eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ 🌹 ویرایش جدید _اسم عجیبی داره، آدم رو یاد گردباد میندازه. سیبی از توی بشقاب جلویش برداشت . گاز زد و گفت: طوفان؟ آره، فکر میکنم خواستن یه اسمی باشہ به طاهره و طاها بیاد گذاشتن طوفان میگم حُسنا کار خدا خیلی قشنگه یکی رو میبره تو اوج و یکی رو میندازه قعر ظلمت _چطور؟ _نمونه اش همین سید طوفان اینجوری نبوده که... کنجکاو نگاهش کردم _اصلا صد وهشتاد درجه تغییر کرد این آدم، قبلا تو قید نماز و این چیزها نَبود... دستم را بالا آوردم _هی هی ...صبر کن . اگر میخوای غیبت کنی پاشم برم؟ به پایم زد و گفت: بشین بابا خوبیشو میخوام بگم تو که نمیشناسیش. زهرا شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن: از این پسرهای روشنفکر بود. به قول تو دگر اندیش های خفن. کسی نمیتونست باهاش حرف بزنه، یه مدت آتئيست شده بود،یه مدت میگفت میخوام خواننده بشم،میرفت تو گروه هاے هنرے، میتینگ هاے سیاسے خلاصه هر روزی یه جریانی داشت. میخواست کلا قید ایرانو بزنه و بره خارج . ارشد امتحان داد و بورسیه وزارت دفاع شد با یکی دیگه از هم دانشگاهیاش رفتند آلمان. اونجا گویا با هم اتاقیش، رفیق جینگ میشن. دوستش از این بچه مذهبی ها بوده، فکر کنم تحت تاثیر اون خیلی متحول شد. موقعی که من دیدمش باور نمیکردم این طوفانه یعنی گذشته اش رو اگر ببینی باور نمی کنے این اونہ ، دوستش اومد رفت سوریہ ، دوماه بعد شهید شد .اینهم خیلے بهم ریخت میخواست بره سوریہ، مامانش هم گفت اگر میخواے من راضے باشم باید زن بگیرے ، میخواست پابندش کنہ که نره، اینهم میگفت زن نمیخوام. یعنے حُسنا اگر قبلا دیده بودیش باورت نمیشد . لباس هاش... دوستاش ، چندبار ازش چیزهایے دیدم کہ... یک تای ابرویم را بالا دادم و چشم هایم را ریز کردم و عمیق نگاهش کردم . _چرا اینجوری نگام میکنی؟ _افاضاتتون تموم شد؟ میگم شماره شناسنامه اش هم لابد بلدی؟ چی میخورده چی میپوشیده؟ چندتا دوست دختر داشتہ زهرا وارفته پرسید: یعنی چے؟ _یعنے اینکہ به من چه طرف کی بوده و چی شده؟ _من میخواستم بگم که کارخدا خیلی قشنگه یه آدمی که گذشته اش... _ببین زهرا جان! تو دارے میرے تو فاز غیبت، اینکه تو گذشتہ چیکار کرده به خودش و خداش مربوطه.شاید از گذشته اش شرمنده باشه. به ما مربوط نیست بله ادمهای زیادی هستند تغییر میکنند. دستش را به سمتم چرخاند _ برو بابا آخوند نقطه گیر. تو زیادی مثبتی. به ترک دیوار هم گیر میدی.انگار من چی گفتم . حالمو بهم زدی حُسنا بلند زدم زیر خنده _ممنون اینهم از محبت شماست _تو که نمیشناسیش کجاش غیبتہ دستی به سرش کشیدم و گفتم: نازی نازی درد داشت حرفم؟ ،حالا شاید یه روز دیدمش _برو بابا همان موقع در زدند . طاهره سادات سرش را از لای در داخل کرد و گفت:اجازه هست؟ زهرا گفت:بفرما طاهره جان بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: چه خبر حُسنا خانم؟ _خبرا که پیش شماست، بسلامتی راهی کربلایید. لبخندی زد و گفت: بله ان شاء الله روزی شما بشه بزودی. خیلی ناراحت شدم نتونستی بیای، راستی بهت خبر ندادن که کسی کنسل کرده یا نه؟ _نه ✍🏻 @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_جدید #قسمت_هفتم یوزارسیف وعلیرضا وجمعی دیگر از مردها بیرون درخروجی مردها اجتماع کرده بودند,
با این حرف بابا,لقمه پرید توگلوم وشروع به سرفه کردم,حالا سرفه نکن کی بکن...مامان پاشد زد به پشتم وبابا یه لیوان اب برام ریخت,با خودم گفتم....خدا لعنتت نکنه سمیه ,ببین چه بساطی برا من راه انداختی... بابا: _یه کم ارام تر زری جان,عجله ی چی را داری؟ درحالیکه جرعه ای اب قورت میدادم گفتم _ببخشید دست خودم نبود یکدفعه پرید توگلوم... تندتند غذام را خوردم,منتظر شدم تا بابا مامان غذاشون رابخورند,برن بیرون, میخواستم میز راجمع کنم وظرفا رابشورم واخر کاری کاغذ کادو را یه جا لباسم قایم کنم وبا خودم ببرم تواتاقم اما.... بابا ومامان غذاشون را تمام کردند ,مامان اماده ی جم کردن میز میشد,دستش را گرفتم وگفتم: _نه مامی جونم,امروز خسته شدی ,بفرما داخل هال به صرف گفتگو با پاپی جونم,من اینجا را مرتب میکنم ومامان مریم که میدونست حرفم یکی هست واجازه نخواهم داد دست بزنه,یه بوسه از گونه ام گرفت وروبه بابا گفت:_سعید خان بفرمایید بریم تا صحبتها یخ نکرده صرف کنیم وبااین حرف زدند زیرخنده ومن را تنها گذاشتند.یه نفس راحت کشیدم ,هل هلکی میز را جم وجورکردم ومشغول شستن ظرفها شدم,متوجه شدم مامان رفت سمت اتاقشون,پس بابا هم الان میرفت ومن با خیال راحت میتونستم کاغذ کادوی عزیزم را ببرم وبزارم یه جای امن..درحین شستن اخرین تکه ظرفها ,غرق افکارم بودم واز خرید چادر شروع شده بود وبه اخرین صحنه اش رسیدم وگرفتن پارچه از دست یوزارسیف...وای چه حالی بود که ناگهان با صدای باباسعید متوجه اش شدم.. باباسعید در حالیکه خم شده بود ودر کابینت کنار ظرفشویی را باز میکرد گفت:_شب جمعه است ,من دوست دارم مشک و عود دود کنم ,مامانت گفت اینجاست, منم اصلا متوجه نبودم که چه اتفاقی داره میافته اخرین قاشق را اب کشیدم و دستکش‌ها را ازدستم دراوردم و روم را کردم طرف بابا که ای وای..بابا درکابینت.. همون کابینت را باز کرده بود وخیره به رد نگاهش شدم..وای وای نه...سریع خودم را چپوندم کنارش ارام ارام هلش دادم اونور وگفتم: _بابا من براتون پیداش میکنم... بابا همینطور که متفکرانه از,جاش بلند میشد اشاره به کاغذ کادو که جلوی در کابینت با حالتی رسوا کننده از,هم بازشده بود کرد وگفت: _این چیه؟چرا چپوندینش اینجا؟چقد به نظرم اشناست... دستپاچه پاکت مشک را برداشتم وتودست بابا گذاشتم ودرحالیکه یه دستم پشت کمرش بود,فندک کنار گاز هم با اون دستم برداشتم دادم دستش گفتم: _بفرمایید جناب مرتاض,مشک دود کنید و معطرنمایید فضای زندگیتان را.. بابا لبخندی زد وارد هال شد.دستم را گذاشتم روی قلبم,نفسی از روی راحتی کشیدم, به طرف کابینت رفتم وکاغذ کادوی رسواگر را برداشتم ,جلوی بینیم گرفتم آنچنان بوییدم که عطرش تمام ریه هام را پر کرد وارام ارام شدم... روزها پشت سرهم میگذشت فردا اولین روز مدرسه است یعنی اولین روز از اخرین سال تحصیلی من,ان شاالله به قول بابا با ورود به دنیای پزشکی ختم شود..دیروز با سمیه رفتم پارچه چادری را به اعظم خانم دادم که برام بچینه,البته مامانم خودش میتونست برش بزنه اما از دست اعظم خانم خیلی تعریف میکنن ومیگن دستش خیلی خوبه, محاله پارچه ای رابچینه وشادی میهمان وجود اون مشتری نشه,مادرمنم که خیلی به این چیزا معتقده,اما من میدونم ,پارچه ای را که یوزارسیف لمس کرده وبا نوای ملکوتیش به ان دعا خونده,نمیتونه خوش شانسی وخوبی به همراه نیاره,برای همین باسمیه رفتیم تا اعظم خانم برام بدوزتش, بااینکه دوختن چادر کاری نداشت اما ,رو دست اعظم خانم خیلی خیلی شلوغ بود, اولش نمیخواست قبول کنه,بعدش میخواست بندازه رو دست یکی ازشاگرداش اما من اصرارکردم که دوست دارم خودش این کار را برام انجام بدهد واعظم خانم به خاطر اصرارهای فراوان من وخود شیرینی های سمیه که معرف حضور همه تان است قبول کرد,حالاباید برم یه سربزنم ,اگه اماده بود بگیرمش. چادرم را روسرم مرتب کردم وگفتم: _مامان....کاری نداری؟دارم میرم چادر را بگیرم,هیچی نمیخوای؟ مادرم سرش را از اوپن اشپزخانه اورد بیرون ورو به من گفت : _نه عزیزم,برو به سلامت,یه چند تا نون میخواستم که اونم خوبیت نداره یه دختر جوان توصف نانوایی بره,خودم یه توک پا میرم ومیگیرم... من قبلنا اصلا خوشم از,خرید واینا نمیومد اما الان با گفتن نان ونانوایی ,یاد خونه بغلی نانوایی افتادم ودلم میخواست,لحظه ای هم که شده به بهانه ی نان ,یه نیم نگاهی حتی به دربسته هم شده ,بکنم غنیمته...اهسته گفتم: _به کارات برس مامان ,نانوایی که تو راهمه, من میگیرم... مادرم که ازاین تغییر اخلاق ناگهانی من متعجب شده بود گفت: _میگیری؟؟؟مطمینی؟؟افتاب از کدوم ور درامده,نمیدونم
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_هفتم در کمدِ لباسی را باز کردم و دنبال یک لباس شیک برای قرار تخیلی ام بودم. ما
غرق افکار خودم بودم به اطرافم توجه ای نداشتم که صدای ملایمی من را از این مرور خاطرات بیرون کشید. آرام صحبت میکرد شاید من متوجه صحبت هایش نشده بودم که گفتم: - جانم حاج خانم با من بودید؟ پیرزن با مهربانی گفت: - چند بار صدایت کردم متوجه نشدی؟ باخجالت عذرخواهی کردم کنارم نشست. -دردپا امان ام را بریده. امروز که نذری داشتم نوه‌ام نتوانست بیاید کمکم مجبور شدم خودم تمام راه این کیسه ها را بیاورم. به پایین پایش که نگاه کردم دیدم دوتا کیسه ی بزرگ کنارش هست. پیش خودم گفتم " احتمالا نوه اش هم مثل من سربه هواست که پیرزن بیچاره را تنها گذاشته و با او نیامده." پیرزن نگاهم کرد و با مهربانی گفت: - دعا کن برای نوه ام امروز مسابقه دارد. خجل سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: - حاج خانم اگر خودتان دعا کنید به استجابت نزدیک تر است تا من... پیرزن در مقابلم جبهه گرفت وگفت: - تو بنده‌ی خوب خدایی! مگر خدا از روح خودش به تو هدیه نکرده است؟ پس حق نداری خودت را دست کم بگیری.. سکوت من را که دید ادامه داد - «نرگس» دخترم تنها یادگار پسر بزرگم هست. چند سالی می شود پدر و مادرش را از دست داده پیش من و عمویش زندگی میکند. به خودم جرات دادم و پرسیدم - نرگس خانم چند سال دارند؟ با لبخندی دلنشین گفت: - بیست و دو سال دارد عزیزم. امروز هم مسابقه ی حفظ قرآن داشت. زیاد تمرین کرده ولی می دانم هُل می شود. همیشه همین جور هست موقع امتحانهای مدرسه هم هُل میشد کل درسها را یادش میرفت با اینکه قبلش عمویش همه را ازاو پرسیده بود ولی چه فایده... وااای که چقدر این پیرزن آرام و دوست داشتنی بود. صدای رادیوی مسجد محله بلند شد. سر چرخاندم و با چه حسرتی به مسجد نگاه میکردم. مسجدی که تمام بچگی‌ام همراه حاج بابا به آنجا میرفتم. در حیاط کلی بازی می کردم. همیشه یک قایق کوچک باخود می آوردم تا در حوض بزرگی که وسط مسجد بود رها کنم کلی ذوق می کردم. حاج بابا هم از خوشحالی من، خوشحال بود یک وقت هایی هم خودش قایقی را در جیبش داشت و همراه من در حوض می انداخت. و بچگانه می گفت: - تا ناخدا قایق ها را هدایت کند ما برویم نماز بخوانیم. دستم را میگرفت و باخود به مسجد میبرد همیشه چادر سفیدم را در کیسه‌ای همراهش می آورد. چادر راروی سرم می انداخت و دست درجیبش میکرد و نُقل درشتی را به من می داد و ملایم می گفت: -نُقل بابا، کنارم بشین تا نمازم تمام شود. _امروز نوه‌ی من میشوی؟ با تعجب سرم را چرخاندم که پیرزن با لبخند گفت: - عزیزم اگر مزاحمت نیستم عصری کمکم باش. وای خدایا...الان چی باید بگم! نمیدانم به اجبار بود و یا چون حس خوبی داشتم که آرام گفتم: - اگر بتوانم حتما حاج خانم - نرگس، «بی بی» صدایم می کند تو هم مثل دخترم هستی لبخندی زدم و گفتم: رها هستم... رها علوی. - تازه به این محله آمدید؟ - نه حاج خانم از قدیمی‌های محله هستیم. چند سالی هست از این محله رفتیم. شاید پدرم رابشناسید. دختر حاج آقا علوی هستم. با دست اشاره ای به خانه ی قدیمی جلوی رویم کردم وگفتم: - خانه ی ما این بود. چند سال پیش اینجا زندگی می کردیم. با تعجب گفت: - پس دختر حاج آقا علوی هستی؟میشناسم پدرت را..پدر، خوب هستند؟ سر را پایین انداختم و باغمی سنگین گفتم: - حاج بابا قلبشون مشکل داشت. مدتی هست پدر فوت کردند. حال زارم باعث شد پیرزن جوری مرا درآغوش بکشد که تمام غم دنیا را از یاد ببرم. خودم را در بغلش حل کردم. جوری که عطر مهر ومحبت، بوی خوش زندگی را در خود ذخیره کنم. 🌴ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلسله کلیپ با موضوع 📌 : " با برنامه زندگی کن " 🔹 چطور خودمون رو به گناه نکردن متقاعد کنیم؟ 👤 استاد پناهیان @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_هفتم وقت اذان ظهر گذشته بود وچون کفش نداشتم وبدون کفش هم نمیشد برم سرویس بهداشتی,
زهرا روکرد به آقاهه وگفت: _ببخشید متوجه شما نشدم,شما آقای؟؟ اقاهه: _علوی هستم زهرا: _چیه علوی؟ آقاهه: _محمد علوی وای خدای من زهرا هنوز یه دقه نگذشته, تخلیه‌ی اطلاعاتش شروع شده خخخ زهرا: _آقای علوی ممنون که خواهرم راپیدا کردین شما اصفهانی هستین؟... هنوز داشت ادامه میداد,پریدم توحرفش و گوشی اقای علوی راسمتش دادم و گفتم : _ممنون ازاینکه زحمتتون دادم,چون آبجیم گوشی داره ,بالاخره یه جوری پدر ومادرم را پیدا میکنیم,دیگه مزاحم شما نمیشیم. آقای علوی: _زحمتی نیست ,اما اگر شما اینجور راحتین, چشم من تنهاتون میگذارم,فقط اگه یه وقت مشکلی پیش آمد,شماره من را که دارین, روی گوشی همشیره هست,تماس بگیرید من درخدمتم... حرف رفتنش شد,دلم هرری ریخت پایین, پیش خودم گفتم من یه تعارف کردم,شما چرا جدی گرفتی زهرا: _وای اقای علوی بازم ممنون ,به خانواده علی‌الخصوص خانمتان سلام برسانید اقای علوی: _ممنون همشیره,مادر ایران هستند وهمسر هم ندارم وروکرد به من وگفت: _امری نیست خانوم رحیمی؟ من: _بازم ممنون,التماس دعا اقای علوی: _یاعلی اقای علوی که رفت... زهرا محکم زد پشتم وگفت: _مارمولک این خوشگله را از کجا تور کردی؟ حال کردی چه جور,از زیرزبونش کشیدم که مجرده خخخخخ,فک کنم گلوش پیشت گیرکرده هااا من: _زهرا دست,ازمسخره بازی بردار,اتفاقا جوان سربه زیری بود ,حتی یک بار هم درست وحسابی به من نگاه نکرد تابرسه به اینکه بخواد گلوش پیشم گیرکنه. زهرا زد زیر خنده وگفت: _از وجناتتون برمیاد گوییا عاشق,شدی تابلووووو..بعدشم معلوم گلوش گیرکرده,چرا به من میگفت همشیرررره اما به تو میگفت، خانم رحیمی؟؟؟ من : _ول کن بابا ,شماره بابا رابگیر ببین جواب میده؟ زهرا: _فرافکنی درحد المپیک خخخخ,باش بابا زنگ میزنم. بازم خاموش بود... زهرا: _بیا بشین اینجا ازسیر تا پیاز اشنایی با علوی جان را برام بگو شاید تااونموقع فرجی شد. چقد بیخیال بود این خواهرمن,انگار نه انگار که گم شدیم,تاخواستم بشینم نگاهم افتاد به کفشام,خداییش پاهام خیلی خنده‌دار شده بود, اما خوشحال بودم ازاینکه این کفشها را داشتم خوشحال بودم ودوست داشتم تاکربلا همینا به پام باشه....شروع کردم به تعریف کردن....که ناگهان زهرا گفت... ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان #قسمت_هفتم کلا تو شوک بودم عمو: زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دو
الان یه هفته از سفر مشهد میگذره.امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه.منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی؟حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم. اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد! ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی میکنه. کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی..... الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره. لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت...نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا(علیه‌السلام)خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گونم رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود...خوندم.تک به تک سایتا رو. زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم و بارون اشکام هم تندتربارید. ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست..قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا.... وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه. ادامه دارد... نویسنده؛ ح سادات کاظمی @Maktabesoleimanisirjan