•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_140
من هم به حرفش عمل کردم؛ ولی خب فکر میکردم بعد از خوردن اون شام خوشمزهای که برنجش بوی
کنده میداد و تو خونهی همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود، حتما اثری ازش روی لبهام نمونده.
-دلخور شدی؟
سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود، هول کردم.
-نه... نه...
لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم ایستاد، نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه.
دستمال دستش رو بالا آورد.
-تمیزه.
با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم. با احتیاط هالهی کمرنگی از رژ که روی لبم مونده بود رو
پاک کرد و من متوجه شدم منظورش تمیزی دستمال کاغذی بوده؛ از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام
مهم نبود تمیزی و کثیفی دستمال.
همونطوری با لحن نوازشگونهای گفت:
خانومم دوست داری این کارم رو بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد، مهم نیست برام، باید بگم من با استفادهی شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی مجلس عروسی باشه و اون هم فقط سمت خانومها
یا هم فقط برای خودم.
قلبم لرزید و بیاختیار لب پایینم رو کشیدم زیر دندونم، این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟ یعنی قشنگ
شدنم رو فقط سهم خودش میدونست؟ چی بهتر از این؟ دلم ضعف رفت که دستهام رو دور کمرش حلقه کنم و
تاپ تاپ قلبم رو تو آغـوشش آروم؛ ولی نمیشد. برای همین با حرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له
کردم، نگاه امیرعلی که روی لبم بود و خاص خندید.
یه قدم به عقب رفت و با شیطنت ولی آروم گفت:
حیف که نمیشه.
ابروهام بالا پرید و قیافهم متعجب شد، لبم هم از شر دندونهام خلاص شد؛ با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من
گیجتر شدم که چی نمیشد؟
-امیرعلی، محیا خانوم بریم؟
امیرعلی به جای من و خودش جواب علیآقا رو داد.
-آره علی جان.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_141
قدم برداشتیم سمت ماشین علیآقا؛ چون عمواکبر ماشین نداشت و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی
میترسه، امشب هم که امیرعلی نتونسته بود ماشین عمواحمد رو بگیره و همه قرار بود با هم برگردیم.
تمام راه هنوز هم تو فکر حرف امیرعلی بودم و گیج. با توقف ماشین با گرمی از علیآقا تشکر کردم و تعارف زدم
بیان تو خونه؛ ولی گفتن دیر وقته و قبول نکردن و گفتن به خانواده سلام برسون.
در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظیِ دوباره و دور شدن ماشین علیآقا که در کمال
تعجب دیدم امیرعلی از ماشین پیاده شد.
-ببخش علی جان الان میام.
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به امیرعلی که
در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش میبست نگاه کردم.
-چیزی شده؟
با نگاه شیطونش جلو اومد.
-نه.
چادرم روی شونههام سر خورد.
-پس...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گم شدم توی آغـوشش و کنار شقیقهم بـوسه نرمی مهر شد. گیج بودم ولی آروم
گرفته بودم و چهقدر دلم این آغـوش دوستداشتنی رو میخواست. کمی ازم فاصله گرفت و یه دستش رو از
پشتم برداشت و آروم روی لبم کشید و من ضربان قلبم تحلیل رفت. حالت خاص چشمهاش رو از صورتم گرفت و
خندون گفت:
تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد، میشد؟
باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که با بستن چشمهام، لبهاش رو روی پیشونیم گذاشت و با
کمی مکث بـوسـید.
-الان هم نمیشه؛ چون نه وقتش هست و اینکه حتما اجازه میخواد.
زبونم از کار افتاده بود، احساسی مثل خواب آلودگی داشتم. گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و آرامش گرفته
بودم از آغـوشش. وقتی از من جدا شد، لبهاش رو میفشرد تا به این حال و روز مسخرهم نخنده.
-خیلی شب خوبی بود. مرسی که اومدی، مرسی که خوبی. نمیشد بیتشکر برم وقتی با این همه سادگی همیشه
هستی، خداحافظ.
فقط تونستم زمزمه کنم:
-خداحافظ.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#به نام خدا
#پارت_140
محمد حرفش را قطع کرد و مصمم و محکم گفت: ببین از همین جاست که داری اشتباه می کنی و غلط نتیجه گیری می کنی. موضوع دقیقا همینه که چون با یک مرد فرق می کنه و درست به این علت که دو سال وقت گذاشته باید خوشحال باشه. ببینم، حالا چون دختره و مسئله برایش فرق می کنه، اگر می رفت و چند سال بدبختی می کشید و با یک بچه به این نتیجه می رسید که اشتباه کرده، اون وقت بهتر بود؟! راحت تر فراموش می کرد؟! یا اگر بقیه عمرش را فدای این دو سال می کرد، دیگه احساس مغبون بودن نمی کرد؟! هنوز نه پای بچه ای در کار بوده، نه سال های زیادی که بگه عمرم از بین رفته، پس نامزدی که می گن، برای چیه؟! بهتر نیست به جای این که فکر کنه سرش کلاه رفته، از این طرف به قضیه نگاه کنه و ببینه که خدا چقدر دوستش داشته که از اول راه کمکش کرده؟! در ضمن همین که جسارت داشته که بگه اشتباه کردم، خودش یک هنر و کار بزرگه، نه شکست. حالا شما به جای این که مثل اون زانوی غم بغل بگیری، بهتر نیست صورت درست قضیه را بهش نشون بدی؟! چرا بهش نمی گی حرف خاله خانباجی و این و اون و به قول خودتون مردم را بندازه دور؟! توی مصیبت هایی که اون باید می کشید و رنج هایی که بعدا باید می برد، این مردم و خاله خانباجی ها چقدر می تونستن شریک باشن و سهم داشته باشن؟! مسلما اگر بی تفاوت نبودن، غیر از یک تاسف و سر تکون دادن که – ای داد و بیداد دختره بدبخت شد – سهمی را قبول نمی کردن! اون وقت این با عقل جور در می آد، آدم واسه کسانی که توی زندگیش خنثی هستند و کارشون فقط حرف زدنه، رنج بکشه؟! حرف باد هواست. به خاطر باد، آدم عاقل که هیچ، آدم احمق هم حاضر نیست، خودشو رنج بده، حاضره؟!
برای اولین بار دیدم ثریا جوابی برای گفتن ندارد و سخت به فکر فرو رفته است و باز توی چشم هایش تحسین و تشکر از محمد موج می زند و این برای من کشنده بود.
شاید آن روز همه به فکر فرو رفتند و از حرف های محمد نتیجه و درسی گرفتند، غیر از من بیشعور و کم عقل که همه فکرم معطوف این بود که اصلا چرا ناراحتی ثریا برای محمد باید مهم باشد تا بخواهد راه پیش پایش بگذارد و یک ساعت در موردش حرف بزند و چرا ثریا با آن نگاه ملامال از تشکر و احترام به محمد نگاه می کند.
همه ساکت بودند که باز امیر که انگار با سکوت دشمن خونی بود، سر حرف را باز کرد و گفت: خوب این که قضیه سیمین خانم و قضاوت جناب قاضی، لطفا قربان به شکایت بعدی هم رسیدگی بفرمایین!!!
بالاخره آن قدر شوخی کرد که حرف را به مسئله مسافرت ثریا کشاند و محمد این بار هم از ثریا حمایت کرد و آتش غضب و حرص و حسادت من چندین برابر شد.
جواد گفت: محمد، تو قضاوت کن، درسته، سه چهار تا دختر، تک و تنها پاشن برن یک شهر غریب مسافرت؟!
محمد در کمال ناباوری همه ما و شاید حتی خود ثریا راحت گفت: اگر نظر من رو می خوای، آره درسته!
دهان هر سه ما از تعجب و دهان ثریا از مسرت و حیرت باز مانده بود، طوری که همه ناگهان ایستادند، ولی ثریا زودتر خودش را جمع و جور کرد و راه افتاد. چند قدمی که دور شد جواد با حرص گفت: تو اصلا می فهمی چی می گی؟!
محمد جدی و خیلی راحت گفت: آره می فهمم. اینم که خواهر تو نه یک دختر بی دست و پاست نه یک دختر بچه و نه کم عقل و سر به هواست، و این که از روی احترام از تو اجازه می گیره و روی حرفت هم حرف نمی زنه بازم از فهمیده بودنشه.
جواد غضبناک گفت: یعنی چه؟ یعنی بگذارم بره؟ می دونی ممکنه چه اتفاق هایی بیفته؟ من چطوری اطمینان کنم که...
محمد با خونسردی حرفش را قطع کرد و همان طور که راه می افتاد گفت: خواهر تو، آن قدر عاقل هست که راه رو از چاه تشخیص بده و خودت هم اینو خوب می دونی. در ضمن می دونم مسئله اعتماد و اطمینان تو به خود ثریا هم نیست. جواد جون نمی شه که تو هر وقت دلت می خواد اونو عاقل بدونی، هر وقت برایت صرف نکرد، نه. خوب، حالا تو قبول داری خواهرت، عاقل و بالغ و قابل اطمینانه یا نه؟!
جواد من و من کنان گفت: خوب، آره، ولی...
#پارت_141
محمد گفت: پس دیگه ولی نداره. چون تو الان تنها به دلیل دختر بودنش داری مانعش می شی، مگه نه؟! اونم حق داره توقع داشته باشه که تو به صرف جنسیتش رویش قضاوت نکنی، منظرمو می فهمی؟!
محمد می گفت و من حرص می خوردم، از تعریف هایش از ثریا و طرفداری هایش خون خونم را می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد. این بود که وقتی آخرهای مسیر امیر گفت – راستی بچه ها، اگه آقا رضا زنگ بزنه همین هفته دیگه مسافرتمون حتمیه – دیگر از حرص مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم. تا آن روز اصلا نشنیده بودم که قرار است با جواد و ثریا به مسافرت برویم. گرچه محمد شوق و تمایل خاصی نشان نداد، ولی همین خبر که ثریا و جواد هم می خواهند همراه ما بیایند کافی بود تا چشم عقلم را کاملا کور کن