•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_147
بی حواس ادامه دادم:
هرچند اولین بوسه ی سال نوت نصیب من نمیشه.
وقتی امیرعلی قهقهش بلند شد تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم! تمام بدنم داغ شد و صورتم قرمز. آروم
گفتم:
-ببخشید.
با شیطنت و خنده گفت:
-چرا اونوقت؟
-اذیت نکن دیگه امیرعلی، حواسم نبود چی میگم.
هنوز هم لحنش شیطون بود.
-خیلی هم حرفت قشنگ بود.
لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم رو روی صورتم کشیدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
-پوست دستم حسابی زمخت شده، وقتی به لباسم گیر میکنه بدم میاد؛ از بس مامان با این مواد شوینده از من کار
کشید.
لحنش جدی شد و صداش آروم.
-تازه دستهات شده مثل دستهای شوهرت.
با همهی وجودم مهربون و بامحبت گفتم:
-محیا فدای دستهات.
-خدا نکنه. خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم رو بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه.
-نه نه ببخش اصلا حواسم نبود، خیلی
پرحرفی کردم.
-خیلی هم عالی بود، خداحافظ.
خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم. دلم آروم گرفته بود و حالا میتونستم آماده بشم
برای استقبال از سال نو.
***
-از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم.
ابروهام رو دادم بالا و همونطور که تخم مرغها رو هم میزدم تا یه دست بشه، رو به محسن گفتم:
-بهتر، اصلا کی خواست بهت بده.
محمد هم دست به کمر به من نگاه میکرد.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_148
-بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره.
عصبی گفتم:
-مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون رو بیرون کنین که من تمرکز داشته باشم.
هر دو تاشون قهقه زدن.
-حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره، یه کیک قراره بپزی.
با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و داد زدم:
-مامان!
مامان با خنده وارد آشپزخونه شد.
-چیه؟ باز چه خبره؟
چشم غرهای به محمد و محسن رفتم.
-نمیذارن کیکم رو درست کنم.
محمد یه صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست.
-ما به تو چیکار داریم؟! تو اگه کار بلدی، به جای این همه غرغر کیکت رو درست کن.
محسن هم حرفش رو تایید کرد.
-ولله.
رو کرد به محمد و ادامه داد:
-ولی میگم محمد بیا یه زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونهی عمه وایسته، دل نگرانم برای امیرعلی.
مامان ریز ریز خندید و من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن از آشپزخونه بیرون.
امشب سوم فروردین بود و تولدامیرعلی. همه قرار بود بریم خونهی عمه همدم عید دیدنی و من داشتم برای تولد
امیرعلی کیک درست میکردم؛ البته یه کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم. عطیه صبح گفته بود که
قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه، به یکی از دوستهای عمواحمد قول تعمیر ماشینش رو داده.
مایع کیکم آماده بود، ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو توش ریختم؛ قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان
برام روشن کرده بود. نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم، دعا دعا میکردم کیکم خراب
نشه. گوشیم شروع کرد به زنگ زدن، اسم عطیه روش چشمک میزد و این دفعهی سوم بود که زنگ میزد.
-سلام بفرمایید؟
-علیک. چه عصبانی؟ کیکت رو پختی؟
-اگه تو اجازه بدی بله، گذاشتمش توی فر.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
نی از او دارد که این قدر با انزجار رفتار می کند ولی از آن جاکه با هم قهر بودیم امکانش نبود.
امیر کنار ماشین آمد و به شوخی گفت: محمد، به خاطر مهمون عزیزمون است که این قدر سرحالی؟! یا از دست خواهرگرامی بنده س؟!
محمد با بیزاری گفت: اگر به خاطر رضا نبود، برنامه را می گذاشتیم واسه هفته بعد، آخه این یکدفعه از کجا پیداش شد؟!
امیر با خنده گفت: حالاکه اومده، آش خاله س، فکر کن نمی بینیش. خود جواد هم از دستش کفریه ولی چاره ای نیست
#پارت_147
محمد در حالی که خسرو که باز به سمت ماشین ما می آمد، اشاره می کرد، گفت: برو دوباره داره می آد و خودش فوری حرکت کرد. به نظرم آمد خسرو باز هم لبخند به لب و دست به کمر نگاهش به ماست.
محمد عصبانی گفت: ما عروسی نمی خواستیم بریم، می خواستیم؟!
خودم را به آن راه زدم و پرسیدم:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
یعنی چی؟
فکر کردم این بهانه ای می شود برای حرف زدن، اما محمد گفت:
یعنی که، این رنگ و روغن هارا از صورتت پاک کن. همین.
تند و تیز و گزنده گفت و ساکت شد و دوباره راه را بر حرف زدن بست. می فهمیدم از چه عصبانی است، منتها به تنهاچیزی که فکر می کردم این بود که سر صحبت را باز کنم، برای همین دوباره پرسیدم:
کدوم رنگ و روغن؟!
یک لحظه برگشت، با نگاهی تندو غضبناک، و بعد بدون این که چیزی بگوید، دوباره جلو را نگاه کرد و من مجبور شدم که حساب کار خودم را بکنم و ساکت شوم. رنجیده و سر در گریبان، رویم را به طرف پنجره کردم و در فکر فرو رفتم و او ضبط را روشن کرد. یکی از همان کاست ها که من بیزار بودم، انگار غم عالم می آمد توی دلم، شروع به خواندن کرد. آن وقت ها من از شنیدن آن نوع شعر و موسیقی دلم می گرفت و خلقم تنگ می شد و محمد خوب این را می دانست ،معمولا با من که بود آن ها را گوش نمی کرد.، ولی حالا فرق می کرد. قهر بودیم و من بالاجبار مجبور بودم گوش کنم. پس سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به جاده خیره شدم.
خواننده با صدایی حزین که به گوش من ناله می آمد، می خواند:
هر کاو فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد، محمل به روزباران
چندین که بر شمردم، از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا، یک از هزاران
بیش تر از همه صدای نی و یکساز دیگر که نمی دانم چه بود، باعث می شد دل آدم بگیرد. دنباله اش خواننده، این دوبیت را لااقل تند خواند و شاید به همین علت همین دو بیت به دلم نشست.
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت، شرح این قدرکفایت
باقی نمی توان گفت: الا به غمگساران
برای اولین بار در مفهوم این چند بیت دقیق شدم و به فکر فرو رفتم. فکر کردم راست می گوید، مهری که توی این مدت توی دل من رفته واقعا یک روزگار شاید اندازه عمر من طول بکشد تا.... مردد فکرکردم: یعنی آن وقت از دلم بیرون می رود؟ نه مطمئن بودم که این طور نیست. آن قدر باخودم کلنجار رفتم و توی فکر غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که ماشین ایستاد. کنار جاده نزدیک سد بودیم. آقا رضا و امیر دم ماشین آمده بودند و بامحمد صحبت می کردند . حرف سر این بود که امیر می خواست کمی استراحت کنند، ولی آقارضا و محمد ترجیح می دادند تا جایی که اسمش کجور بود یکسره بروند. آن طور که آقا رضا می گفت راه کجور از مرزن آباد می گذشت که حدود دو ساعت دیگر با ما فاصله داشت.بالاخره هم حرف آقا رضا و محمد شد.
خسرو داشت از ماشین پیاده میشد که محمد باز به امیر گفت: بدو رفیقت داره پیاده می شه. و خودش فوری راه افتاد.باز سکوت بود و اخم های درهم او و دل گرفته من. اواسط مرداد ماه بود و هوا گرم، ازتشنگی مجبور شدم حرف بزنم.
من تشنمه، یک جا وایسا ، آب بخورم.
#پارت_149
این بار دیگر خود آقا رضاایستاد و همه پیاده شدیم. جایی به آن قشنگی در عمرم ندیده بودم. برایم باور کردنی نبود که بعد از آن جاده خشک، یکدفعه به چنین جایی برسیم که از سرما دندان های آدم به هم بخورد.
همه ذوق زده و خوشحال بودند واز زیبایی آن جا و حسن سلیقه آقا رضا تعریف می کردند و آقا رضا خندان سر به سرامیر که به قول خودش از بس ماتش برده بود، لال هم شده بود، می گذاشت و تعریف میکرد که قبلا با دوست هایش به این جاده آمده و به خنده گفت: محمد، دقت کردی این راه هم مثل زن گرفتن می مونه، اولش قشنگه و رویایی بعد به کویر می رسه و خشکی!
با اعتراض فاطمه خانم فوری درحالی که به بقیه چشمک می زد گفت:
البته خوبی اش اینه که کویرش همون یکخورده س، بعد دوباره رویاست و مثل این جا، بهشت، مگه نه، محمد؟! حالا تازه بعد از این جا، نرسیده به علمده، یک آبشار هست به اسم آب پری، می برمتون تا امیرخان دیگه هی غرغر نکنه واسه چی بکوب این راه رو اومده.
امیر با خوش خلقی گفت: همین حالا هم ما در بست چاکریم.
آن ها مشغول بگو و بخند وشوخی بودند که من آر