•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_177
هنوز به این بیپروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم، انگار داشتم تب میکردم؛ البته دلم هم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من که حرف و رسم اول عاشق شدن یه مرد بود؛ اما با لحنش توبیخم کرد، برای کاری که انجام ندادم و من این رو دوست نداشتم به خصوص اون اخمی رو که بین پیشونیش افتاده بود. سرم رو چرخوندم سمت پنجره و بیاختیار اخم کردم، سکوت بود و سکوت؛ انتظار میکشیدم تا مثل همیشه با لحن مهربونی بگه قهری و من ناز کنم و انگار دلم تلافی کردن اون اخمش رو میخواست.
-محیا چی شد یه دفعه؟
سر چرخوندم و ابروهام رو دادم بالا.
-چی چی شده؟
بین دو ابروم ضربهی آرومی با انگشت اشارهش زد و بعد دنده رو عوض کرد.
-میگم این اخم چیه یه دفعه؟ به خاطر حرفهای منه؟ خب این اعتقادهای منه عزیزم، نمیتونم عوضش کنم، سعی کن باهاش کنار بیای.
از این جمله امریش حرصم گرفت، وسط عاشقی این چیزها هم نمک بود دیگه برای چاشنی.
-با چی کنار بیام؟ با اخم و توبیخی که به خاطر کار نکرده باهام میکنی؟
نیمهی ابرو چپش رو داد بالا و راهنما زد و کنار خیابون پارک کرد، حق به جانب گفت:
-من؟
دست به سینه شدم و سعی کردمنگاهش نکنم.
-نه پس من. حرفهات رو قبول دارم؛ ولی تو جوری اخم کردی انگار من این کار رو انجام دادم و تو ناراضی هستی، این همه جلسه عروسی رفتیم تو جوری من رو دیدی که به نظرت...
ادامه جملهم رو خوردم و خجالت کشیدم بگمش.
- نه اصلا، منظورم این نبود.
اخمهام باز شد و مثل بچهها لب چیدم.
-خب پس چی؟ تو میتونی همین اعتقاداتت رو دوستانه بهم بگی و بعدش هم دستور ندی. وقتی اینجوری اخم
میکنی، به خاطر کاری که انجامش ندادم دوست ندارم.
-دل نازک شدی.
#پارت_178
عوض این جمله دلم یه جمله دیگهی میخواست، عادت کرده بودم بعدِ مهربون شدنش به جملههای ناب.
کشیده گفتم:
-نخیرم.
با گرفتن چونهم صورتم رو چرخوند و نگاهم از سایهی درختی که روی کاپوت ماشین افتاده بود کشیده شد روی
صورتش که نه مهربون بود و نه اخمو.
-الان یعنی قهری پس؟
- نه. نه خب؛ اما... اخمت رو دوست ندارم، من فقط قصدم شوخی بود.
لب پاینش رو کشید توی دهنش و به چشمهام خیره شد.
-باشه من معذرت میخوام. این اخم از عمد نبود، قصدم هم اصلا توبیخت نبود.
رک عذرخواهی کرد و من باورم نمیشد در عین غرور داشتن مردونهشاشتباهش رو با یه عذرخواهی محکم جبران کنه و من دلم بلرزه برای غروری که مکملش مهربونی بود.
-حالا آشتی؟
خود به خود لبهام کش اومد به یه خنده.
-من که قهر نبودم.
ابروهاش رو تا به تا کرد.
-بله خب معلوم بود.
از ته دل به جملهای که به طعنه و برای شوخی گفته بود، لبخند زدم. خدایا میشه پایان همهی دعواها و دلخوریهایِ نمک زندگیمون همین قدر خوش باشه؟
***
-خب نظرت چیه عطیه خانوم؟
ابروهای بالا رفتهش رو آورد پایین، چهرهش متفکر بود تا متعجب.
-علی قرار بود قبل از خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه.
آبی رو که داشتم میخوردم با شدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی کشید و زد پشتم.
-خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها. اوی محیا سالمی؟
نفس بلندی کشیدم تا سرفهم آروم بگیره، رو به عطیه اخم کردم.
-تو الان چی گفتی؟
-جون عطیه زبونت رو تو دهنت نگه داری، نری به امیرعلی بگی.
-دیدم تعجب نکردی ها، الان دقیقاً منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علیآقا...
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan