eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
مکتب سلیمانی سیرجان
‌•﷽• • #رمان [📚‌] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_163 -قول دادی ها. صدای مهربونش با عقب کشیدن‌زنجیرها،
‌•﷽• • [📚‌] [❤️] از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش، به چشمهاش خیره شدم. -دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی. تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده، مطمئنم کنار تو خوشبخت‌ترینم پس دیگه آرزویی نمیمونه. نگاه امیرعلی هم به چشمهام بود، بدون ذره‌ای پلک زدن. -یعنی دیگه هیچی از خدا نمیخوای؟ خاک چادرم رو تکوندم تا توی این چشمها ذوب نشدم. -چرا دعا میکنم؛ مثل دعای فرج؛ دعای سلامتی و شفای مریض‌ها و خیلی دعاهای دیگه ولی خب چیزی که به اسم آرزو کردن باشه همه به تو ختم میشه و داشتن تو. بازوم رو گرفت و از تاب بلند شد و من تکیه‌گاه دستش شدم. -نمیتونم خوشبختت کنم، کاش من رو آرزو نمیکردی. -امیرعلی این چه حرفیه؟! من الان هم خوشبختم. نگاهش غم گرفت و قند خوشی‌چشمهاش افتاد. -نمیتونم یه زندگی ایده‌آل برات بسازم یا حداقل معمولی. گردش بردن و تفریح کردنمون هم که داری میبینی، سادهست مثل خودم؛ برات خاطره‌های خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه. - باز امشب رسیدیم سر خونه‌ی اول؟ نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت. -حقیقته عزیز من، یه حقیقت تلخ. دویدم دنبالش که هم قدم باشیم. -اتفاقاً خیلی هم خوبه. من عاشق این سادگیام و این ساده بودن برام پر از خاطرهست. دوست دارم ساده باشم کنار تو، دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یه تکیه‌گاه محکمه. سکوت کرد و من هم سکوت کردم، از پارک بیرون اومدیم. با نفس عمیقی گفت: -قهری؟ دلخور گفتم: -نباشم؟ من رو آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم رو بخونم بعد به جاش کلی حرصم دادی، اگه امتحانم رو خراب کنم تقصیر توئه. رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یه بار میرسی به اینجا؟ -نه نه اصلا، فقط... کلافه از حرفهای تکراری گفتم: -کی قراره این فقط‌ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟ نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدمهاش. -دیشب که رفته بودیم خونه‌ی داییت... سکوت کرد. چون دایی‌سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونهشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه. -خب؟! -خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که... کلافه بود، بعد از یه مکث کوتاه و چنگی که به موهاش زد ادامه داد: -داییت داشت به مامانت میگفت چرا اینقدر زود محیا رو عروس کردی، موقعیت‌های بهتری هم میتونست داشته باشه. موقعیت‌هایی بهتر از من. از زور عصبانیت احساس خفگی میکردم، یعنی چی این حرفها؟ واقعا گفتنش حالا درست بود؟ -داییم بیخود... هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که امیرعلی جلوی دهنم رو گرفت و سرزنشگر گفت: -محیا! از دست داییم عصبانی بودم و ازامیرعلی دلخور. -حالا این حرفها چه ربطی به من داشت؟ گـناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط؟ لبخند محوی روی لبش نقاشی شد. -از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان عمل نکرده بودم الان تو شاید خوشبخت بودی، شاید به قول داییت عجله... پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم. -امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟ من الان هم خوشبختم، خیلی خوشبخت. -خب من... منظورم این بود که... -گفته بودم دوستت داشتم، دارم و خواهم داشت؛ نه؟ گرفته گفت: -اگه دوستم نداشتی و میومدم خواستگاریت باز هم جوابت... پریدم وسط حرفش و این رشته‌ی دراز یه جا باید قیچی میشد. -مطمئن باش مثبت بود. به قلم : 📌 استفاده بدون ذکر و نام کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد ! ╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅ 📚‌https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f @Maktabesoleimanisirjan
دی که چشم و ابرو با کله پوک و احمق به درد زیر گل می خوره، نه؟! فریاد اعتراض آمیز مادر بلند شد و من زار زنان سر روی زانویم گذاشتم.به تلخی گریه می کردم و در دل به درستی حرف های امیر فکر می کردم . امیر در جواب اعتراض مادر گفت: نترسین، عزیز دردونه تون با این حرف هانمی میره. فکر می کنین این کاری که این کرد غیر از خاک به سر خودش ریختن چی بود؟من محمد رو از خودم بهتر می شناسم ، جون به لبش رسیده، راه دیگه ای پیش رو ندیده که با این حرف خانم، گذاشت و رفت. فقط اینو بدونین با همین دلسوزی های بیخودیتون،با همین هیچی نگو، هیچی نگوهاتون، کار به این جا کشید. این که احمق تیشه به ریشه خودش زد، شمام نشستین و نگاه کردین، حالا اینم حاصلش. می رفت، دوباره کوبنده و غران گفت: انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز اینم یادتون باشه توی این خاکی که این به سر خودش ریخت، شماهام مقصرین،همین. بعد در را محکم به هم زد و رفت. مادر زار می زد و مستاصل و درمانده مرتب گریه کنان، پشت دست هایش می زدو از من سوال می کرد و من حرفی نداشتم بزنم. تنها در جواب مادر که پرسید: آره مهناز، تو گفتی نمی خوای؟ سرم را تکان دادم. مادر در حالی که لبش را گاز می گرفت، اشکریزان پرسید: یعنی چی ؟ آخه چرا؟ مگه می شه؟! مردم چی؟! جواب آقا جونت رو چی می دی؟!مگه شوخیه دو سال شب و روز... من فقط توانستم حرف خود محمد را تکرار کنم: ما به درد هم نمی خوریم. سال ها بعد، همیشه فکر می کردم اگر آن روزهامحمد رفته بود و گفته بود که او دیگر مرا نمی خواهد، چه بر سر من می آمد؟! اوضاع چگونه می شد؟ خانواده ام چطور می توانستند تحمل کنند؟ واقعا اگر مطرح می شد که اومرا نخواسته، برای خانواده ما ننگی غیر قابل تحمل بود، البته بعدها به ارزش گذشتیکه محمد در حقم کرده بود، پی بردم، بعدها فهمیدم که این گذشت محمد چقدر به حال منو خانواده ام ، مخصوصا جلوی مردم و دیگران، مفید بوده. ولی سوزش این داغ درونی واین راز که خودم از آن با خبر بودم هیچ وقت توی سینه ام کم نشد. واقعیت این بود که او مرا نخواسته بود و این حقیقت تلخ مدام به روح و جان من نیش می زد و زهر تلخ حقارت و پس زده شدن را به جانم می ریخت. این که روزها و شب های بعدی چطور گذشت، قابل گفتن نیست، زندگی آرام ماچگونه به هم ریخت و آرامش همیشگی و فضای خوشبختی که همیشه بر خانه مان حاکم بود ازبین رفت. محترم خانم آمد، پریشان و گریان. مدام می گفت: مادر، باید به من بگی چیشده؟ مگه من می گذارم به این راحتی زندگیتون به هم بخوره؟! تقصیر ماست که زودتر دست به کار نشدیم. به خدا، مردم چشمتون زدن. باید به من بگی چی شده؟ محمد حرفی زده؟کاری کرده؟! تو به من ببخشش. به خدا، محمد اخلاقش یکخورده تند هست، ولی توی دلش هیچی نیست. حاج آقا آمد. جلسه گذاشتند که مثلا مرا راضی کنند و سر در بیاورند قضیه چه بوده؟ محمد رفته بود. کجا؟ معلوم نبود. و همه نگاه ها و پرسش ها متوجه من بود.فاطمه خانم و آقا رضا مرتب تلفن می کردند. امیر که حتی دیگر توی صورت من هم نگاه نمی کرد. علی سر به زیر و با خجالت می گفت: مهناز، حیف محمد آقاست و .... و من چطور می توانستم بگویم کسی که ناراضی است، اوست ، نه من؟ چطور میتوانستم بگویم کسی که باید راضی شود و برگردد اوست، نه من؟ در دلم به تمام کائنات بد و بیراه می گفتم و به محمد. جای خوبی گیرم انداخته بود. جایی که نه راه پس داشتم نه راه پیش. در جواب حرف های دیگران، چیزی برای گفتن نداشتم، غیر از اشک و اشک و اشک. مثل کسانی که ماه ها بستری بوده اند، رنجور و تکیده شده بودم با رنگ ورویی زرد و استخوان های گونه بیرون زده. نه غذا از گلویم پایین می رفت نه خواب به چشم هایم می آمد. مثل مرده، انگار بدنم هیچ حسی نداشت. نه حوصله حرف زدن داشتم، نه شنیدن حرف های دیگران و تنها چیزی که باعث عکس العمل های فوری و بی اختیارم می شد.صدای زنگ در یا تلفن بود، که مرا از جا می پراند. با صدای هر زنگی، چند لحظه تصورمی کردم که محمد برگشته یا تلفن زده. دائم انتظار می کشیدم، انتظاری کشنده و غیرقابل تحمل. بدون این که حتی به خودم اعتراف کنم، ولی ته دلم امیدوار بودم. امیدداشتم که پشیمان شود و برگردد. فکر می کردم چند وقت که بگذرد، عصبانیتش که فروکش کند، دلش تنگ می شود و بر می گردد و برای خودم چه خیالبافی ها که به دنبال این افکار نمی کردم و شاید یکی از مهم ترین عواملی که باعث شد در برابر سوال ها واصرار های دیگران طاقت بیاورم و حقیقت را نگویم، همین بود. ته دلم امیدوار بودم که محمد برگردد. با سکوت روزها را می گذاراندم. در حالی که هر چه می گذشت، همراه جسمم،روحم هم تحلیل می رفت و ضعیف می شد و تنها با کور سوی امیدی که داشتم خودم را سراپا نگه می داشتم. طفلک مادرم، مدام مغموم و ساکت بود و هر وقت هم می خواست حرف بزند بدتر از خود من، زیر گریه می زد. مهناز، پا به بخت خودت نزن، تو