eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
°•○●﷽●○ 🌸 پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد ___ مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز نمازم و که خوندم کتابام و ریختم‌تو‌کیفم لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌ انرژی روزای قبل و نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد .... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد انگار عقربه هاش تکون نمیخورد خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردم‌و برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟ یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم بوسش کردم و گفتم :سلااام +سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟ بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب _امشب چ خبره؟ +مهمون داریم _مهمون ؟ +اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن آخه الان ؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم * ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_جدید #قسمت_چهاردهم از وقتی قضیه را بابام گفت,خودم را تواتاق حبس کردم تا بفهمند که من ناراضی
دم‌دمهای غروب اول بابا با دستی پر و باری سنگین به خانه امد وبعد یکی یکی داداشا پیداشون شد.. از وقت عصر تا وقتی بابا اومد ,مامان مثل... خ....ر... ازم کار کشید,بااینکه همه جا تمیز و مرتب بود اما از اول یه خونه‌تکانی کرد و گردگیری کردیم,دیگه از خستگی نا نداشتم, بابا شیرینی ها را گذاشت رو میز آشپزخونه, دیز را برداشتم ومیخواستم مشغول چیدن بشم,... بهمن داداش کوچکه که خیلی‌خیلی دوسش داشتم, اومد کنارم وبا یه لبخندملیح گفت: _نه نه...عروس خانما که نباید دست به سیاه وسفید بزنن و دیز,راکشید جلو خودش واول دوتا شیرینی باهم گذاشت تودهنش ودرحینی که ملچ ملوچ میکرد با ایما واشاره گفت : _برو اماده بشو.. منم که از این شوخیای بهمن سرخ وسفید میشدم, سریع تشکر کوتاهی کردم ورفتم داخل اتاقم...با خودم گفتم,درسته که دلم به این وصلت رضا نیست اما نباید جلوشون دختری دست وپا چلفتی و بد شکل و بد لباس جلوه کنم,هرچی باشه صاحبخونه‌ی یوزارسیف هستند وبا به یاد آوردن یوزارسیف دوباره بغض گلوم را گرفت..یه بلوز ودامن سفید خوشگل داشتم یه شال سفید زر دوزی شده هم پوشیدم ,با چادر سفیدم که گلهای قرمز ریزی داشت وفقط تو جشنی ,مراسمی رولباسم مینداختم سرم..از اتاق که بیرون امدم , مادرم با منتقل اسپند به دست اومد طرفم وگفت: _ماشاالله ,هزار ماشاالله مثل ماه شده دخترم بابا که تمام وجودش مملواز ذوق بود اومد و یه بوسه به سرم زد وگفت: _زر زری باباست دیگه... درهمین حین زنگ در را زدند... بهمن رفت سمت در حیاط وبابا ومامان هم تو راهرو منتظر اومدن خواستگارا بودن و نگاه کردم به بهرام ,اصلا انگار توعالم ما نبود , غرق لپ تاپش بود, ازهرفرصتی استفاده میکرد تو بورس یه سرکی بزنه..هیچ کس حواسش,به من نبود,اروم خودم را چپوندم تواشپزخونه واز پنجره آشپزخونه که مشرف به حیاط بود نگاهم را دوختم به در,اونم از بابت کنجکاوی همین.... بهمن در راباز کرد ,با بازشدن در و قامت شخصی که وارد حیاط شد...دلم یهو ریخت پایین...نه...نه... باورم نمیشد اینکه... اینکه... یوزارسیف بود...اما تنها...با لباس معمولی بایه دسته گل سرخ.. وای وای...قلبم شروع به تاپ تاپ زدن کرد...انگار یه اتش درونم روشن کرده بودن, دست وپام سست شده بود یخ کرده بود اما از داخل میسوختم...خدای من... پس... پس منظور حاج‌محمد... از خواستگار... یوزارسیف بوده... چرا تنهاست؟؟ اما اصلا برام مهم نبود تنهاست مهم این بود که منم تو دل یوزارسیف جا کرده بودم,...همونطور که اون تو دل من جا کرده بود والحق که دل به دل راه داره.... پاهام از دیدن قامت زیبای,یوزارسیفم شل شد,اروم اروم خم شدم زیر اوپن نشستم... با صدای,یاالله یاالله...بهمن ,انگار بهرام هم از عالم خودش بیرون امده بود,با تعارفات بابا ومامان ,همه نشستند,... فقط مامان خودش را چپوند تواشپزخونه, پشت سرش,هم بهرام اومد... مامان که اصلا حواسش,به من نبود روبه بهرام گفت: _یعنی چه؟ بهرام بی حوصله گفت: _مامان این دیگه کیه؟؟من تاحالا ندیدمش, اما میدونم علیرضا نیست... مامان همونطور که چشم میانداخت‌یکدفعه من را زیر اوپن دید به بهرام گفت: _این بنده خدا حاجی‌سبحانی روحانی مسجده, مستاجر حاج محمد هست... بهرام اهانی گفت وسوتی,اهسته وممتد کشید وبا مسخره گفت: _روحانی؟؟؟خخخخ پس کارتون دراومده, این بیچاره ها هشتشون گرو نهشونه... من از حرف بهرام عصبانی شدم,دلم نمیخواست کسی راجب یوزارسیف من اینطوری صحبت کند اروم گفتم: _مامان یواش تر ,میشنوه بنده خدا... بعدشم چی از روحانی بهتر... بهرام که انگار بهش,برخورده باشه بیصدا ادای من را دراورد ولب ولوچه اش را کج و کوله کرد واز,اشپزخانه بیرون رفت... من که از خوشحالی اسمان را سیر میکردم روبه مامان گفتم: _مامان روش به کدوم وره؟؟ مامان اروم گفت: _چی؟چی میگی تو؟؟ من: _مامان من اگه بلند بشم تو دیدش هستم؟روی یوزارسیف کدوم وره؟؟ مامان با تعجب نگاهی,بهم انداخت وگفت: _یوزارسیف؟؟!!اهان حاج اقا پشتش به اوپن هست... من با اطمینان و بیخیال سوتیی که داده بودم بلند شدم وگفتم: _الان باید چای بریزم؟؟ مامان که واقعا از تعجب داشت شاخ درمیاورد گفت: _واخ... نه از تلخی ظهرت ونه از شیرینی الانت...بالاخره میخوای,عروس بشی یا نه؟؟ داد از دست شما جوانای,این دوره زمونه.. لازم نیست الان چای بیاری...صبر کن ببینیم چی چی میگه... مامان رفت توهال ومن تمام وجودم گوش شده بود ودوباره رفتم پایین اوپن ومشغول گوش کردن کلمه به کلمه حرف‌های‌ یوزارسیفم شدم.... 🌱ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_چهاردهم بعد از پایان نماز دعا شروع شد. خیلی وقت بود که دعای توسل نخوانده بودم.
نرگس با شوق گفت: - خب بریم اَرِنج تیم را بچینیم که دیر وقت شد. قرار شد تا شب جمعه هزینه ها را برای خرید لوازم التحریر جمع کنند.هر کدام یک وظیفه ای داشتند که قرار بود انجام بدهند. احساس میکردم اصلا در این جمع مفید نیستم که نرگس گفت: - دخترها... هزینه ی تاکسی را هم جدا کنید که برای خرید راحت باشیم. یکباره گفتم: _من میتوانم ماشین بیاورم. نرگس با ذوق گفت: - ماشین خودت هست؟ - نه خودم ماشین ندارم ولی می توانم برای خرید با ماشین بیایم. نرگس دستش را محکم بهم کوبید و گفت: -خوبه، گفته باشم من باید جلو بنشینم! بچه ها خندیدن .... که یکی از دخترها گفت: _نرگس جان وقتی خودت و رها هستید، دیگه لازم نیست عقب بنشینی حرص نخور! نرگس آرام گفت: _فکر کنم سوتی دادم! کار بچه ها تمام شده بود همه بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند. بی بی هم دم در مسجد ایستاده بود من زودتر زنگ زده بودم به آژانس که معطل نشوم. با نرگس به طرف بی بی رفتیم که بین راه نرگس شماره ی من را گرفت تا باهم هماهنگ باشیم. پیش بی بی رسیدیم بی بی مثل همیشه با چهره ای خندان نگاهمان کرد و گفت: -خسته نباشید دخترای خوشگلم...رها جان بچه ها چه طور بودند؟ بعد از تشکر به بی بی گفتم: _دخترها عالی بودند ان شاالله دوستی من را قبول کنند. نرگس پرید وسط حرفم و گفت: - بستگی دارد به خودت! من متعجب پرسیدم - یعنی چه؟ من باید کاری انجام بدهم؟ نرگس جدی گفت: _بله! - چه کاری؟ من نمی دانم ! - اول و آخرش این هست که همیشه،همه جا هوای کاپیتان را داشته باشی. با من باشی دنیا باهات هست. هنوز حرفش ادامه داشت که بی بی گفت: - نرگس اذیت نکن دخترم را، خیلی هم افتخار داده تو جمعتان باشد هنوز نرگس می خواست شروع به حرف زدن کند که صدای بوق آژانس آمد. با لبخند به نرگس گفتم: - چشم کاپیتان بعد از خداحافظی و تشکر سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت کردم. نرگس آرام کنار گوش بی بی گفت: - حواسم هست دخترم من را خرج کس دیگری کردی! حواست باشد بی بی خانم بی بی خندید و گفت: - بخیل نبودی که شدی؟ صدای سید علی آمد که باز هم عذرخواهی می کرد که دیر آمده. بی بی، سریع گفت: - اشکالی ندارد پسرم ولی نرگس با شیطنت گفت: _چه کنیم! دیگر چاره ای نداریم! حالا جبران کن برای ما، امشب شام مهمان عموی گل و گلابم باشیم چه طور است ؟ 🌴ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلسله کلیپ با موضوع : " منفعت‌طلب‌های عاشق " 🔹کدوم نوع منفعت‌طلبی بَده و کدوم خوبه؟ ❤️ عاشقانه منفعت‌طلب باش! 👤 استاد پناهیان @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_چهاردهم عصر بود وهوا روبه سردی میرفت که بابا گفت: _انیس جان ,بچه ها کوله بارتان
بالاخره سوار اتوبوس شدیم،یک احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داده بود، انگار روح رابه زور میخواستند ازقالب تنم درآوردند، تاب دل‌کندن از بهشت روی زمین، کربلای معلی رانداشتم,... چشمم به گنبد وگلدسته های ارباب بود که هرلحظه دورتر ودورتر میشدند,دردلم به ارباب گفتم... اقاجان دل‌کندن سخت است وجانکاه,😭تاب خداحافظی راندارم وفقط به امیددیدار میگویم تا دوباره طلبم کنید,ارباب کبوتردلم را درکربلا جا میگذارم تا هرصبح وشب دور حرمت بگردد وطلب دیداری دیگر نماید, اربابم نرفته دلم تنگ شده,اربابم به خدا سخت است😭 این بیت مصداق حال وهوای من است ارباب... دررفتن جان از بدن,گویند هرنوعی سخن من خودبه چشم خویشتن,دیدم که جانم میرود.. به خدا تواز جانم هم عزیزتری چه بگویم که ازناگفته هایم بخوان ,خواندنیهای دلم را... وشروع به گریه کردم,... من وزهرا کنارهم ومامان وبابا هم کنارهم دوتا صندلی جلوتربودند,نگاهی به زهرا کردم دیدم اونم توحال خودشه,.. دیگه گنبدگلدسته ها تودیدمان نبود,اشکام تندتر میریخت,میخواستم یه نگاه به بابا ومامان کنم که ناگهان,چشمام با نگاه مهربانی برخورد کرد... خدای من علوی بود داشت قوطی آب‌معدنی پخش میکرد,انگار فهمیده بود حال دلم خراب است,.. یه قوطی اب داد طرفم وگفت: _اگر هرماه هم بیاید زیارت بازم وقت رفتن, دل‌کندن سخت است,التماس دعا خانم رحیمی... یه قوطی اب هم داد طرف زهرا وگفت:_بفرما همشیره... تا رفت,زهرا زد زیرخنده وگفت: _میبینی من هنوزم همشیره اش هستم خخخخ, چوپان گیوه دوز سرآشپز,ساقی لب تشنگان هم ازکار درامد ,سربازی کوچک و قوی هیکل که ازهر انگشتش یک هنر میبارد...😂 _خدا نکشتت زهرا,از حال وهوای حرم درم آوردی, اخه توکی میخوای آدم بشی؟؟ ولی خداییش دل کندن از کربلا سخت بود اما فک کنم همراهی دراین کاروان ,عنایت ارباب بود تا دل کندن راحت تر باشه.. @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان #قسمت_چهاردهم _ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دفعه امیرعلی بغلم کرد و گفت: _ از مشهد تا حالا
امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خودت تجربش کردی. در مورد رفتارهایی هم که گفتی؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن؛ تعصب، اجبار، ریا و.... البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده. یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه عمو مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا 12.13 سالگی اونم به زووووور همراهشون بود، و بعد از اون اجبار خاله‌ها و مادربزرگ دقیقا برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت (یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون. امیرعلی_ شاید خاله اینا به جای بهتر بود کنن مثله مامان و بابا.تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من از جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبارهایی بود که تاثیر عکس گذاشته ( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) . حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد. حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد ...... ادامه دارد... نویسنده؛ ح سادات کاظمی @Maktabesoleimanisirjan