•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_170
-نخیرم مگه من بچهم؟
لبخند مهربونی مهمونم کرد.
-آها حالا شد. بگو ببینم چرا اینجوری شدی؟
موهای آزادم رو که اومده بود توی چشمهام با دست راستش زد پشت گوشم و من گفتم:
-اون روزی که ما رفتیم اونجا من برخوردم بد بود، نمیدونم چرا ازشون ترسیدم! تو راست میگی، اونها خیلی
مهربون بودن؛ اما...
نفس عمیق و آرومی کشید.
-پس بفرمایید شما عذاب وجدان دارید نه ترس.
سرم رو بالا و پایین کردم؛ یعنی حرفت درسته.
-دوست ندارم ترحم کنم، دوست ندارم برم اونجا که فقط ببینمشون و به سلامتی خودم ببالم و با چشم... با
چشم...
-بسه فهمیدم چی میگی.
دوباره با صدای به بغض نشستهای گفتم:
-من خیلی بدم، نه؟
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و جدی رو
به من گفت:
نه عزیز من، چرا همچین فکری کردی؟ خب دیدگاهت رو عوض کن.
-میدونی امیرعلی من عاشق بچههام. اون روز هم که رفتیم یه پسر بچهای همش میومد نزدیکم که سرش رونوازش کنم و من با اکراه این کار رو انجام دادم؛ برای همین از اون سال کلی عذابوجدان برام مونده که چرا بغلش نکردم؛ مگه چه فرقی داشت با بقیهی بچههای اطرافم؟ کاش محبت کردن واقعی رو یاد داشتم. اصلاً شماها اعیاد، برای چی میرین؟
لبخند مهربون صورت امیرعلی هر لحظه پررنگتر میشد و من خجالتم بیشتر.
-میریم اونجا و شیرینی میبریم،میشینیم کنارشون. اونا هم سهمی دارن از تو شادیها شریک شدن.
دستهام رو محکم مشت کردم وپرحسرت گفتم:
-خوش به حالت.
دستهاش جلو اومد، مشتهام رو به دست گرفت و با نوازش انگشتش روی پشت دستم، گره دستهام رو باز کرد تا عصبی بودنم ته بکشه.
#پارت_171
-چرا؟! تو هم از این به بعد بیا و محبت کن،معمولی، نه از سر ترحم. اونها دنیا معنوی و دل هاشون از من و تو بزرگتره محیا. گاهی وقتها ما آدمهایی که بیرون از دنیای کوچیک دیوار کشیدهیاونهاییم، بیشتر محتاج ترحمیم.
راست میگفت، موافق بودم با اینحرفش و من خودم چهقدر محتاج ترحم و بخشش اونها بودم به خاطر
کوتهفکری چند سال پیشم.
-هر وقت خواستی بری من رو هم بیام؟
-بله با کمال میل. تورو هم میبرم.
پشت دستم رو بوسهای زد و توی دلم اثر و آثاری از حالت قبلیم نبود. با تشکر نگاهش کردم و اون با رها کردن
دستهام خودکار به دست گرفت.
-حالا حواست رو بده به من که این رو یاد بگیری.
به نشونهی موافقت سر تکون دادم. امیرعلی شروع کرد به توضیح دادن و من به جای مسئله باز هم حواسم رفت به قلبم و قربون صدقه رفتنِ امیرعلی مهربونی که این روزها شده بود همهی آرامشم.
-محیا حواست رو بده به درست خانومی، شیطنت نکن.
با خنده سر چرخوند و نگاهم رو روی خودش شکار کرد و شیطون خندید.
لب پایینم رو گزیدم و چشم کشیدهای گفتم. نگاهم رو دوختم به دفترم و دست خط قشنگ امیرعلی و منتظر بودم
برای توضیحش که اینقدر واضح و رسا بود که من سریع یاد میگرفتم و یادم میومد درسهای فراموش شدهم. بعد از چند ثانیه سکوتش من سر بلند کردم و نگاه خیرهش رو روی خودم شکار کردم، از سر خوشحالی این نگاه که رنگی از نگاه خودم رو داشت با شیطنت یه تای ابروم رو بالا دادم.
-آقا معلم خوب نیست شاگردت رو دید میزنی.
خندهی آرومی روی لبش نشست.
-این شاگرد خانوم خودمه، هرچقدر دلم بخواد نگاهش میکنم.
گاهی جملههاش معنی عمیقی از دوستت دارم داشت و با لحنی میگفت که قلبم یهو با همهی احساسش جلوی امیرعلی کم میآورد و بیتاب میشد.
-اِ! جدی؟
بیتوجه به شیطنتی که خرجش کردم سر چرخوند نگاهی به در تقریبا بستهی اتاق انداخت و بعد بیاون که به خودم بیام بـوس کوچیکی روی لبهام مهر خورد و سریع عقب کشید. قبل از این که قلب ناآرومم آروم بگیره، سرش رو تکون نامحسوسی داد و یه خط کوچولو رو کاغذ کشید.
-خب بگو ببینم اشکالات دقیقا کجاست؟
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
یک کاغذ هم بود که زری ضمن گلایه از این که من حتی حاضرنشده بودم با او صحبت کنم، تاکید کرده بود که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد وبه انتظار جواب می ماند. ولی من هیچ وقت جوابی ندادم. زری در ذهن من تداعی کننده محمد بود و یادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. این بود که کارتش را توی اتاقم که مدت ها بود پا به آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زیر شیشه میزگذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسایل و لباس ها و یادگارهای محمد وعطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پایین و کنار اتاق مادرم بودو من هیچ چیز غیر از لباس هایم، حتی تختم را از آن جا نیاورده بودم و انگار طی یک قرار ناگفته، هیچ کس هم در مورد آن اتاق هیچ چیز نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمدحتی دنبال کتاب هایش که آن قدر برایش اهمیت داشت، هم نفرستاده بود. مثل این بود که توی آن اتاق، زمان با همان حال و هوای گذشته، متوقف شده بود، با وسایل محمد، خاطره هایش، کتاب هایش و لباس هایش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراری بودم تانبینم و به یاد نیاورم. روزها باز می گذشت. سریع هم می گذشت.
هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم.بالاخره در برابر خواهش های ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزی توی وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرک، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراری دیگر دلم میخواست فریاد بزنم. برای فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضای خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. درحالی که تمام مراحل ثبت نام را مریم مثل کسی که بچه ای دبستانی را راهنمایی کند،همراهم بود و انجام می داد.
#پارت_170
هنوز آن صبح سرد و برفی را که برای اولین بار به دانشگاه رفتم، به یاددارم. بدون هیچ شوقی، بی تفاوت و سرد به زور و جبر و اکراه نه با میل و اشتیاق وامید، می رفتم که فقط رفته باشم. وارد ساختمان بزرگی شدم که سرما همه را وادار کرده بود که قبل از شروع کلاس ها در آن اجتماع کنند. از آن همه شلوغی و هیاهو جا خوردم. همه جا پر بود از صورت های جوان، شاد، بی تفاوت، خندان، عبوس وگهگاه غمگین و عصبی.
مدتی طول می کشید تا آدمی مثل من که انگار از دره سکوت و نیستی برگشته بود به آن هیاهو عادت کند. گوشه ای ایستاده بودم و حیران نگاه می کردم. احساس پیرزنی را داشتم که رفته مهد کودک. قلب خشکیده و خالی از امید من چه ربطی به این سیل نیرو و انرژی و امید و جوانی داشت؟
مثل این بود که مغزم هم همراه قلبم یخ زده بود، نمی دانستم چه بایدبگویم و چه کار باید بکنم و فکر می کردم غیر ممکن است با این محیط و آدم ها خو بگیرم و قاطی بشوم. ولی اشتباه می کردم.
انسان به همه چیز خو می گیرد، به همه چیز، حتی مصیبت و درد. من هم ازاین قاعده مستثنا نبودم. رفته رفته و به مرور عادت کردم.
رفتن به دانشگاه برایم شروع زندگی دوباره بود که یواش یواش مرا از حال و هوای بی تفاوتی دور کرد و به زندگی برگرداند. سایه شوم رفتن محمد که مثل کابوس لحظه هایم را پر کرده بود و پشتم را خم، رفته رفته توی روحم به دردی آرام مبدل شد.اوایل فقط می رفتم که از خانه دور باشم. هیچ انگیزه ای توی وجودم برای تلاش نبود.چشم هایم می دید ولی بی احساس. مجسمه ای بی روح بودم و کشیدن جسمم برایم سخت بود.
مثل مریض هایی که بعد از یک بیماری طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و حال هیچ تلاش و تکاپویی را نداشتم.منتها، خوبی جریان زندگی این است که مثل سیلاب تو را به جلو می راند و با خودش میبرد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده ای، روزها و شب ها و جریان عادی زندگی تو را همراه خود می کشانند و می برند.
#پارت_171
رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنیدن و فهمیدن و فعالیت کرد. بااین که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی برای روح خشکیده ام همین تلاش اندک،نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون برای روح جوان مثل باتلاق کشنده است. مریم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام برای فرار از یاد محمد و گذشته ام، بی نتیجه ماند. محمد مثل سایه ای سمج همراهم بود.
جنگ با یاد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشیدفراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بیش تر از او دفاع می کرد و ثمره این جدال مداوم،رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت.
عقل و منطق کاری از پیش نمی برد، هرچه با دلیل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که این جدایی و از دست دادن، عین خوشبختی است، چیزی در درونم فریاد میکشید و دلایلم را