دیدنی و من داشتم برای تولد
امیرعلی کیک درست میکردم؛ البته یه کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم. عطیه صبح گفته بود که
قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه، به یکی از دوستهای عمواحمد قول تعمیر ماشینش رو داده.
مایع کیکم آماده بود، ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو توش ریختم؛ قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان
برام روشن کرده بود. نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم، دعا دعا میکردم کیکم خراب
نشه. گوشیم شروع کرد به زنگ زدن، اسم عطیه روش چشمک میزد و این دفعهی سوم بود که زنگ میزد.
-سلام بفرمایید؟
-علیک. چه عصبانی؟ کیکت رو پختی؟
-اگه تو اجازه بدی بله، گذاشتمش توی فر.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_149
-حالا چه شکلی هست؟
-کیکه دیگه، قراره چه شکلی باشه؟
-منظورم اینه که شکل قلبِ سادهست یا قلب تیر خورده؟
-خودت رو مسخره کن، کیکم گرده و ساده.
-از بس بیسلیقهای.
-همون تو که ته سلیقهای بسه.
-راستی چی خریدی برای داداشم؟
-از اسرار مگوئه فضول خانوم.
-خب حالا ،کادوی من مطمئناً از تو بهتره.
-آها اونوقت شما چی خریدی؟
صداش رو مسخره کرد.
-یه دست سرویس آچار که همهش از طلاست، چشمت درآد.
خندیدم که حرصی گفت:
-الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش رو تبریک گفتم و سوپرایز کردنت که رفت روی هوا، اون وقت دیگه به
من نمیگی از اسرار مگو.
-خب خب، لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی!
بدجنس گفت:
-قول نمیدم، سعی میکنم.
-مواظب باش سعیت نتیجه بده.
عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از تو شیشهی فر نگاهش کردم که داشت پف میکرد.
-الو مردی اون ور خط؟
-خیلی بیادبی عطیه، نخیر بفرمایید.
-هیچی کاری نداشتم، کاری نداری تو؟
–آدم نمیشی تو، نخیر امری نیست.
-بچه پررو، باز روت زیاد شده. برو به کیک پختنت برس، حیفه من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک
آشغالی نپزی.
-نخواستم روحیه بدی، برو سر درست.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_150
-لیاقت نداری. بای بای محیا، دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد، بای بای.
-تو غلط بکنی، بای بای عطی جون.
با خنده گوشی رو قطع کردم و ذوقزده به کیکم خیره شدم.
***
بابا کمکم کرد و کیک شکالتیم رو برد توی ماشین.
-حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟
مثل بچهها با خجالت گفتم:
آره دیگه، میخوام غافلگیرش کنم.
بابا «امان از شما جوونا» یی گفت و ماشین رو روشن کرد برای رسوندنم. کیفم رو چک کردم و با دیدن کادو و گل
سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم. همهی راه به نقشهی غافلگیر کردنم فکر میکردم و
نفهمیدم چطور رسیدیم.
کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم.
-خب صبر کن کمکت کنم دختر.
لبخندی زدم، جلوی بابا که نمیشد حرفی زد و غافلگیر کرد.
- نه خودم میرم، ممنون که من رو رسوندین.
بابا لبخند پدرانهای مهمونم کرد و لابد میدونست تو سرم چه خبره.
-برو بهتون خوش بگذره.
دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد.
آهسته قدم برداشتم، جلوی در ورودی و کرکرهی بالا رفتهش ایستادم. خدا رو شکر امیرعلی تنها بود و متوجه من
نشد؛ چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود.
-سلام آقا خسته نباشی.
باچشمهای گرد شده سر بلند کرد، صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافهی بانمکش.
با شیطنت گفتم:
-جواب سلام واجبه ها.
به خودش اومد و سری تکون داد.
-سلام... تو اینجا چیکار میکنی؟
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_151
کیک و کیفم رو روی تنها میز اونجا گذاشتم و با برداشتن گل با قدمهای کوتاهم رفتم نزدیک، خجالتم دیگه
ریخته بود و دلم ضعف میرفت برای بـوسـیدن صورتش. گونهی سیاهش رو بـوسـیدم و گفتم:
-تولدت مبارک. خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک میگه.
گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش. نگاه متعجب و خندونش رو دوخت توی چشمهام.
-محیا!
-جونم؟
نگاه مهربونش چشمهام رو نشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید.
-ممنون
اینقدر عمیق و مهربون گفت ممنون که غرق خوشی شدم. یه کلمه ساده گفته بود؛ اما با لحنی که هزار تا تشکر
هم جای این یه کلمه رو نمیتونست پر کنه. نگاهش هم لمس عاشقی داشت برام و من داشتم ذوب میشدم زیر
این نگاه و برای فرار از حرات نگاهش گفتم:
-کمک نمیخوای؟
- شما بلدی؟
با شیطنت گفتم:
-من نه ولی آقامون بلده.
خندهای که داشت محو میشد رو از سر گرفت.
-اون وقت این میشه کمک؟ باز که رسید به خودم.
با بالا انداختن شونههام نگاهی به در تعمیرگاه انداختم، شب بود و خیابون خلوت. جلوتر رفتم و دستهام رو دور
کمرش حلقه کردم، خندهش یهو قطع شد و داد زد:
-محیا لباسات!
توجهی نکردم، مگه مهم بود؟! امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت و خوشی. لباس کارش بوی
روغن ماشین میداد؛ ولی باز هم مهم نبود. حلقهی دستهام رو تنگتر کردم که اخطار داد.
-خانومم در تعمیرگاه بازه.
-میدونم؛ ولی کسی نیست. انشاءالله صد ساله بشی و سایهت همیشه روی سرم.
سرش رو پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت:
-ممنون عزیزدلم، واقعا غافلگیر شدم.
با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد:
ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم محبتت رو جواب بدم، حالا این بـوس قشنگ به تلافی اولین بـوس تحویل سال بود که نشد.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_152
با خجالت لبم رو گزیدم و با اعتراض گفتم:
-امیرعلی!
خندید و گونه زبرش رو به صورتم کشید.
-جون امیرعلی؟
-دستت درد نکنه، واقعا ممنون.
لبخند گرمی روی صورتم طرح انداخت و خجالتم یادم رفت از نوازش صورتم با صورتش.
اولین صبح عید، وقتی امیرعلی اومده بود خونهی ما تا با هم بریم خونهبابابزرگ طبق رسم هرساله عید دیدنی،
توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش باز هم خجالت کشیدم صورتش رو ببوسم و بوسهم رو
کاشتم رویدستهاش؛ ولی امیرعلی با خنده گونهم رو بـوسـیده بود و من با یادآوری حرف دیشبم چهقدر
خجالت کشیده بودم کنار آرامشی که از بـوسه مهربونش برای تبریک عید گرفته بودم.
آروم عقب اومدم و امیرعلی با دیدن صورتم شروع کرد به بلند و شیطون خندیدن.
-به چی میخندی؟ من خنده دارم؟
لبهاش رو جمع کرد توی دهنش.
-اگه بدونی چیکار کردم با صورتت.
آچارهای دستش رو روی زمین رها کرد و از من دور شد.
-بیا ببینم.
به حرفش گوش کردم. من رو برد پشت یه دیوار که روشویی اونجا بود. دستهاش رو صابون زد و شست.
-بیا صورتت رو بشورم.
با خوشحالی نزدیک رفتم، چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این لحظههای
خوش لحظههایی که به خاطر غرور مردونهش نوازشش رو گاهی اینجوری قایم میکرد.
حوله رو به دستم داد و گفت میره لباس عوض کنه. صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم
درآوردم؛ دلم میخواست تو همین لحظههایی که تنهاییم کادوش رو هم بدم. با صدای قدمهاش که نزدیک شده
بود چرخیدم و کادو رو گرفتم سمتش، مثلا غافلگیرانه.
-ناقابله، امیدوارم خوشت بیاد.
گردنش رو کج کرد و نگاهش توی چشمهام.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_153
-این چهکاریه آخه؟! همین که یادت بود برام دنیاییه.
گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه.
-تازه این گل خوشگل هم بهترین هدیس.
جلو اومد و یه بـوسه روی پیشونیم کاشت و با گفتن ممنون، کادوش رو گرفت و آروم در جعبهی کوچیک رو باز کرد و با دیدن انگشتر با نگین شرفالشمسی که روش میدرخشید تشکرآمیز گفت:
-خیلی قشنگه خانومی، دستت درد نکنه؛ واقعاً ممنون.
خوشحال شدم که خوشش اومده، این رو میشد از تشکر غلیظش فهمید.
-ببخش ناقابله. حالا میشه من دستت کنم؟
دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقهی طلایی که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم. انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم و حلقهی من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی به هم خورد، صدای تیک عشق. نگاه مهربونش رو که روی دستهامون بود گرفت و به چشمهام دوخت، تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشد و هزار جملهی عاشقی رو داد میزد و
من نمیدونستم چهطوری باید با نگاهم جوابش رو بدم.
به کیک اشاره کردم.
-این هم کیک تولد.
خندهش گرفت.
-مگه من بچهم محیا جان؟چرا اینقدر خودت رو اذیت کردی؟
لبهام رو غنچه کردم.
-اذیتی نبود، خودم برات پختم.
ابروهاش بامزه بالا رفت.
-جدی؟ ممنونم. پس این کیک خوردن داره.
-مطمئن نیستم خوب شده باشه، عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن و گفتن اگه کیک رو بخوری مسموم
میشی.
به لحن دلواپس و پنچرم بلند بلند خندید.
- خیلی هم خوبه. حالا میشه این کیک رو ببریم خونه بخوریم؟ چون کلی ذوق کردم. این اولین دفعهایه که یکی
برام تولد میگیره و کیک میپزه، میخوام همه از دست هنر خانومم بچشن تا دیگه اذیتش نکنن؛ من مطمئنم عالیه.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_154
ذوق کردم از تعریفش هر چند ساده.
بچگانه گفتم:
-باشه فقط اینکه خیلی کوچیکه.
لبخند محوی رو صورتش بود.
-عیبی نداره، من میخوام کیک تولدم رو به همه نشون بدم، یه تیکهی کوچیک هم کافیه.
چشمکی بعد از صحبتش حواله من کرد و من چهقدر دلم میخواست دوباره بپرم بغلش و این بار داد بزنم عاشقتم
امیرعلی، آخه اون بود که وسط تولد کوچیک و مثلا غافلگیرکنندهم با محبتهایی که بین جملهها پیچیده شده بود؛ غافلگیرم میکرد. با نوازش دستم من رو به خودم آورد، از احساساتی که داشتم کنترلشون می کردم.
-حالا شما این کیک خوشگلت رو بردار که تعطیل کنم بریم.
***
عطیه با دیدن من و جعبهی کیک توی دستم قیافهش رو ترسیده کرد.
-وای خدای مهربون. کیکت رو آوردی اینجا؟ راست بگو چی توش ریختی؟ اومدی همهی خانواده شوهرت رو با
هم نابود کنی؟
هم خندهم گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخرهش جلوی بقیه، بهخصوص امیرمحمدی که امشب
زودتر از همه اومده بود. نفیسه خندهش روجمع کرد، حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود.
-واقعا خودت درست کردی محیا جون؟
چپ چپ به عطیه نگاه کردم.
-آره؛ ولی واقعا نمیدونم مزهشچهطوری شده.
-من میدونم، افتضاح.
دوباره همه به حرف عطیه خندیدن که عمو احمد من رو پهلوی خودش نشوند.
-ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه.
لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت:
-خب بابا جون مثل خودشه دیگه، ظاهرسازی عالی از درون واویلا.
این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت.
-عطیه اذیتش نکن، اصلا به تو کیک نمیدیم.
ابروهای عطیه بالا پرید.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_153 -این چهکاریه آخه؟! همین که یادت بود برام دنیاییه
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_155
-نه بابا؟! دیگه چی؟
امیرعلی خندید و بدجنس گفت:
- کیک مال منه، من هم بهت نمیدم.
خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت:
-بهتر، بالاخره باید یکی بالا سرتون باشه تو بیمارستان یا نه؟
عمه با یه سینی چای و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال.
-این قدر اذیت نکن عطیه، خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده.
عطیه چشمهاش رو گرد کرد.
-نه بابا، چند نفر به یه نفر؟! ببینم امیرمحمد تو جملهای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟
رو کرد به نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد.
-خانومت که موضعش مشخصه، زودتر از همه کنار کیک برای خودش و پسرش جا گرفته.
همه با دیدن صحنهی بانمک و امیرسامی که دهنش شکلاتب بود، از ته دل خندیدیم و عطیه با صدای زنگ در
بلند شد و بیرون رفت. عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت.
-فکر کنم مهمونها اومدن.
پشت سر عمه، عمو هم بیرون رفت و صدای احوالپرسیها بالا گرفت. عمههدی، عمومهدی با عروس و دامادهاش؛ مامانبزرگ و بابابزرگ و مامان بابا. خیلی خوب بود که شبهای عید مثل همیشه دور هم جمع میشدیم و صدای شوخی و خنده بالا میگرفت.
عمههدی: خوبی عمه؟
لبخندی به خاطر محبت عمههدی زدم.
-ممنون. حنانه خوب بود؟ چرا امشب نیومد؟
-چی بگم عمه، اونه و کتابهاش و از حالا کنکور خوندنش.
من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم، محکم زدم تو پهلوش و گفتم:
-یاد بگیر نصف توئه، از یه سال قبل برای کنکور میخونه.
از درد صورتش جمع شد؛ ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد.
-الهی بشکنه دستت، کجاش نصف منه آخه؟ اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکر کردی خیلی رشتهی خوبی قبول
شدی؟
#پارت_156
-خیلی هم خوبه حسود.
-وای محسن کیک محیا هنوز اینجاست، خدا بخیر کنه.
با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شد و بعضی قیافهها متعجب و بعضی خندون. نگاه من هم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بود ببرمش آشپزخونه. امیرعلی هم مشخص بود حسابی آماده به خندهست ولی به خاطر من خودش رو کنترل میکنه که نخنده.
بابابزرگ: جریان چیه؟ چی میگی بابا؟
عمه خندهش رو جمع کرد و گفت:
-هیچی باباجون، امشب تولد امیرعلیه، محیا جون براش کیک درست کرده. با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت و تحسینها من رو.
خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت:
-ای بابا آقا امیرعلی میخوردینش دیگه، فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون؛ حالا همهمون بدبخت میشیم.
اونجوری فقط خرج یه کمپوت میوفتاد گردنمون.
همه به قیافهی زار محسن خندیدن، مامان و بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشمغره رفتن؛ ولی مگه مهم
بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار.
این بار عطیه دنبالهی حرف رو گرفت:
-بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده، اینها که دیگه داداشهای خودشن.
صدای خندهها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم. مامانبزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود، جمع کرد.
-خب شما هم. اتفاقاً این کیک خوردن داره، پاشو مادر، محیا برو بیار برشش بدم هر کسی یه تیکه بخوره.
با خجالت گفتم:
-آخه خیلی کوچیکه، تازه نمیدونم واقعا مزهش خوبه یا نه؟
مامان بزرگ: خوبه مادر، تو اینجوری نگو تا این فسقلیها هم سر به سرت نذارن، پاشو.
با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم، توی این جمع نظر اون برام مهمتر بود راجعبه این کیک پردردسرم؛ گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کرد و با یه لبخند مهربون لب زد.
-عالی بود ممنون.
-خیلی خوشمزه بود محیا جون، انشاءالله شیرینی عروسیتون.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_157
با این حرف زنعمو نسرین، تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم. عطیه هم همونطور که با مشت محکم میکوبید پشتم و عقدههاش رو خالی میکرد. آروم گفت:
خب حالا چرا هول میکنی، زنعمو نگفت شیرینی زایمانت که.
هجوم خون رو به صورتم حس کردم و سرفههام بیشتر شد و خندهی ریز ریز نفیسه و دخترعموی بزرگم که مثلا با
هم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن. با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد.
-زندهای؟
خصمانه به عطیه که تو آشپزخونه سرک میکشید نگاه کردم، لبخند دندوننمایی زد.
-مگه دستم بهت نرسه عطی، دونه دونه اون گیسهات رو میکنم.
زبونش رو برام درآورد.
-بیخود بجه پررو؛ ولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربهی امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونهی ما عید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما، نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم.
-ده دقیقه جدی باش.
-جدی میگم. مهمونهای توی هال گفتهی من رو تصدیق میکنه، فقط دفعه بعد حواست باشه؛ چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد:
-حواست باشه اینجوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچهدارشدنت رو بخورن.
چشمهام گرد شد و دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم:
مگه دستم بهت نرسه بیحیا.
صدای خندهی بلندش حیاط رو پر کرد و من باز هم از پارچ آب برای خودم آب ریختم. با خالی شدن لیوان اون رو
توی سینک گذاشتم و همزمان از زمین کنده شدم و هی بلندی از دهنم خارج شد. امیرعلی خندون با بلند کردنم
من رو روی سنگ کابینت گذاشت، درست جایی که در معرض دید نباشه.
-چرا هی؟ ترسوندمت؟ اومدم تشکر.
سرم پایین افتاد و من تو این عشوهها لااقل خوب بودم.
-من که کاری نکردم.
#پارت_158
چونهم رو گرفت و سرم رو بلند کرد، نگاهش خاص بود.
-اجازه هست؟
چشمهام پرسشی توی چشمهاش به نوسان افتاد.
-نگفتی؟ واسه تشکر اجازه هست؟
قلبم یکی درمیون میتپید و با اون نگاه ثانیهایش که از چشمهام کنده شد، منظورش رو فهمیدم و بیاختیار لب به
دندونم کشیدم.
نگاهش از چشمهام گرفته شد، پوست زیر لبم رو کشید و لبم از زیر دندونم آزاد شد.
-پس اجازه هست.
نفس توی سینهم حبس شد و امیرعلی با نگاهی که به در آشپزخونه انداخت و مطمئن شد کسی نیست جلو اومد و
دست من روی قلب امیرعلی چنگ شد که اون هم بیقرار بود و بـوسهش یه فاصلهی دیگه رو بینمون شکست.
***
کتابم رو بستم و با گریه سرم رو بین دستهام گرفتم، فردا امتحان داشتم و همهی مسئلههای سخت رو با هم
قاطی کرده بودم. توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم.
-سلام عرض شد.
ذوقزده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم و صداش بزرگترین دلگرمی بود.
-امیرعلی! سلام.
به کل یادم رفته بود امشب قراره اینجا بیاد، چه زود هم اومده بود. با لبخند نگاهم میکرد و به چهارچوب در اتاق
تکیه داده بود.
-سلام خانوم خودم، چیزی شده؟
سرم رو خاروندم و قیافهم خندهدارتر شد.
-نه، چهطور مگه؟
با قدمهای کوتاه اومد سمتم و توی صورتم خم شد.
-قیافهت داد میزنه آمادهی گریه بودی، چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافهم درهم شد و با ناله گفتم:
فردا امتحان دارم، همهی مسئلههای رو هم قاطی کردم.
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار به هم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن، مرتب کرد و من آروم میشدم از نوازشش روی موهام.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_159
-این که دیگه گریه نداره دختر خوب. وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره. پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه، هوا بهاریه و عالی؛ پاشو.
دمغ گفتم:
-آخه امتحان فردام...
دستهام رو به دست گرفت و کمی من رو سمت خودش کشید.
- پاشو بریم، برگشتیم خودم کمکت میکنم.
با آزاد شدن دستهام و بلند شدن روی انگشتهای پام، دستهام رو دور گردنش حلقه کردم.
-آخ جون. الان آماده میشم.
کمی گونهم رو کشید، با ابروهاش به در بازِ اتاق اشاره زد و گره دستهام رو از دور گردنش باز کرد.
-فدات بشم که با چیزهای سادهخوشحال میشی. تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو میخورم تو هم زود بیا.
دستم روی گونهم رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت.
***
مثل بچهها دستم رو موقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم، من هم خبیث و زیر پوستیخندیدم؛ چون از اول هم قصدم همین بود، گرفتن دستش وقتی شونه به شونهش قدم میزنم؛ زیر آسمون پرستاره، عطر بهار رو کنار عطر حضورش نفس میکشیدم.
-ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه، باید با پای پیاده بری گردش.
هوای بهاری رو با یه نفس بلند وارد ریههام کردم، دلم نمیخواست امشبم با این حرفها خراب بشه. صدام ته مایه
ذوقزدگی داشت.
-خیلی هم عالیه. ممنون که بیرون اومدیم، حس میکنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد.
با خنده دستم رو فشار آرومی داد که گفتم:
-حالا کجا میریم؟
سنگ ریزِ زیر پاش رو شوت کرد که قل خورد و کنار یه دیوار آجری راهش سد شد.
-هر جا که دوست داری، تو بگو کجا بریم.
کمی فکر کردم و با دستهای گره کرده از جا پریدم.
-بریم پارکِ کوچه پشتی، دلم تاب بازی میخواد.
نگاهی به صورت امیرعلی کردم و به خاطر چشمهای گرد شدهش از ته دل خندیدم که خندهی من به خندهش
انداخت.
#پارت_160
-امان از دست تو، نمیشه همین رو آروم بگی؟ حتما باید چند سانت هم بپری بالا؟!
در عین بیخیالی شونههام رو بالاانداختم، ذوق کردنم دست خودم نبود.
- خب ببخشید. میریم پارک؟
به نشونه مثبت سری تکون داد.
-چشم میریم.
دستم رو که دوباره بین دست امیرعلی محصور شده بود، بالا آوردم؛ دست امیرعلی رو بین دو دستم گرفتم و گفتم:
-آخ جون میریم تاب بازی، چقدر دلم میخواست.
مرموز خندید و یکم ابروهاش اخمو شدن، البته یه اخم پرخنده.
-محیا خانوم تاب بازی نداریم.
لبهام رو به پایین برگشت، درست مثل نقاشیهای ناراحت.
-چرا آخه؟
یه ابروش رو سمت خودش پرتاب کرد.
-منظورم به خودم بود، همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم. البته شما هم به شرط خلوت بودن پارک میتونی تاب بازی کنی، گفته باشم.
لبهام رو جمع کردم و گفتم:
باشه.
ولی عجب باشهای گفتم، از صدتا نه بدتر بود. خدا رو شکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بود و من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم.
چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب، روی هم فشار میداد.
-محیا بسه. بسه، حالم داره بهم میخوره.
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم:
-امیرعلی از تاب میترسی؟! وای وای وای!
نفس زنون خندید و گمونم واقعا حالت تهوع داشت که چشم باز نمیکرد.
-مگه من از این تاب نیام پایین محیا، نوبت تو هم میشه دیگه.
با خنده نچی گفتم و اومدم روبهروش.
-راه نداره اصلا من پشیمون شدم، نمیدونم چرا امشب حوصلهی تاب بازی ندارم.
سرعت تاب داشت کمتر میشد و امیرعلی با خنده ابرو بالا مینداخت و حالا چشمهاش باز بود.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_161
-جدی؟! اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تابسواری کنی، فهمیدی؟
یه دل سیر به خط و نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیرعلی بشینم و تاب
بخورم چه خوب بود. با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی به خودم اومدم، تاب از حرکت ایستاده بود و
امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من. سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم.
-غلط کردم امیر علی، ببخشید.
قهقه خندهش همهی پارک رو پر کرد.
-راه نداره.
به خاطر سرعت زیادش نزدیکتر شده بود و من باز جیغ زدم. دستم رو گرفت، یه دور کامل چرخیدم و بعد افتادم توی بغلش؛ امیرعلی هم نفسزنون من رو کمی به خودش فشرد. بدون اینکه دست خودم باشه روی قلبش رو بوسه ریزی زدم، تکونی خورد و من رو از خودش جدا کرد؛ چشمهاش کوک خورد به نگاهم و من برای فرار از خجالتم زدم به بیراه و التماس قاطی صدام کردم.
-ببخش دیگه، جون محیا.
خندهی رو لبش رفت و انگشت اشارهش به نشونه سکوت نشست روی لبم، نفس عمیقی کشید تا آروم بشه.
-دیگه جون خودت رو قسم نخور هیچ وقت.
لبهام با خوشی به یه خنده باز شد و من این بار گونهش رو از ته دل بـوسیدم.
-چشم.
چشمهاش گرد شد و صداش اخطارآمیز.
-محیا خانوم!
نوک بینییم رو آروم کشید.
-دوباره این کارم نکن وقتی بیرون از خونهایم.
بدون این که به جملهم فکر کنم گفتم:
آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچهقدر بخوام ببوسمـ...
هنوز کلمهی آخر رو کامل نگفته بودم که صورت آمادهی خندهی امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد، دستم رو جلو دهنم گرفتم و وای بلندی گفتم؛ صدای خندهی امیرعلی هم دوباره همهی پارک رو پر کرد. تمام تنم داغ شده بود و من به این همه بیپروایی هم عادت نداشتم. کش چادرم رو که عقب رفت بود رو با دو
دستش مرتب کرد و همزمان سرش جلو اومد نزدیک گوشم و من گرمی نفسهاش رو از روی روسری هم حس کردم.
#پارت_162
-نه خب، خوشحالم هم میکنی.
کشیده و خجالتزده از این شیطنت صداش گفتم:
-امیرعلی.
از من جدا شد و خیره به چشمهام.
-بله خانومم؟
مهربون ادامه داد:
-قربون اون خجالت کشیدنت. یادت باشه از این به بعد حواست رو جمع کنی و فقط این حرفهای خوشمزهت رو
جلوی من بگی.
با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی از شرم لبهام رو تو دهنم کشیدم و سرم پایین افتاد. امیرعلی هم خم شد،
صورتش رو درست جلوی صورتم آورد و برای عوض کردن حال من گفت:
-حالا بریم که نوبت تاببازی توئه.
یه قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالا آوردم.
-نه نه، میشه به جاش الاکلنگ سوار بشیم؟
-دیگه چی؟ همون تابم به اجبار سوار شدم، بدو ببینم.
قیافهم رو مظلوم کردم بلکه جواب بده؛ اما نداد و دستم رو کشید.
-قیافهت رو اونجوری نکن زشت میشی.
-امیرعلی واقعا که!
خندید و روی صفحه فلزی که به دو زنجیر زنگزده آویزون بود و روی هوا معلق، ضربه زد.
-بشین.
لبهام رو تو دهنم جمع کردم و کمی لوس شدم.
-خواهش می کنم.
-بیا بشین کوچولو تابت بدم، اهل تلافی نیستم.
ذوقزده دستهام رو به هم کوبیدم و نشستم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_163
-قول دادی ها.
صدای مهربونش با عقب کشیدنزنجیرها، از نزدیکترین حالت؛ گوشم رو پر کرد.
-باشه قول دادم.
-چادرت رو جمع کن که به جایی گیر نکنه.
باشهای گفتم و چادرم رو که از تاب آویزون شده بود، جمع کردم. با حرکت یه دفعهای تاب، جیغ بلندی کشیدم ودستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد. چشمهام رو بستم و همونطور که تاب تکون میخورد و با جلو و عقب شدنش قلبم رو از جا میکند، عطر این فصل تازه رو نفس کشیدم.
هیجانزده گفتم:
-وای امیرعلی ممنون، خیلی کیف داره.
-هروقت خسته شدی بگو تاب رو نگه دارم که بریم، مثلا فردا امتحان داریا.
باشهای گفتم و به آسمون پرستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم «خدایا شکرت، عاشقتم. مرسی که همیشه هستی و
اینقدر مهربونی، با این که من بنده خوبی نیستم. ممنونم به خاطر امیرعلیِ آرزوهام.»
-داری با خدا درد دل میکنی؟
با لبخند و بـوسهای که رو به آسمون فرستادم، نگاه از آسمون گرفتم.
-آره، از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بود و سکوتت.
-امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یه دوست؟
با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست و من در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم.
-آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست، بهترین پناه و بهترین همدم؛ از رگ گردن به آدم نزدیکتره.
-داشتم ازش تشکر میکردم بهخاطر این که آرزوم رو برآورده کرد و تو رو به من بخشید، فکر کنم از دستم خسته شده بود که هر وقت صداش کردم تو رو خواستم.
مهربونی چشمهاش رو خرجم کرد.
-خدا هیچ وقت از بندههاش خسته نمیشه.
حرکت تاب آروم شده بود و من حالا دقیقتر امیرعلی رو میدیدم.
-آره میدونم، منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده.
لحنش جدی شد؛ ولی نگاهش همون نگاه دوستداشتنی بود که دل من براش میرفت.
-خب حالا آرزو کن، یه آرزوی جدید و بهتر.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_163 -قول دادی ها. صدای مهربونش با عقب کشیدنزنجیرها،
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_164
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش، به چشمهاش خیره شدم.
-دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی. تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده، مطمئنم کنار تو خوشبختترینم پس دیگه آرزویی نمیمونه.
نگاه امیرعلی هم به چشمهام بود، بدون ذرهای پلک زدن.
-یعنی دیگه هیچی از خدا نمیخوای؟
خاک چادرم رو تکوندم تا توی این چشمها ذوب نشدم.
-چرا دعا میکنم؛ مثل دعای فرج؛ دعای سلامتی و شفای مریضها و خیلی دعاهای دیگه ولی خب چیزی که به
اسم آرزو کردن باشه همه به تو ختم میشه و داشتن تو.
بازوم رو گرفت و از تاب بلند شد و من تکیهگاه دستش شدم.
-نمیتونم خوشبختت کنم، کاش من رو آرزو نمیکردی.
-امیرعلی این چه حرفیه؟! من الان هم خوشبختم.
نگاهش غم گرفت و قند خوشیچشمهاش افتاد.
-نمیتونم یه زندگی ایدهآل برات بسازم یا حداقل معمولی. گردش بردن و تفریح کردنمون هم که داری میبینی،
سادهست مثل خودم؛ برات خاطرههای خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه.
- باز امشب رسیدیم سر خونهی اول؟
نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت.
-حقیقته عزیز من، یه حقیقت تلخ.
دویدم دنبالش که هم قدم باشیم.
-اتفاقاً خیلی هم خوبه. من عاشق این سادگیام و این ساده بودن برام پر از خاطرهست. دوست دارم ساده باشم کنار
تو، دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یه تکیهگاه محکمه.
سکوت کرد و من هم سکوت کردم، از پارک بیرون اومدیم.
با نفس عمیقی گفت:
-قهری؟
دلخور گفتم:
-نباشم؟ من رو آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم رو بخونم بعد به جاش کلی حرصم دادی، اگه امتحانم رو
خراب کنم تقصیر توئه. رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یه بار میرسی به اینجا؟
-نه نه اصلا، فقط...
#پارت_165
کلافه از حرفهای تکراری گفتم:
-کی قراره این فقطها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدمهاش.
-دیشب که رفته بودیم خونهی داییت... سکوت کرد. چون داییسعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونهشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه.
-خب؟!
-خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که...
کلافه بود، بعد از یه مکث کوتاه و چنگی که به موهاش زد ادامه داد:
-داییت داشت به مامانت میگفت چرا اینقدر زود محیا رو عروس کردی، موقعیتهای بهتری هم میتونست داشته باشه. موقعیتهایی بهتر از من.
از زور عصبانیت احساس خفگی میکردم، یعنی چی این حرفها؟ واقعا گفتنش حالا درست بود؟
-داییم بیخود...
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که امیرعلی جلوی دهنم رو گرفت و سرزنشگر گفت:
-محیا!
از دست داییم عصبانی بودم و ازامیرعلی دلخور.
-حالا این حرفها چه ربطی به من داشت؟ گـناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط؟
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد.
-از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان عمل نکرده بودم الان تو شاید خوشبخت بودی، شاید به قول
داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم.
-امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟ من الان هم خوشبختم، خیلی خوشبخت.
-خب من... منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم، دارم و خواهم داشت؛ نه؟
گرفته گفت:
-اگه دوستم نداشتی و میومدم خواستگاریت باز هم جوابت...
پریدم وسط حرفش و این رشتهی دراز
یه جا باید قیچی میشد.
-مطمئن باش مثبت بود.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_166
به لحن محکمم لبخندی زد.
-آخه آدمهای اطرافم به جونم شک میندازن که تو خوشبختی کنار من یا نه؟ ببخشید انگار هر چند وقت یه بار
محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت.
صورتم رو جمع کردم.
-آها، اون وقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید؟ حتما باید من رو زجر بدی با حرفهات؟ من اگه قول بدم دربیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اون هم با صدای بلند که همهی دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمیکنی؟ دور این حرفها رو خط میکشی؟ ول کن حرف بقیه رو امیرعلی. حرف من برات مهمه یا بقیه؟
- معلومه که تو. ببخشید، متاسفم.
ابرو بالا انداختم.
-نچ این بار جریمه داره.
-شما امر بفرمایید.
متفکر لبهام رو جمع کردم.
-اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست، دوم اینکه...
سکوت کردم که با صورت خندونش نگاهم کرد.
-اولی که به روی چشم و دومی؟
سرفهی مصلحتی کردم و قیافهم رو جدی.
-یه دفعهی دیگه هم باید من رو ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی، این بار که خوب من رو به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی و سومی هم...
-هنوز ادامه داره؟
- بله که داره، هزار تا شرط میذارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی.
لبخندش عمق گرفت و من شرط و شروطم رو ادامه دادم.
-سر راه یه بسته پاستیل خرسی برام بخر، مغزم باز میشه بهتر درسم رو یاد میگیرم.
ابروهاش بالا پرید.
-شوخی میکنی؟
-خیلی هم جدیام.
با خنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش.
#پارت_167
-چشم؛ ولی مگه بچهای تو؟
-چه ربطی داره؟! دوست دارم خب، از این به بعد هم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی میکنم؛ کلا از گل و کادو بهتره و حس خوبی به من میده.
نتونست دیگه خندهش رو نگه داره و بلند بلند خندید.
-قربون این شرطهای کوچیک و دل بزرگت بشم.
-نمیخوام، راست میگی دیگه این حرفها رو نزن.
-چشم. حالا دیگه اخم نکن، دو بسته پاستیل برات میخرم، خوبه؟
دستهام رو بهم کوبیدم.
-جدی؟ آخ جون. میخوای سه بسته بخر که کلاً رفع دلخوری بشه.
این بار قهقه زد.
-اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم.
-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو، ناشکریه، خدا قهرش میگیره. چرا فکر میکنی
کمی؟
نفسش رو با یک آه بیرون داد.
- من ناشکری نکردم. هر وقت میخوام گله کنم از خدا، میرم این موسسههایی که افراد بیسرپرست رو نگه میدارن یا وقتهایی که عیدهای مذهبی مسجد محلهمون میره بهزیستی من هم میرم، اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر میکنم و عذرخواهی. میدونم افرادی هستن که زندگیِ سادهتر و بدتر از ما هم دارن، اونها رو هم میبینم محیا؛ خدا رو هم روزی هزار بار شکر میکنم که زندگی سادهای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه.
-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد و دستم رو که کنار دستش آزاد و رها بود به دست گرفت و فشار نرمی داد.
-نه عزیز من، این چه حرفیه؟ همهی زندگیم رو به پات میریزم.
-پس بیا و دیگه از این حرفها نزن؛ چون من فکر میکنم برات غریبهم. از این به بعد از هر چی دلخور شدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه به هم بگیم نه کنار واژهی پشیمونی، باشه؟ قول بده.
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش.
-قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_168
-باشه قبول.
این هم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگیِ با هم بودن، چهقدر خوبه که اول حس دوستی باشه؛ کنار همسر بودنت.
***
-میگم امیرعلی؟
نگاهش رو از دفتر چرکنویسم که داشت توش برام مسئله توضیح میداد، گرفت.
-جونم؟
-یه سوال بپرسم؟ قول بده نخندی بهم.
لبخند مهربونی زد و چند عدد بهمسئلهش اضافه کرد.
-شما صدتا بپرس، چرا باید بخندم؟!
لبهام رو با زبونم تر کردم و خودم تردید داشتم برای پرسیدن سوالم.
-میگم که من... یعنی تو اون موقع گفتی میری بهزیستی؟
با تعجب و کنجکاوی چشمهاش رو باریک کرد و سرش بالا اومد.
-خب آره، اعیاد میرم؛ همراه مسجدیها... چهطور؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و تند گفتم:
-نمیترسی؟
گنگ نگاهم کرد.
-چرا باید بترسم؟
هر وقت با اکراه میخواستم چیزی روبگم لبهام خشک میشد، دوباره با زبونم تر کردمشون.
-ببین منظور من ترس نیست، چهطوری بگم. یه بار از طرف مدرسه میخواستن ما رو ببرن که کارهای هنریشون رو ببینیم که من هم رفتم؛ اما حسم رو چهطوری بهت بگم... من...
دست از حل کردن کشید و صاف نشست.
-چرا این قدر کلافه؟ خب بعدش؟
میترسیدم بگم و نگاهش بشه برام توبیخ.
-خب من...
با سکوتم خودش گفت:
-محیا از اون بچهها میترسی چون فکر میکنی با ما فرق دارن؟ چرا؟
#پارت_169
خودم خوب میدونستم ترس نبود، بیخود اشک جمع کردم توی چشمهام.
-هیچی ولش کن.
سرم پایین افتاد و از لحن امیرعلی میشد فهمید که تعجب کرده.
-محیا چی شده؟ باهام حرف بزن.
خودکار رو برداشتم و شروع کردم به کشیدن اشکال مختلف.
-بیخیالش مهم نیست.
خودکار رو از دستم کشید و باهاش به نوک بینیم ضربه زد.
-سرت رو بیار بالا حرف بزنیم.
سرم رو بلند کردم که مهربون با پشت دست گونهم رو نوازش کرد.
-محیا اون بچهها دریایی از محبتن، از نظر اونها من و تو براشون عجیبیم. تو که رفتی اونجا، چیزی دیدی که باعث این تردید و این حالتت شده؟!
-نه نه اصلا. ببین امیرعلی من نمیترسم ازشون، فقط وقتی میرم اون جا یه حس غریب دارم؛ حسی مثل ترحم کردن بهشون. شاید هم به قول تو ترس که نرفتم جلو با اینکه...
اشکهام ریخت، هر وقت یاد اون روز میفتادم این میشد حال و روزم. یادآوری ترس از بچههایی که با همهی مهربونی به من سلام کرده بودن و من با اکراه جواب داده بودم و نرفته بودم نزدیک و خودم نمیدونستم چرا! رفتار بعضی از دوستهام هم بدتر از من و... من هم همیشه فکر میکردم شریک بودم باهاشون تو بعضی برخوردهای زننده. امیرعلی با دیدن اشکهام ابروهاش بالا پرید و بهتزده گفت:
-محیا چرا گریه؟
هق هق کردم، زود سیل میشد اشکهام. امیرعلی هم دستهاش رو باز کرد و من بیدرنگ خزیدم توی آغـوشش. روی موهام رو نوازش کرد.
-من که نمیفهمم دلیل این گریهها رو دختر خوب، اگه این حرفها رو بهونه کردی به خاطر پاستیل خرسیهات
باید بگم دیدی که سوپری نداشت و من قول دادم برات بخرم دیگه.
وسط گریه لبخندی رو لبم ترکید به لحن شیطون و شوخش. چه خوب حال و هوام رو عوض میکرد با یه لحن مهربون و موضوع پیش پا افتاده. با حالت قهر اشکهام رو پاک کردم و کمی ازش فاصله گرفتم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_170
-نخیرم مگه من بچهم؟
لبخند مهربونی مهمونم کرد.
-آها حالا شد. بگو ببینم چرا اینجوری شدی؟
موهای آزادم رو که اومده بود توی چشمهام با دست راستش زد پشت گوشم و من گفتم:
-اون روزی که ما رفتیم اونجا من برخوردم بد بود، نمیدونم چرا ازشون ترسیدم! تو راست میگی، اونها خیلی
مهربون بودن؛ اما...
نفس عمیق و آرومی کشید.
-پس بفرمایید شما عذاب وجدان دارید نه ترس.
سرم رو بالا و پایین کردم؛ یعنی حرفت درسته.
-دوست ندارم ترحم کنم، دوست ندارم برم اونجا که فقط ببینمشون و به سلامتی خودم ببالم و با چشم... با
چشم...
-بسه فهمیدم چی میگی.
دوباره با صدای به بغض نشستهای گفتم:
-من خیلی بدم، نه؟
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و جدی رو
به من گفت:
نه عزیز من، چرا همچین فکری کردی؟ خب دیدگاهت رو عوض کن.
-میدونی امیرعلی من عاشق بچههام. اون روز هم که رفتیم یه پسر بچهای همش میومد نزدیکم که سرش رونوازش کنم و من با اکراه این کار رو انجام دادم؛ برای همین از اون سال کلی عذابوجدان برام مونده که چرا بغلش نکردم؛ مگه چه فرقی داشت با بقیهی بچههای اطرافم؟ کاش محبت کردن واقعی رو یاد داشتم. اصلاً شماها اعیاد، برای چی میرین؟
لبخند مهربون صورت امیرعلی هر لحظه پررنگتر میشد و من خجالتم بیشتر.
-میریم اونجا و شیرینی میبریم،میشینیم کنارشون. اونا هم سهمی دارن از تو شادیها شریک شدن.
دستهام رو محکم مشت کردم وپرحسرت گفتم:
-خوش به حالت.
دستهاش جلو اومد، مشتهام رو به دست گرفت و با نوازش انگشتش روی پشت دستم، گره دستهام رو باز کرد تا عصبی بودنم ته بکشه.
#پارت_171
-چرا؟! تو هم از این به بعد بیا و محبت کن،معمولی، نه از سر ترحم. اونها دنیا معنوی و دل هاشون از من و تو بزرگتره محیا. گاهی وقتها ما آدمهایی که بیرون از دنیای کوچیک دیوار کشیدهیاونهاییم، بیشتر محتاج ترحمیم.
راست میگفت، موافق بودم با اینحرفش و من خودم چهقدر محتاج ترحم و بخشش اونها بودم به خاطر
کوتهفکری چند سال پیشم.
-هر وقت خواستی بری من رو هم بیام؟
-بله با کمال میل. تورو هم میبرم.
پشت دستم رو بوسهای زد و توی دلم اثر و آثاری از حالت قبلیم نبود. با تشکر نگاهش کردم و اون با رها کردن
دستهام خودکار به دست گرفت.
-حالا حواست رو بده به من که این رو یاد بگیری.
به نشونهی موافقت سر تکون دادم. امیرعلی شروع کرد به توضیح دادن و من به جای مسئله باز هم حواسم رفت به قلبم و قربون صدقه رفتنِ امیرعلی مهربونی که این روزها شده بود همهی آرامشم.
-محیا حواست رو بده به درست خانومی، شیطنت نکن.
با خنده سر چرخوند و نگاهم رو روی خودش شکار کرد و شیطون خندید.
لب پایینم رو گزیدم و چشم کشیدهای گفتم. نگاهم رو دوختم به دفترم و دست خط قشنگ امیرعلی و منتظر بودم
برای توضیحش که اینقدر واضح و رسا بود که من سریع یاد میگرفتم و یادم میومد درسهای فراموش شدهم. بعد از چند ثانیه سکوتش من سر بلند کردم و نگاه خیرهش رو روی خودم شکار کردم، از سر خوشحالی این نگاه که رنگی از نگاه خودم رو داشت با شیطنت یه تای ابروم رو بالا دادم.
-آقا معلم خوب نیست شاگردت رو دید میزنی.
خندهی آرومی روی لبش نشست.
-این شاگرد خانوم خودمه، هرچقدر دلم بخواد نگاهش میکنم.
گاهی جملههاش معنی عمیقی از دوستت دارم داشت و با لحنی میگفت که قلبم یهو با همهی احساسش جلوی امیرعلی کم میآورد و بیتاب میشد.
-اِ! جدی؟
بیتوجه به شیطنتی که خرجش کردم سر چرخوند نگاهی به در تقریبا بستهی اتاق انداخت و بعد بیاون که به خودم بیام بـوس کوچیکی روی لبهام مهر خورد و سریع عقب کشید. قبل از این که قلب ناآرومم آروم بگیره، سرش رو تکون نامحسوسی داد و یه خط کوچولو رو کاغذ کشید.
-خب بگو ببینم اشکالات دقیقا کجاست؟
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_172
***
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو با یه سلام بلند داد. روی صندلی جلو به سمت
عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم:
-مداد برداشتی؟ پاککن؟
داشت ذکر میگفت و به گفتن یه آره اکتفا کرد.
دوباره گفتم:
-راستی کارت ورود به جلسهت که یادت نرفته؟
غر زد و من حواسش رو پرت کرده بودم.
-میذاری دعام رو بخونم یا نه؟ بله برداشتم، تو که از مامانها بدتری؛ بیچاره بچههات قراره از دستت چی بکشن.
امیرعلی ریز ریز خندید، من اخم کردم و با اعتراض گفتم:
-عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریدهش شدم که عطیه وسط ذکر خوندنش بلند بلند خندید.
-آخر جلوش سوتی دادی، بهت هشدار داده بودم، دیگه حسابت باکرامالکاتبینه.
-عطی یعنی چی اونوقت؟
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
-یعنی عطیه دیگه.
ابروهاش رو بالا داد.
-آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟
-از دهنم پرید، یعنی هر وقت اذیتم میکنه...
-بیا داره میندازه گردن من، به من چه اصلا.
چرخیدم سمت عطیه بهش چشمغره رفتم که برام شکلک مسخرهای درآورد.
نگاه امیرعلی میگفت سعی در کنترل خندهی روی لبهاش داره.
-خب حالا با هم دعوا نکنین.
رو به من ادامه داد:
-شما هم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی، یه اسم نشونهی شخصیت یه نفره و حرمت داره، پس بهتره کامل گفته بشه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_172 *** عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_173
مثل بچههای که از تنبیهشون خجالت زده هستن، گفتم:
چشم دیگه تکرار نمیشه.
دستش اومد بالا که لپم رو بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد، آخه بعد از کشیدن لپم هر دفعه دستش میرفت سمت لبهاش و من از دور بـوسیده میشدم. عطیه هم انگار متوجه شد و سرفهی مصلحتی کرد.
-راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم.
خندیدم و امیرعلی هم با چرخوندن صورتش به سمت مخالف من خندهش رو مخفی کرد.
-اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی دو شب دیگه مهمون دارین؟
- حالا کو تا دو شب دیگه، بعدش هم من اومدم بدرقهت کنم و بهت روحیه بدم تا کنکورت رو خوب بدی.
-بگو از کمک کردن فرار کردم، من بهونهام.
چرخیدم سمتش.
-مگه من مثل توام؟ یه پا کدبانوام برای خودم.
صورتش رو جمع کرد.
-آره تو که راست میگی، من رو دیگه رنگ نکن دختر تنبل. وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ، نهار هم نداشته باشی، اونوقت کد بانو بودنت معلوم میشه؛ باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونهی ما گله و گلهگذاری.
-من رو خانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونهست و یه پا کدبانو.
خوشحال شدم از طرفداریهای امیرعلی حتی وسط شوخی. بلند گفتم:
-مرسی امیرعلی، عاشقتم.
عطیه میخواست چیزی بگه؛ ولی باحرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف.
بعد کمی تخس گفت:
-چه ذوقی هم میکنه برای من، به پا پس نیفتی فقط.
زبونم رو براش در آوردم که لم داد روی صندلی.
-خودم میرفتم راحتتر بودم. شما دو تا که نه گذاشتین دعاهام رو بخونم، نه روحیه بهم دادین؛ فقط نشستین اینجا جلوی من با کمال پررویی قربون صدقهی هم میرین.
امیرعلی با اخم از آینهی جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد.
-عطیه!
#پارت_174
عطیه هم دندونهاش رو نشون داد.
-جونم داداش؟ خب راست میگم دیگه، یکم به من هم روحیه بدین.
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه.
-دیشب برات نماز خوندم، توکل کن به خدا. مطمئنم قبول میشی.
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک میکرد. لبخند آرومی به صورتش پاشیدم.
-هول نکن دختر، تو که همهی کتابهات رو جویدی، پس استرس نداشته باش، برو سر جلسه من هم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون.
ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد.
-دستت درد نکنه؛ ولی مثل این مامانها نشینی پشت در برام دعا بخونی. برو با شوهر جونت دور دور، همونجوری هم من رو دعا کن بعد بیاین دنبالم؛ فقط لطفاً حرفهای عاشقانهتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم.
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم.
-برو دختر، حواست رو بده به امتحانت عوض این حرفها.
پیاده شد و برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت میکرد، دستش رو به نشونهی خداحافظی بالا آورد؛ عطیه هم دوید وسط جمعیتی که میرفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکور.
همونطور که با نگاهم بدرقهش میکردم گفتم:
-بهش گفتین؟
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت.
-نه، مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی.
-من؟ بزرگتر و صالحتر از من پیدا نکردین؟
لپم رو اینبار به تلافی دفعهی قبل محکمتر کشید.
-دوستانه دختر خوب، نه پیدا نکردیم.
اخم مصنوعی کردم و صورتم رو از دست امیرعلی بیرون کشیدم.
-آی کندی لپم رو، این چه کاریه جدیداً یاد گرفتی؟
به جای جواب چشمکی مهمونم کرد و ماشین رو روشن کرد.
-آقا امیرمحمد و نفیسه جون هم میدونن؟
اخم کمرنگی روی صورتش نشست، بدون نگاه کردن به من جواب داد.
-آره امیرمحمد مخالفه، نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_175
-چرا آخه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت.
-محیا یعنی نمیدونی چرا؟ علی پسر عمواکبره.
شونههام رو بالا انداختم.
-خب باشه، ربطش؟
امیرعلی پوفی کشید و من فهمیدم چه حرف مزخرفی گفتم وقتی دلیلش رو میدونم.
-حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟
خندید به من که اینقدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم. با دست آزادش چادرم رو که روی شونههام افتاده بود
کشید روی سرم.
-شما جواب مثبت رو از عطیه بگیر، نخیر دیگه مشکلی نیست.
آفتابگیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم.
-اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته.
سر چرخوند و به من که داشتم سنجاقِ ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کرد و چادرم که باز افتاد روی شونههام.
-الان داری چیکار میکنی محیا خانوم؟
بدون این که برگردم گفتم:
-دارم روسریم رو درست میکنم.
-تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که میگفت اصلا شوخی نداره و خیلی جدی بود.
متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبهی روسریم.
-اشکالی داره؟ از سرم درنیاوردمش که.
اخم ظریفی کرد.
-خب شاید بیوفته از سرت.
-وا امیرعلی حالا که نیوفتاده، مواظبم.
-خانوم من وقتی روسریت رو درست میکنی، هر چند از سرت نیفته که موهات معلوم نباشه؛ ولی گردنت که معلوم میشه، حالا میشه زودتر مرتبش کنی.
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده، سریع سرچرخوندم و روسریم رو توی آینه مرتب کردم.
#پارت_176
خب حالا. شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟ انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش، روسریم رو مثل الان سنجاق بزنم و روم رو سفت بگیرم تو ماشین .
- چرا که نه؟ پس مگه قراره چه جوری باشی؟ ببینم نکنه قراره سر لـخت باشی و شعار همیشگی یه شب هزار شب نمیشه؟!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیهست. من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار
اشتباهم گرفته بودم.
-نه خب؛ ولی...
چشمهاش رو ریز کرد، کمی چرخید و نگاهم کرد.
-ولی چی محیا؟ اگه فکر میکنی نمیتونی موهای درست شدهت رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی.
چشمهام گرد شده بود و لحن امیرعلی هر لحظه جدیتر میشد.
با بهت گفتم:
-امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه؟! عروسیه ها مثلا.
خندهدار بود که هنوز عطیه بله نداده بود و ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردیم.
اخم ظریفی کرد.
-روبند نه؛ ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی، همین. اون هم همیشه، حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا؛ حتی مجلس خودمون. دلخور نشو از حرفم محیا، من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام. نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن؛ چون اونجوری دیگه مال من نیست، درسته که تو خانوم منی؛ ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟ گاهی نگاهها تا جاهایی میره که نباید.
از حرف آخرش خجالت کشیدم و گونههام رنگ گرفت، اون نباید خیلی منظور داشت.
-امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم.
جدی بودنش ته نمیکشید تا من حال دلم خوب بشه.
-حتی شوخیش رو هم دوست ندارم. من عاشق این محیام که بیرون اینقدر سادهست و پوشیده، دلم نمیخواد توی جلسههای مختلف عوض بشه. نمیگم همیشه همینجوری باش، بالاخره جلسههای شادی یه فرقهایی هم داره؛
اما نه با یه دنیا تفاوت که نگاههایی رو که تا حالا نذاشتی هرز بره و یه شبه به فنا. محیاجان هر چی رو که دوست داری تجربه کنی از آرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی، فقط کنار خود من باش و امتحان کن؛ آزاد باش ولی کنار من جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_177
هنوز به این بیپروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم، انگار داشتم تب میکردم؛ البته دلم هم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من که حرف و رسم اول عاشق شدن یه مرد بود؛ اما با لحنش توبیخم کرد، برای کاری که انجام ندادم و من این رو دوست نداشتم به خصوص اون اخمی رو که بین پیشونیش افتاده بود. سرم رو چرخوندم سمت پنجره و بیاختیار اخم کردم، سکوت بود و سکوت؛ انتظار میکشیدم تا مثل همیشه با لحن مهربونی بگه قهری و من ناز کنم و انگار دلم تلافی کردن اون اخمش رو میخواست.
-محیا چی شد یه دفعه؟
سر چرخوندم و ابروهام رو دادم بالا.
-چی چی شده؟
بین دو ابروم ضربهی آرومی با انگشت اشارهش زد و بعد دنده رو عوض کرد.
-میگم این اخم چیه یه دفعه؟ به خاطر حرفهای منه؟ خب این اعتقادهای منه عزیزم، نمیتونم عوضش کنم، سعی کن باهاش کنار بیای.
از این جمله امریش حرصم گرفت، وسط عاشقی این چیزها هم نمک بود دیگه برای چاشنی.
-با چی کنار بیام؟ با اخم و توبیخی که به خاطر کار نکرده باهام میکنی؟
نیمهی ابرو چپش رو داد بالا و راهنما زد و کنار خیابون پارک کرد، حق به جانب گفت:
-من؟
دست به سینه شدم و سعی کردمنگاهش نکنم.
-نه پس من. حرفهات رو قبول دارم؛ ولی تو جوری اخم کردی انگار من این کار رو انجام دادم و تو ناراضی هستی، این همه جلسه عروسی رفتیم تو جوری من رو دیدی که به نظرت...
ادامه جملهم رو خوردم و خجالت کشیدم بگمش.
- نه اصلا، منظورم این نبود.
اخمهام باز شد و مثل بچهها لب چیدم.
-خب پس چی؟ تو میتونی همین اعتقاداتت رو دوستانه بهم بگی و بعدش هم دستور ندی. وقتی اینجوری اخم
میکنی، به خاطر کاری که انجامش ندادم دوست ندارم.
-دل نازک شدی.
#پارت_178
عوض این جمله دلم یه جمله دیگهی میخواست، عادت کرده بودم بعدِ مهربون شدنش به جملههای ناب.
کشیده گفتم:
-نخیرم.
با گرفتن چونهم صورتم رو چرخوند و نگاهم از سایهی درختی که روی کاپوت ماشین افتاده بود کشیده شد روی
صورتش که نه مهربون بود و نه اخمو.
-الان یعنی قهری پس؟
- نه. نه خب؛ اما... اخمت رو دوست ندارم، من فقط قصدم شوخی بود.
لب پاینش رو کشید توی دهنش و به چشمهام خیره شد.
-باشه من معذرت میخوام. این اخم از عمد نبود، قصدم هم اصلا توبیخت نبود.
رک عذرخواهی کرد و من باورم نمیشد در عین غرور داشتن مردونهشاشتباهش رو با یه عذرخواهی محکم جبران کنه و من دلم بلرزه برای غروری که مکملش مهربونی بود.
-حالا آشتی؟
خود به خود لبهام کش اومد به یه خنده.
-من که قهر نبودم.
ابروهاش رو تا به تا کرد.
-بله خب معلوم بود.
از ته دل به جملهای که به طعنه و برای شوخی گفته بود، لبخند زدم. خدایا میشه پایان همهی دعواها و دلخوریهایِ نمک زندگیمون همین قدر خوش باشه؟
***
-خب نظرت چیه عطیه خانوم؟
ابروهای بالا رفتهش رو آورد پایین، چهرهش متفکر بود تا متعجب.
-علی قرار بود قبل از خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه.
آبی رو که داشتم میخوردم با شدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی کشید و زد پشتم.
-خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها. اوی محیا سالمی؟
نفس بلندی کشیدم تا سرفهم آروم بگیره، رو به عطیه اخم کردم.
-تو الان چی گفتی؟
-جون عطیه زبونت رو تو دهنت نگه داری، نری به امیرعلی بگی.
-دیدم تعجب نکردی ها، الان دقیقاً منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علیآقا...
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_179
سکوت کردم که خودش گفت:
-بله با هم در ارتباطیم، اون هم تلفنی و فقط در حد مشکلات درسی.
چشم غرهای بهش رفتم.
-آره جون خودت.
-خب چه عیبی داره؟ با همین تلفنهای درسی فهمیدیم همدیگه رو دوست داریم.
چشمهام گرد شد و داد زدم:
-عطی!
ِ کِش مو رو از سرش کشید و موهاش رو با دستش شونه کرد.
-عطی و درد، آرومتر؛ خوبه الان شوهرت توبیخت کرد.
-من رو نپیچون، الان باید بهم بگی؟ بیمعرفت.
دستهاش رو به کمرش زد و طلبکارانه نگاهم کرد.
-تو که ته معرفتی بسه، چند سال عاشق امیرعلی بودی و لالمونی گرفته بودی؟
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام.
-تو میدونستی؟
-بله میدونستم.
-خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم، تو خواهرش بودی.
با رنجش نگاهم کرد و دوباره موهاش رو توی کش قرمزش پیچوند.
-اما بیشتر دوست تو بودم.
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست.
-خوبه که اصلا به روم هم نیاوردی، از تو بعیده.
کنارم نشست.
-ایش... از بس ماهم.
-خب خانمِ ماه، پس دیگه احتیاجی به نظرخواهی نیست؛ قیافهت جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن تو دلتون رو داد میزنه.
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دستهاش دور پاهاش حلقه شد، یه خط لبخند محو هم روی لبش.
-خوبه که به عشقت برسی نه؟ عاشق شدن قبل از ازدواج یه دیوونگی محضه؛ چون اگه نرسی به عشقت و اون تو
رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین.
#پارت_180
با حرفش موافق بودم، من حتی وحشت هم داشتم از این که امیرعلی ازدواج کنه با غیرِ من. دقیقا نمیدونم اگر این اتفاق میافتاد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیادهروی کرده بود از کنار امیرعلی بودن، چی میشد. چهقدر سعی کردم برای فراموشی؛ اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه، وقتی بلرزه و بریزه، وقتی با دیدن یه نفر ضربان
بگیره؛ یعنی عاشقه. دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی.
سرم رو بالا و پایین کردم.
-پس عطیه خانوم ما هم عاشق بوده.
-آره
-خوبه بابا، علیآقا که اصلا بهش نمیاومد اهل این حرفها باشه. پس بگو دقیقا.
چرا تو اون شب اومدی خونهی عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی.
قری به گردنش داد.
-اولاً راجع به آقامون اینجوری حرف نزن، بعدش هم، نخیر میدونستم اونشب نیست.
-اوهو شما که میفرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی! چه طوری به اینجا رسیدی؟
-اولش باور کن همین بود، یه سری کتاب تست و اینها برام آورد، من هم هر جا گیر میکردم زنگ میزدم میپرسیدم تا اینکه...
یه ابروم بالا پرید.
-خب تا اینکه چی؟
-دیگه دیگه، این قسمتش خصوصیه. مگه تو لحظههای نابت با امیرعلی رو بهم میگی؟!
چون نزدیکم بود ضربهای حوالهی سرش کردم.
-حیا کن، الان تو باید خجالت بکشی. خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزهی دهنت رو بفهمم اگه الان خودش بود که آبرو واسهت نمونده بود.
-حالا یعنی الان بیام بیرون، باید مثل رنگینکمون رنگ به رنگ بشم؟
-بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه.
دستهاش رو به هم کوبید و ذوق کرد.
-آخ جون حالا کی قراره بیان؟ علی خواسته غافلگیرم کنه.
با تاسف براش سر تکون میدادم که بالشت مخمل بنفش کنارش رو زد بهم.
-برای خودت متاسف باش، بعدش هم پاشو برو دیگه. برو جواب مثبتم رو اعلان کن من هم ببینم میتونم با این
لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالتزده به نظر بیاد یا نه، پاشو.
-بیچاره علیآقا، چی بکشه از دست تو.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_181
-مطمئن باش به پای داداش بدبخت شدهی من نمیرسه.
براق شدم بپرم بهش که بالشت رو سپر خودش کرد و مشتم به جای شونهش نصیب بالشت شد و اون هم هرهر خندید. از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی، خدای من! نکنه حرفهامون رو شنیده باشه!
با ترس سرم رو آوردم بالا و یه دفعه گفتم:
-سلام.
چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک.
-در روز چند بار سلان میکنی ؟ علیک سلام، حالا چرا هول کردی؟
حالتش که میگفت چیزی نشنیده؛ ولی لرزش صدای من دست خودم نبود، نگاهم رو دزدیدم.
-کی من؟ نه اصلا.
-محیا من رو ببین، مطمئنی؟
نمیتونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم، نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف. سرم رو چرخوندم و نگاه کردم به چونهش.
-هول نشدم،تو اینجا چیکار میکنی؟
یه قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش، ابروی هشتی شدهش نشون میداد حرفم رو باور
نکرده.
-اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم:
-جوابش مثبته.
تک خندهای کرد و بعد تک سرفهی مصلحتی.
-چه زود. یعنی قبول کرد؟ مطمئن؟ برم بگم به مامان؟
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده، دستهام رو به کمرم زدم.
-میگم جوابش مثبته دیگه، یعنی قبول کرده؛ بله.
به تغییر موضع من نگاهی کرد.
-خب حالا خانوم دعوا که نداری.
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشمهاش رو باریک کرد.
-مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها!
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
📋فهـــــرست مبـــــاحث کانال🌺
#خداےمن
#آشنایی_با_مجموعه
#هزارو_دوازدهمین_نفر
#گزارش_عملکرد (عملکرد کارگروه خیریه مجموعه مکتب سلیمانی سیرجان)
#فعالیت_های_مشاورین_مجموعه_درسال1400 (گزارش عملکرد کارگروه مشاوره مجموعه مکتب سلیمانی سیرجان)
#روز_معلم
#شنبه_های_ولایی
#یکشنبه_های_شهدایی
#سه_شنبه_های_مهدوی
#امام_رضا (ع)
#امام_زمان (عج)
#سیره_آقا
#یک_دقیقه_مطالعه
#به_وقت_طلوع
#حاج_قاسم
#حدیث_روز
#عارفانه
#پیام_معنوی
#استاد_پناهیان
#حال_خوب
#محرم
#ماه_شعبان
#ماه_رجب
#صدقه_اول_ماه
#خودمونی
#تربیت_فرزند
#همسرداری
#مشاوره
#طنز
#جوک
#سلامتی
#طب
#رمان_ضحی
#پسربسیجی_دخترقرتی رمان
#به_همین_سادگی رمان
#دالان_بهشت رمان
#شهدا
#دم_اذانی
#افطاری
#زنگ_تفریح
#انگیزشی
#یادمون_باشه
#آشپزی
#خونه_تکونی
#شهادت
#ولادت
#عشاقبخوانند
#دلدادگی
#راهنما
#تمثیل
#حجاب
#ایران
#رهبر
#شب_جمعه
#اربعین
#کربلا
#یک_فنجان_شعر
#فرزند_پروری
#چه_خبر_از_مجموعه
🖇کانال های تخصصیمون در رابطه با پیام های روانشناسی_مشاوره ای👇
@khanomkhoune👈ویژه خانم ها
@Aghaekhoune👈ویـــــژه آقـــــایون
🖇کانال تخصصی طب و سلامتمون👇
https://eitaa.com/joinchat/263651562C9c682abf25
🖇کانال دارالقرآنمون👇
@DarolQuranmaktabesoleimani
🖇کانال فروشگاهمون👇
@barakat_sirjan
لینک نظر سنجی هر حرف و سخنی داری برامون ناشناس بنویس👇
https://harfeto.timefriend.net/16727645480333
با لمس هشتک مد نظر مطالب قبل قابل مشاهده می باشد😊🌹