eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ 🌹 مامان بشقاب غذا را جلویم گذاشت . _ بخور اینقدر نخند بہ جاے این بلبل زبونے ها یه کم با خودت فکر کن بیست و شش سالته اینقدر بهونہ هاے الکے برای ازدواج کردن نیار . به حالت احترام نظامی دستم را بالای گوشم بردم و گفتم: _چشم حتما ، شما امر بفرمایید الساعہ اطاعت مے شود. مادر با افسوس سرے تکون داد و گفت: تو درست بشو نیستے حُسنا خانم ! بعد از خوردن غذا ظرفها را توی سینک گذاشتم و مشغول شستن شدم . _راستے احسان برای ناهار میاد؟ _ نه گفت عصر میام سری تکان دادم و گفتم:سربازے هم سربازے هاے قدیم، آقا صبح میره، ظهر میاد خونه، خوبه والا مادر شاکی برگشت و گفت: به جای اینکه خداروشکر کنی داداشت جاش خوبه راحته ، این حرفها رو میزنی؟ خواهر هم خواهرای قدیم حق به جانب گفتم: خب راست میگم دیگه مادر سرش را به افسوس تکان داد و گفت: _تو هم شدی مثل الهام با یادآوری اسم الهام آهی کشید _ چقدر دلم برای ته تغاریم تنگ شده. معلوم نیست چی میخوره، چیکار میکنه. خیلی آرام زیر لب خندیدم و گفتم: ته تغاری خخخخ _دلم نمے خواست بره شیراز با دستکش یک تار موی جلوی چشمم را کنار زدم و گفتم: منم خیلی دلم براش تنگ شده، مامان جان مهم اینه خودش راضیه میگفت دلم میخواد برم شیراز پیش سعدی و حافظ و آب رکناباد مادر موبایلش را برداشت و شماره الهام را گرفت. بعد از تماس با الهام روی صندلی ناهارخوری نشست و با گوشیش مشغول شد. باید یک جوری سر صحبت را دوباره باز می کردم . _مامان من خیلے دلم یہ سفر زیارتے میخواد ، بین ترم که تعطیلم دلم میخواد برم. جوابے دریافت نشد . _مامان خانم با شمام سرش به گوشیش گرم بود، تکانی خورد و گفت: هااا نمیدونم. چی بگم؟ با دایے ات صحبت میکنم سه چهار روزی آخر هفته که من هم تعطیلم بریم مشهد.البته باید ببینم دایے ات هم میتونه بیاد ... نمے دانستم چطور باید بگویم که منظورم مشهد نیست. هر بار کہ صحبتش پیش می آمد ، اتفاقے می افتاد .قبل تر ها اطرافیان میگفتند: چرا نميروے؟ ! می گفتم برای سوختن آماده نیستم. تحمل کربلا رفتن نداشتم .خیلے ها درک نمے کردند و میگفتند این حرفها اَداست . دوست نداشتم ساده بروم . باید آماده می شدم برای درد کشیدن... برای فهمیدن... برای رشد کردن ...برای امتحان شدن ...مبتلا شدن ...مجنون شدن آرے مجنون شدن ... این اواخر کہ خودم را آماده تر کرده بودم وقتے صحبتش پیش می آمد مامان مخالفت میکرد. هربار یک چیزی مانع می شد .الان هم شجره ی ملعونه ای به اسم " داعش".🏴 ✍🏻 @Maktabesoleimanisirjan
♡﷽♡ 🌹 ویرایش جدید _اسم عجیبی داره، آدم رو یاد گردباد میندازه. سیبی از توی بشقاب جلویش برداشت . گاز زد و گفت: طوفان؟ آره، فکر میکنم خواستن یه اسمی باشہ به طاهره و طاها بیاد گذاشتن طوفان میگم حُسنا کار خدا خیلی قشنگه یکی رو میبره تو اوج و یکی رو میندازه قعر ظلمت _چطور؟ _نمونه اش همین سید طوفان اینجوری نبوده که... کنجکاو نگاهش کردم _اصلا صد وهشتاد درجه تغییر کرد این آدم، قبلا تو قید نماز و این چیزها نَبود... دستم را بالا آوردم _هی هی ...صبر کن . اگر میخوای غیبت کنی پاشم برم؟ به پایم زد و گفت: بشین بابا خوبیشو میخوام بگم تو که نمیشناسیش. زهرا شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن: از این پسرهای روشنفکر بود. به قول تو دگر اندیش های خفن. کسی نمیتونست باهاش حرف بزنه، یه مدت آتئيست شده بود،یه مدت میگفت میخوام خواننده بشم،میرفت تو گروه هاے هنرے، میتینگ هاے سیاسے خلاصه هر روزی یه جریانی داشت. میخواست کلا قید ایرانو بزنه و بره خارج . ارشد امتحان داد و بورسیه وزارت دفاع شد با یکی دیگه از هم دانشگاهیاش رفتند آلمان. اونجا گویا با هم اتاقیش، رفیق جینگ میشن. دوستش از این بچه مذهبی ها بوده، فکر کنم تحت تاثیر اون خیلی متحول شد. موقعی که من دیدمش باور نمیکردم این طوفانه یعنی گذشته اش رو اگر ببینی باور نمی کنے این اونہ ، دوستش اومد رفت سوریہ ، دوماه بعد شهید شد .اینهم خیلے بهم ریخت میخواست بره سوریہ، مامانش هم گفت اگر میخواے من راضے باشم باید زن بگیرے ، میخواست پابندش کنہ که نره، اینهم میگفت زن نمیخوام. یعنے حُسنا اگر قبلا دیده بودیش باورت نمیشد . لباس هاش... دوستاش ، چندبار ازش چیزهایے دیدم کہ... یک تای ابرویم را بالا دادم و چشم هایم را ریز کردم و عمیق نگاهش کردم . _چرا اینجوری نگام میکنی؟ _افاضاتتون تموم شد؟ میگم شماره شناسنامه اش هم لابد بلدی؟ چی میخورده چی میپوشیده؟ چندتا دوست دختر داشتہ زهرا وارفته پرسید: یعنی چے؟ _یعنے اینکہ به من چه طرف کی بوده و چی شده؟ _من میخواستم بگم که کارخدا خیلی قشنگه یه آدمی که گذشته اش... _ببین زهرا جان! تو دارے میرے تو فاز غیبت، اینکه تو گذشتہ چیکار کرده به خودش و خداش مربوطه.شاید از گذشته اش شرمنده باشه. به ما مربوط نیست بله ادمهای زیادی هستند تغییر میکنند. دستش را به سمتم چرخاند _ برو بابا آخوند نقطه گیر. تو زیادی مثبتی. به ترک دیوار هم گیر میدی.انگار من چی گفتم . حالمو بهم زدی حُسنا بلند زدم زیر خنده _ممنون اینهم از محبت شماست _تو که نمیشناسیش کجاش غیبتہ دستی به سرش کشیدم و گفتم: نازی نازی درد داشت حرفم؟ ،حالا شاید یه روز دیدمش _برو بابا همان موقع در زدند . طاهره سادات سرش را از لای در داخل کرد و گفت:اجازه هست؟ زهرا گفت:بفرما طاهره جان بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: چه خبر حُسنا خانم؟ _خبرا که پیش شماست، بسلامتی راهی کربلایید. لبخندی زد و گفت: بله ان شاء الله روزی شما بشه بزودی. خیلی ناراحت شدم نتونستی بیای، راستی بهت خبر ندادن که کسی کنسل کرده یا نه؟ _نه ✍🏻 @Maktabesoleimanisirjan
♡﷽♡ 🌹 ویرایش جدید دايے حبیب با شنیدن حرفم چهره اش متعجب و نگران شده بود . با دلهره پرسید _ چے؟پاش شکستہ ؟ برا چے؟ _ چہ میدونم ، از پلہ ها افتاده _از پله؟آخہ چطورے؟ حالا حالش چطوره؟ دستپاچہ شده بود . من و مامان بہ هم نگاه کردیم استرس داشت _بگو دیگہ _اے بابا دايے جان اصول دین میپرسی؟ خوبه حالش بہ جاے اینکہ بہ من کمک کنے نگرانِ زه ... ناگهان برگشتم چشم هایم را ریز کردم و عمیق نگاهش کردم . کہ نمیتونم ازت آتو بگیرم نه؟ هول شد سریع بحث را عوض کرد _حالا نمیدونی مسئول کاروانشون کیہ؟ لبخند زدم کہ یعنے باشہ دارم برات _چرا، زهرا گفتہ بود آقای ثبو....نه ثابتی. آره اقای ثابتی _ حاج محمد ثابتی؟ اگر حاج محمد باشه خودم میتونم باهاش صحبت کنم مسئول کاروان خودمون هم بود. یادت میاد آبجے؟ _ آره ... حبیب چے میگے برا خودت؟کجا بفرستمش تنها؟ _شما چے میگے حوریہ جان مگہ حُسنا بچہ است . آبجے جون نگرانیت رو درک میکنم اما دخترت تصمیمش رو گرفته ، خوب نیست شمام جلوش سنگ اندازے کنید... تنها هم نیست .برادر زهرا خانم با خانمش هم هستند. توکل بہ خداکن بسپرش دست امام حسین ... مامان سکوت کرد و بعد زیر لب حرفے زد :به خودت میسپرمش ... ومن در دلم کارخانہ قندسازے بہ پا شد . ❣«مژده اے دل کہ کنون وقت وصال است و غمت رو بہ زوال است ☘ به عشّاق بگویید ، رہ وصل بپویید ...❣ * طی پنج روز باقیمانده تمام کارهایم را انجام دادم، پروازمان پنج شنبه ساعت 2 ظهر ، به مقصد بغداد بود. شب قبل چمدانم را درآوردم وچیزهایی که لازم بود در آن گذاشتم. باید با احسان خدا حافظے میکردم چون صبح میرفت .در حمام مشغول مسواک زدن بود. آرام داخل شدم و از پشت محکم به گردنش زدم. از همان پس گردنی هایے کہ عجیب میچسبد. _آش خورے خوش میگذره؟ تکان ناگهانی خورد و سرش را برگرداند. با اخم و دهان کف کفی حرف میزد _چیکار میکنی روانے؟ _هیچی، فردا دارم میرم کربلا، گفتم از من یه خاطره ای قبل رفتن داشته باشی زیر شیر روشویی خم شد. دهانش را آب کشید و گفت: تو دیوونه ای ،ان شاء الله بری اسیر داعش شی یه نفس راحت بکشیم. با چشم غره گفتم _زبونتو گاز بگیر بچه داعش جرأت داره بیاد سمت ڪربلا، بچه های حاج قاسم مثل شیر وایسادن _شانس ماست دیگه، بادمجون بم هم آفت نداره... دست به کمر ایستادم و گفتم: _دلِتَم بخواد خواهرے مثل من داشتہ باشے. رفتم کربلا دلت برام تنگ میشہ بعد برای آن که از دلش درآرم پیشانیش را بوسیدم. بادی به غبغب انداختم. صدایم را کلفت کردم. به شانه اش زدم و گفتم : در نبود من مواظب مامان باش. چقدر بزرگ شدی مرد ... پوزخندی زد، تاخواست به سمتم حمله کند پا به فرار گذاشتم. @Maktabesoleimanisirjan