مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_115 نگاهی به رنگ پریدهم انداخت و دستم رو کشید. -برم
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_117
-بازکن چشمهات رو خاله، مرده ترس نداره.
با صلواتی که میفرستادم چشمهام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بیجونِ روی تخت غسالخونه موند، یه
مامانبزرگ پیر؛ مثل مامانبزرگ من. خاله لیلا داشت آماده میشد برای غسل دادن.
-نگاهش کن، لبخند رو لبشه و این یعنی راحت رفته. بچههاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشتهاش بوده و
در حال ذکر، خوش به حالش. اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله، مهم اینه که چهطوری بریم.
همونطور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرفهای خاله لیلا گوش میکردم. مامانبزرگ من هم تسبیح توی
دستش بوده که تموم کرد، همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب میخوند.
-دیگه نگاه نکن.
نگاه پربغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد.
-میخوای بری بیرون؟
به نشونهی منفی سر تکون دادم که گفت:
-پس تو هم قرآن بخون، مثل من. موقع غسل دادن همیشه قرآن میخونم هم دلم آروم میگیره هم یه ثوابی به
روحشون میرسه.
-یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بودن یا نه براشون قرآن میخونین؟
خاله لیلا چارقد رو از سر این مامانبزرگ مرده بیرون میکشید.
-چه فرقی میکنه دخترم، قضاوت آدم ها کار ما نیست؛ کار خدای بزرگ و بخشندهست.
نگاهم رو دزدیدم و به کفشهام دوختم، چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال. بوی صابون توی دماغم
پیچید و با صدای شر شر آب توانم بیشتر تحلیل رفت. شروع کردم به قرآن خوندن، آیت الکرسی خوندم و
سورههای کوچیک؛ قلبم داشت آروم میگرفت. فاتحه خوندم برای این مامانبزرگ غریبه و مامانبزرگ خودم.
نفس عمیقی کشیدم؛ ولی ای کاش این کار رو نمیکردم، بوی کافور حالم رو بد کرد و چشمهام رو باز. بدن دیگه
کفنپیچ شده بود و خاله لیلا هنوز هم زیر لب قرآن میخوند.
با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
-خاله؟
نگاهی به من انداخت، گره کفن رو محکم کرد و قلب من لرزید.
-جانم؟ حالت خوبه؟
خوب نبودم؛ ولی سر تکون دادم به نشونه مثبت.
-شما هم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟ یا من دیگه خیلی.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_118
-منم ترسیدم دخترم، خیلی هم ترسیدم. می دونی دلیل ترس همه ما چیه؟ ترس از مرگ، ترس از مردن. ما میخوایم از این فکر فرار کنیم که یه روزی جای همهمون اینجاست، همهی ما آخرین حمامون رو باید بیایم اینجا
تا پاک بشیم. وَ اِلّا مرده وحشت نداره، اینجا وحشت نداره؛ من هم کم کم این رو فهمیدم.
صدام میلرزید.
-ولی من هنوز هم از مرده میترسم.
لبخندی به صورتم پاشید.
-پاشو بیا اینجا.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم.
-پاشو بیا، بیا تا ترست بریزه.
قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازهی کفنپیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود.
-ببین ترس نداره. این آدم یه روزکنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه؛ اما تو نترسیدی، حالا چرا میترسی؟ این یه جسمِ بیروحه و ترس نداره.
نگاهم روی پوست چروکیده و سفید شدهی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده بود، موند. اشکهام
بیهوا ریخت و تشییع جنازهی مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد.
-ازش نترس، براش فاتحه بخون، اینجوری قلب خودت هم آروم میگیره.
بیاختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد.
-حالت بهتره؟
سر تکون دادم که خاله لیلا روپوشش رو درآورد.
-باز خوبه فقط اومدی اینجا ترستبریزه، روز اولی که من اومدم اینجا کمک کردم و شبش تا صبح از وحشت
نخوابیدم؛ اما خب دیگه عادت کردم.
با صدای لرزونی گفتم:
-چیشد که خواستین این کار رو انجام بدین؟
-به خاطر شوهرم، اون هم یه غساله؛ من هم مثل تو خیلی میترسیدم. راستش رو بخوای اول هم که محمودآقا
اومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومد و نمیخواستم قبول کنم؛ اما خب زمان ما همه چی زوری بود حتی ازدواج.بزرگترها باید میپسندیدن که پسندیده بودن. برای ما هم قرار نبود خواستگار دکتر مهندس بیاد؛ همون شعار
همیشگی که کبوتر با کبوتر و باز با باز. بیخیال این حرفها، کم کم همه چیز فرق کرد و یه دل نه صد دل عاشق
محمودآقا شدم و من هم مثل تو خواستم من رو بیاره اینجا؛ اومدم از سر کنجکاوی.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
م و سفید.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که صدای امیر که از پایین صدایمان می زد ما را به خودمان آورد.
حلقه اش هنوز به دستم است، مثل گردنبندش که همیشه به گردن دارم. وقتی رفت نه او حلقه اش را پس داد، نه من یادگاری هایش را و هیچ کس هم سوالی نکرد و من هیچ وقت نفهمیدم که او حلقه اش را مثل من پیش خودش نگه داشت یا نه؟
همان شب محمد گفت: از این جمعه به بعد با هم می ریم کوه.
و سه روز بعد بالاخره با اکراه و بی میلی برای اولین بار، همره امیر و محمد به کوه رفتم. ساعت پنج صبح بود که محمد با هزار زحمت بیدارم کرد. من آن قدر خواب آلود بودم و پلک هایم سنگین بود که به زحمت می توانستم از لای چشم ها نگاه کنم. در حالی که با حسرت رختخواب گرم را نگاه می کردم و بر خلاف محمد و امیر، با تبلی حاضر می شدم، با خود می گفتم چه کار بیهوده و مسخره ای است که آدم صبح زود، آن هم روز تعطیل از رختخواب گرم و خواب جدا بشود و راه بیفتد و برود کوه!
اصلا هیچ آدم عاقلی توی این سرما و این موقع صبح ممکن است الان بیرون باشد؟!
چشم هایم آن قدر می سوخت که با وجود شوخی و خنده های امیر و محمد توی ماشین، باز هم خوابم برد.
#پارت_117
وقتی رسیدیم هوا تاریک و روشن بود. از دیدن آن همه آدم، از پیر و جون و حتی بچه، که تنها یا دسته دسته به کوه آمده بودند، بهتم زد و فکر کردم پس فقط عقل محمد و امیر کم نیست!
روحیه شاد و سرحال اکثریت آدم هایی که می دیدم از هر چیز دیگری عجیب تر بود. هیچ نشانی از خواب آلودگی و اکراه در صورت کسی نبود. انگار به جای همه آن آدم ها من بودم که عزا گرفته بودم.
امیر به شوخی گفت: محمد ! الان همه می فهمن زنت از اون کوهنوردهای قهاره که اگر سرش بره کوهش نمی ره ها!!!
و در جواب نگاه پر از غیظ من، خندان گفت: باورت نمی شه؟! به جان خودم قیافه ت از سه فرسخی نشون می ده به چه عشقی اومدی از این منظره و هوا و طبیعت استفاده کنی!
بعد قاه قاه خندید.
محمد به طرفداری از من گفت: انگار دفعه های اول خودمون رو یادت نیست....
امیر پرید وسط حرفش: والله اگر این مثل که می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست..
درست باشه، اون وقت محمد جان برایت متاسفم . بی خودی به دلت صابون نزن...
صدای جواد که می گفت: امیر دوباره چه خبره، صبح اول صبح معرکه گرفتی . حرف امیر را قطع کرد و چشممان به آن ها افتاد، جواد و ثریا که سرحال و قبراق به ما نزدیک می شدند.
نمی دانم آن روزها واقعا چه مرگم بود؟! چطور آن صبح های با طراوت و سرزدن آفتاب را از دامنه کوه نمی دیدم، در حالی که تمیزی و پاکی هوا روح را تازه می کرد و رود جاری آدم ها با رویی گشاده پیچ و خم ها را طی می کرد.
با این که هوا سرد بود، کمی که راه رفتیم نور خورشید که کاملا طلوع کرده بود و تلاش و فعالیت که به خاطر سر بالا بودن راه، برای من سخت بود باعث شد گرمم بشود. کاپشنم را در آوردم که صدای محمد از پشت سرم بلند شد: مهناز، زود کاپشنت رو بپوش.
چرا؟ گرممه!
می دونم، ولی قبل از این که عرق کنی باید این کارو می کردی، نه حالا. سرما می خوری.
از گرما کلافه بودم.
در حالی که کمکم می کرد، گفت: تنت کن، یک جا می شینیم برای صبحونه، عرقت که خشک شد، درش بیار.
وقتی به قهوه خانه رسیدیم، با این که آرام آرام راه آمده بودیم، پاهایم ضعف می رفت و کاملا خسته شده بودم و از دیدن تخت و جایی برای نشستن، کلی ذوق کردم.
ثریا طوری که انگار حال مرا درک می کند، گفت: خیلی خسته شدی، نه؟!
توی نگاهش مهربانی خاصی بود، یک مهر مخلوط با حمایت که آدم قادر نبود در برابرش مقاومت کند.
با لبخند جواب دادم: خیلی.
دفعه های اول همیشه همین طوره، ایشاالله کم کم عادت می کنی.
محمد و امیر و جواد که برای آوردن چای و وسایل صبحانه رفته بودند، سر رسیدند و امیر دنباله حرف های ثریا را گرفت: بله دیگه، وقتی دورترین مسیری که آدم پیاده روی کرده باشه مسیر خونه تا مدرسه یا خونه مریم خانوم باشه، اوضاع بهتر از این نمی شه. به جان خودم الان مهناز فکر می کنه قله رو فتح کرده، مگه نه؟
به جای من که با دلخوری نگاه می کردم، ثریا گفت: اگه این فکر رو هم کرده باشه همچین اشتباه نکرده. مثل این که خودتون رو یادتون رفته. همین قدر که این مسیر رو پا به پای ما اومده، آفرین داره.
#پارت_118
بعد رو به من اضافه کرد: مهناز جون، به حرف های آقایون گوش نده، بیشتر اعتماد به نفسشون رو از ضعیف دونستن خانم ها تامین می کنن.
جواد در حالی که لقمه ای بزرگ را نزدیک دهانش نگه داشته بود، گفت: امیر، تو نمی تونی خفه شی؟ حالا دوباره از صبح جنگ حقوق زنان در می گیره. هر دفعه این غلط رو می کنی نتیجه اش رو هم می بینی، بازم از رو نرو، خوب؟!
امیر خندان گفت: هیچ هم بی نتیجه نبوده، همین ادامه جنگ نشون می ده که هنوز حقانیت قضیه اثبات نشده، بعد، در حالی که به سمت ثریا اشاره می کرد، ادامه داد: و بعضی ها نتونستن پیروز بشن.
محمد همان طور که چای