eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.8هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
‌•﷽• [📚‌] [❤️] با این حرف زن‌عمو نسرین، تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم. عطیه هم همونطور که با مشت محکم می‌کوبید پشتم و عقده‌هاش رو خالی میکرد. آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی، زن‌عمو نگفت شیرینی زایمانت که. هجوم خون رو به صورتم حس کردم و سرفه‌هام بیشتر شد و خندهی ریز ریز نفیسه و دخترعموی بزرگم که مثلا با هم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن. با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد. -زنده‌ای؟ خصمانه به عطیه که تو آشپزخونه سرک میکشید نگاه کردم، لبخند دندون‌نمایی زد. -مگه دستم بهت نرسه عطی، دونه دونه اون گیسهات رو میکنم. زبونش رو برام درآورد. -بیخود بجه پررو؛ ولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه‌ی امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونه‌ی ما عید دیدنی و ما هم با مهمون‌هامون صددرصد میایم خونه شما، نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم. -ده دقیقه جدی باش. -جدی میگم. مهمون‌های توی هال گفته‌ی من رو تصدیق میکنه، فقط دفعه بعد حواست باشه؛ چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده... چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد: -حواست باشه اینجوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه‌دارشدنت رو بخورن. چشمهام گرد شد و دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم: مگه دستم بهت نرسه بی‌حیا. صدای خنده‌ی بلندش حیاط رو پر کرد و من باز هم از پارچ آب برای خودم آب ریختم. با خالی شدن لیوان اون رو توی سینک گذاشتم و همزمان از زمین کنده شدم و هی بلندی از دهنم خارج شد. امیرعلی خندون با بلند کردنم من رو روی سنگ کابینت گذاشت، درست جایی که در معرض دید نباشه. -چرا هی؟ ترسوندمت؟ اومدم تشکر. سرم پایین افتاد و من تو این عشوه‌ها لااقل خوب بودم. -من که کاری نکردم. چونه‌م رو گرفت و سرم رو بلند کرد، نگاهش خاص بود. -اجازه هست؟ چشمهام پرسشی توی چشمهاش به نوسان افتاد. -نگفتی؟ واسه تشکر اجازه هست؟ قلبم یکی درمیون میتپید و با اون نگاه ثانیه‌ایش که از چشمهام کنده شد، منظورش رو فهمیدم و بیاختیار لب به دندونم کشیدم. نگاهش از چشمهام گرفته شد، پوست زیر لبم رو کشید و لبم از زیر دندونم آزاد شد. -پس اجازه هست. نفس توی سینه‌م حبس شد و امیرعلی با نگاهی که به در آشپزخونه انداخت و مطمئن شد کسی نیست جلو اومد و دست من روی قلب امیرعلی چنگ شد که اون هم بیقرار بود و بـوسهش یه فاصله‌ی دیگه رو بینمون شکست. *** کتابم رو بستم و با گریه سرم رو بین دستهام گرفتم، فردا امتحان داشتم و همهی مسئله‌های سخت رو با هم قاطی کرده بودم. توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم. -سلام عرض شد. ذوق‌زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم و صداش بزرگترین دلگرمی بود. -امیرعلی! سلام. به کل یادم رفته بود امشب قراره اینجا بیاد، چه زود هم اومده بود. با لبخند نگاهم میکرد و به چهارچوب در اتاق تکیه داده بود. -سلام خانوم خودم، چیزی شده؟ سرم رو خاروندم و قیافهم خنده‌دارتر شد. -نه، چه‌طور مگه؟ با قدمهای کوتاه اومد سمتم و توی صورتم خم شد. -قیافهت داد میزنه آماده‌ی گریه بودی، چی شده؟ با به یادآوردن امتحانم قیافهم درهم شد و با ناله گفتم: فردا امتحان دارم، همه‌ی مسئله‌های رو هم قاطی کردم. با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار به هم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن، مرتب کرد و من آروم میشدم از نوازشش روی موهام. به قلم : 📌 استفاده بدون ذکر و نام کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد ! ╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅ 📚‌https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f @Maktabesoleimanisirjan
اشق نبود. رنگ محبت چشم هایش اگرعاشقانه هم بود، آن قدر غمگین بود که دیوانه ام می کرد. من احمق چه کار کردم؟ چه باید می کردم؟ مسلما اگر سکوت یا صحبت آرام نبود، لااقل پرسش دوباره بود. ولی انگارشیطان توی وجودم زبانه می کشید. نمی دانم، شاید خواستم همان طور که از بی توجهی وبی اعتنایی اش رنج می بردم، او هم رنج ببرد. شاید می خواستم به من توجه کند یا ....نمی دانم، واقعا نمی دانم چه شد که بزرگترین خطای زندگی ام و احمقانه ترین کارممکن را کردم. با صورت برافروخته ، دستم را به کمرم زدم و با صدایی که از خشم دورگه بود، گفتم: انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز برای چی نمی ریم؟ نکنه برای این که فکر می کنی من دوست دارم خسرو را ببینم؟! خدایا، این کلمات بی معنی ازکجا و چگونه به ذهن من آمد و من به زبان آوردم؟ اصلا این خود من بودم که با آن وضع و آن لحن این حرف های مهمل و احمقانه را به زبان آوردم؟ نمی دانم، که چه شد. دیگر حتی مهلت نشد چشم هایش را ببینم، سیلی محمد چنان سخت و محکم و آنی، مثل برق توی صورتم خورد که هیچ چیزندیدم. تنها حس کردم که برق از چشمم پرید. اولین و آخرین سیلی ای بود که در عمرم خورده ام. درد چنان توی وجودم پیچید که ناخودآگاه زانو زدم و محمد حتی برنگشت که نگاهم کند. سریع لباس پوشید و بیرون رفت. صورتم می سوخت، اما نه مثل قلبم. احساس می کردم خفیف شدم، خوار شدم و دیگر هیچ چیز نیستم. از خودم پیش خودم پیشتر احساس خجالت می کردم. یعنی این من بودم؟ این قدر زار و حقیر؟ محمد که اگریک روز حس می کرد درد دارم، انگار خودش درد می کشید و طاقت از دست می داد، حالاحتی برنگشت که نگاهم کند. محمد که وقتی تنها بودم، وقتی حس می کرد ممکن است بترسم، غیر ممکن بود تنهایم بگذارد، حالا رفته بود. دیگر برایش هیچ بودم. و این از هزار ها سیلی برای روحم بدتر بود. صدای های گریه بی امانم آن قدر بلند بود که تا وقتی در ساختمان را بست، حتما صدایم را می شنید، ولی برنگشت. باور نمی کردم برنگردد، ولی برنگشت. رفت. نه فقط آن روز، دقیقا ده روز. ده روزی که مثل ده قرن گذشت.انگار توی برزخ یا نه، خود جهنم دست و پا زدم و زجر کشیدم و اشک ریختم و به خدا التماس کردم که برش گرداند. چقدر دروغ برای مادر و پدرم وامیر سر هم کردم و به چه مصیبتی ظاهرم را جلوی دیگران حفظ می کردم تا کسی از غوغای درونم، سر در نیاورد. به چه بدبختی از زیر جواب دادن به سوال های مکرر امیر شانه خالی کردم و وقتی گفت: محمد برای چه یکدفعه رفته مشهد؟! در حالی که قلبم هری فرو ریخت و شوکه شدم، از جواب دادن طفره رفتم. حالم چنان خراب بود که با تمام تلاش و کوششم در پنهان کردن وخامت حالم، همه متوجه شده بودند که اتفاقی افتاده و من بی چاره و مستاصل فقط خودم را از دید دیگران پنهان می کردم و از جلوی چشم های کنجکاو آقا جون و مادرم و نگاه های شماتت بار امیر فرار می کردم. چقدر بدبخت بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم؟! خدایا، توی این دنیا زجری دردناک تر از روحی که دارد پاره پاره می شود و نمی تواند دم برآورد، هست؟ چنان رنجی از درون می بردم که قابل وصف نیست. دیوانه وار قلبم سر به سینه می کوفت و من غیر از اشک و ندامت پناهگاهی نداشتم، درد و وحشت وجودم را در خودش غرق می کرد. به احدی نمی توانستم راز دلم را بگویم، رنج می کشیدم و انتظار تا آن روز که..... خوب آن روز صبح را به یا دارم. وقتی از خواب بیدار شدم، مادر با تعجب وحیرت و نگرانی و نگاهی پر از سوال پرسید: مهناز، چطور محمد از راه رسیده نیومده این جا؟ نفسم بند آمد و پرسیدم: مگه اومده؟! آره صبح به امیر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند. نفس بریده پرسیدم: کجا؟ کی؟ نمی دونم،نفهمیدم. مهناز طوری شده؟! حرفتون شده؟! خبری شده که تو به ما نمی گی؟! رو برگرداندم و دور شدم، فقط گفتم: نه. و چشم های پرسان مادر را گذاشتم و فرار کردم توی اتاقم و دیگر بیرون نیامدم. مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، دست به دست می مالیدم ونمی دانستم چه کنم؟ بارها خواستم گوشی را بردارم و تلفن بزنم، ولی می ترسیدم. توی غرقاب سرگردانی دست و پا می زدم که آمد. صدای سلام و روبوسی اش را که با مادر شنیدم، می خواستم پرواز کنم، ازشادی فریاد بزنم و صورتش را غرق بوسه کنم، ولی در حالی ضربان قلبم چند برابر شده بود. پاهایم هم انگار یخ زده بود. می ترسیدم. از روبرو شدن با او می ترسیدم. توی جنگ با خودم بودم که چه کار کنم، چطور رفتار کنم که آمد. وارد شد و در را بست و من تقریبا از حال رفته روی تخت برجا ماندم. سرش پایین بود و من انگار همه وجودم نگاه بود. چقدر لاغر شده بود،داشتم در دل از خدا برای برگشتنش تشکر می کردم و با خودم عهد می کردم که دیگر آدم بشوم، این ده روز برای تنبیه شدنم کافی بود، دیگر برای یک روز هم حاضر نبودم ازدستش بدهم. توی این افکار بودم و خیره به او، درجا خشکم ز