14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بانویی که افتخار ایران شد🇮🇷🇮🇷
.
#شهربانو_دامغانی_نژاد قهرمانی ارتش های جهان مدال طلا آورد و با پرچم ایران دور افتخار زد و سجده شکر هم بر پرچم رفت
.
#برای_ایران
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین » 📖 روایت «هزار و دوازدهمین نفر» 🔻این قسمت : چاله چوله با سردار د
« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »
📖 روایت «هزار و دوازدهمین نفر»
🔻این قسمت : رزمنده ی مبلّغ
یک شب حاج قاسم آمدوبین نمازمغرب وعشابابچه هاصحبت کرد.آنهاحاجی راخیلی دوست داشتند.
دورش حلقه زده بودندواورامی بوسیدند.
حاجی هم آن هاراموردتفقّدقرارمی داد.
بچه هاسراپاگوش بودندکه ببینندفرمانده ی عزیزشان چه می گویدتابه آن عمل کنند.
صحبت کلیدی وعاشقانه ی حاجی درمورددین وارزش های اسلامی بود:برادران!ماامروزعلاوه براین که بایدرزمنده ی خوبی باشیم،سزاواره که مبلّغ خوبی نیزبرای اسلام،قرآن،اهل بیت وامام باشیم.
🗣️برگرفته ازکتاب بچه های حاج قاسم،خاطرات سردارحسین معروفی
#حاج_قاسم
#ایران
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
👆با ماهمراه باشید با هر شب یک خاطره
ناب از ســـرداردلهــا ازکتاب 📖 روایت
•●"#هزار_و_دوازدهمین_نفر"●•
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
واما
هنوزهم
آرزویم
دیدن توست💔🌹
#حاج_قاسم
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
#صبحدم
ته ، ته ، ته همه ی نا امیدی ها
نداشتن ها
نخواستن ها
نبودن ها
و بن بست ها رسیدنها
خـدا رو داری که آغوشش رو باز کرده برات
°•°•☆"::"::"🎀"::"::"☆•°•°
#آغوش_رایگان
#صبحتون_بخیر
#خداےمن
#سلام
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#تلنگر
✨✨✨✨
📌 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
هر کس بسم الله الرحمن الرحیم را قرائت کند خداوند به ازاى هر حرفِ آن چهار هزارحسنه برایش مى نویسد و چهار هزار گناه از او پاک مى کند و چهار هزار درجه او رابالا مى برد.
پس دوستان بیایید به نیت امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف تمام کارهای امروزمون را با بسم الله آغاز کنیم❤️❤️❤️
°•°•☆"::"::"🎀"::"::"☆•°•°
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#آغازدلنشین
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
4_5791863501458767891.mp3
4.86M
🎙#سالار_عقیلی
🎶من دوستت دارم
🎶 @Maktabesoleimanisirjan🎧
#خداےمن
«همیشه که نباید گله کرد»
یهبار هم از ته دل بگو خدایا شکرت!😌🌸
°•°•☆"::"::"🎀"::"::"☆•°•°
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽شله خرمایی😋👆
✨🦋🦋🍀🍀🌸🌸🍀🍀🦋🦋✨
همیشه به یادت هستیم
غذا می پذیم و سفره می اندازیم
به امید روزی که
برای ظهورت سفره بیندازیم...
شاید هم
پای سفره مان آمده باشی...
#اللهمعجللولیکالفرج💚
#وضو_بگیر 🌺
#به_نیت_نذری_غذا_بپز 🌸
#آشپزی
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
جواد خیابانی آماده گزارش بازی🇮🇷
😂
ایران-آمریکا
#جام_جهانی
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان #پارت84 یک عنکبوت از روی کتابها رد میشود و از دیواره کمد بالا میرود. چه عنکبوت بدترکیب و بز
#رمان
#پارت85
همان لحظه، در با کلید باز میشود و آقاجون و عزیز سرمیرسند. کتابها را زیر لباسم پنهان میکنم. عزیز میگوید:
-دختر تو چرا از جات بلند شدی؟
-خوبم عزیز. میتونم راه برم!
-حتماً باید یه بلایی سرت بیاد که نتونی راه بری تا بری بخوابی؟
آقاجون خریدها را داخل خانه میبرد و میگوید:
-ولش کن حاج خانم. آدم یه گوشه بخوابه دلش میپوسه.
به اتاقم میروم تا برای قرار با لیلا آماده شوم. درحال بستن گیره روسریام هستم که عزیز میپرسد:
-کجا میری با این حالِت؟
مِنمِن میکنم و میگویم:
-یه دوستام گفته باید برم ببینمش. یه کار مهم باهام داره.
-نمیشه اون بیاد اینجا؟ نمیدونه تو نباید اینور اونور بری؟
عزیز را درآغوش میگیرم و میبوسم. سرم را چندلحظه روی شانهاش میگذارم و چشمانم را میبندم. سر گذاشتن روی شانه عزیز از هرکاری لذتبخشتر است. بچه که بودم، عزیز صبحها میآمد خانهمان و من را که تک و تنها در خانه خواب بودم بغل میکرد که ببرد خانه خودشان. بهترین بخش خوابم هم خواب سبکی بود که در آغوش عزیز و درحالی که سرم روی شانهاش بود میرفتم.
عزیز میفهمد باید حتماً بروم و راضی میشود.
-پس خیلی مواظب باش.
چادرم را از جالباسی برمیدارم و درحالی که به حیاط میروم، آن را روی سرم میاندازم:
-چشم. حواسم هست عزیز.
قدم تند میکنم به سمت پارک و روی یکی از نیمکتها مینشینم. بعد از چند دقیقه لیلا میرسد و میگوید همراهش سوار یک ون سبزرنگ شوم، مثل همان ونی که شب شام غریبان سوارش شدیم. لیلا همراهم را میگیرد و باتریاش را درمیآورد. دیگر عادت کردهام به این حساسیتها و ملاحظات امنیتی.
این بار ون راه میافتد و وقتی از لیلا درباره مقصد میپرسم، جواب سربالا میدهد. تقریبا نیمساعت در راهیم تا در حیاط یک خانه از ون پیاده میشویم؛ فکر کنم از همان خانههایی باشد که لیلا و همکارانش به آنها میگویند خانه امن.
قبل از ورود، خانمی بازرسی بدنیام میکند، کیفم را میگیرد و وارد میشویم. از پلهها بالا میرویم و لیلا در راه میگوید:
-کارشناس پرونده قبول کرد منصور و ستاره رو برای چند دقیقه ببینی!
سر جایم میایستم و خشکم میزند. اصلاً آمادگیاش را نداشتم. نمیدانم چه بگویم. چه حسی باید داشته باشم؟ نمیدانم. اما هرچه باشد، این فرصت بعید است دیگر پیش بیاید. باید همین الان هرچه میخواهم را از خودشان بپرسم. لیلا برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند:
-پس چرا وایسادی؟ بیا دیگه!
به یک سالن میرسیم و مرصاد را میبینم که با تکیه بر عصا و پای آتلبندی شده منتظرمان ایستاده است. با دیدنش، داغ ارمیا برایم تازه میشود و چهره در هم میکشم.
زیر لب سلام میکند و میگوید:
-با این که هردونفرشون ممنوعالملاقات بودن، اما فکر کردم بهتره یه ملاقات چنددقیقهای باهاشون داشته باشید. حتماً خودتون میدونید از این ماجرا کسی نباید چیزی بدونه.
-بله.
کنار مرصاد، دو در ضدصدا هست که یکی از درها باز میشود و لیلا به من میگوید وارد شوم، اما کسی دنبالم نمیآید. در پشت سرم بسته میشود و مقابلم، ستاره را میبینم که روی یک تخت دراز کشیده است و ساعدش را روی پیشانی گذاشته. نفرت در جانم شعله میکشد و نفس عمیقی میکشم تا آرام باشم و بتوانم فکر کنم. ستاره ساعدش را از پیشانی برمیدارد و نیمنگاهی به من میاندازد. بعد با حالت تحقیرآمیزی میگوید:
-به به! منتظر بودم بیای. از کِی اطلاعاتی شدی که من نفهمیدم؟
جوابش را نمیدهم. مطمئنم الان دارد به خودش لعنت میفرستد که چرا در همان عراق من را نکُشت. میگویم:
-مامان و بابام رو تو کُشتی، نه؟
صدای قهقهه چندشآورش بلند میشود:
-آره من کشتم! خب که چی؟
-چرا؟
-چون باید میمُردن. همه شما مسلمونا باید بمیرید. دیدی که، ارمیا و رفیقشم با دستور من کشته شدن. تو هم باید بری قبر خودتو بکنی. خودت و رفیقای سپاهیت همهتون ول معطلید. دیر یا زود، همهتون رو میکشیم.
میدانم اینها را میگوید که اعصابم را بهم بریزد. فرصت کمی دارم، باید مدیریتش کنم و سوالم را بپرسم:
-بین تو و بابای من چی بوده؟
از خشم سر جایش مینشیند و به طرفم خیز برمیدارد. ناآرام اما عمیق نفس میکشد و میگوید:
-چیزی نبود! یوسف عددی نبود که بین ما دوتا بخواد چیزی باشه. یوسف فقط یه احمق بود که با خریتش خودش و زنشو به کشتن داد!
با این طور حرف زدنش میخواهد به زخمم نمک بپاشد، اما کلمات انقدر لرزان و آشفته از دندانهای به هم قفل شدهاش خارج میشوند که حتم دارم خودش هم از یادآوری ماجرایی که با پدرم داشته میسوزد. صدایم را بالا میبرم:
-درست حرف بزن!
ناگاه به طرفم میجهد و دستش را بالا میبرد تا بزندم. همزمان با اولین حرکتش، صدای باز شدن در را از پشت سرم میشنوم و قدمهای تند دونفر را که حتماً آمده اند جلوی ستاره را بگیرند.
#رمان_شاخه_زیتون
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دامن گل بریز امشب، گل خنده رسان بر لب
زمین را نور باران کن که آمد حضرت زینب...
رفقـــا عیــــدتون مبارک😍💕🌱
ولادت بانوی صبر و ایـــستـــادگـی😌🌻
حضرت #زینب(س)🦋 مبارکتون🌸😍🎊🎊🎊🎉🎉🎈🎈
#میلاد_حضرت_زینب(س)
🌸🍃#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین » 📖 روایت «هزار و دوازدهمین نفر» 🔻این قسمت : رزمنده ی مبلّغ یک شب
« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »
📖 روایت «هزار و دوازدهمین نفر»
🔻 این قسمت : عاقبت بخیر
یک روز حاج قاسم برای خواندن نماز صبح و عصر به گردان ما آمد.
آن روز علویان در گردان حضور نداشت.
بچه ها مثل پروانه دور او می چرخیدند.
اطراف گردان تپه های ماسه ای کوچکی با درخت و جنگل بود. بعد از نماز دست مرا گرفت و قدم زنان به آنجا رفتیم و روی خاک ها نشستیم.
از دلاوری و فداکاری شهدای کربلای ۵ صحبت کرد.
از حاج یونس زنگی آبادی، حاج قاسم میرحسینی حاج مهدی زندی گفت، از آنهایی که تنهایش گذاشتند و رفتند.
دلش خیلی گرفته بود.
همه اش می گفت: خوشا به سعادت اون هایی که رفتن، معلوم نیست آخر و عاقبت ما که موندیم چی بشه، حسین! دعا کن عاقبت بخیر بشیم.
🗣برگرفته از کتاب حاج قاسم، خاطرات سردار حسین معروفی
#حاج_قاسم
#ایران
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
👆با ماهمراه باشید با هر شب یک خاطره
ناب از ســـرداردلهــا ازکتاب 📖 روایت
•●"#هزار_و_دوازدهمین_نفر"●•
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
🔴 توئیت جالب یک تاجر هندی درباره مسابقه ایران و آمریکا:
بازی آمریکا و ایران در قطر اولین باری است که آمریکا در خاورمیانه می جنگد، بدون اینکه دنبال نفت باشد!
🔻 روایت مردمی از قطر
#جام_جهانی
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مترو قطر در قبضه طرفداران ایران😍
🔻 روایت مردمی از قطر
#جام_جهانی
#برای_ایران
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مأمور قطری پشت بلندگو ایران رو تشویق میکنه😁
شیطنت ایرانی ها 😄😄😄
🔻 روایت مردمی از قطر
#جام_جهانی
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون اطراف استادیوم محل بازی ایران، کَل کَل تماشاگران آمریکا و ایران😄
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷😄😄😄
🔻 روایت مردمی از قطر
21.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه نورافشانی و باز شدن پرچم ها
در تاریکی. خیلی جذاب بود
🔻 روایت مردمی از قطر
ختم صلوات هر نفر صد صلوات
بعدشم ده تا یا صاحب الزمان
با اضطرار
توکل برخدا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم و اندوه تماشاگران
باغیرت بازی کردن
دمشون گرم👌
روایت مردمی از#قطر