•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_161
-جدی؟! اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تابسواری کنی، فهمیدی؟
یه دل سیر به خط و نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیرعلی بشینم و تاب
بخورم چه خوب بود. با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی به خودم اومدم، تاب از حرکت ایستاده بود و
امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من. سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم.
-غلط کردم امیر علی، ببخشید.
قهقه خندهش همهی پارک رو پر کرد.
-راه نداره.
به خاطر سرعت زیادش نزدیکتر شده بود و من باز جیغ زدم. دستم رو گرفت، یه دور کامل چرخیدم و بعد افتادم توی بغلش؛ امیرعلی هم نفسزنون من رو کمی به خودش فشرد. بدون اینکه دست خودم باشه روی قلبش رو بوسه ریزی زدم، تکونی خورد و من رو از خودش جدا کرد؛ چشمهاش کوک خورد به نگاهم و من برای فرار از خجالتم زدم به بیراه و التماس قاطی صدام کردم.
-ببخش دیگه، جون محیا.
خندهی رو لبش رفت و انگشت اشارهش به نشونه سکوت نشست روی لبم، نفس عمیقی کشید تا آروم بشه.
-دیگه جون خودت رو قسم نخور هیچ وقت.
لبهام با خوشی به یه خنده باز شد و من این بار گونهش رو از ته دل بـوسیدم.
-چشم.
چشمهاش گرد شد و صداش اخطارآمیز.
-محیا خانوم!
نوک بینییم رو آروم کشید.
-دوباره این کارم نکن وقتی بیرون از خونهایم.
بدون این که به جملهم فکر کنم گفتم:
آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچهقدر بخوام ببوسمـ...
هنوز کلمهی آخر رو کامل نگفته بودم که صورت آمادهی خندهی امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد، دستم رو جلو دهنم گرفتم و وای بلندی گفتم؛ صدای خندهی امیرعلی هم دوباره همهی پارک رو پر کرد. تمام تنم داغ شده بود و من به این همه بیپروایی هم عادت نداشتم. کش چادرم رو که عقب رفت بود رو با دو
دستش مرتب کرد و همزمان سرش جلو اومد نزدیک گوشم و من گرمی نفسهاش رو از روی روسری هم حس کردم.
#پارت_162
-نه خب، خوشحالم هم میکنی.
کشیده و خجالتزده از این شیطنت صداش گفتم:
-امیرعلی.
از من جدا شد و خیره به چشمهام.
-بله خانومم؟
مهربون ادامه داد:
-قربون اون خجالت کشیدنت. یادت باشه از این به بعد حواست رو جمع کنی و فقط این حرفهای خوشمزهت رو
جلوی من بگی.
با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی از شرم لبهام رو تو دهنم کشیدم و سرم پایین افتاد. امیرعلی هم خم شد،
صورتش رو درست جلوی صورتم آورد و برای عوض کردن حال من گفت:
-حالا بریم که نوبت تاببازی توئه.
یه قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالا آوردم.
-نه نه، میشه به جاش الاکلنگ سوار بشیم؟
-دیگه چی؟ همون تابم به اجبار سوار شدم، بدو ببینم.
قیافهم رو مظلوم کردم بلکه جواب بده؛ اما نداد و دستم رو کشید.
-قیافهت رو اونجوری نکن زشت میشی.
-امیرعلی واقعا که!
خندید و روی صفحه فلزی که به دو زنجیر زنگزده آویزون بود و روی هوا معلق، ضربه زد.
-بشین.
لبهام رو تو دهنم جمع کردم و کمی لوس شدم.
-خواهش می کنم.
-بیا بشین کوچولو تابت بدم، اهل تلافی نیستم.
ذوقزده دستهام رو به هم کوبیدم و نشستم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_163
-قول دادی ها.
صدای مهربونش با عقب کشیدنزنجیرها، از نزدیکترین حالت؛ گوشم رو پر کرد.
-باشه قول دادم.
-چادرت رو جمع کن که به جایی گیر نکنه.
باشهای گفتم و چادرم رو که از تاب آویزون شده بود، جمع کردم. با حرکت یه دفعهای تاب، جیغ بلندی کشیدم ودستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد. چشمهام رو بستم و همونطور که تاب تکون میخورد و با جلو و عقب شدنش قلبم رو از جا میکند، عطر این فصل تازه رو نفس کشیدم.
هیجانزده گفتم:
-وای امیرعلی ممنون، خیلی کیف داره.
-هروقت خسته شدی بگو تاب رو نگه دارم که بریم، مثلا فردا امتحان داریا.
باشهای گفتم و به آسمون پرستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم «خدایا شکرت، عاشقتم. مرسی که همیشه هستی و
اینقدر مهربونی، با این که من بنده خوبی نیستم. ممنونم به خاطر امیرعلیِ آرزوهام.»
-داری با خدا درد دل میکنی؟
با لبخند و بـوسهای که رو به آسمون فرستادم، نگاه از آسمون گرفتم.
-آره، از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بود و سکوتت.
-امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یه دوست؟
با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست و من در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم.
-آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست، بهترین پناه و بهترین همدم؛ از رگ گردن به آدم نزدیکتره.
-داشتم ازش تشکر میکردم بهخاطر این که آرزوم رو برآورده کرد و تو رو به من بخشید، فکر کنم از دستم خسته شده بود که هر وقت صداش کردم تو رو خواستم.
مهربونی چشمهاش رو خرجم کرد.
-خدا هیچ وقت از بندههاش خسته نمیشه.
حرکت تاب آروم شده بود و من حالا دقیقتر امیرعلی رو میدیدم.
-آره میدونم، منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده.
لحنش جدی شد؛ ولی نگاهش همون نگاه دوستداشتنی بود که دل من براش میرفت.
-خب حالا آرزو کن، یه آرزوی جدید و بهتر.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_163 -قول دادی ها. صدای مهربونش با عقب کشیدنزنجیرها،
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_164
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش، به چشمهاش خیره شدم.
-دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی. تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده، مطمئنم کنار تو خوشبختترینم پس دیگه آرزویی نمیمونه.
نگاه امیرعلی هم به چشمهام بود، بدون ذرهای پلک زدن.
-یعنی دیگه هیچی از خدا نمیخوای؟
خاک چادرم رو تکوندم تا توی این چشمها ذوب نشدم.
-چرا دعا میکنم؛ مثل دعای فرج؛ دعای سلامتی و شفای مریضها و خیلی دعاهای دیگه ولی خب چیزی که به
اسم آرزو کردن باشه همه به تو ختم میشه و داشتن تو.
بازوم رو گرفت و از تاب بلند شد و من تکیهگاه دستش شدم.
-نمیتونم خوشبختت کنم، کاش من رو آرزو نمیکردی.
-امیرعلی این چه حرفیه؟! من الان هم خوشبختم.
نگاهش غم گرفت و قند خوشیچشمهاش افتاد.
-نمیتونم یه زندگی ایدهآل برات بسازم یا حداقل معمولی. گردش بردن و تفریح کردنمون هم که داری میبینی،
سادهست مثل خودم؛ برات خاطرههای خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه.
- باز امشب رسیدیم سر خونهی اول؟
نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت.
-حقیقته عزیز من، یه حقیقت تلخ.
دویدم دنبالش که هم قدم باشیم.
-اتفاقاً خیلی هم خوبه. من عاشق این سادگیام و این ساده بودن برام پر از خاطرهست. دوست دارم ساده باشم کنار
تو، دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یه تکیهگاه محکمه.
سکوت کرد و من هم سکوت کردم، از پارک بیرون اومدیم.
با نفس عمیقی گفت:
-قهری؟
دلخور گفتم:
-نباشم؟ من رو آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم رو بخونم بعد به جاش کلی حرصم دادی، اگه امتحانم رو
خراب کنم تقصیر توئه. رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یه بار میرسی به اینجا؟
-نه نه اصلا، فقط...
#پارت_165
کلافه از حرفهای تکراری گفتم:
-کی قراره این فقطها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدمهاش.
-دیشب که رفته بودیم خونهی داییت... سکوت کرد. چون داییسعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونهشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه.
-خب؟!
-خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که...
کلافه بود، بعد از یه مکث کوتاه و چنگی که به موهاش زد ادامه داد:
-داییت داشت به مامانت میگفت چرا اینقدر زود محیا رو عروس کردی، موقعیتهای بهتری هم میتونست داشته باشه. موقعیتهایی بهتر از من.
از زور عصبانیت احساس خفگی میکردم، یعنی چی این حرفها؟ واقعا گفتنش حالا درست بود؟
-داییم بیخود...
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که امیرعلی جلوی دهنم رو گرفت و سرزنشگر گفت:
-محیا!
از دست داییم عصبانی بودم و ازامیرعلی دلخور.
-حالا این حرفها چه ربطی به من داشت؟ گـناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط؟
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد.
-از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان عمل نکرده بودم الان تو شاید خوشبخت بودی، شاید به قول
داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم.
-امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟ من الان هم خوشبختم، خیلی خوشبخت.
-خب من... منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم، دارم و خواهم داشت؛ نه؟
گرفته گفت:
-اگه دوستم نداشتی و میومدم خواستگاریت باز هم جوابت...
پریدم وسط حرفش و این رشتهی دراز
یه جا باید قیچی میشد.
-مطمئن باش مثبت بود.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_166
به لحن محکمم لبخندی زد.
-آخه آدمهای اطرافم به جونم شک میندازن که تو خوشبختی کنار من یا نه؟ ببخشید انگار هر چند وقت یه بار
محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت.
صورتم رو جمع کردم.
-آها، اون وقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید؟ حتما باید من رو زجر بدی با حرفهات؟ من اگه قول بدم دربیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اون هم با صدای بلند که همهی دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمیکنی؟ دور این حرفها رو خط میکشی؟ ول کن حرف بقیه رو امیرعلی. حرف من برات مهمه یا بقیه؟
- معلومه که تو. ببخشید، متاسفم.
ابرو بالا انداختم.
-نچ این بار جریمه داره.
-شما امر بفرمایید.
متفکر لبهام رو جمع کردم.
-اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست، دوم اینکه...
سکوت کردم که با صورت خندونش نگاهم کرد.
-اولی که به روی چشم و دومی؟
سرفهی مصلحتی کردم و قیافهم رو جدی.
-یه دفعهی دیگه هم باید من رو ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی، این بار که خوب من رو به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی و سومی هم...
-هنوز ادامه داره؟
- بله که داره، هزار تا شرط میذارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی.
لبخندش عمق گرفت و من شرط و شروطم رو ادامه دادم.
-سر راه یه بسته پاستیل خرسی برام بخر، مغزم باز میشه بهتر درسم رو یاد میگیرم.
ابروهاش بالا پرید.
-شوخی میکنی؟
-خیلی هم جدیام.
با خنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش.
#پارت_167
-چشم؛ ولی مگه بچهای تو؟
-چه ربطی داره؟! دوست دارم خب، از این به بعد هم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی میکنم؛ کلا از گل و کادو بهتره و حس خوبی به من میده.
نتونست دیگه خندهش رو نگه داره و بلند بلند خندید.
-قربون این شرطهای کوچیک و دل بزرگت بشم.
-نمیخوام، راست میگی دیگه این حرفها رو نزن.
-چشم. حالا دیگه اخم نکن، دو بسته پاستیل برات میخرم، خوبه؟
دستهام رو بهم کوبیدم.
-جدی؟ آخ جون. میخوای سه بسته بخر که کلاً رفع دلخوری بشه.
این بار قهقه زد.
-اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم.
-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو، ناشکریه، خدا قهرش میگیره. چرا فکر میکنی
کمی؟
نفسش رو با یک آه بیرون داد.
- من ناشکری نکردم. هر وقت میخوام گله کنم از خدا، میرم این موسسههایی که افراد بیسرپرست رو نگه میدارن یا وقتهایی که عیدهای مذهبی مسجد محلهمون میره بهزیستی من هم میرم، اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر میکنم و عذرخواهی. میدونم افرادی هستن که زندگیِ سادهتر و بدتر از ما هم دارن، اونها رو هم میبینم محیا؛ خدا رو هم روزی هزار بار شکر میکنم که زندگی سادهای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه.
-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد و دستم رو که کنار دستش آزاد و رها بود به دست گرفت و فشار نرمی داد.
-نه عزیز من، این چه حرفیه؟ همهی زندگیم رو به پات میریزم.
-پس بیا و دیگه از این حرفها نزن؛ چون من فکر میکنم برات غریبهم. از این به بعد از هر چی دلخور شدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه به هم بگیم نه کنار واژهی پشیمونی، باشه؟ قول بده.
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش.
-قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_168
-باشه قبول.
این هم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگیِ با هم بودن، چهقدر خوبه که اول حس دوستی باشه؛ کنار همسر بودنت.
***
-میگم امیرعلی؟
نگاهش رو از دفتر چرکنویسم که داشت توش برام مسئله توضیح میداد، گرفت.
-جونم؟
-یه سوال بپرسم؟ قول بده نخندی بهم.
لبخند مهربونی زد و چند عدد بهمسئلهش اضافه کرد.
-شما صدتا بپرس، چرا باید بخندم؟!
لبهام رو با زبونم تر کردم و خودم تردید داشتم برای پرسیدن سوالم.
-میگم که من... یعنی تو اون موقع گفتی میری بهزیستی؟
با تعجب و کنجکاوی چشمهاش رو باریک کرد و سرش بالا اومد.
-خب آره، اعیاد میرم؛ همراه مسجدیها... چهطور؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و تند گفتم:
-نمیترسی؟
گنگ نگاهم کرد.
-چرا باید بترسم؟
هر وقت با اکراه میخواستم چیزی روبگم لبهام خشک میشد، دوباره با زبونم تر کردمشون.
-ببین منظور من ترس نیست، چهطوری بگم. یه بار از طرف مدرسه میخواستن ما رو ببرن که کارهای هنریشون رو ببینیم که من هم رفتم؛ اما حسم رو چهطوری بهت بگم... من...
دست از حل کردن کشید و صاف نشست.
-چرا این قدر کلافه؟ خب بعدش؟
میترسیدم بگم و نگاهش بشه برام توبیخ.
-خب من...
با سکوتم خودش گفت:
-محیا از اون بچهها میترسی چون فکر میکنی با ما فرق دارن؟ چرا؟
#پارت_169
خودم خوب میدونستم ترس نبود، بیخود اشک جمع کردم توی چشمهام.
-هیچی ولش کن.
سرم پایین افتاد و از لحن امیرعلی میشد فهمید که تعجب کرده.
-محیا چی شده؟ باهام حرف بزن.
خودکار رو برداشتم و شروع کردم به کشیدن اشکال مختلف.
-بیخیالش مهم نیست.
خودکار رو از دستم کشید و باهاش به نوک بینیم ضربه زد.
-سرت رو بیار بالا حرف بزنیم.
سرم رو بلند کردم که مهربون با پشت دست گونهم رو نوازش کرد.
-محیا اون بچهها دریایی از محبتن، از نظر اونها من و تو براشون عجیبیم. تو که رفتی اونجا، چیزی دیدی که باعث این تردید و این حالتت شده؟!
-نه نه اصلا. ببین امیرعلی من نمیترسم ازشون، فقط وقتی میرم اون جا یه حس غریب دارم؛ حسی مثل ترحم کردن بهشون. شاید هم به قول تو ترس که نرفتم جلو با اینکه...
اشکهام ریخت، هر وقت یاد اون روز میفتادم این میشد حال و روزم. یادآوری ترس از بچههایی که با همهی مهربونی به من سلام کرده بودن و من با اکراه جواب داده بودم و نرفته بودم نزدیک و خودم نمیدونستم چرا! رفتار بعضی از دوستهام هم بدتر از من و... من هم همیشه فکر میکردم شریک بودم باهاشون تو بعضی برخوردهای زننده. امیرعلی با دیدن اشکهام ابروهاش بالا پرید و بهتزده گفت:
-محیا چرا گریه؟
هق هق کردم، زود سیل میشد اشکهام. امیرعلی هم دستهاش رو باز کرد و من بیدرنگ خزیدم توی آغـوشش. روی موهام رو نوازش کرد.
-من که نمیفهمم دلیل این گریهها رو دختر خوب، اگه این حرفها رو بهونه کردی به خاطر پاستیل خرسیهات
باید بگم دیدی که سوپری نداشت و من قول دادم برات بخرم دیگه.
وسط گریه لبخندی رو لبم ترکید به لحن شیطون و شوخش. چه خوب حال و هوام رو عوض میکرد با یه لحن مهربون و موضوع پیش پا افتاده. با حالت قهر اشکهام رو پاک کردم و کمی ازش فاصله گرفتم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_170
-نخیرم مگه من بچهم؟
لبخند مهربونی مهمونم کرد.
-آها حالا شد. بگو ببینم چرا اینجوری شدی؟
موهای آزادم رو که اومده بود توی چشمهام با دست راستش زد پشت گوشم و من گفتم:
-اون روزی که ما رفتیم اونجا من برخوردم بد بود، نمیدونم چرا ازشون ترسیدم! تو راست میگی، اونها خیلی
مهربون بودن؛ اما...
نفس عمیق و آرومی کشید.
-پس بفرمایید شما عذاب وجدان دارید نه ترس.
سرم رو بالا و پایین کردم؛ یعنی حرفت درسته.
-دوست ندارم ترحم کنم، دوست ندارم برم اونجا که فقط ببینمشون و به سلامتی خودم ببالم و با چشم... با
چشم...
-بسه فهمیدم چی میگی.
دوباره با صدای به بغض نشستهای گفتم:
-من خیلی بدم، نه؟
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و جدی رو
به من گفت:
نه عزیز من، چرا همچین فکری کردی؟ خب دیدگاهت رو عوض کن.
-میدونی امیرعلی من عاشق بچههام. اون روز هم که رفتیم یه پسر بچهای همش میومد نزدیکم که سرش رونوازش کنم و من با اکراه این کار رو انجام دادم؛ برای همین از اون سال کلی عذابوجدان برام مونده که چرا بغلش نکردم؛ مگه چه فرقی داشت با بقیهی بچههای اطرافم؟ کاش محبت کردن واقعی رو یاد داشتم. اصلاً شماها اعیاد، برای چی میرین؟
لبخند مهربون صورت امیرعلی هر لحظه پررنگتر میشد و من خجالتم بیشتر.
-میریم اونجا و شیرینی میبریم،میشینیم کنارشون. اونا هم سهمی دارن از تو شادیها شریک شدن.
دستهام رو محکم مشت کردم وپرحسرت گفتم:
-خوش به حالت.
دستهاش جلو اومد، مشتهام رو به دست گرفت و با نوازش انگشتش روی پشت دستم، گره دستهام رو باز کرد تا عصبی بودنم ته بکشه.
#پارت_171
-چرا؟! تو هم از این به بعد بیا و محبت کن،معمولی، نه از سر ترحم. اونها دنیا معنوی و دل هاشون از من و تو بزرگتره محیا. گاهی وقتها ما آدمهایی که بیرون از دنیای کوچیک دیوار کشیدهیاونهاییم، بیشتر محتاج ترحمیم.
راست میگفت، موافق بودم با اینحرفش و من خودم چهقدر محتاج ترحم و بخشش اونها بودم به خاطر
کوتهفکری چند سال پیشم.
-هر وقت خواستی بری من رو هم بیام؟
-بله با کمال میل. تورو هم میبرم.
پشت دستم رو بوسهای زد و توی دلم اثر و آثاری از حالت قبلیم نبود. با تشکر نگاهش کردم و اون با رها کردن
دستهام خودکار به دست گرفت.
-حالا حواست رو بده به من که این رو یاد بگیری.
به نشونهی موافقت سر تکون دادم. امیرعلی شروع کرد به توضیح دادن و من به جای مسئله باز هم حواسم رفت به قلبم و قربون صدقه رفتنِ امیرعلی مهربونی که این روزها شده بود همهی آرامشم.
-محیا حواست رو بده به درست خانومی، شیطنت نکن.
با خنده سر چرخوند و نگاهم رو روی خودش شکار کرد و شیطون خندید.
لب پایینم رو گزیدم و چشم کشیدهای گفتم. نگاهم رو دوختم به دفترم و دست خط قشنگ امیرعلی و منتظر بودم
برای توضیحش که اینقدر واضح و رسا بود که من سریع یاد میگرفتم و یادم میومد درسهای فراموش شدهم. بعد از چند ثانیه سکوتش من سر بلند کردم و نگاه خیرهش رو روی خودم شکار کردم، از سر خوشحالی این نگاه که رنگی از نگاه خودم رو داشت با شیطنت یه تای ابروم رو بالا دادم.
-آقا معلم خوب نیست شاگردت رو دید میزنی.
خندهی آرومی روی لبش نشست.
-این شاگرد خانوم خودمه، هرچقدر دلم بخواد نگاهش میکنم.
گاهی جملههاش معنی عمیقی از دوستت دارم داشت و با لحنی میگفت که قلبم یهو با همهی احساسش جلوی امیرعلی کم میآورد و بیتاب میشد.
-اِ! جدی؟
بیتوجه به شیطنتی که خرجش کردم سر چرخوند نگاهی به در تقریبا بستهی اتاق انداخت و بعد بیاون که به خودم بیام بـوس کوچیکی روی لبهام مهر خورد و سریع عقب کشید. قبل از این که قلب ناآرومم آروم بگیره، سرش رو تکون نامحسوسی داد و یه خط کوچولو رو کاغذ کشید.
-خب بگو ببینم اشکالات دقیقا کجاست؟
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_172
***
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو با یه سلام بلند داد. روی صندلی جلو به سمت
عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم:
-مداد برداشتی؟ پاککن؟
داشت ذکر میگفت و به گفتن یه آره اکتفا کرد.
دوباره گفتم:
-راستی کارت ورود به جلسهت که یادت نرفته؟
غر زد و من حواسش رو پرت کرده بودم.
-میذاری دعام رو بخونم یا نه؟ بله برداشتم، تو که از مامانها بدتری؛ بیچاره بچههات قراره از دستت چی بکشن.
امیرعلی ریز ریز خندید، من اخم کردم و با اعتراض گفتم:
-عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریدهش شدم که عطیه وسط ذکر خوندنش بلند بلند خندید.
-آخر جلوش سوتی دادی، بهت هشدار داده بودم، دیگه حسابت باکرامالکاتبینه.
-عطی یعنی چی اونوقت؟
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
-یعنی عطیه دیگه.
ابروهاش رو بالا داد.
-آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟
-از دهنم پرید، یعنی هر وقت اذیتم میکنه...
-بیا داره میندازه گردن من، به من چه اصلا.
چرخیدم سمت عطیه بهش چشمغره رفتم که برام شکلک مسخرهای درآورد.
نگاه امیرعلی میگفت سعی در کنترل خندهی روی لبهاش داره.
-خب حالا با هم دعوا نکنین.
رو به من ادامه داد:
-شما هم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی، یه اسم نشونهی شخصیت یه نفره و حرمت داره، پس بهتره کامل گفته بشه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_172 *** عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_173
مثل بچههای که از تنبیهشون خجالت زده هستن، گفتم:
چشم دیگه تکرار نمیشه.
دستش اومد بالا که لپم رو بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد، آخه بعد از کشیدن لپم هر دفعه دستش میرفت سمت لبهاش و من از دور بـوسیده میشدم. عطیه هم انگار متوجه شد و سرفهی مصلحتی کرد.
-راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم.
خندیدم و امیرعلی هم با چرخوندن صورتش به سمت مخالف من خندهش رو مخفی کرد.
-اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی دو شب دیگه مهمون دارین؟
- حالا کو تا دو شب دیگه، بعدش هم من اومدم بدرقهت کنم و بهت روحیه بدم تا کنکورت رو خوب بدی.
-بگو از کمک کردن فرار کردم، من بهونهام.
چرخیدم سمتش.
-مگه من مثل توام؟ یه پا کدبانوام برای خودم.
صورتش رو جمع کرد.
-آره تو که راست میگی، من رو دیگه رنگ نکن دختر تنبل. وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ، نهار هم نداشته باشی، اونوقت کد بانو بودنت معلوم میشه؛ باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونهی ما گله و گلهگذاری.
-من رو خانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونهست و یه پا کدبانو.
خوشحال شدم از طرفداریهای امیرعلی حتی وسط شوخی. بلند گفتم:
-مرسی امیرعلی، عاشقتم.
عطیه میخواست چیزی بگه؛ ولی باحرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف.
بعد کمی تخس گفت:
-چه ذوقی هم میکنه برای من، به پا پس نیفتی فقط.
زبونم رو براش در آوردم که لم داد روی صندلی.
-خودم میرفتم راحتتر بودم. شما دو تا که نه گذاشتین دعاهام رو بخونم، نه روحیه بهم دادین؛ فقط نشستین اینجا جلوی من با کمال پررویی قربون صدقهی هم میرین.
امیرعلی با اخم از آینهی جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد.
-عطیه!
#پارت_174
عطیه هم دندونهاش رو نشون داد.
-جونم داداش؟ خب راست میگم دیگه، یکم به من هم روحیه بدین.
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه.
-دیشب برات نماز خوندم، توکل کن به خدا. مطمئنم قبول میشی.
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک میکرد. لبخند آرومی به صورتش پاشیدم.
-هول نکن دختر، تو که همهی کتابهات رو جویدی، پس استرس نداشته باش، برو سر جلسه من هم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون.
ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد.
-دستت درد نکنه؛ ولی مثل این مامانها نشینی پشت در برام دعا بخونی. برو با شوهر جونت دور دور، همونجوری هم من رو دعا کن بعد بیاین دنبالم؛ فقط لطفاً حرفهای عاشقانهتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم.
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم.
-برو دختر، حواست رو بده به امتحانت عوض این حرفها.
پیاده شد و برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت میکرد، دستش رو به نشونهی خداحافظی بالا آورد؛ عطیه هم دوید وسط جمعیتی که میرفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکور.
همونطور که با نگاهم بدرقهش میکردم گفتم:
-بهش گفتین؟
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت.
-نه، مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی.
-من؟ بزرگتر و صالحتر از من پیدا نکردین؟
لپم رو اینبار به تلافی دفعهی قبل محکمتر کشید.
-دوستانه دختر خوب، نه پیدا نکردیم.
اخم مصنوعی کردم و صورتم رو از دست امیرعلی بیرون کشیدم.
-آی کندی لپم رو، این چه کاریه جدیداً یاد گرفتی؟
به جای جواب چشمکی مهمونم کرد و ماشین رو روشن کرد.
-آقا امیرمحمد و نفیسه جون هم میدونن؟
اخم کمرنگی روی صورتش نشست، بدون نگاه کردن به من جواب داد.
-آره امیرمحمد مخالفه، نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_175
-چرا آخه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت.
-محیا یعنی نمیدونی چرا؟ علی پسر عمواکبره.
شونههام رو بالا انداختم.
-خب باشه، ربطش؟
امیرعلی پوفی کشید و من فهمیدم چه حرف مزخرفی گفتم وقتی دلیلش رو میدونم.
-حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟
خندید به من که اینقدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم. با دست آزادش چادرم رو که روی شونههام افتاده بود
کشید روی سرم.
-شما جواب مثبت رو از عطیه بگیر، نخیر دیگه مشکلی نیست.
آفتابگیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم.
-اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته.
سر چرخوند و به من که داشتم سنجاقِ ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کرد و چادرم که باز افتاد روی شونههام.
-الان داری چیکار میکنی محیا خانوم؟
بدون این که برگردم گفتم:
-دارم روسریم رو درست میکنم.
-تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که میگفت اصلا شوخی نداره و خیلی جدی بود.
متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبهی روسریم.
-اشکالی داره؟ از سرم درنیاوردمش که.
اخم ظریفی کرد.
-خب شاید بیوفته از سرت.
-وا امیرعلی حالا که نیوفتاده، مواظبم.
-خانوم من وقتی روسریت رو درست میکنی، هر چند از سرت نیفته که موهات معلوم نباشه؛ ولی گردنت که معلوم میشه، حالا میشه زودتر مرتبش کنی.
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده، سریع سرچرخوندم و روسریم رو توی آینه مرتب کردم.
#پارت_176
خب حالا. شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟ انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش، روسریم رو مثل الان سنجاق بزنم و روم رو سفت بگیرم تو ماشین .
- چرا که نه؟ پس مگه قراره چه جوری باشی؟ ببینم نکنه قراره سر لـخت باشی و شعار همیشگی یه شب هزار شب نمیشه؟!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیهست. من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار
اشتباهم گرفته بودم.
-نه خب؛ ولی...
چشمهاش رو ریز کرد، کمی چرخید و نگاهم کرد.
-ولی چی محیا؟ اگه فکر میکنی نمیتونی موهای درست شدهت رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی.
چشمهام گرد شده بود و لحن امیرعلی هر لحظه جدیتر میشد.
با بهت گفتم:
-امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه؟! عروسیه ها مثلا.
خندهدار بود که هنوز عطیه بله نداده بود و ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردیم.
اخم ظریفی کرد.
-روبند نه؛ ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی، همین. اون هم همیشه، حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا؛ حتی مجلس خودمون. دلخور نشو از حرفم محیا، من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام. نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن؛ چون اونجوری دیگه مال من نیست، درسته که تو خانوم منی؛ ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟ گاهی نگاهها تا جاهایی میره که نباید.
از حرف آخرش خجالت کشیدم و گونههام رنگ گرفت، اون نباید خیلی منظور داشت.
-امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم.
جدی بودنش ته نمیکشید تا من حال دلم خوب بشه.
-حتی شوخیش رو هم دوست ندارم. من عاشق این محیام که بیرون اینقدر سادهست و پوشیده، دلم نمیخواد توی جلسههای مختلف عوض بشه. نمیگم همیشه همینجوری باش، بالاخره جلسههای شادی یه فرقهایی هم داره؛
اما نه با یه دنیا تفاوت که نگاههایی رو که تا حالا نذاشتی هرز بره و یه شبه به فنا. محیاجان هر چی رو که دوست داری تجربه کنی از آرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی، فقط کنار خود من باش و امتحان کن؛ آزاد باش ولی کنار من جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_177
هنوز به این بیپروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم، انگار داشتم تب میکردم؛ البته دلم هم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من که حرف و رسم اول عاشق شدن یه مرد بود؛ اما با لحنش توبیخم کرد، برای کاری که انجام ندادم و من این رو دوست نداشتم به خصوص اون اخمی رو که بین پیشونیش افتاده بود. سرم رو چرخوندم سمت پنجره و بیاختیار اخم کردم، سکوت بود و سکوت؛ انتظار میکشیدم تا مثل همیشه با لحن مهربونی بگه قهری و من ناز کنم و انگار دلم تلافی کردن اون اخمش رو میخواست.
-محیا چی شد یه دفعه؟
سر چرخوندم و ابروهام رو دادم بالا.
-چی چی شده؟
بین دو ابروم ضربهی آرومی با انگشت اشارهش زد و بعد دنده رو عوض کرد.
-میگم این اخم چیه یه دفعه؟ به خاطر حرفهای منه؟ خب این اعتقادهای منه عزیزم، نمیتونم عوضش کنم، سعی کن باهاش کنار بیای.
از این جمله امریش حرصم گرفت، وسط عاشقی این چیزها هم نمک بود دیگه برای چاشنی.
-با چی کنار بیام؟ با اخم و توبیخی که به خاطر کار نکرده باهام میکنی؟
نیمهی ابرو چپش رو داد بالا و راهنما زد و کنار خیابون پارک کرد، حق به جانب گفت:
-من؟
دست به سینه شدم و سعی کردمنگاهش نکنم.
-نه پس من. حرفهات رو قبول دارم؛ ولی تو جوری اخم کردی انگار من این کار رو انجام دادم و تو ناراضی هستی، این همه جلسه عروسی رفتیم تو جوری من رو دیدی که به نظرت...
ادامه جملهم رو خوردم و خجالت کشیدم بگمش.
- نه اصلا، منظورم این نبود.
اخمهام باز شد و مثل بچهها لب چیدم.
-خب پس چی؟ تو میتونی همین اعتقاداتت رو دوستانه بهم بگی و بعدش هم دستور ندی. وقتی اینجوری اخم
میکنی، به خاطر کاری که انجامش ندادم دوست ندارم.
-دل نازک شدی.
#پارت_178
عوض این جمله دلم یه جمله دیگهی میخواست، عادت کرده بودم بعدِ مهربون شدنش به جملههای ناب.
کشیده گفتم:
-نخیرم.
با گرفتن چونهم صورتم رو چرخوند و نگاهم از سایهی درختی که روی کاپوت ماشین افتاده بود کشیده شد روی
صورتش که نه مهربون بود و نه اخمو.
-الان یعنی قهری پس؟
- نه. نه خب؛ اما... اخمت رو دوست ندارم، من فقط قصدم شوخی بود.
لب پاینش رو کشید توی دهنش و به چشمهام خیره شد.
-باشه من معذرت میخوام. این اخم از عمد نبود، قصدم هم اصلا توبیخت نبود.
رک عذرخواهی کرد و من باورم نمیشد در عین غرور داشتن مردونهشاشتباهش رو با یه عذرخواهی محکم جبران کنه و من دلم بلرزه برای غروری که مکملش مهربونی بود.
-حالا آشتی؟
خود به خود لبهام کش اومد به یه خنده.
-من که قهر نبودم.
ابروهاش رو تا به تا کرد.
-بله خب معلوم بود.
از ته دل به جملهای که به طعنه و برای شوخی گفته بود، لبخند زدم. خدایا میشه پایان همهی دعواها و دلخوریهایِ نمک زندگیمون همین قدر خوش باشه؟
***
-خب نظرت چیه عطیه خانوم؟
ابروهای بالا رفتهش رو آورد پایین، چهرهش متفکر بود تا متعجب.
-علی قرار بود قبل از خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه.
آبی رو که داشتم میخوردم با شدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی کشید و زد پشتم.
-خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها. اوی محیا سالمی؟
نفس بلندی کشیدم تا سرفهم آروم بگیره، رو به عطیه اخم کردم.
-تو الان چی گفتی؟
-جون عطیه زبونت رو تو دهنت نگه داری، نری به امیرعلی بگی.
-دیدم تعجب نکردی ها، الان دقیقاً منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علیآقا...
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_179
سکوت کردم که خودش گفت:
-بله با هم در ارتباطیم، اون هم تلفنی و فقط در حد مشکلات درسی.
چشم غرهای بهش رفتم.
-آره جون خودت.
-خب چه عیبی داره؟ با همین تلفنهای درسی فهمیدیم همدیگه رو دوست داریم.
چشمهام گرد شد و داد زدم:
-عطی!
ِ کِش مو رو از سرش کشید و موهاش رو با دستش شونه کرد.
-عطی و درد، آرومتر؛ خوبه الان شوهرت توبیخت کرد.
-من رو نپیچون، الان باید بهم بگی؟ بیمعرفت.
دستهاش رو به کمرش زد و طلبکارانه نگاهم کرد.
-تو که ته معرفتی بسه، چند سال عاشق امیرعلی بودی و لالمونی گرفته بودی؟
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام.
-تو میدونستی؟
-بله میدونستم.
-خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم، تو خواهرش بودی.
با رنجش نگاهم کرد و دوباره موهاش رو توی کش قرمزش پیچوند.
-اما بیشتر دوست تو بودم.
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست.
-خوبه که اصلا به روم هم نیاوردی، از تو بعیده.
کنارم نشست.
-ایش... از بس ماهم.
-خب خانمِ ماه، پس دیگه احتیاجی به نظرخواهی نیست؛ قیافهت جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن تو دلتون رو داد میزنه.
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دستهاش دور پاهاش حلقه شد، یه خط لبخند محو هم روی لبش.
-خوبه که به عشقت برسی نه؟ عاشق شدن قبل از ازدواج یه دیوونگی محضه؛ چون اگه نرسی به عشقت و اون تو
رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین.
#پارت_180
با حرفش موافق بودم، من حتی وحشت هم داشتم از این که امیرعلی ازدواج کنه با غیرِ من. دقیقا نمیدونم اگر این اتفاق میافتاد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیادهروی کرده بود از کنار امیرعلی بودن، چی میشد. چهقدر سعی کردم برای فراموشی؛ اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه، وقتی بلرزه و بریزه، وقتی با دیدن یه نفر ضربان
بگیره؛ یعنی عاشقه. دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی.
سرم رو بالا و پایین کردم.
-پس عطیه خانوم ما هم عاشق بوده.
-آره
-خوبه بابا، علیآقا که اصلا بهش نمیاومد اهل این حرفها باشه. پس بگو دقیقا.
چرا تو اون شب اومدی خونهی عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی.
قری به گردنش داد.
-اولاً راجع به آقامون اینجوری حرف نزن، بعدش هم، نخیر میدونستم اونشب نیست.
-اوهو شما که میفرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی! چه طوری به اینجا رسیدی؟
-اولش باور کن همین بود، یه سری کتاب تست و اینها برام آورد، من هم هر جا گیر میکردم زنگ میزدم میپرسیدم تا اینکه...
یه ابروم بالا پرید.
-خب تا اینکه چی؟
-دیگه دیگه، این قسمتش خصوصیه. مگه تو لحظههای نابت با امیرعلی رو بهم میگی؟!
چون نزدیکم بود ضربهای حوالهی سرش کردم.
-حیا کن، الان تو باید خجالت بکشی. خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزهی دهنت رو بفهمم اگه الان خودش بود که آبرو واسهت نمونده بود.
-حالا یعنی الان بیام بیرون، باید مثل رنگینکمون رنگ به رنگ بشم؟
-بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه.
دستهاش رو به هم کوبید و ذوق کرد.
-آخ جون حالا کی قراره بیان؟ علی خواسته غافلگیرم کنه.
با تاسف براش سر تکون میدادم که بالشت مخمل بنفش کنارش رو زد بهم.
-برای خودت متاسف باش، بعدش هم پاشو برو دیگه. برو جواب مثبتم رو اعلان کن من هم ببینم میتونم با این
لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالتزده به نظر بیاد یا نه، پاشو.
-بیچاره علیآقا، چی بکشه از دست تو.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_181
-مطمئن باش به پای داداش بدبخت شدهی من نمیرسه.
براق شدم بپرم بهش که بالشت رو سپر خودش کرد و مشتم به جای شونهش نصیب بالشت شد و اون هم هرهر خندید. از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی، خدای من! نکنه حرفهامون رو شنیده باشه!
با ترس سرم رو آوردم بالا و یه دفعه گفتم:
-سلام.
چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک.
-در روز چند بار سلان میکنی ؟ علیک سلام، حالا چرا هول کردی؟
حالتش که میگفت چیزی نشنیده؛ ولی لرزش صدای من دست خودم نبود، نگاهم رو دزدیدم.
-کی من؟ نه اصلا.
-محیا من رو ببین، مطمئنی؟
نمیتونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم، نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف. سرم رو چرخوندم و نگاه کردم به چونهش.
-هول نشدم،تو اینجا چیکار میکنی؟
یه قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش، ابروی هشتی شدهش نشون میداد حرفم رو باور
نکرده.
-اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم:
-جوابش مثبته.
تک خندهای کرد و بعد تک سرفهی مصلحتی.
-چه زود. یعنی قبول کرد؟ مطمئن؟ برم بگم به مامان؟
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده، دستهام رو به کمرم زدم.
-میگم جوابش مثبته دیگه، یعنی قبول کرده؛ بله.
به تغییر موضع من نگاهی کرد.
-خب حالا خانوم دعوا که نداری.
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشمهاش رو باریک کرد.
-مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها!
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan