مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_107 -تو که میدونی من اهل دوستی و این حرفها نیستم، تو
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_108
لب پایینم رو گزیدم، شرمندگیم از حد هم گذشت. این حرفها معنیش همون دوستت دارم بود دیگه!
-ببخشید من خب... من دیشب خیلی دلتنگت بودم، صبح هم که زنگ نزدی من خیلی دلگیر شدم؛ مریم هم که...شرمنده.
نفس پر آهی کشید و حرفهام براشگرون تموم شده بود انگاری.
-محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همهی فکرهای بد و تردیدهام رو کنار تو دور ریختم، جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یه دید میدیدم. من بهت ترحم نکردم، من خودم هم احتیاج دارم به آغـوش گرمت که محرمه با تن و قلبم؛ میفهمی؟ من آرامش میگیرم از حضورت. من نفسم بند شده به نفسهات بیمعرفت.
حرفش رو ادامه نداد و عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرأت سر بلند کردن نداشتم. دونههای عرق هم
سُر میخوردن روی پشتم. اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بیپروا حرف میزد از رسم عاشقی کردن. سوئیچ رو سر
جاش کمی چرخوند و ماشین روشن شد.
-میبرمت خونهتون.
نتونستم چیزی بگم جز ببخشیدی که زمزمه کردم، انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم.
*
روی تختم وا رفتم. من و امیر علی بیهیچ حرفی توی سکوت از هم جدا شدیم و من چه قدر پشیمون بودم. چرا
ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه؟ خستگی از سر و روش میبارید؛ ولی نتونستم، نشد از سر خجالت.
وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجا میره؟ کلاً امیرسام رو هم فراموش کرده بودم که مثلا
سپرده بودنش به من اما خب الان برام مهم نبود، فقط حالا دلم امیرعلی رو میخواست.
باز هم گریه رو از سر گرفتم و باز هم از زور گریه پلکهام سنگین شد.
***
مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم. اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود و
حالا هم انگار نه انگار که به من چه دروغهایی گفته بود؛ پس یعنی هنوز امیرعلی رو میخواست و پشیمون شده
بود، فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونیِ روی قلبش رو کم کنه که باید اعتراف میکردم موفق
هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم و حتی از زور خجالت جرأت نمیکردم بهش زنگ بزنم؛
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_109
چون من داد زده بودم و تهمت، اون هم بدون اینکه بپرسم. خب دیروز حساس بودم و دلتنگ، سخت بود لمس عشقی
کنار عشق دیرینهم.
-خوردی دختر مردم رو، بسه دیگه.
به عطیه که تازه کنار من نشسته بود نگاه کردم.
-چی میگی تو؟
ابروش رو هشتی بالا برد.
-میگم مریم رو داری با نگاهت آتیش میزنی، چه خبره؟ چرا این قدر اخمو نگاهش میکنی؟
دوباره چشمغرهای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم:
-میشناسیش؟
عطیه متعجب از رفتارهای من پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و چونهش رو گذاشت روی زانوهاش.
-آره، دخترعموی نفیسهست.
-فقط همین؟
چشمهاش رو ریز کرد و نگاهش رو زوم کرد تو چشمهام.
-آره فقط همین، مگه قراره نسبت دیگهای هم داشته باشه؟
قبل از جواب من کمی فکر کرد و تند گفت:
-صبر کن ببینم. دیروز که یه دفعه با امیرعلی غیب شدین، قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی؛ چیزی بهت گفته
بود؟
اول نفس پرحرصم رو فوت کردم و بعد گفتم:
-عاشق امیرعلی بوده.
بلند گفت:
- چی؟!
نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد. خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گوییِمهمونهای جلسهی
سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ میشد.
-آرومتر، آبرومون رو بردی.
بیخیال از حرف من گفت:
-جدی که نمیگی؟!
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_110
نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونهش رو با پشت
انگشت اشارهم نوازش کردم.
-چرا، اتفاقاً خیلی هم جدیم.
عطیه مبهوت گفت:
-یعنی خودش بهت گفت؟!
نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدار نشه.
-آره خودش گفت؛ ولی یه جورِ دیگه. گفت که امیرعلی عاشقش بوده، برای همین من و امیرعلی دیروز با هم... با
هم دعوا کردیم.
نگاهش رنگ سرزنش گرفت.
-چه حرفها! تو که امیرعلی رو میشناسی اهل این حرفها نیست، تو چرا باور کردی؟!
بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود.
-دخترهی پررو، بگو پس چرا روز اول همهش از من و مامان احوال امیرعلی رو میپرسید جای اینکه گریه و غش
و ضعف کنه برای مرگ عموش.
اول باز هم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم؛ ولی بعد لبخند ملایمی روی لبهام نشست، اون عاشق بود نه امیر علیِ من، پس من پیروز بودم و حسادت باید سهم مریم میشد.
با نگاهی که پایین افتاده بود گفتم:
-امیرعلی خوبه؟
-هنوز با هم قهرید که این رو از من میپرسی؟
فقط سر تکون دادم به نشونهی مثبت.
-دلم براش تنگ شده.
- خب بهش زنگ بزن، چرا کشش میدی؟
بیفکر گفتم:
-دیروز امیرعلی برگشت خونهی آقای رحیمی وقتی من رفتم؟
-صبر کن ببینم، نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟
نه نداشتم؛ ولی این سوال از دیروز مغزم رو میخورد که بعد از من برگشته اونجا یا نه؟ شاید یکی از دلایل زنگ
نزدنم هم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه، حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی
امیرعلی فعال شده بود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_111
-نه خب...
سری از روی تاسف تکون داد.
-واقعا که خُلی محیا. نخیرم، دیروز که یه دفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد، حتی امروز صبح هم یه راست
اومد حسینیه.
دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لبهام اثر گذاشت. آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من با صورت جمع شده از
درد تند نگاهش کردم که اخم کرد.
-عقل کُل، حالا که خوشحال شدی یه زنگ به شوهرت بزن، قهر و دعوا بسه.
لب چیدم.
-روم نمیشه.
-خدا میدونه دیروز چه حرفها بار داداشم نکردی که حالا روت نمیشه.
-عطیه!
-عطیه و کوفت. من میشناسمت، اعصاب که نداری فکر حرفهات رو نمیکنی و همون اول میزنی جاده خاکی.
راست میگفت، باید روی این رفتارم تجدید نظر میکردم.
-خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟
با تخسی گفت:
-هیچی، بدو زود برو دستبوسی داداشم بگو غلط کردم.
چشمهام گرد شد.
-بیادب.
–خودتی.
صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه ختم سوم و
سخنرانی هیچی نفهمیدیم.
***
بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم، عجب خواب سنگینی داشت این بچه. چون همه بعد از جلسه میرفتن
سرخاک من مجبور شدم به خاطر امیرسام برگردم خونه و اون هم همینطور خواب بود.
موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و من چهقدر دلم
میخواست برم نزدیک و بغلش کنم و یه ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردن این قهری که حسابی به جای نیروی
دافعه، نیروی جاذبه و دلتنگیم رو بیشتر کرده بود.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_112
به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق، قلبم بیتاب شد و دلتنگ
برایشنیدن صداش. باز هم صدای بوق ممتد، بغض کردم و این دفعه دوم بود که جواب نمیداد؛ یعنی هنوز هم
قهر بود؟ کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم. روی گونه امیرسام رو که غرق خواب بود نوازش کردم.
با خودم ولی جوری که انگار امیر سام مخاطبم باشه زمزمه کردم:
-یعنی هنوز عموت باهام قهره؟ دلم تنگه براش امیرسام.
امیرسام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه کردم:
وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟!
دستم خواب رفته بود و گز گز میکرد ولی قبل اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم رو بلند کرد و بعد با
ملایمت گذاشت روی بالشت. تا خواستم چشمهام رو باز کنم و از مامان تشکر، روی پلکم آروم بـوسیده شد و
قلب من هری ریخت و تازه متوجه عطر امیرعلی شدم که همهی اطرافم رو پر کرده بود. دلم میخواست از هیجان
چشمهام رو روی هم فشار بدم؛ اما میفهمید بیدارم و اصلا دلم این رو نمیخواست. فکر میکردم اگه بیدار بشم
اخم میکنه و باز هم قهر.
نگاه سنگینش رو حس میکردم. دست آخر طاقتم تموم شد و آروم لای پلکهام رو باز کردم؛ امیرعلی نگاه از من
دزدید و من خجالتزده از یادآوری دیروز وبوسهی یواشکیش آروم گفتم:
-سلام.
نزدیکم نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به چشمهام دوخت.
-سلام.
با سر پایین افتاده سر جام نشستم و موهام رو زدم پشت گوشم.
-امیرعلی؟
سکوت کرده بود و انگار منتظر بود حرفم رو کامل کنم.
-ببخشید، معذرت میخوام. من...
-من هم مقصر بودم.
این وسط مقصر بودن امیرعلی برام عجیب بود و هنوز توی بهت بودم که گفت:
-ببخشید.
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_113
همیشه فکر میکردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن هیچوقت عذرخواهی در کار نیست، حالا
امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذرخواهی میکرد. لبخندی روی لبم نشست؛ دلش بزرگ بود
شوهرم.
-من هم یکم عصبی بودم و تند باهات حرف زدم.
با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که سر زبونم اومده بود، گفته بودم. باز هم طاقت نداشتم
به صورتش نگاه کنم و خیره شدم به انگشتهای گره کردم.
-این رو نگو بیشتر خجالتم میدی. من واقعا معذرت میخوام.
دستش اومد زیر چونهم و نگاهش خیره شد به چشمهام، یه لبخند مهربون همهی صورتش رو پر کرده بود که
بیاختیار من هم لبخندش رو جواب دادم و این هم شد خوشیِ آشتیکنون. چونهم رو از حصار انگشتهاش بیرون
کشیدم و بوسهای نشوندم روی دستش، اینبار به جای اعتراض لبخند کمجونی زد ونگاهش مات شد روی
صورتم؛ جوری که من رو میدید و نمیدید.
-نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده، اومدم دنبال امیرسام و بردنش.
سریع نگاهم رو چرخوندم روی جای خالی امیرسام. چین افتاد روی پیشونیم، دلخور بودن از امیرعلی؟! با این همه کمک؟!
-چرا آخه؟! امیرسام کو؟
-امیرمحمد بردش، خواب بودی نخواستم بیدارت کنم.
ناراحتیش دلم رو فشرده میکرد.
-چی شده؟
-من بابای نفیسه خانوم رو غسل دادم.
حیرتزده شدم از این بیمقدمه حرف زدنش و نگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده
بود و کلافه موهاش رو به هم میریخت. مطمئناً این کار رو هم فقط برای دزدین نگاهی که دلخوری توش داد
میزد؛ انجام میداد.
دستش رو محکم گرفتم و دلداری دادمش.
-امیرعلی نکن این کار رو، تو خوبی کردی، چرا دلخورن؟
پوزخندی زد پر از درد و پر از شکوه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_114
-امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم. گفت به اندازه کافی خودم رو تو اون تعمیرگاه تباهکردم، دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اون هم میره؛ گفت کسایی هستن که این کار وظیفهشونه و اونا
انجامش میدن.
قلبم مچاله شد، طفلک امیرعلی دیروز اندازهی یه کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز.
با صدای گرفتهای ادامه داد:
امروز یکی از فامیل های نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای غسل و کفن و دفن رو کردم که مثلا از من تشکر کنن و ممنون باشن، مامان نفیسه خانوم به زور تشکر کرد و نفیسه خانوم تلخ شد و بعد هم به امیرمحمد که
انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بود و فکر می کرد آبروش رفته، پیغام داده بود که امیرسام رو ببرن پیش
خودش؛ میترسیده بچهش اینجا باشه و نزدیک من!
صداش با این حرفها هر لحظه گرفته و گرفتهتر میشد و من بغض کرده بودم، نمیخواستم امیرعلی رو بعد از این
همه محبت کردن، داغون ببینم. واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن هم آدم باید فکر این خرافات و
آبروداری مسخره میبود؟! این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن.
اشکهام این دفعه به طرفداری از بغض امیرعلی به ریزش افتادن.
-امیر... علی!
سرش رو بلند کرد و با دیدن اشکهام دستپاچه دستش جلو اومد و اشکهام رو پاک کرد و من بین گریه
بوسیدمدستهایی رو که محبت کرده بودن؛ ولی جوابشون گله شده بود.
-محیا عزیزم گریه چرا آخه؟
نمیتونستم حرفی بزنم، فقط صورتم رو تکیه دادم به کف دستش و هق زدم.
-دوستت دارم.
لبخند محوی زد و باز هم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد.
-چه خوب که امروز سرخاک نبودی، دلم نمیخواست حرفها و نگاهها اذیتت کنه. کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا، کاش. من اعتقاد دارم این کار وظیفهی همه ماست، نمیخوام این اعتقادهای من داغونت کنه؛ نمیخوام.
با صدای شکسته و به بغض نشستهی امیر علی، انگار یکی روی قلبم پنجه میکشید. دهن باز کردم چیزی بگم،
بگم اگه نیومده بود دق میکردم از یه عشق بیحاصل؛ بگم من میبوسم دستهاش رو به جای همه و بگم اتفاقاً
کاش دیروز بودم و جلوی همه داد میزدم دوستش دارم و فدای این اعتقادهای خالص و پاکشم؛ اما بلند شد و
بیرون رفت و فقط زمزمه کرد خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکرد و من حس کردم، بغض سنگینش رو که
نمیخواست جلوی من فرو بریزه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_115
نگاهی به رنگ پریدهم انداخت و دستم رو کشید.
-برمیگردیم محیا، پشیمون شدم آوردمت اینجا.
با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم، نمیخواستم برگردم.امروز امیرعلی با کلی اصرار، من رو
با خودش آورده بود غسالخونه. فوت بابای نفیسه جون همهش شده بود برام یه خاطرهی تلخ، اولین دعوامون و باز
هم پرتردید شدن امیرعلی. حالا من خواسته بودم بیام تا ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم
برای اعتقاداتش.
سعی کردم شجاع جلوه کنم.
-زیر قولت نزن دیگه.
کلافخ لپهاش رو باد کرد و با صدابیرون داد.
-پس قول بده یه درصد، حتی یه درصد هم دیدی نمی تونی تحمل کنی بیای بیرون که بریم؛ باشه؟
سرم رو به نشونهی مثبت بالا و پایین کردم و باهاش همقدم شدم. دیدن تابلوی غسالخونه پاهام رو سست میکرد
وغرغر کردن امیرعلی با خودش رو میشنیدم که میگفت اشتباه کرده قول داده و من رو آورده!
خانوم میانسالی با روپوش شیری رنگ اومد نزدیکمون و گرم با امیرعلی احوالپرسی کرد، برای همین دستم رو جلو
بردم و در حین دست دادن سلام کردم.
-شما محیا خانومی؟
لبخندی زدم از روی ادب؛ چون این قدر حالم زار بود که لبهام نخواد بخنده.
-بله
-من هم لیلام، مسئول غسالخونهی قسمت خانومها. آقا امیرعلی به من گفته بودن امروز قراره بیای، حالا
مطمئنی دخترم؟
قیافهم داد میزد وحشت کردم.
-میام خاله لیلا.
آروم خندید به خاطر خاله گفتن من و زمزمه کرد.
-خاله؟
-ناراحت شدین گفتم خاله لیلا؟
- نه نه دخترم، راستش تا حالا هر کسی اومده اینجا بهم گفته لیلا غسال؛ نگفته خاله لیلا، اتفاقاً خیلی هم خوب
بود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_116
اینبار لبخندم گرم بود و پررضایت، دستم رو گرفت.
-بیا بریم.
چند قدم که از امیرعلی دور شدیم خاله لیلا به عقب چرخید و رو به امیرعلی گفت:
-نترس پسرم مواظبشم، دیدم نمیتونه زیاد بمونه صدات میکنم؛ تو که بدتر از این دختر رنگ به رو نداری!
من هم به امیرعلی که واقعاً کلافه بود و ترسیده به خاطر من، نگاه کردم وخندیدم تا زیادی دلنگران نباشه.
سرمای غسال خونه همهی وجودم رو لرزوند و صدای تهویه روی اعصابم بود. خاله لیلا من رو روی صندلی کنار در
نشوند.
-تو همینجا بشین. معلومه ترسیدی، اگه پشیمون شدی...
سریع گفتم:
-نه نه، میخوام بمونم.
دستهام رو به دست گرفت.
-حال و روزت طبیعیه، من هم اینجوری بودم.
لحن مهربونش آرومم کرد.
-اگه کمک لازم دارین...
خندید از ته دل و واقعاً تعارفم مسخره بود.
-بشین دختر، همینجوری داری پس میفتی. اینجا بشین به چیزی هم دست نزن، به خصوص وقتی جنازه رو
آوردن؛ اینجوری دیگه مجبور نمیشی غسل میت بکنی.
بازم یادم افتاد برای چی اینجا اومدم. روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبزی به خودش بست و
چکمه و دستکش پوشید. زیر لب صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم، جرأتنمیکردم نگاهم رو بچرخونم.
-شوهرت خیلی مرد خوبیه، روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبرآقا عموشه و میاد کمک؛ باور نمیکردم! آخه تو
این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه.
چشمهام رو که روی هم فشار میدادم، باز کردم و به خاله لیلا نگاه کردم؛ نزدیک یه تختِ سنگی بود و داشت با
شلنگ آب میشستش. حس میکردم نفس کم آوردم، از زیر مقنعه چنگ انداختم به گلوم.
-ممنون.
صدای قدمهایی که نزدیک و نزدیکتر میشدن و لااله الا الله میگفتن، صدای ضجههای بلند گریه؛ بدنم رو
سستتر میکرد. در که باز شد بیاختیار نگاهم رو چرخوندم و با دیدن تابوت، چشمهام رو روی هم فشار دادم.
معدهم شدید میسوخت و گوشهام از ترس سوت میکشید و صدای همهمهی اطرافم رو دقیق نمیفهمیدم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_115 نگاهی به رنگ پریدهم انداخت و دستم رو کشید. -برم
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_117
-بازکن چشمهات رو خاله، مرده ترس نداره.
با صلواتی که میفرستادم چشمهام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بیجونِ روی تخت غسالخونه موند، یه
مامانبزرگ پیر؛ مثل مامانبزرگ من. خاله لیلا داشت آماده میشد برای غسل دادن.
-نگاهش کن، لبخند رو لبشه و این یعنی راحت رفته. بچههاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشتهاش بوده و
در حال ذکر، خوش به حالش. اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله، مهم اینه که چهطوری بریم.
همونطور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرفهای خاله لیلا گوش میکردم. مامانبزرگ من هم تسبیح توی
دستش بوده که تموم کرد، همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب میخوند.
-دیگه نگاه نکن.
نگاه پربغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد.
-میخوای بری بیرون؟
به نشونهی منفی سر تکون دادم که گفت:
-پس تو هم قرآن بخون، مثل من. موقع غسل دادن همیشه قرآن میخونم هم دلم آروم میگیره هم یه ثوابی به
روحشون میرسه.
-یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بودن یا نه براشون قرآن میخونین؟
خاله لیلا چارقد رو از سر این مامانبزرگ مرده بیرون میکشید.
-چه فرقی میکنه دخترم، قضاوت آدم ها کار ما نیست؛ کار خدای بزرگ و بخشندهست.
نگاهم رو دزدیدم و به کفشهام دوختم، چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال. بوی صابون توی دماغم
پیچید و با صدای شر شر آب توانم بیشتر تحلیل رفت. شروع کردم به قرآن خوندن، آیت الکرسی خوندم و
سورههای کوچیک؛ قلبم داشت آروم میگرفت. فاتحه خوندم برای این مامانبزرگ غریبه و مامانبزرگ خودم.
نفس عمیقی کشیدم؛ ولی ای کاش این کار رو نمیکردم، بوی کافور حالم رو بد کرد و چشمهام رو باز. بدن دیگه
کفنپیچ شده بود و خاله لیلا هنوز هم زیر لب قرآن میخوند.
با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
-خاله؟
نگاهی به من انداخت، گره کفن رو محکم کرد و قلب من لرزید.
-جانم؟ حالت خوبه؟
خوب نبودم؛ ولی سر تکون دادم به نشونه مثبت.
-شما هم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟ یا من دیگه خیلی.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_118
-منم ترسیدم دخترم، خیلی هم ترسیدم. می دونی دلیل ترس همه ما چیه؟ ترس از مرگ، ترس از مردن. ما میخوایم از این فکر فرار کنیم که یه روزی جای همهمون اینجاست، همهی ما آخرین حمامون رو باید بیایم اینجا
تا پاک بشیم. وَ اِلّا مرده وحشت نداره، اینجا وحشت نداره؛ من هم کم کم این رو فهمیدم.
صدام میلرزید.
-ولی من هنوز هم از مرده میترسم.
لبخندی به صورتم پاشید.
-پاشو بیا اینجا.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم.
-پاشو بیا، بیا تا ترست بریزه.
قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازهی کفنپیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود.
-ببین ترس نداره. این آدم یه روزکنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه؛ اما تو نترسیدی، حالا چرا میترسی؟ این یه جسمِ بیروحه و ترس نداره.
نگاهم روی پوست چروکیده و سفید شدهی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده بود، موند. اشکهام
بیهوا ریخت و تشییع جنازهی مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد.
-ازش نترس، براش فاتحه بخون، اینجوری قلب خودت هم آروم میگیره.
بیاختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد.
-حالت بهتره؟
سر تکون دادم که خاله لیلا روپوشش رو درآورد.
-باز خوبه فقط اومدی اینجا ترستبریزه، روز اولی که من اومدم اینجا کمک کردم و شبش تا صبح از وحشت
نخوابیدم؛ اما خب دیگه عادت کردم.
با صدای لرزونی گفتم:
-چیشد که خواستین این کار رو انجام بدین؟
-به خاطر شوهرم، اون هم یه غساله؛ من هم مثل تو خیلی میترسیدم. راستش رو بخوای اول هم که محمودآقا
اومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومد و نمیخواستم قبول کنم؛ اما خب زمان ما همه چی زوری بود حتی ازدواج.بزرگترها باید میپسندیدن که پسندیده بودن. برای ما هم قرار نبود خواستگار دکتر مهندس بیاد؛ همون شعار
همیشگی که کبوتر با کبوتر و باز با باز. بیخیال این حرفها، کم کم همه چیز فرق کرد و یه دل نه صد دل عاشق
محمودآقا شدم و من هم مثل تو خواستم من رو بیاره اینجا؛ اومدم از سر کنجکاوی.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_119
-نمی دونم چیشد که موندگار شدم و همون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم،خانومی که قبل از من اینجا بود
خانوم با خدایی بود و با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت، محض ثوابش میومد. خدا رحمتش کنه خودم غسلش
دادم، همین خانوم بود که فکر این که این کار فقط مخصوص ما بدبخت بیچارههاست رو از ذهنم انداخت بیرون؛
چون از بزرگی این کار برام گفت. خلاصه کنم برات، من هم روز اول خیلی ترسیدم، خیلی. میدونی محیا جون،
مردم فکر میکنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده، نمیگم نشده؛ ولی راستش گاهی هنوز هم من رو وحشت
میگیره؛ وحشت از مرگ.
چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت.
-بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده.
لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش همقدم شدم.
-وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوش حال شدم، راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میذاره و همه فکر میکنن وظیفمه این کار رو انجام بدم. مردم دیدگاه خوبی نسبت
به ما ندارن، تو خیلی خانومی و واقعا که تو و آقا امیرعلی به هم میاین.
با خجالت سرم رو زیر انداختم.
-ممنون اختیار دارین، شما خودتون خوبین خاله لیلا.
با دستش به روبهرو اشاره کرد.
-بفرما اونم آقا امیرعلی.
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون، نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو وارد
ریههام کردم.
نگاهش نگران رویچشمهام بود.
-خوبی؟
خودم هم نمیدونستم خوبم یا نه، فقط میدونستم دیگه انرژی برای ایستادن ندارم.
خاله لیلا جای من جواب داد:
-خوب خوبه مادر. شیر زنیه برای خودش.
امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد.
-خب دیگه من میرم. خوش حال شدم از دیدنت محیا خانوم.
بغض کرده بودم، نمیدونم چرا؛ بیهوا و محکم خاله لیلا رو بـغـلکردم. نمیخواستم این حس بد از دیدگاهی که
عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود؛
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_120
اونیکه باید شرمنده باشه ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرأت سعیمیکردیم با تمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم. چادرش بوی
گلاب میداد و من باز هم عمیق عطر چادرش رو نفس کشیدم.
- برای امروز ممنونم.
-من که کاری نکردم، من ممنونم عزیزم. حالا هم دیگه برین، میدونم چه حالی داری.
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم.
به محض راه افتادن ماشین، شیشه رو پایین کشیدم، دلم هوای آزاد میخواست.
-چیکار میکنی محیا؟ هوا سرده سرما میخوری.
صدام میلرزید، سریع به امیرعلی که قصد بالا بردن شیشه رو داشت گفتم:
-بذار باشه امیرعلی... خواهش میکنم، هوا خوبه.
نگران گفت:
مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم، همهی تصویرهایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ میخورد و بوی کافور
هنوز تو بینیم بود. اشکهام ریخت، امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشهی خیابون پارک کرد، بازوم رو گرفت و به
سمت خودش کشید.
-ببینمت محیا، چرا گریه میکنی؟
گریهم بیشتر شد و هق هقم بلند.
-امیرعلی... مثل مامانبزرگ بود.
-چی؟ کی محیا؟
حالم خوب نبود و فقط میخواستم حرف بزنم؛ ولی نمیشد، نفس بلندی کشیدم؛ یه بار... دوبار...
-بوی کافور هنوز توی سرمه، چیکار کنم؟
صدای نفسهای کلافه امیرعلی رو میشنیدم. ترس به جونم افتاده بود، ترس از مرگ؛ خاله راست میگفت که
ترس از مرده و غسالخونه بهونهست و همهی ما میخوایم از مردن فرار کنیم. چنگ زدم به یقهی لباس امیرعلی.
-من میترسم امیرعلی. از مردن میترسم، من نمیخوام بمیرم.
نگاه نگرانش روی صورتم میچرخید، هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد.
-محیا چی داری میگی؟
سرم رو فرو کردم تو سینهش و هق زدم، عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم؛ دستهاش دورم حلقه شد و یه دستش
نوازشگونه کشیده میشد روی سرم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_121
-آروم باش عزیز دلم، آروم.
نمیشد، نمیتونستم آروم بشم.
-اگه من مُردم قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده.
وحشتزده از خودش جدام کرد.
-چی میگی محیا؟ خدا نکنه بمیری، بس کن.
حالم خوب نبود، با دستهای لرزونم دستهاش رو گرفتم و التماس کردم.
-قول بده... قول بده، خواهش میکنم. تو که باشی دیگه نمیترسم، برام قرآن بخون مثل خاله لیلا، باشه؟
نگاهش کلافه بود و نگران، من هم همین امروز انگار ازش اطمینان میخواستم.
محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:
-تمومش کن محیا خواهش میکنم، دارم دق میکنم. غلط کردم آوردمت، جون من آروم باش.
سرم روی گردنش بود، عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم رو بهتر کرد و گریهم کمتر شد.
فشار آرومی به من آورد.
-بهتری خانومم؟
با صدای دورگهای گفتم:
-خوبم.
آروم من رو از خودش جدا کرد.
-ببین با چشمهات چیکار کردی.
دست کشید روی گونههام و اشکهام رو پاک کرد.
-آخه با این حال و روزت چهطوری ببرمت خونهمون؟ جواب مامانم رو چی بدم؟
باز هم تکرار کردم:
-خوبم.
پوفی کرد.
-معلومه. یه دقیقه بشین الان میام.
با پیاده شدن امیرعلی چشمهام رو بستم، دیگه توانی تو بدنم نمونده بود.
-بچرخ صورتت رو آب بزنم.
نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یه شیشه آب معدنی، منتظر نگاهم میکرد•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_122
پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم. مشت پرآب امیرعلی نشست روی صورتم؛ سردی آب شوکهم
کرد و نفسم رفت.
-یخ زدم.
دستش مثل یه نوازش کشیده میشد روی صورتم.
-از عمد آب سرد گرفتم، حالت رو بهتر می کنه.
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دستهام. باد سردی که به صورت خیسم
میخورد حالم رو بهتر میکرد، واقعا یه شوک بود برام که بهش احتیاج داشتم.
-بهتر شدی؟
با تشکر و یه لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم:
-آره خوبم.
-میخوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین.
-نه میخوام کنارت باشم.
مهربون نگاهم کرد و با بستن در ماشین، دور زد و پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بیهوا بود و امیرعلی زیرچشمی نگاهش به من. چشمهام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم.
-میشه سرم رو بذارم روی پات؟
با تعجب نگاهم کرد.
-اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم، کارهام دست خودم نبود. امروز خجالتی نبودم و فقط میخواستم ترسم رو با تکیه کردن به امیرعلی از بین ببرم.
-اینجا اذیت میشی محیا، بهت گفتم برو عقب.
صدام بازم لرزید، توجه نکردم به حرفش.
-پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقهم کشید.
-نه قربونت برم، چشمهات رو ببند. سرت درد میکنه؟
فقط سر تکون دادم. امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازشگونه کشیده میشد روی شقیقهم که نبض
میزد.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_123
***
عطیه مشکوک چشمهاش رو ریز کرد.
-گریه کردی؟ باز با امیرعلی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بیحوصله گفتم:
-بیخیال عطیه، مهلت جواب دادن هم بده.
یک تای ابروش رو داد بالا.
-خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم.
-هیچی.
-آره قیافهت داد میزنه چیزی نیست. امیرعلی کجاست؟ میرم از اون بپرسم.
-جون محیا بیخیال شو.
بالاخره رضایت داد و اومد توی اتاق.
- از زیر دست مامان بابا و جواب پس دادن فرار کردی، به من نمیتونی دروغ بگی.
سرگیجه داشتم، چشمهام رو روی هم فشار دادم. هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به
حال و روزم شک نکنن؛ ولی عطیه تیز بود.
-چی شده محیا؟
با صدای امیر علی نیم خیز شدم.
-هیچی.
عطیه مشکوک پرسید.
-چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده، نکنه دخترداییم رو دعوا کرده باشی؟!
امیرعلی خندید ولی خوب میدونستم خندهش مصنوعیه؛ چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه.
-اذیتش نکن بیحوصلهست.
-اونوقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم:
-اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه.
هی بلندی گفت، چشمهاش گرد شد و داد زد:
-دیوونه شدی؟
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_124
دستم رو گرفتم جلوی بینیم.
-هیس چه خبرته، دیوونه هم خودتی.
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت:
-این مخش عیب برمیداره، تو چرا به حرفش گوش کردی؟
-من ازش خواستم.
-تو غلط کردی.
امیرعلی اخطارآمیز گفت:
-عطیه!
-خب راست میگم، نمیبینی حال و روزش رو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم رو در بیارم.
-خوبم عطیه، شلوغش نکن،فقط یکم سرگیجه دارم، بهم یه لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش رو به من دوخت و بیرون رفت. خودش میدونست فرستادمش دنبال نخود سیاه؛ چون
الان حال و روزم واقعا مساعد نبود برای شنیدن غرغر و نصیحتهاش. امیرعلی روی دو پاش جلوم نشست و
دکمههای مانتوم رو باز کرد و مقنعهم رو از سرم کشید، نگاهش روی گردنم ثابت موند.
-چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم؛ ولی نتونستم. انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش، خودم رو
عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی میکردم چنگ انداختم به گلوم. نگاهش سرزنشگر بود که
گفتم:
-اول هوای اونجا خیلی خفه بود، من...
ادامه حرفم با بـوسهای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید.
با لحن ملایمی گفت:
-قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟
از بوسهاش گرم شده بودم و آروم لب زدم:
خدا نکنه.
با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره، دستم رو کشید تا بلند بشم
-پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_125
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم، نسیم خنک موهام رو به بازی گرفته بود. حالم خیلی بهترشده بود، با
اولین بـوسهای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم. به سادگیِ جمله دوستت دارم بود و همونقدر هم پر از
احساس. البته اگه فاکتور میگرفتیم از اون بـوسهای که توی خواب روی چشمم کاشته بود.
-اونجا چرا بابا! برو آشپزخونه وضو بگیر سرما میخوری.
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بـغل میرفت تا توی هال نماز بخونه.
-همینجا خوبه، آب خنک بهتره.
عمو با لبخند مهربونی در هال رو باز کرد.
-هر جور راحتی دخترم، التماس دعا.
-چشم، شماهم من رو دعا کنین.
حتما بابایی گفت و در هال رو بست. انگشت اشارهم رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم. عطیه همیشه به این
کار من میخندید و مامان میگفت خدابیامرز مامانبزرگم هم همینجور فرق باز میکرده برای وضو. یاد
مامانبزرگ، دوباره امروز رو یادم آورد، سرم رو تکون دادم تا بهش فکر نکنم؛ ولی با دیدن صابون سبز و پرکف
کنار شیرِ آب دوباره تخت غسالخونه و صابون پر از کفی که اونجا بود یادم اومد. معدهم سوخت و مایع ترشمزه و
زردرنگی رو بالا آوردم. صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
-چیه عمه؟ چی شدی؟
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق میزدم.
عمه شونههام رو ماساژ میداد.
-بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود. بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم.
-خوبم عمه جون، ببخشید ترسوندمتون.
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه.
-نمیخواد دختر پاشو برو تو خونه، رنگ به رو نداری.
-نه نه خوبم، میخوام وضو بگیرم.
-مسموم شدی؟
نگاه دزدیدم از عمه.
-نمیدونم از صبح زیاد حالم خوب نبود.
-جوشونده میخوری؟
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_125 کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم، نسیم خنک موهام رو
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_126
جوشونده؟! حالم مگر با جوشوندههای ضدتهوع عمه خوب شه.
-اذیت نشین، بهترم.
عمه رفت سمت آشپزخونه.
-چه تعارفی شدی تو، الان برات درست میکنم .
کلافه نفس کشیدم و چه بد بود نقش بازی کردن.
چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه میگفتم. امیرعلی قامت بسته بود و من با نگاهم قربون
صدقهش میرفتم.دستهام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم، یاد کردم بزرگی خدا رو و قامت بستم؛ با بسم الله
گفتنم انگار معجزه شد و همه وجودم آروم.
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم تا یادم بمونه همیشه خدا رو دارم و چهقدر ممنونش هستم. با بلند شدنم
امیرعلی جوشونده به دست روبهرو و نزدیکم نشست.
-قبول باشه.
لبخندی زدم.
-ممنون، قبول حق.
اخم ظریفی کرد.
-حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود، عمه شلوغش کرد.
دل نگران گفت:
-چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دلنگرانیهای امروزش گفتم:
-خوبم امیرعلی، باور کن.
با انگشت اشارهی تا شدهش شقیقهم رو نوازش کرد.
-مطمئن باشم؟
سرم رو چرخوندم و انگشت تو هوا موندهش رو بـوسـیدم.
-آره مطمئنِ مطمئن. مرسی که هستی و دل نگران.
نگاهش رو به چشمهام دوخت، توی چشمهاش محبت موج میزد. نیمخیز شد و پیشونیم رو بـوسـید.
-نمازت رو بخون، جوشونده رو هم بخور.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_127
امروز شده بود روز بـوسههای امیرعلی که غافلگیرانه مینشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش بود که
منتقل میکرد به روحیهی داغونم.
***
شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بیحال کف اتاق افتاده بودم. نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم؛ ولی چشم غرههای عطیه که به من و امیرعلی میرفت نشون میداد که میدونه چرا نمیتونم نهار بخورم. فکر میکردم توی معدهم یه گوله آتیشه، معدهم خالی بود؛ ولی همهش بالا میآوردم. فشارم پایین بود و همه رو دلنگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همهش زیرلب خودش رو سرزنش میکرد.
امیرعلی وارد اتاق شد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم.
-بیا مامانته.
گوشی رو به گوشم چسبوندم، صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم.
-سلام مامان.
صدای مامان نگرانتر از همه بود.
-سلام مامان، چی شده؟ بیرون چیزی خوردی؟
-نه، ولی حالم اصلا خوب نیست.
-صبح هم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر.
چشمهام رو که از درد معده روی هم فشار میدادم، باز کردم؛ امیرعلی تو اتاق نبود. صبح از ترس بود و حالا اون
ترس و وحشت ده برابر شده بود.
بازم بغض کردم.
-مامان میاین دنبالم؟
-نه مامان، عمهت زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی. طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته، دوست داره پیشش
باشی خیالش راحتتره، شب رو بمون.
با اون حال خرابم هم خجالت کشیدم؛ ولی یه حس خوبی هم داشتم.
-آخه...
-آخه نیار مامان بمون. امیرعلی شوهرته دخترم، این که دیگه خجالت نداره.
دلم ضعف رفت برای این صحبتهای مادر و دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان حالم رو درک کرد.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_128
بیهوا گفتم:
-دوستتون دارم مامان .
-من هم دوستت دارم. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟
-نه ممنون.
-مواظب خودت باش، سلام برسون.
چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد. آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند، انگار قصد داشت تا ابد تو دنیای سادگیهاش بمونه؛ دنیای واقعی که حل نشه با یه دنیای مجازی. چه خوب بود دنیای امیرعلی و من چه با اطمینان میتونستم تکیه کنم بهش؛ چون امروز تازه رسیده بودم به واقعیت، به باور زندگی و به این که چه زود همه میرسیم به ته خط، به وقتی که خدا بگه برگهی زندگی
بالا.
با صدای باز شدن در اتاق سر بلند کردم، امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست.
-چیزی میخوری برات بیارم؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالتزده گفتم:
-ببخشید دست خودم نیست، نمیدونم چرا این جوری شدم! همهش توی ذهنم...
دستش حلقه شد دور شونههام.
-چرا ببخشید؟ عزیزم من حالت رو درک میکنم. خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر.
سرم ر به شونهش تکیه دادم.
-تو خواستی من شب اینجا بمونم؟
با دستش موهام رو نوازش کرد.
-آره، ناراحت شدی؟
-نه فقط خجالت میکشم.
خندهی کوتاهی کرد و باز یه بوسه مهمون موهام شد.
-قربون اون خجالتت.
روی پاش ضربه زد.
-سرت رو بذار اینجا.
بیحرف سرم رو روی پاش گذاشتم،خوابم میومد ولی نمیتونستم بخوابم؛ میترسیدم.
شقیقهم رو نوازش کرد و موهام رو برد پشت گوشم.
-سعی کن بخوابی، من اینجام، از هیچی نترس.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan