°•○●﷽●○
#نـــاحلـــه🌸
#قسمت_نوزدهم
#پارت_اول
محمد :
پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه !
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه
در زدمو وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم
چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد
خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم !
صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت :
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی !
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش و داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد :
+جزوه قاجارو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه
واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم .
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش و فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده ـ.
با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تودلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی منو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد !
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود*
ادامـہ دارد....
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
°•○●﷽●○
#نـــاحلـــه🌸
#قسمت_نوزدهم
#پارت_دوم
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!!
لپش و کشدمو گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد ک گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطورههه
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟
_خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد
____
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!!
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم
بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم :
_ سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود:الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم
گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_جدید #قسمت_هجدهم به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مهم نبود,یوزارسیف مال کجا باشه,برام
#رمان_جدید
#قسمت_نوزدهم
یوزارسیف درحالیکه از جاش پامیشد, گفت:
_با اجازه شما من دیگه رفع زحمت میکنم, غرض عرض ارادت ودرخواست ازدواج بود که انجام شد,یه موضوع کوچک هست که دخترخانمتان خودشان خواهند گفت,حالا اگر امری با بنده نیست مرخص بشم..
پدرو مادر وبهمن وهمچنین من,بلند شدیم, بابا اصرار داشت که یوزارسیف برا غذا بمونه,...مامان میگفت میوه نخوردی... و بهمن ناراحت از برخورد بد بهرام,به یوزارسیف حق میداد که زود بره....
بالاخره در میان دل پراز هول وولای من یوزارسیف رفت واخرین بار یه نگاه مهربان بهم انداخت که صد تا حرف داخلش بود..
دل میرود ز دستم...صاحبدلان خدا را....
هنوز در حیاط بسته نشده بود که بهرام همانطور نشسته بود,یه موز از ظرف میوه برداشت ومشغول خوردن شد
وگفت:
_پسره ی بی پدرومادر,چه جراتی هم داره اومده خواستگاری دختر اقاسعید زرگر... معلومه کیسه دوخته برا پول وپله ی بابا, جوجه اخوند....
که یکدفعه بهمن پرید وسط حرفش و گفت:
_بهرام,بزرگتری احترامت واجب,اما حاج اقا مهمان ما بود ,در شان وشخصیت خانواده ما نبود اینجور,باهاش برخورد کنی,درثانی پسر پاک وزحمت کشی هم به نظر میرسید من اگه دختر داشتم حتما بهش میدادم...
بااین حرف بهمن سرم را از,شرم به زیر انداختم,...بابا ومامان که تا این لحظه ایستاده بودند,اومدن نشستند
وبابا گفت:
_بهمن راست میگه...برخوردت خوب نبود, تواین محله همه رو سر حاجی سبحانی قسم میخورندبااینکه مدت کوتاهی هست که پیش,نماز,مسجد شده اما مقبولیت عمومی پیدا کرده,هرجا صحبت یه کار خیر باشه حاجی سبحانی یه پای ماجراست
ومامان ادامه حرفش را گرفت وگفت:
_چه جوان برازنده ورعنایی...واقعا زیباست, سربه زیر,اقا,محجوب.و...
دل تو دلم نبود میخواستم خودم را به اتاق برسونم ونامه یوزارسیف راباز کنم ,...بااجازه ای گفتم وسمت اتاق روان شدم...
که باز بهرام به حرف امد وگفت:
_صبر کن ور پریده من که فهمیدم جواب بله را بهش دادی...اون موضوع کوچک چی بود که قراره توبگی هااا؟؟
برگشتم طرفش...گر گرفته بودم... نمیدونستم تواین هیرو ویر,چه کنم,چه بگم....
🌱ادامه دارد....
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_هجدهم " رها " شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم به امروز فکر می کردم. به ک
#رمان_عاشقانه
#قسمت_نوزدهم
فردا قرار بود برویم خانهی بی بی، من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم.
ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید:
- چرا ناراحتی؟چیزی شده؟
گفتم:
_آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم.اصلا لباس هام مناسب نیستند!
ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت:
- عصری برو برای خودت خرید کن، هر لباسی که فکر میکنی مناسب هست را بخر سعی کن #نماینده ی برازنده ای برای پدرت باشی. احتمالا بیشتر میهمان های فردا تو را به نام پدرت، حاج آقا علوی میشناسند. خودت میدانی که مردم قدیمی آن محله روی پدرت حساب ویژه ای داشتند. پس در مرتبه ی پدرت لباس بپوش جوری که وقتی در آینه خودت را دیدی لبخند پدرت را هم احساس کنی. اگر کمک هم خواستی روی من حساب کن.
شاید برای اولین بار بود که حرف های ملوک را دوست داشتم.
حرفهایش شیرین بودند
و برای گوش دادن عالی...
درست می گفت باید خرید می کردم.
منم به احترامش گفتم:
- پس عصر برای خرید با من می آیید؟
- حتما عزیزم ؛ عصر کاری ندارم ماهان را به کلاسش برسانم تا موقع تمام شدن درسش برای خرید وقت داریم.
جلوی پاساژ بزرگی که نزدیک کلاس ماهان بود ایستادیم.
مغازه های مجلل و لباس های گران قیمت و زیبا به چشم می آمدند. ولی چیزی که من می خواستم نبود.
رو کردم به ملوک و گفتم:
- این ها که مثل لباس های خودم هستند.
شلوار نودسانتی و مانتوی حریر جلوباز را که خودم دارم. این هارا که نمی توانم فردا بپوشم.
ملوک گفت:
_درسته بهتره بریم یک جای بهتر...
این بار جلوی مغازه ی بزرگی ایستادیم که سر در آن تابلوی" حجاب برتر" نصب شده بود.
با دیدن اسم مغازه امیدوار شدم.
با حال بهتری همراه ملوک به مغازه رفتم. کلی مانتو های رنگی خوشکل داخل مغازه بود رنگ شاد مانتوهای بلند وپوشیده، روسری های گلدار و سنجاق های قشنگ نظرم راجلب کرد.
بعد از کلی گشتن بین اجناس بالاخره
چند دست مانتو و شلوار به رنگ های شاد همراه روسری ست برداشتم.
ملوک برای هر روسری یک سنجاق خوشکل هم برداشت
توی دلم گفتم:
" من که بلد نیستم از اینها استفاده کنم. ولی وسوسه شدم که امتحان کنم. "
با دیدن گلهای قشنگشون سر ذوق آمده بودم.
🌴ادامه دارد....
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلسله کلیپ با موضوع
#گناه_چیست_توبه_چگونه_است
#قسمت_نوزدهم: " نظمِ قدیمِ جهانی "
🌍 فهمیدنِ خیلی چیزها نیازی به دین نداره، قاعدهٔ جهان همینه!
👤 استاد پناهیان
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_هجدهم بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وبا
#رمان_کوتاه
#قسمت_نوزدهم
یک هفتهای میشد که از کربلا آمده بودیم و کلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن, ظاهر و پدیدار شدیم ,...
اخه هرکی میامد میگفت:
_ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی...
و همه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت:
_زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامید نمیکنه دیگه خخخخ😂
زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است, به قول زهرا مردیم از فضولی, دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم....
رفتم اشپزخونه که مادرم گفت:
_زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم, یعنی یه جور نظر خواهی,هست.
من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بیخبری و خونسردانه به خودم گرفتم وگفتم:
_بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه, سراپا گوشم....
مامان:
_راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظر تو را میخوام..
دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد:
_راستش علوی ازطرف آقافرهاد پیغام داده و مثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگر رضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانوادهها معلوم کنیم, به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا, که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟
هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای....
اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد.
مامان:
_چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟
ادامه دارد....
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان #قسمت_هجدهم ساعت 5 بعد از ظهر بود.بابا که مغازه بود، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخ
#رمان
#قسمت_نوزدهم
امیرعلی_قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سری #تعصبات_خاص دارن.
_ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟
امیرعلی_ببین مامان بزرگ اینا یه کم فراتر از عرف و حد لازم پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه پرده اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه، یا اینکه همه چی رو با اجبار تحمیل میکنن.اجبار همیشه عکس جواب میده. دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ #تعصب به خودشون دارن.
یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل
داشتم...به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم.البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون به دنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون .
امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید.
_ یجورایی. ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟
امیرعلی_اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری.اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم.بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این 19 سال عمرتو از من بپرسی؟
_ حالا یه سوال جواب دادیا.نمیخوام اصلا
بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم.
امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت.
_ الانم داره.
امیرعلی_خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه؟
_ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور.
امیرعلی_ درخدمتم خانم دکتر.الان هم فکر کنم یکم کار دارم.
_ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو.بابای
امیرعلی_ خب بد موقع سر زدی فدات شم. ههههه.بعدا حرف میزنیم.
حوصله قهر کردن نداشتم، یه چشمک زدم و از اتاقش رفتم بیرون...به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم.......
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
@Maktabesoleimanisirjan