eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_هفدهم یکی از اقایون گفتندکه:_خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل موکب
بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وباماشین خودمان میرفتیم, خیلی دلم گرفته بود,کاش این سفرتاابد طول میکشید,کاش...هزاران کاش دیگرکه رسیدن به ان بعیداست,.. همینطور که داشتم کوله ام رابرمیداشتم یه نگاه به زهراکردم,خیلی عجیب بود از مزه پرونیاش خبری نبود,انگار اونم ازاین جمع دلکن نمیشد,پیاده شدیم . زهرادوباره محکم به پهلوم زد وگفت:_اوووونجا را ای ووول,چه پسر پیگیری هست هااا😁 وای,خدای من,علوی یه گوشه ی,خلوت پیدا کرده بود داشت با بابامحمد صحبت میکرد, بابا گاهی سرش راتکان میداد وگاهی لبخندی میزد و...دل تودلم نبود,بالاخره بابا با علوی امد واقافرهاد هم مثل,تیر ترکش خودش را رساند,مراسم خداحافظی که تمام شد متوجه نگاههای مشکوکی شدم که به زهرا میشد. زهرا: _بریم عروس خانم,بذار توماشین برسیم ,بابا حتما یه چیزایی میگه خوووب,منم ازفضولی دارم میترکم ,اما چه کنم ,باید صبر پیشه کرد. با شناختی که از,بابا داشتم,به نظرم بعید بود خودش بگه که علوی چی گفته واحیانا خبر مبری بوده یانه؟اخه ما دخترا تو اینجور مسایل با,بابا محمد رودربایستی داشتیم. بالاخره به ماشین خودمان رسیدیم,وای خدای من چه گردوخاکی روش نشسته بود, بابا یه کم شیشه های سمند را غبارروبی کرد و زهرا گفت: _بفرمایید سمندون درخدمت شما ,سوارشید😂 حرکت کردیم,به نظرم فضای ماشین خفه بود,دلم گرفته بود ,دوست داشتم گریه کنم که بابا گفت: _خوب انیس جان,دخترای گلم سفر چطور بود؟ مامان: _بهترین ,مسافرت عمرم ,کاش هرسال اربعین بیایم کربلا.... ماهم باهم گفتیم: _ممنون بابا ,خیلی خوب بود...عالی بود... بابا: _اره برای منم همینطور,مزه اش زیرزبونمه ان شاالله اگر طلب کنند ,نیت کردم هرسال بیام حتی اگه شده تنها..... زهرا: _بابا مگه من میذارم تنها بیای,من طاقت دوریت راندارم😜 بابا: _قربون دخترگلم بشم,فرض محال راگفتم. مامان: _چه کاروان عرفانی وخوبی بود ,چه جوانهای پاکی,راستی اقای علوی چی میگفتت؟ من وزهرا سراپا گوش شدیم که بابا گفت:_اره به خدا,جوان اینقد مخلص وبی ادعا جواهره....همه‌شان جواهر بودند,برگزیده بودند, پاک باصفا,بی ریا,عاشق اهل بیت علیهم‌السلام.... بابا همه چی گفت اما به قول زهرا فرافکنی کرد و چیزی لو نداد که علوی چی چی گفته.... نزدیک دیار کریمان, یا همان شهر کرمان خودمان شدیم,دیگه مسافرت داشت تموم میشد.چه سفری بود..... وارد کوچه شدیم,روی دیوار خانه‌مان ,خیلی از اقوام پارچه زیارت قبول زده بودند وبه قول زهرا کل کوچه رابرای ورود ما سفید کرده بودند البته بابرف... وای خدای من,انگاری من مال اینجا نبودم, باخونه خودمان احساس غریبی میکردم,به نوبت رفتیم یه دوش گرفتیم ,چون احتمالا سروکله اقوام وخویشان کم کم پیداشون میشد.... ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_هجدهم بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وبا
یک هفته‌ای میشد که از کربلا آمده بودیم و کلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن, ظاهر و پدیدار شدیم ,... اخه هرکی میامد میگفت: _ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی... و همه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت: _زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامید نمیکنه دیگه خخخخ😂 زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است, به قول زهرا مردیم از فضولی, دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم.... رفتم اشپزخونه که مادرم گفت: _زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم, یعنی یه جور نظر خواهی,هست. من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بی‌خبری و خونسردانه به خودم گرفتم وگفتم: _بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه, سراپا گوشم.... مامان: _راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظر تو را میخوام.. دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد: _راستش علوی ازطرف آقافرهاد پیغام داده و مثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگر رضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانواده‌ها معلوم کنیم, به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا, که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟ هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای.... اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد. مامان: _چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟ ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_نوزدهم یک هفته‌ای میشد که از کربلا آمده بودیم و کلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دید
اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مامان گفتم: _باشه مامان من یه جوری زیرزبونش را میکشم, طوری خودش متوجه قضیه نشه و با اجازه‌ای گفتم و رفتم داخل اتاقم...اتاق دورسرم میچرخید ناخوداگاه به سمت تختم رفتم ودست کردم زیرتخت,کفشهای علوی را که یاداور خاطره خوش اشناییم بودن را پسش نداده بودم وگذاشته بودم زیر تخت و هرروز دورازچشم دیگران لمسشان میکردم, اخه حس خوبی بهم میداد,کفشها رابرداشتم وچسپاندم به خودم ورفتم روی تخت خوابیدم,...بوی گل سرخ پیچید تو دماغم, نفهمیدم کی خوابم برد... اما باصدای زهرا از خواب پریدم که میگفت: _زینبی ,آی خانم دکتر الان چه وقت خوابه, محکم ملافه روم راکشید وگفت : _پاشو دیگه... تاچشم باز کردم دیدم بادهن باز داره نگام میکنه, فهمیدم موضوعی برای مزه پرانیاش پیدا کرده. زهرا: _خانم دکتررررر این چیه توبغلت؟ببینم وسیله ی جراحی روحته؟؟یاشایدم عروسک دوران بچه گیات, خوب که نگاه کرد یه جیغ بنفش کشید وزد زیرخنده وحالا نخند کی بخند وگفت: _😂😂😂نااااکس مگه این کفشا راپس ندادی؟؟؟چقددد خل مشنگی ,یعنی ببخشید عاشقی😂 میخواستم خودم راازاین مخمصه نجات بدهم و در عین‌حال,وظیفه ای هم که مامان برعهده ام گذاشته با بهترین نحو انجام بدهم, گفتم: _زهرا نظرت درباره ی ازدواج چی هست؟ زهرا:فرافکنی درحد المپیک,بعدشم ازنظر من ازدواج پدیده ایست اگر رخ دهد عده‌ای از ترشیدگی خارج واگر رخ ندهد عده‌ای مجنون واز دایره عقل خارج میشوند😂😂😂 اصلا حواسم به حرف زهرا نبود,کفشا را چپوندم زیرتخت وگفتم: _آهان.. زهرا: _آهاااان؟!!ای مجنون فیلمت کردم ,چی چی میگی؟؟ فهمیدم که خیطی کاشتم وبرای اینکه جم وجورش کنم گفتم : _هیچی هیچی,فرهاد رایادت میاد کربلااا, ازت خواستگاری کرده,مامان گفته زیرزبونت را برم ,ببینم نظرت چی هست ,بعدشم ذهنت مشغول نشه. زهرا: _توهم که چه خوب زیرزبونم را رفتی ومن نفهمیدم اصلاااا😂😂کل کلام مامان را دو دستی کردی توحلقم, اصلانم ذهنم درگیر نشد خانم دکتر😂😂😂 یکدفعه برگشت وباتعجب گفت:_نکنه,نکنه,اون خلوت علوی وبابا برای خاطر فرهاد بود هااا؟؟ گفتم: _اره ,ما بدبرداشت کردیم زهرا: _خخخحخ یعنی بحث من بوده خخخخخ,چه خله این فرهاده خخخخ,بعدشم مگه علوی این وسط چکاره است که پیغام رسان شده؟؟ فرهاد اصلا چکاره است کیه؟چیه؟کجاست؟کوش؟😂😂 من: _جون به جونت کنن همه چی رابه مسخره میگیری,والااا من ازهیچی خبرندارم ,فقط همین که گفتم. زهرا درحالی که لباسای مدرسه‌اش را آویزان میکرد گفت: _الان میرم سه سوته ته قضیه را درش میارم.... زهرا رفت بیرون ومن دوباره افتادم روتخت وباخودم گفتم... عجب وظیفه‌ای که مامان برعهده‌ام گذاشته بود را خیط خیط کردم وااای...همینطور که در افکارخودم غرق بودم... یهو زهرا بایک پخخخخ وارد اتاق شد وگفت: _سیرتا پیاز قضیه را درآوردم, من که قصد ازدواج ندارم خودت میدونی که کمتراز متخصص....نهههه...اما برای خاطر توگفتم بیان من: _برای خاطر من؟!! زهرا: _اره,یه چیزی کشف کردم که قندتودلت اب میشه اما چون بدجنسم ومیخوام اذیتت کنم الان بهت نمگم. من: _زهراااااا زهرا: _التماس نکن خانم دکترررر ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیستم اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مام
_زهرا بگو ببینم چی شده دیگه؟ زهرا: _اولا فرهادخان,دانشجو تشریف دارند, دانشجو چی چی نمدونم, بعدشم چندروز پیش علوی دوباره تماس گرفته, مثل اینکه خیلی عجله دارند, قراره اگه بنده اجازه بدهم تو ایام ولادت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله ,برای اشنایی بیشتر قدم رنجه فرمایند,درثانی من پته‌ات را برای مامان ریختم رو آب وحالا اونم میدونه خاطرخواه علوی جان شدی خخخخ😂 _خاک تو گورت کنن زهرااا چرا گفتی؟؟؟دیگه روم نمیشه تو روی مامان نگاه کنم. زهرا: _به من چه ,نمیخواستم بگم اما تابلو بازی کردی خوب,مامان فکر کرده برای اینکه من کوچکتراز توهستم ,الان خواستگارقراره برام بیاد, تو ناراحت شدی, مجبورشدم بگم, تا مامان از اشتباه دربیاد. _وای حالا باچه رویی برم بیرون اتاق؟؟بعدشم حالا بقیه اش رابگوووو زهرا: _اولا ول کن ,مامان ازخودمونه ,وقتی بهش گفتم همچی لبخند ملیحی زد که بیا وببین خخخخ ,دوما نه نه نه,التماس نکن که نمگم, دخترکم هروقت ,وقت عروسیت شد میگم خخخ من: _بی مزه,حالا گمون نکنم که همچی از فرهاد بدت اومده باشه. زهرا: _تیپ وقیافه اش درسته به غول‌تشنی علوی نی, اما خوشگله,بچه مثبت هم هست,مداح و خوش صدا هم هست,فقط میمونه تخصص که خدا کرمش خیلیه خخخخحح اگه بی تخصص هم باشه یادش میدم که چه جوریا رو مخ واعصاب ادم راه بره, اونموقع میشه متخصص مغز واعصاب😂😂 _خدا خفه ات نکنه زهرا,ای زلزله ی ده ریشتری, خداراشکر هستی خواهری دارمت😁 زهرا : _فازعشقی برداشتی هااااا نهار را با مزه پرانیهای زهرا وحرفهای بابا و نگاه های,هراز چندگاهی مامان,خوردیم.... دوباره رفتم سراغ درسهام,تصمیم داشتم خودم راغرق درس وتست و...کنم تا تمام فکر و خیالهام بپره وهمینطورهم شد,... وقتی به خودم اومدم ,مامان تواتاق بود وگفت: _پاشین دخترا,اذان گفتن,نماز مغرب وعشا رابخونین وبیاین اشپزخانه.... باهم غذا را اماده کردیم ,تا سفره را بیاندازیم, بابا هم اومده....ساعت ۱۰شب بود,داشتم ظرفا راجمع میکردم ,که تلفن بابا زنگ زد... بابا: _الو بفرمایید,بله بله شناختم اقای دکتر در خدمتم,..... باخودم گفتم اقای دکتر دیگه کیه؟'! بابا: _دشمنتون شرمنده,شما ببخشید ما میبایست خبر بدیم,بفرماییددرخدمتم.....بله بله آقا محمد؟؟ تا گفت آقا محمد ,گوشام تیز شد....گوشم رفت به صحبتای بابا.... بابا : _امان از دست این بچه ها………ان شاالله اگر قسمت باشه درخدمتیم……………بله بله حتما………آدرس را براتون پیامک میکنم..... ذهنم پر از سوالهای جورواجور شد... ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیست‌و‌یکم _زهرا بگو ببینم چی شده دیگه؟ زهرا: _اولا فرهادخان,دانشجو تشریف دارند
بابا گوشی را قطع کرد ویه نگاه به من انداخت و گفت: _دخترم بگو مادرت وخواهرت از آشپزخونه بیان ,کارتون دارم . من باسرعت جت خودم را رسوندم وبامامان و زهرا اومدیم کنار بابا. بابا: _انیس جان همونطور که قبلا گفتمت,اقای علوی چندبار زنگ زد و چون من نظر شما را نمیدونستم معطلش کردم ,اما ظهر که گفتی بچه ها نظرشون چیه,پس صلاح دونستم اگه تماسی گرفتن,برای اشنایی بیشتر یه جلسه بگذاریم که الان خود اقای دکتر زنگ زدند. من وزهرا باهم: _آقای دکتر؟؟!! زهرا: _بابا ,فرهاد دکتره یا محمد؟؟ پیش خودم گفتم,زهرا چه راحت فرهاد و محمد راکنار هم میگذاره,چه ربطی به هم دارند؟!! بابا: _هیچ کدام,...باباشون... زهرا_😁😊 من: _بابااااشون؟؟؟ بابا: _اره دخترم ,مگه نمیدونستی,فرهاد ومحمد داداش هستند ومحمد سه‌چهارسالی بزرگتر از فرهاد هستش.... زهراچشمکی بهم زد وگفت: _دیدی گفتم قندتودلت اب میشه.....اینم همون موضوعی بود که نگفتم بهت😉 بابا: _ولی اقای دکتر این بار حرفهای تازه‌تری میزد... بابا یه نگاه زیرچشمی بهم انداخت وادامه داد: _مثل اینکه میگفت یه جلسه بگذاریم برای بچه ها وگفت که اقامحمد هم خاطرخواه دختربزرگتان شده, وای خدای من ,بابا چی چی میگفت.... میدونستم که اگه الان نگاه توآیینه کنم از شرم, صورتم مثل لبوسرخ شده,هول و دستپاچه, یه بااجازه‌ای گفتم وبلند شدم:من برم درسام رابخونم🙈 کلا من وزهرا خیلی باهم فرق داشتیم,زهرا رک و پررو بود ومن تودار و کمرو,من که بلند شدم,... توقع داشتم زهرا هم بلند بشه که زهرا گفت: _وااای چه جالب,زینب برو به درست برس من هستم,اخباررابرات مخابره میکنم😂 نشستم روتخت ,هنوز باورم نمیشد,فرهاد ومحمد؟؟برادر؟؟اینا اصلا شباهتی به هم نمیدن که...اقای دکتر؟؟یعنی باباشون.... وای خدا شکرررررت,پس حس من بهم دروغ نمیگفت,محمد هم ..... لحظه شماری میکردم تا زهرا بیاد.....اووف چقد زمان دیر میگذشت... بالاخره خانم تشریفشان راآوردند... من: _اه زهرا چرا اینقد طولش دادی؟ زهرا: _عه خانم دکتر من فک کردم داری میخونی خووو, بعدشم بابای عزیزتان طولش داد. _خوب حالا بگووووو _اولا قراره توهفته بیان آشنایی بیشتر, بعدش باباش سرش شلووووغ,متخصص قلبه ,ببین خدا داد اما من میخواستم خودش متخصص باشه,حالا باباش متخصص از کار درامد... من: _خوب خوب,بقیه اش? زهرا: _خو دیگه بقیه نداره,هروقت تشریف اوردند, بقیه اش را از محمدجانت بپرس خخخخ😂 من: _بی مزه.. زهرا: _خو راست میگم دیگه,ازخودم دربیارم, اطلاعات ما محدوده,اصلا نمدونم فرهاد چکارست,محمد که معلومه,چوپان گیوه دوز و سراشپز خواننده خخخح بیمززززه......اما خداییش خوشمزه ترین حرفهایی بودند که میتونستم بشنوم... بابا میگه : _قسمت خداراببین ,دو تا خواهر که اینقد وابسته همند, بشن دوتا جاری... زهرا _خلاصه,خواهری ,بابا نه اینکه همون توکربلا عاشق این جوانان شده, دوریه قبای عروسی را دوخته وکرده تنمان خخخخخ,اینکه میگه تا قسمت چی باشه ودخترا بپسندن وبله بگن...همش کشکه خواهری....خخخخخ تودلم گفتم,خدایا شکرررت.... وبوی گل سرخ پیچید تودلم....حیف که گل زیباست اما عمرش کوتاست.... ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیست‌و‌دوم بابا گوشی را قطع کرد ویه نگاه به من انداخت و گفت: _دخترم بگو مادرت وخ
خونه یک حال و هوایی دیگه به خودگرفته بود, درسته فصل سرما بود اما هوای داخل خانه,خبراز بهار وعطرگل سرخ میداد.مامان چون دفعه اولش بود که خواستگاری دختراش می‌امدند (البته خیلیا پیغام وپسغام برای خواستگاری داده بودند اما به خاطر مخالفت من به مرحله ی مهمانی و..نکشیده بود) برای همین ,خیلی استرس داشت,... مبلمان خونه راعوض کرد ویک دست مبل قالی خریدیم و مبل قبلیا هم داخل سه تا اتاق پخش کردند,گلدونهای شاه عباسی و لاله های جهاز مامان از گنجینه‌شان جدا شدند و زینت بخش هال شدند... به قول زهرا که میگفت: _انگار مامان فکر کرده خودش نوعروسه که جهاز میخره و دکور عوض میکه خخخخ اما مامان معتقدبود چون شناختی ازخانواده علوی وخانمش نداره,باید خونه طوری باشه که جای هیچ عیب وایراد وحرف وحدیثی برای خانم دکتر باقی نمانه,...اما بابا محمد اعتقاد داشت,کسی که پسرای خاکی و متواضعی مثل محمدوفرهاد تربیت کرده,به ظاهر ومال ومنال دنیا اهمیت نمیدهد...تا روز اومدن خانواده علوی,هرروز خدا, خونه تکانی داشتیم,درسته همیشه خانه مثل آیینه تمیز بود اما وسواس مامان زیاد شده بود ومیخواست همه چی عالی عالی باشد... امشب شب جمعه است وقراره تا ساعتی دیگه خانواده‌ی علوی تشریف فرما بشن,من و زهرا طبق قرار قبلی خودمان,سراپا سفید پوشیدیم,یعنی یه پیراهن سفید ماکسی با پاپیونهای تور سرآستین و دور کمرشون,یه روسری سفید و روشون هم یک چادر سفید با پاپیونهای صورتی,...به قول مامان ,اگه از قدمان بگذریم(چون من یه پنج سانتی از زهرا بلندترم)مثل دوقلو شده بودیم... وبه گفته ی مامان تشخیصمان برای,فرهاد و محمد که شاید چندنگاه کوتاه مارا دیده بودند,سخت خواهدبود.... زهرا: _مامااان,کشتیتم بس که دود اسفند به خوردم دادی و ورد خوندی وفوت کردی بهم. مامان: _اولا ورد نیست وچهارقل هست درثانی اینقد زیبا وخوردنی شدین که میترسم خودم چشمتان بزنم. درهمین حین,تلفن بابا زنگ زد. بابا: _انیس,بچه ها,آماده باشین, رسیدن، سر خیابونن، میرم جلوشون,حواستون باشه من با کلید در را باز نمیکنم ,زنگ میزنم. دلم قیلی ویلی میرفت,استرس داشتم,یه نگاه کردم به زهرا دیدم خیلی راحت و ریلکسه,پیش خودم گفتم...خوش به حالش توعمرش اصلا نمیدونه استرس چی هست... زنگ دربه صدا درامد,...مامان رفت کنار آیفون تا در رابازکنه,...من پریدم چادرم سر کردم ومیخواستم برم پایین اوپن آشپزخونه کمین بگیرم و بشینم.... که زهرا دستم راگرفت وکشید طرف پنجره هال تااز پشت پرده خیلی نامحسوس, میهمانها را رصدکنیم زهرا: _این خوشتیپه که بابا محمد خودمه,اهان هووووو این تیپ مهندسه, فک کنم اقای دکترباشه,آهان این غول تشنه که چوپان گیوه دوز خودمانه چه دسته گلی هم دستشه, اوووف این نانازه هم که فرهاد جاااانه وجعبه ی شیرینی رابه کول مبارک میکشه,پس مامانشون کو.دربسته شد هاااا,نکنه توماشین جاگذاشتنش؟؟نکنه راضی نشده که بیاد؟؟؟ گوشم به حرفهای,زهرا نبود,ازاسترس چشمام رابسته بودم,اروم چشام را باز کردم و تا نگاه کردم,دقیقا پشت پنجره بودند,انگار سنگینی نگاهم را حس کرد... سرش را گرفت بالا....خدای من چه خوشگل شده دوباره بوی گل سرخ پیچید تو وجودم.... ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیست‌و‌سوم خونه یک حال و هوایی دیگه به خودگرفته بود, درسته فصل سرما بود اما هوا
سریع خودمون را رسوندیم تو آشپزخونه و زیر اوپن پناه گرفتیم,چون هم راحت‌تر حرف‌های که میزدن را می‌شنیدم وهم کسی نمی‌تونست مارا ببینه....بابا تعارفشون کرد که بفرمایید بفرمایید و مشخص بود یکی یکی دارن میشینن... زهرا میخواست نامحسوس پاشه و موقعیت قرار گرفتنشان را ببینه,که محکم دستش را گرفتم و کشیدم وگفتم: _نهههه پانشو ممکنه ببیننت زشته. اخه موقعیت پذیرایی و آشپزخانه ما طوری بود که یک طرف پذیرایی یعنی دو نفر میتونستن آشپزخونه را زیرنظر داشته باشند و ما به مامان سفارش کرده بودیم که اون دوتا مبل راتعارف نکنن,یعنی خودشون وبابا زودتر بشینن تا هیچکس نتونه روبرو بشینه, تا مامان نیومده ومطمین نمیشدیم,خارج شدن از مخفیگاه,صلاح نیست.... مامان اومد داخل آشپزخونه یه کم چهره‌اش گرفته بود,بدون اینکه نگاهی به ما بیاندازه مشغول ریختن چای شد تا مهمونا گلویی تازه کنن و با شیرینی نوش جان کنن. زهرا اهسته اشاره کرد: _ماماااان,چه خبره؟چرا ناراحتی,نترس بابا دخترات راهمین الان نمیبرن که.... مامان یه چشم غره نامحسوس رفت وخیلی اهسته گفت: _نمیدونم خانم دکتر چرا تشریفشون را نیاوردن, اگه بخوان طاقچه بالا بزارن همین امشب خودم جواب رد بهشون میدم... سینی رابرداشت ورفت طرف پذیرایی. زهرا: _وای زینب ,نپرسیدیم کی روبرو نشسته؟ولی راست میگه هااا چرا مامان جانشان نومدن؟ بزار فرهاد راببینم ,دمار از روزگارش میکشم من: _چه فرهاد فرهاد میکنی هاا هرکی نفهمه فک میکنه ده ساله باهم زندگی میکنین...😳 زهرا: _هیس بزار ببینیم چی چی نطق میکنن. حرفاشون دور و بر, راه و هوا و...دور میزد, محمد که صداش درنمیامد اما فرهاد هر از گاهی نطقی میکرد از جنس نطق‌های زهرا بود(خداییش دروتخته باهم جوربود)... که مامان باتمام شدن حرف اقای دکتر، طاقتش طاق شده بود گفت: _عذرمیخوام اقای دکتر,خانم دکتر چرا تشریف نیاوردن؟خدای نکرده کسالتی,چیزی داشتن؟ دکتر آهی کشید وگفت: _قضیه‌اش مفصله,خدمتتون عرض میکنم, فرهادجان.... نفهمیدیم منظور از فرهاد جان گفتن چی بود,که با همهمه بابا ومامان و... تو کمینگاهمان محکم‌تر نشستیم و گوشامون را تیز تر کردیم,نکنه واقعا خانم دکتر راضی به این وصلت نشده؟..همونطور که من و زهرا تو نگاه هم خیره شده بودیم وتمام بدنمان تبدیل به گوش شده بود تا ببینیم, اقای علوی چی چی جواب میدن,... یک دفعه قامت رعنای فرهاد رادیدیم که وسط آشپزخونه بود....واااای این بچه پررو اینجا چی میخواست؟ فرهاد به همه جا چشم انداخت وباخودش گفت: _عه اینجا کسی نیست,پس این پریای دریایی کجان؟؟ یکباره همینطور که دنبال چیزی میگشت چشمش افتاد به ما دو تا که زیر اوپن کمین گرفته بودیم... من😱 زهرا😁 فرهاد😂😳 بس که هول شده بودیم باهم گفتیم:_سلام فرهاد: _س س سلام عروس خانومها...ببخشید مزاحم استراق سمعتان شدم,یک لیوان اب برای بابا میخواستم.درضمن اوضاع امنه, روبرو آشپزخانه من و محمدهستیم پاشین😅😅 سریع ازجام پاشدم که اشاره کرد, _نه نه زینب خانم,زهرا جان باید زحمتش را بکشن... زهرا روکرد به فرهاد وبایه لبخند گفت: _چشم اقا فرهاد ,خودتون چیزی احتیاج ندارین... فرهاد: _نه عزیززز ,روی گلت را کم داشتم که جور شد خخخخ وای این دوتا رو از سنگ پای قزوین هم برده بودند,😕خداییش ازهمه لحاظ مثل هم بودند و بهم میومدند خخخخخ... فرهاد که لیوان اب رابرد,خیلی بااحتیاط روم را کردم طرف پذیرایی که با لبخند زیبای محمد مواجه شدم....عطرگل سرخ پیچید تو وجودم...... ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیست‌و‌چهارم سریع خودمون را رسوندیم تو آشپزخونه و زیر اوپن پناه گرفتیم,چون هم را
اقای دکتر لیوان اب را که خورد شروع به نطق قبل از خواستگاری کرد و گفت: _من دلم میخواد همه چی برای دوتا خانواده عیان باشه,یعنی صاف صادق بودن را اصل یک زندگی پاک میدونم,من و فرشته همسرم, زمانی که تازه فارغ التحصیل شده بودیم باهم ازدواج کردیم,فرشته از هم‌دانشگاهی‌های بنده بود,اون موقع در بحبوبه‌ی جنگ تحمیلی بودیم و برای خدمت در جبهه باهم به مناطق جنگ زده اعزام شدیم تا به مداوای مجروحان ومصدومان و... بپردازیم,فرشته واقعا یک فرشته بود و اگه اغراق نکنم ازمن که یک مرد بودم, بیشتر تلاش میکرد ,چندماهی بود که طرفای آبادان خدمت میکردیم که محمد را پیدا کردیم, یعنی خدا محمد رابه ما هدیه داد, پسربچه‌ی چهارساله وشیرین زبانی بود که کل خانواده اش را توجنگ از دست داده بود, فرشته آوردش پیش خودمان و قرار گذاشتیم هروقت که خواستیم مرخصی بیایم, همراهمون بیاریمش اصفهان به فرزند خواندگی قبولش کنیم,فرشته ازاینکه صاحب یک پسربچه خوشگل وباهوش شده بود درپوست خود نمیگنجید و این علاقه دوطرفه شده بود بین محمد ومامانش,یک روز صدام شیمیایی زد ,اونم درست وسط بیمارستان,همونجایی که ما مشغول کار بودیم, هردوتامون آلوده شدیم,دیگه صلاح نمیدیدم که فرشته ومحمد تومناطق جنگی باشند,...با هزارخواهش والتماس تهدید و ارعاب فرستادمشون اصفهان,فرشته تا لحظه اخر میگفت حالم خوبه ,بذار کنارت باشم ,اما واقعا صلاح نبود...وقتی رفتند, هر روز زنگ میزد وتاکید میکرد حالش خوبه و نگران نباشم. یک ماه از رفتن فرشته و محمد میگذشت که زنگ زد ,فرشته خیلی خوشحال بود,تمام صداش میلرزید وقتی میخواست خبر بارداریش را بدهد....باورم نمیشد,خیلی خوشحال بودم وازطرفی نگران, میترسیدم عوارض تنفس مواد شیمیایی روی بچه اثربگذارد.... اینجا که رسید یک اهی کشید,انگار دلش هوای اونروزها راکرده باشه,هوای صدای فرشته, روی فرشته.... ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیست‌و‌پنجم اقای دکتر لیوان اب را که خورد شروع به نطق قبل از خواستگاری کرد و گفت
زهرا روکرد به من: _آخی محمد بچه خودشون نیست,حالا معلوم فرشته خانم کجاست؟ من: _هیس بذار ببینم چی چی میشه دوباره ادامه حرفای دکتر: _خلاصه جناب اقای رحیمی خسته‌تان نکنم, بعد از چهارماه ازاون روزی که فرشته زنگ زد و خبربارداریش را داد موفق شدم بیام یک سر بزنم ,اخه هم حال خودم خوش نبود و مدام تنگی نفس داشتم وهم چند روزی بود فرشته زنگ نزده بود و از بابا ومامان هم هرچی سراغش رامیگرفتم جواب سربالا میدادند, وقتی رسیدم اصفهان کسی خونه خودمون نبود,رفتم خونه بابام ,اونجا هم جز داداش کوچکم کسی نبود,داداش تا چشمش به من افتاد زد زیرگریه,انتظار نداشت من را ببینه اخه به کسی نگفته بودم که میام,گرفتمش محکم بغلم وگفتم:چی داداش,چی شده؟هیچ کس خونه مانبود, مامان وبابا کجان؟...داداشم با هق هق گفت:سه روز پیش حال زن داداش بهم خورد تا رسوندیمش دکتر وبیمارستان‌ بیهوش شد,امروز میگن رفته توکما در اثر استنشاق مواد شیمیایی,ریه هاش اسیب جدی دیدن ویه جورمسمومیت هم دچارش شده,مسمومیت حاملگی هم همزمان.... دیگه تا تهش راخوندم,چشام سیاهی میرفت احساس میکردم دارم خفه میشم, داداش رضا من را تا بیمارستان برد وقتی رسیدم اونجا انگار صحرای کربلا بود... پدر و مادر خودم وفرشته درحال گریه وزاری بودند, محمد هم همونجا بود ,تا چشمش به من افتاد انگار خدا رابهش داده باشند,بچه ام خودش را انداخت بغلم وشروع به گریه کرد وهمه اش فرشته را میخواست😭😭 اره من دیررسیدم,حال فرشته بد میشه, درصد هوشیاریش میاد پایین ,دکترا تصمیم میگیرن ,بچه را باعمل سزارین خارج کنن, وقتی رسیدم,فرهاد تودستگاه بود وفرشته تو سردخونه😭😭 خداااای من چه سخت,نگاه کردم زهرا سرش را گذاشته بود رو پاهاش وزار زار گریه میکرد...خودمم دست کمی از زهرا نداشتم ,اما باید کسی کاری میکرد ,مطمین بودم فضای داخل پذیرایی هم دست کمی ازاینجا نداره,... فوری پاشدم یه پارچ شربت گلاب درست کردم ,ریختم تو لیوان‌های خوشگل مامان وبردم پذیرایی,درست حدس زدم فضا نیازمند یک شوک بود که اونم من وارد کردم. من: _سلام,خوش آمدید.... همه‌ی سرها باهم به طرف من چرخید, محمد سریع جلو پام بلندشد,فرهاد هم تبعیت کرد ,دکتر بالبخند زیبایی نگام کرد وگفت: _سلام دختر گلم ,ماشاالله .... نگام افتاد به محمد,اخی بچه‌ام معلوم بود استرس داره,سرش پایین وسرخ شده بوداما فرهاد ریلکس ریلکس دقیقا مثل زهرا, مامان و بابا با نگاهی مهربان اشاره کردند, طرف اقای دکتر, _زینب جان تعارف کن عزیزم... سینی راگرفتم طرف دکتر: _ممنون دخترگلم,مطمین بودم پسرای من ,بهترین دخترای زمین رامیپسندند و رو کرد به بابا: _بازم ببخشید اقای رحیمی,ناراحتتون کردم, ولی واقعیت‌هایی بود که باید گفته میشد, من این دوتا پسر,راباچنگ ودندان بزرگ کردم و... جلوی بابا ومامانم گرفتم ....وای دستام میلرزید اصلا توان روبرو شدن وتعارف به محمد را نداشتم . مادرم انگار حالم رامیفهمید اهسته گفت: _آروم باش دخترم,بسم الله الرحمن الرحیم بگو بروتعارفش کن ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیست‌و‌ششم زهرا روکرد به من: _آخی محمد بچه خودشون نیست,حالا معلوم فرشته خانم کجا
دستام میلرزید ,سینی را گرفتم جلوی محمد, لرزش دستام به لیوان‌ها هم منتقل شده بود و جریگ جریگ صدا میداد,... محمد سرش پایین بود انگار اونم استرس داشت, فرهاد با پرویی تمام,بدون اینکه جلوش بگیرم دست کرد یه لیوان برداشت و گفت: _بفرما محمد آقا.... محمد لیوان شربت را برداشت و خیلی آهسته طوری که من بشنوم,گفت: _ممنون,بوی بهشت به مشامم رسید فرهاد سرش را آورد پایین وگفت: _داداش مال گلابشه خخخخ😂 اوووف عجب شرری هست این فرهاد دقیقا مثل زهرا...اومدم تو اشپزخونه .... زهرا: _خیلی ناجنسی زینب,برای دیدار دلبر عجب زرنگ شدی بلاااا خنده ای کردم و نشستیم رو صندلی‌ها حالا دیگه دلمون نمی‌خواست از روبروی پذیرایی تکان بخوریم... اقای دکتر ادامه داد: _اقای رحیمی,من برای این دوتا پسر هم پدر بودم وهم مادر,هیچ کدامشان هم برام فرق ندارند هر دوتاشون جان من هستند آرزو دارم خوشبخت بشن,اینجوری فرشته هم خوشحال میشه... محمد خلبانی خونده و الان چندساله تو سپاه خدمت میکنه وفرهاد هم سال اخر پزشکی هست.حالا اگه اجازه بدین ,عروس خانمها چای بیارن زهرا: _حالا کی چای ببره؟؟ مامان اومد داخل اشپزخانه وگفت: _زینب جان شما شربت اوردی بزار زهرا چای ببره زهرا: _ای به چشم باخودم فکردم,خوش به حال زهرا.. در هر شرایطی ریلکسه ,دقیقا مثل فرهاد مامان: _بریم بچه ها,زینب جان بالا چادرت راصاف کن, زهراااا چای رانریزی رو ملت... زهرا: _خیالت رااااحت خخخخ باهم رفتیم پذیرایی ,من کنار مامان نشستم, اقای دکتر یک نگاه خریدارانه‌ای به هردومون کرد وگفت: _به‌به,یک دختر اصیل وزیبای ایرانی, ان‌شاالله عاقبت به خیر بشن زهرا چای جلوی دکتر وبابا ومامان گرفت, سینی که جلوی محمد گرفت ,فرهاد دستش رابرد تا برداره ,زهرا اروم گفت: _صب کن اقای علوی میام جلو خودتون... نگاه کردم هیچ اثری از هول شدن واسترس نه توچهره زهرابود ونه فرهاد,برعکس من ومحمد توچشم هم زل زده بودند ولبخند میزدیم... زهرا باطمانینه سینی چای راگرفت جلوی فرهاد واروم گفت: _بفرمایید اقا فرهاد,دبش ترین چای عمرتون. فرهاد: _به به عجب عطری... مامان باشوخی گفت: _من دم کردم😁 آی قربون دهنتتت مامان,بعله کسی محمد راخیط میکنه باید خیط بشه خخخخخ...اول از همه زهرا وفرهاد زدند زیرخنده وبعد همه‌مان خندیدیم. اقای دکترروبه بابا: _اگر صلاح میدونید,چای که صرف شد, بچه‌ها برن چندلحظه باهم صحبت کنن... بابا: _هرچی شما صلاح بدونید ... دوباره هول وولا برم داشت.... ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیست‌و‌هفتم دستام میلرزید ,سینی را گرفتم جلوی محمد, لرزش دستام به لیوان‌ها هم من
چای که صرف شد,مامان اشاره کرد : _دخترا میتونید چند دقیقه‌ای,باهم حرف بزنید و پاشد تا فرهاد و محمد را راهنمایی کنه... زهرا اروم کنار گوشم گفت: _من و فرهاد میریم تو اتاق خودمون(اخه اتاق من و زهرا)یکی,بود,...تو و محمد هم برین اتاق میهمان یا یه گوشه پیدا کنید,اصلا برین زیر اوپن تو کمینگاه خخخخ من: _نهههه من فقط تواتاق خودمون میتونم کمی ارامش داشته باشم,شما برین جای دیگه.. زهرا: _خیلی خوب,که حرف اخرت همینه؟؟باشه, وقت چانه‌زدن ندارم اخه اقااااافرهاد منتظره اما وقت تلافی کردن زیاده,از جونت میکشم زینبی مامان در اتاقمون را بازکرد و محمد را راهنمایی کرد,برای فرهاد و زهرا هم در اتاق میهمان را بازکرد....زهرا حین وارد شدن به اتاق چشمکی زد و دوباره با چشم و ابروش تهدیدم کرد... محمد وسط اتاق حیرون ایستاده بود,مبل کنار تختم را تعارفش کردم,خودم هم نشستم روی تخت... چند دقیقه سکوت همه جا را فراگرفته بود, داشتم با خودم فکر میکردم که چی چی بگم(وای خوش به حال زهرا تا الان حتما ,مقصد ماه عسلشان هم مشخص کردند ومن...) یکدفعه محمد لبخند نمکینی زدگفت:_فهمیدم دیگه...سکوتت را میگم...علامت رضایت است... ناخوداگاه سرخ شدم محمد: _ای جانم...سرده...لبو شدی😂😜 وای خدای من این که از فرهاد هم شرتره, منتها خودش رانشان نداده بود....داشتم من ومن میکردم که گفت: _ببینید خانم رحیمی من نه بلدم کلیشه‌ای حرف بزنم نه فایده‌ای داره اینجور حرف زدن...درسته؟ راستش من اصلا قصد ازدواج نداشتم,اخه شغلم طوری هست که خیلی اوقات رنگ خونه را به خود نمیبینم, اکثراوقات ماموریت وخدمت و...ولی بابا خیلی اصرار میکرد ازدواج کنم ومدام میگفت سنت بالا رفته ,من آرزو دارم و...تا اینکه اخرین باری که بهم ماموریت خورد برم طرف سوریه,وقت خداحافظی گفت:برو حرم خانوم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها,باخودت فکر کن ایا خانوم ازاین وضعیت تو راضی هست؟..منم همینکار را کردم وباخانوم خیلی درد دل کردم از دغدغه های ذهنی ام گفتم وگفتم..عمه جان اگر مصلحت هست ازدواج کنم خودت انتخاب کن...خودت نشان کن .....خودت استین بالا بزن... والحق که تو نشان کرده ی بانو هستی,شاید بعدها اگرقسمت هم شدیم بهت گفتم چرا اطمینان دارم که تورا عمه جانم زینب سلام‌الله‌علیها انتخاب کرده... خدای من صورتش پراز اشک بود...یه مدت خیره بهش شدم وفقط یک جمله گفتمش: _همسفر مدافع حریم زینب س هستم تا آخرین روز عمرم.... محمد یک لبخند زیبایی زد وگفت: _به زندگی ساده ی سربازی‌ام خوش امدی.... اگه زهرا بود میگفت...توفضا معنویت قل قل میکنه که یکدفعه دربازشد....زهرا سرش را اورد داخل اتاق وگفت: _وقت تمامه....تقلب نکنین.. بعد یه چشمک بهم زد واومد داخل روبه محمد کردوگفت: _آقا محمد,زینب عادت عجیبشون را بهتون گفتن؟؟ وای خدای من چی چی میگفت این؟فهمیدم میخواد یه جوری تلافی کنه وضایعم کنه... روبه زهرا گفتم: _زهرا جان شوخی بسه ,بریم توهال محمد: _بزار بگه,شیطنت از سرو روش میباره. حالا فرهادهم اضافه شده بود...هرچی چشم و ابرو اومدم زهرا توجهی نکرد و گفت: _زینب جان جدیدا عادت کرده کفشا عزیزاش را به جای جاکفشی ,زیر تختش میگذاره,تازه وقتی احساساتی میشه ,کفشا راتوبغلش خواب میکنه,میگی نه زیرتختش را نگاه کنین😂😂 وای خدای من....محمد خم شد زیرتخت ,زد زیرخنده وگفت: _وای فرهاد کفشا منن.....😂 خلاصه خیط شدم درست وحسابی.. ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیست‌و‌هشتم چای که صرف شد,مامان اشاره کرد : _دخترا میتونید چند دقیقه‌ای,باهم حرف
الان نزدیک سه سال, از آن لحظات شیرین اشنایی ما میگذرد,...سه سالی که هر لحظه‌اش برابر باحلاوت هزاران سال بود. یک هفته بعداز اشنایی خانواده ها ما دوتا خواهر,خیلی ساده بایک مجلس ساده به عقد فرهاد ومحمد درامدیم...وبعداز امتحان کنکور هم دریک شب زیبا به هم پیوند خوردیم, زهرا به ارزویش رسید وتربیت معلم قبول شد...الان هم مشغول کاراست ومن هم دررشته پرستاری قبول شدم ,هنوز که هنوز است ترم چهارم را پشت سرگذاشتم و باتوجه به,شرایط بدنی ام ,این ترم هم مرخصی گرفته ام,... اخه خانواده ی رحیمی وهمچنین خانواده علوی منتظر نزول اجلال اولین نوه شان به این کره ی خاکی است😅تازه وارد ماه نهم بارداری ام شده ام,دوروز پیش محمد دوباره به ماموریت رفت,... سال اول ازدواجمان حساب تعداد ماموریت‌هایش راداشتم,اما الان اینقد زیاد شده که حسابش از دستم خارج شده,اما بااطمینان میتونم بگویم تمام روزهای عمرم یک‌طرف و روزهایی که محمد درکنارم است, هزارطرف.... کاش این جداییها نبود....اما به قول محمد اگر ما بچه شیعه ها ازحریم عمه جانمان زینب س دفاع نکنیم ,زمانی کوتاه باید منتظردیدن داعشیان خبیث بر در خانه‌هایمان باشیم واگر داعشیان را در سرزمین همسایه مان نابود نکنیم ,باید منتظر به اسارت رفتن وکنیزی زنان ودختران کشورمان باشیم...پس محمد من وامثال محمد من باید باشند وبجنگند تا من وتو ما راحت سربربالین نهیم .... امروز برام روزعجیبی بود ازهمان وقت اذان صبح دلشوره ای عجیب برجانم افتاده حس درونم خبراز واقعه ای میدهد که نمیدانم چیست,... بااینکه دیشب بامحمد ارتباط تصویری برقرار کردم,بازهم دلم طاقتش طاق شده والان شاید باردهم است که شماره محمد را میگیرم که صدای زنی درگوشی میپیچد (مشترک موردنظرخاموش است) دم به دم دلشوره ام بیشتر میشود,خونه خودم هستم ومامان پیشم بود اما صبح زود رفته یه سربه بابا بزنه الانا دیگه پیداش میشه,..دل تودلم نیست نمیدانم دور چندم تسبیح است که برای سلامتی محمدم صلوات میفرستم ... درهمین حین مامان باکلید درخونه راباز میکند . _سلام مامان.... مامان: _سلام دخترگلم,خوبی؟نی نیت ,خوب لگد میزنه؟ نمیدونم چرا فکر میکنم ,مامان یه جورایی دست وپاچه است,یه جورایی عادی نیست ومیخوادخودش راعادی جلوه بدهد,فکر میکنم داره یه چیزی را ازم پنهان میکنه من: _مامان چیزی شده؟ مامان: _نه عزیزم ,بابات خوبه ,تا یه ساعت دیگه هم میاداینجا,زنگ زدم فرهاد وزهرا هم بیان دور هم باشیم... تعجب کردم,اخه مامان تواین ماه های اخر نمیذاشت مهمانی وچیزی بدهم...چرا فکر میکنم چیزی راازم پنهان میکنه؟ زهرا وفرهادهم اومدن,اما زهرای شررر و فرهاد بذله‌گو مثل همیشه نبودند,زهرا سلام کرد وبوسیدم وبا دست پاچگی گفت: _میرم کمک مامان تاسفره نهار را بیاندازیم, ازجات تکون نخور که اومدم, فرهادهم باهاش رفت تواشپزخونه حوصله‌ام سررفته بود تلویزیون را روشن کردم... اخبار شبکه یک ,ساعت دو بود,اخی داشت خبر,عملیات درسوریه رامیداد,خدای من بازهم عملیات موفق وکلی منطقه فتح کرده بودند....عه این چی داشت میگفت: _با جانفشانی خلبانان قهرمان سپاه ,گروه بزرگی از داعشیها به درک واصل,شدند و در این میان یک فروند بالگرد سپاه مورد اصابت..... خدای من نکنه محمد...یه درد تو کل بدنم پیچید ,بااشک صدا زدم _مامااااان,محمد شهید شده؟؟ مامان به سرعت خودش رابهم رسوند ومحکم منو بغل کرد: _نه عزیزم,کی همچی حرفی زده گلم؟؟ من ,رعشه ی صدای مادر رامیشناختم....دنیا دور سرم میچرخید وهمه جا پیش چشمم سیاه شد ودیگه چیزی نفهمیدم.... محمد بود که داشت بهم لبخند میزد,عطر گل سرخ پیچیدتو مشامم.... وقتی چشام راباز کردم ,همه جا سفید بود, یک موجود دوست داشتنی هم توبغلم بود..... مامان: _خدا راشکر دخترم,به هوش امدی؟نگاه کن خداچه گلی بهت هدیه کرده,مثل غنچه گل سرخ, لطیف وزیبا وخوشبوست,بزار کمکت کنم تاشیرش بدی,این شیر پسر باید سرباز لشکر مهدی زهرا س بشه.... یه نگاه کردم به (محمدمهدی)لبخندی گوشه لبم اومد,به مامان گفتم: _مامان محمد شهید شده؟ با هق هق مامان که دم به دم بیشتر میشد جوابم راگرفتم...محمدم رفت به آرزوش رسید,...به پدرومادر وخانواده ی شهیدش پیوست... وسهم منم ازمحمد همین غنچه‌ی گل سرخ شد... و اینجا بود که یاد خوابم افتادم, دسته گل پرپر,غنچه ی گل سرخ,با به یاداوردن این عشق سرخ,عطرگل سرخ همه جا را فراگرفت...... .....پایان.... @Maktabesoleimanisirjan