مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_172 *** عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_173
مثل بچههای که از تنبیهشون خجالت زده هستن، گفتم:
چشم دیگه تکرار نمیشه.
دستش اومد بالا که لپم رو بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد، آخه بعد از کشیدن لپم هر دفعه دستش میرفت سمت لبهاش و من از دور بـوسیده میشدم. عطیه هم انگار متوجه شد و سرفهی مصلحتی کرد.
-راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم.
خندیدم و امیرعلی هم با چرخوندن صورتش به سمت مخالف من خندهش رو مخفی کرد.
-اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی دو شب دیگه مهمون دارین؟
- حالا کو تا دو شب دیگه، بعدش هم من اومدم بدرقهت کنم و بهت روحیه بدم تا کنکورت رو خوب بدی.
-بگو از کمک کردن فرار کردم، من بهونهام.
چرخیدم سمتش.
-مگه من مثل توام؟ یه پا کدبانوام برای خودم.
صورتش رو جمع کرد.
-آره تو که راست میگی، من رو دیگه رنگ نکن دختر تنبل. وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ، نهار هم نداشته باشی، اونوقت کد بانو بودنت معلوم میشه؛ باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونهی ما گله و گلهگذاری.
-من رو خانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونهست و یه پا کدبانو.
خوشحال شدم از طرفداریهای امیرعلی حتی وسط شوخی. بلند گفتم:
-مرسی امیرعلی، عاشقتم.
عطیه میخواست چیزی بگه؛ ولی باحرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف.
بعد کمی تخس گفت:
-چه ذوقی هم میکنه برای من، به پا پس نیفتی فقط.
زبونم رو براش در آوردم که لم داد روی صندلی.
-خودم میرفتم راحتتر بودم. شما دو تا که نه گذاشتین دعاهام رو بخونم، نه روحیه بهم دادین؛ فقط نشستین اینجا جلوی من با کمال پررویی قربون صدقهی هم میرین.
امیرعلی با اخم از آینهی جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد.
-عطیه!
#پارت_174
عطیه هم دندونهاش رو نشون داد.
-جونم داداش؟ خب راست میگم دیگه، یکم به من هم روحیه بدین.
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه.
-دیشب برات نماز خوندم، توکل کن به خدا. مطمئنم قبول میشی.
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک میکرد. لبخند آرومی به صورتش پاشیدم.
-هول نکن دختر، تو که همهی کتابهات رو جویدی، پس استرس نداشته باش، برو سر جلسه من هم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون.
ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد.
-دستت درد نکنه؛ ولی مثل این مامانها نشینی پشت در برام دعا بخونی. برو با شوهر جونت دور دور، همونجوری هم من رو دعا کن بعد بیاین دنبالم؛ فقط لطفاً حرفهای عاشقانهتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم.
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم.
-برو دختر، حواست رو بده به امتحانت عوض این حرفها.
پیاده شد و برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت میکرد، دستش رو به نشونهی خداحافظی بالا آورد؛ عطیه هم دوید وسط جمعیتی که میرفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکور.
همونطور که با نگاهم بدرقهش میکردم گفتم:
-بهش گفتین؟
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت.
-نه، مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی.
-من؟ بزرگتر و صالحتر از من پیدا نکردین؟
لپم رو اینبار به تلافی دفعهی قبل محکمتر کشید.
-دوستانه دختر خوب، نه پیدا نکردیم.
اخم مصنوعی کردم و صورتم رو از دست امیرعلی بیرون کشیدم.
-آی کندی لپم رو، این چه کاریه جدیداً یاد گرفتی؟
به جای جواب چشمکی مهمونم کرد و ماشین رو روشن کرد.
-آقا امیرمحمد و نفیسه جون هم میدونن؟
اخم کمرنگی روی صورتش نشست، بدون نگاه کردن به من جواب داد.
-آره امیرمحمد مخالفه، نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_172تا177
من زن بیوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش را نمی توانست فراموش کندو این داغ همیشه تازه به من خونسردی و بی اعتنایی خاصی می داد که دیگران را به طرفم جذب می کرد، ولی می دانستم که نمی توانم حتی نیم نگاهی به مرد دیگری بیندازم.خانم جون همیشه می گفت:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
- مادر، خدا هیچ عزیزی رو ذلیل نکنه. از بالا به پایین اومدن مادر، ذلتی است که خدا برای هیچ بنده اش نخواد. – و من حالا مفهوم حرفش راکاملا درک می کردم. چون همان عزیزی بودم که ذلیل شده بود. من که روزی کامل ترین را داشتم، حالا به چیزی کم تر از آن قانع نمی شدم. آنچه من از عشق و زناشویی و محبتش شناخته بودم با آنچه در تصور اکثر آدم هایی بود که می دیدم، فاصله ای شگرف داشت و همین مرا در مواجهه با زندگی دچار سرخوردگی و ذلت می کرد. نگاه هایی که از سراشتیاق به من دوخته می شد، خنجری بود که قلبم را سوراخ می کرد و درخواست هایی که به زعم همه خواستن بود و محبت و اظهار توجه، در نظرم از سیلی و ناسزا بدتر بود.
آری، من از بهشت رانده ای بودم که با خیال آن بهشت زندگی می کرد و کمتر از آن برایش خاکی بود، بی ارزش و پست.
شاید در تفکر همه، بیوه بودن با تعبیر جسمی آن معنا بیابد. ولی من اینرا با تک تک سلول هایم حس کردم و فهمیدم که خوشا به حال زن هایی که جسما بیوه میشوند. جسم و نیازهای طبیعی زود با زندگی کنار می آیند و راه عوض می کنند. ولی بدبختی که روحش بیوه می شود، درد بی درمانی را تحمل می کند که علاجی ندارد. همانطور که شاید همه فرق یک زن و دختر، از دید عوام باکره بودن دختر باشد، در حالی که به نظر من آن تفاوتی که در روح یک دختر با یک زن وجود دارد، قابل مقایسه با جسم نیست و من روحا دیگر دختر نبودم. زنی بودم که عشق را در زیباترین صورت آن تجربه کرده بود. و این حماقت بزرگی بود که کسی فکر کند با تملک جسم من، آن گذشته راکمرنگ می کند یا از بین می برد.
تملک جسم، کاری سهل و آسان است، دشوار برگرفتن بکارت روح است و به تملک در آوردن آن و این درست همان رمزی است که شاید بیش تر مردمان در نیافته باشند. درحالی که محمد، دانسته یا نادانسته دقیقا همین کار را با من کرده بود.
#پارت_173
آرام آرام به رفت و آمد و کلاس ها و استادها و همه چیز عادت کردم. چون یکی از خاصیت های جاودانه میز و نیمکت، شاید این باشد که هر انسانی در هر سنی وقتی در کسوت شاگردی پشت آن ها می نشیند، احساس جوانی و زنده بودن و شادابی می کند.همین خاصیت ارزشمند هم بود که مرا با زندگی آشتی داد. یکی دو ماه که از شروع کلاسها گذشت، دیگر به تدریج روابطم با همکلاسی ها دوستانه شد و فضای کلاس و دانشگاه،آشنا و مانوس.
منتها حوصله روابط خاص و صمیمی را نداشتم و همین شاید در آغاز باعث شدکه همه فکر کنند آدمی مغرور و از خود راضی ام، ولی به هر حال آن ها هم به من عادت کردند و همان طور که بودم قبولم کردند.
یکی از همکلاسی ها پسری پر شر و شور به نام بهزاد بود که انگار با خودش شرط کرده بود که آرام و قرار نداشته باشد. هر وقت وارد کلاس می شد، صدای پر هیجان و شلوغ او فراتر از صدای دیگران بود و موقع درس ها هم بیش تر از همه او بود که سر به سر استاد می گذاشت و کلاس را به شوخی و خنده می کشاند. منتها چون معمولا شوخیها و حاضر جوابی هایش همراه ادب و با دیدی ظریف بود مانع از رنجش دیگران می شد.
در مقابل او یکی از دخترهای کلاس به نام نرگس مدبر که دختری سرحال و بشاش و با نشاط بود، همیشه در جواب حرف های آقای میرزایی، یا همان بهزاد، حرفی حاضر و آماده داشت. این دو نفر، هر کدام ناخودآگاه شده بودند زبان و نماینده همجنسهای خود، یعنی خانم مدبر نماینده دخترها و آقای میرزایی نماینده پسرها، که به خاطراخلاق خوب و خوش سرو زبانی همه بچه ها دوستشان داشتند و هم قبولشان کرده بودند.
اولین پتک را به مغز خواب رفته من همان آقای میرزایی، توسط خانم مدبر،وارد کرد و خدا عمرش بدهد، چون این کارش باعث شروع دوستی من با نرگس شد، دوستی ای عمیق و پر حاصل و شیرین.
#پارت_174
اوایل ترم دوم بود که یک روز، بعد از تمام شدن کلاس، خانم مدبر با من هم قدم شد و سر صحبت را باز کرد و بعد یکدفعه گفت:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
حقیقتش، این که دارم پرچونگی می کنم به خاطر اینه که این آمیرزا چند وقته به من پیله کرده که پیغامش رو به شما برسونم!
مات و متحیر پرسیدم: کی؟
خونسرد گفت: آقای میرزایی دیگه.
از این که با صدای بلند، آقای میرزایی را آن طور خطاب می کرد، هم تعجب کرده بودم هم از خنده بی امانی که وجودم را گرفته بود از ته دل ریسه رفتم و بی اختیار گفتم:
هیس! شاید رد بشه، بشنوه.
خندان گفت: نه خودم دیدمش که داشت می رفت.
چقدر روحیه شاد