eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ 🌹 ویرایش جدید به قلم: دستم را فشرد ای بابا روزیِ تو هم میشه حُسنا میگم تو نمیتونے با ما بیاے؟ مامانت بفهمہ با مایے قبول نمیکنہ؟ _حقیقتش نمیدونم. باید باهاش حرف بزنم قبلا که بشدت مخالف بود.تازه مگہ میشہ شما کاراتون رو کردید معلوم نیست جا باشه. _نہ جا کہ هست .محسن گفت جاے خالے دارن. تو یه جورے مامانت رو راضیش کن. فرصت خوبیه باهمیم، باهاش صحبت کن مطمئن نبودم اما برای آن که تلاشی کرده باشم گفتم : باشہ حرف میزنم. ولے بعید میدونم .تو هم دعا کن کمی دیگر صحبت کردیم، خداحافظےکردم و به خانہ برگشتم. با مادر صحبت کردم و او هم مثل همیشہ مخالفت کرد وگفت نا امنه . کلے آسمان ریسمان بافتم که : شهر کربلا امنه و قرار نیست جاهاے ناامن ببرن .خیلے ها دارن میرن و هیچ خبرے نیست. تازه زهرا و داداش و طاهره خانم هم هستند. من تنها نیستم. با این حرف ها زیر بار نرفت کہ نرفت. باید بہ دایے حبیب متوسل میشدم. از وقتے بابا رفت ، با اینکہ فقط هفت سال از من بزرگتر بود ، اما مردانہ پاے زندگے ما ایستاد. مثل یک دوست برایم می ماند. به اتاقش رفتم ، در نیمہ باز بود ، سرم را از لاے در داخل بردم .مشغول کتاب خواندن بود. _مِن الغریب ، اِلے الحبیب سرش را از لای کتاب بالا آورد و گفت: علیک سلام باز چی شده من الغریب راه انداختے؟ مگه نگفتم این جملہ رو نگو .این جمله مختص سیدالشهداست . _سلام ، حالا چہ فرقے میکنه ، منم فعلا غریبم و کسے نداے هل من ناصر منو نمیشنوه . کتاب را بست و گفت:اِه اینجوریاست ؟ لابد ما هم یزدیان هستیم. _اَستغفرالله خودم رو یہ کم لوس کردم و گفتم : نه شما حبیبید دیگه . _خب لوس بازے هاتو بزار کنار بگو ببینم چی میخواے؟ انگشتانم را به هم قلاب کردم و شمرده گفتم: کربلا ... مامان راضے نمیشه.راضیش کن _همین؟! کربلا ؟ منم راضیش کنم؟ _آره دیگه ، هرچے بهش میگم مادرِ من، تنها نیستم با زهرا و داداش اینا هستیم ، میگه نہ کہ نہ . چشمهایش برق زد ، با لبخندی گوشہ لبش کمے نگاهم کرد و گفت : پس تنها نیستے؟زهرا خانم هم هست.باشہ باهاش صحبت میکنم _البتہ زهرا و داداش اینا ... اونها رو جا انداختے . _آره باشه خیره اش شدم و گفتم: عجیبہ سوالی پرسید: چے عجیبہ ؟ _اینکه تا اسم زهرا رو آوردم بہ همین راحتے قبول کردے با مامان حرف بزنے، تو معمولا با شرط و شروط چیزے رو مے پذیری .اونهم کربلا کہ مخالف بودے خانمها تنها برن . _درستہ ولے خیالم راحتہ چون تنها نیستے، زهرا خانم هم هست ،هواتو داره . _آهان حالا یعنے زهرا خیلے میتونہ هواے منو داشتہ باشه . چشمانم را ریز کردم : صبر کن ببینم ، شما چہ گیرے دادے بہ زهرا ؟ جدیدا مشکوک میزنے آقا حبیب! _حبیب نہ و دایے حبیب ، هفت سال ازت بزرگترم .بعد هم پاشو برو نمیتونے از من آتو بگیرے خانم مارپل موقع خارج شدن از اتاق برگشتم و گفتم _من کہ میدونم خیلے وقتہ یہ چیزیت هست حبیب جان ! ولے شما بپا گوشت رو آقا گربہ نبره که بعدا پشیمون میشے.اگر کارے کنے مامان قبول کنہ منم قول میدهم گوشت رو تو آبلیمو برات نگہ دارم. فورا در را بستم . 🌱|@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_جدید #قسمت_سوم 💤داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,... از دور صدای شرشر اب و قامت نخل‌هایی سربه فلک
با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی کردم وگفتم: _مامی طبق دستورشما باسمیه قرارگذاشتیم بریم خرید چادر,برگشتنی هم میریم مسجد برای دعای کمیل,نگران نشی هااا مامان بوسه ای از گونه ام چید وگفت: _برو به سلامت,سفارش نکنم هاا پارچه ی خوبی بگیر ,قیمتش مهم نیست,لطیف باشه و سبک ,درضمن مسجد رفتی التماس دعا, احتمالا بابات هم بیاد مسجد... بوسه ای به صورت مادرم,بهترین مادر دنیا زدم,چادرم را انداختم سرم وباوقار ومتانت وارد کوچه شدم... چون خونه سمیه داخل کوچه ی پایینی بود , قرارمون را گذاشته بودیم سرکوچه ی ما جلوی نانوایی سنگک که از قضا چسپیده به خونه حاج محمد هم بود.. سریع خودم را به سرکوچه رساندم,خبری از سمیه نبود,همونطور که سرم را ازاینور وانور کش میدادم که ببینم سمیه به چشمم میاد یا نه, از گوشه‌ی چشم نگاهی به واحد بالای خونه ی حاج محمد انداختم...پنجره اش باز بود وپرده ی توری سفیدی از پنجره بیرون افتاده بود و با وزش باد رقص‌کنان,صحنه‌ای قشنگی را پدید اورده بود,داشتم با خودم فکر میکردم ,یعنی الان یوزارسیف خونه است ومعلوم داره چه کارمیکنه؟؟ که ناگاه با صدای,شترق وهمزمان سوزش شانه ام به سمت عقب برگشتم... درحالیکه لبه‌ی چادرم را به دندان میگرفتم, زدم توسر سمیه وگفتم, _خدا لعنتت نکنه دختر,سکته ام دادی...کی تواز این دیوونه‌بازی‌هات دست برمیداری, خدامیدونه؟ سمیه با حالتی که خالی از,شیطنت نبود گفت: _هی هی..چکارداشتی میکردی؟فرافکنی موقوف خودم دیدم طرف را درسته با چشمات قورت دادی…… با تعجب گفتم: _طرف؟؟چی میگی دیوونه من منتظر توبودم.. وسمیه بااشاره به پنجره گفت: _اره جون خودت,یوزارسیف بیچاره شانس اورده پشت دیوار بود وگرنه الان چیزی ازش نمونده بود... با خنده زدم رودستش وگفتم: _کافر همه رابه کیش خود پندارد...پرحرفی موقوف,راه بیافت بریم که کلی وقتم را تلف کردی ودربین شوخی وخنده ,درحالیکه دوباره زیرچشمی نگاهی به پنجره میکردم ,به طرف خیابان اصلی راه افتادیم... 🌱ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_سوم رسیدم خانه... با لباس های بیرون، پریدم روی تخت و به سه نکشیده بود که خواب
به بچه ها گفتم که ملوک چه خوابی برای من دیده. سوگل باز هم با مسخره بازی و خنده گفت: - بابا خوشبخت... یارو پولدار...مایه دار... دیگه چی میخوای؟ عروس خاااااانم... بگو بله، بگو بله، بگو بلللللله یکی محکم زدم تو اون سرش که دیگه حرف مفت نزنه مینو با خنده گفت: - رها اگر نمیخواهی باهاش ازدواج کنی، بهتره با خودش صحبت حرف بزنی، دلیل منفی بودن نظرت را خودش بگو، مطمئن باش درک میکنه. حرفای مینو درست بود. بهترین کار همین بود. - الان هم دیگر موقع فکر کردن به این مسائل نیست امشب رو عشقه... با این حرف مینو لبخند کوتاهی زدم که سوگل صدای موزیک را بالا برد وشروع کرد به خُل بازی درآوردن خنده ام که بیشتر شد به خودم گفتم " این دقیقه ها را باید خوش باشم بیخیال فکر و خیال های الکی..." تا خود ویلا سعی کردم به این مسائل فکر نکنم. وقتی ماشین جلوی یک ویلای لوکس ایستاد متعجب شدم. کلی ماشین اطراف ویلا پارک شده بود، مشخص بود داخل باید جمعیت زیادی باشد. مهمانی و تولد بچه های دانشگاه رفته بودم اما در حد بیست نفر خیلی ساده نه تا این اندازه شلوغ و مجلل!! یکباره استرس گرفتم توقع چنین مهمانی را نداشتم. داخل که شدیم با یک باغ بزرگ روبه رو شدم که درخت های باغ با نورهای رنگی خودنمایی می کردند. از صدای بلند موزیک و رقص نوری که از تو حیاط هم دیده میشد مشخص بود داخل چه غوغایی هست. وقتی داخل سالن شدیم متعجب تر به اطراف نگاه می کردم. انگار کل دانشگاه اینجا بود! چقدر شلوغ بود... کلی دختر و پسر در حال رفت و آمد بودند که هیچ کدام پوشش درستی نداشتند. کنار گوش مینو آرام گفتم: - عجب غلطی کردم این چه مهمانی‌ست! مگر شما نگفتید یک جشن ساده و معمولی؟ مینو همینجور که من را دنبال خود میکشید گفت: - اُمل بازی در نیاور بیا تا لباس عوض کنیم! با راهنمایی خدمتکار برای تعویض لباس‌هایمان به اتاق رفتیم. اتاق بزرگی که چند تا آینه ی قدی هم داخلش بود. چند نفری هم داشتند آماده می شدند که مینو و سوگل باذوق، مانتوهایشان را در آوردند و خودشان را برای رفتن به سالن آماده تر می کردن. ولی من نمی توانستم کلی پسر بیرون بود من دختر حاج آقا علوی! اینجا؟! اصلا باهم هماهنگ نبود. بالاخره تصمیمم خودم را گرفتم و گفتم: - من بیرون نمی‌آیم ؛ میخواهم . مینو درحالیکه تجدید آرایش میکرد گفت: - چی میگی؟! بیخیال تا اینجا آمدی بمان دو ساعت دیگر باهم برمیگردیم. سوگل هم که با موهایش درگیر بود به من گفت: - چرت وپرت نگو ؛ بکَن مانتو را برویم بیرون خودم یک کیس مناسب برایت پیدا میکنم تا از تنهایی در بیایی. رو کردم به هردو گفتم: - توی این جور مهمانی ها هر غلطی میشود. من اهل این کارها نیستم الان هم تنها برمیگردم. 🌴ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 سلسله کلیپ با موضوعِ : «مسئلهٔ اصلی بشر» 🔹 مسئلهٔ اصلی بشر توحید و معاد نیست... 👤 استاد پناهیان @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_سوم بالاخره بعداز دوساعت نماز واستراحت ,یه ماشین پیداکردیم برای رفتن به سمت نجف ا
الان سه روز است که مجاور حرم مولاعلی علیه‌السلام شدیم هرچی ازشلوغی نجف و موکبها بگم کم گفتم,البته ما با زور ودعا وثنا یه هتل گیراوردیم,...به قول زهرا..خدا تومان... البته با مدت زمان محدود,.. اخه گفتند که تاسه روز,یه اتاق سه تخته خالی هست وبعدش رزرو شده,مامانم چون یه کم وسواس داره مجبورشدیم ,هتل بگیریم, وگرنه موکبها بیشتر حال میده,ازهرطیف مردم داخل زوار اربعین هست,الان وسایلمان راجم وجورکردیم ومیخوایم به امیدخدا حرکت کنیم وپا بگذاریم درجاده ی عشق ومسیر بهشتی ازنجف تا کربلا را بپیماییم.... آخی الان روبروی گنبد مولا علی علیه‌السلام هستم, هنوز نرفته دل تنگش شدم,بغض روی گلوم سنگینی میکنه یه نگاه به مادر و پدرم کردم اونا هم توحال خودشونن و چشماشون ازاشک لبریزه,زهرا هم داره این شعر را زیرلب زمزمه میکند اخه عاشق این شعره چون خودش گفتتش: الهی مرحبا بر درگهت باد که مادرهم مرابا(یاعلی)زاد چومیخواستم پابگیرم بایستم, قد بالا بگیرم به من گفتا پدر آن یار دیرین بگو تو یاعلی,ای جان شیرین تمام پهلوانان, روز میدان بگویندیاعلی ,یا شاه مردان اگر افتد گره در کار و مشکل بگویم یاعلی من از ته دل ملائک ذکرشان, نادعلی است که ورد قدسیان وهرنبی است چو ادم رانده از خلدبرین شد به ذکر یاعلی از غم رهین شد گلستان شد بر ابراهیم آن سوز اتش چو ذکر یاعلی اندر دهانش چو زد بر آب موسی آن عصا را به ذکر یاعلی شد شقه دریا بلا چون یار ایوب نبی گشت به ذکر یاعلی,صبرش قوی گشت چو آوردند صلیب از بهر عیسی به ذکر یاعلی رفت عرش اعلا به ذکر یاعلی محشربه پاشد قسیم نار و جنت مرتضی شد به ذکر یاعلی کعبه ترک خورد به دست مرتضی بتخانه‌ها مرد برای یاعلی زهرا فدا شد به ذکر یاعلی سوی خدا شد به ذکر یاعلی شیعه سوا شد دوای درد ما مشکل گشا شد به ذکر یاعلی باید بجنگیم همانا افسران جنگ نرمیم به ذکر یاعلی, در راه رهبر فدایش میکنیم هم جان و هم سر به ذکر یاعلی پاینده هستیم به عشق یاعلی مازنده هستیم به ذکر یاعلی مهدی بیاید به ذکر یاعلی دنیا گشاید خداوندا قسم برجان مولا خداوندا قسم برشوی زهرا بفرما تا بیاید حجت حق قدم رنجه نماید نور مطلق *** دل کندن از نجف‌اشرف و حرم مولای عرشیان وفرشیان امیرمومنان,سخت است اما انچه که این دل تنگی را کمی التیام میدهد, زیارت کربلای معلاست. بابا: _خوب دیگه,رازونیاز بامولا کافیه,حرکت کنید که جاده بهشت درانتظار ماست. (جاده بهشت)چه تعبیرجالبی...وای چه خبره اینجا,این جاده برای خودش شهری شده, چهارتا لاین همه اش مملو از زایر,بااینکه وقت رفتن را غروب انتخاب کردیم ,بازم جمعیت موج میزنه. بابا: _بچه ها ببینین چقدر شلوغه,حواستون باشه, حتی یک قدم ازهمدیگه عقب نیافتین که برابره باگم شدند,اگرهم زمانی ازهم جدا افتادین,گوشیتان را روشن نگه دارین و... من و زهرا وبابا گوشی همراه داشتیم اما مامان گوشیش رانیاورد وگفت چیز اضافی هست چون من ازگوشی باباتون استفاده میکنم....زهرا هرصحنه ای راکه میدید میخواست عکس بندازه ,چون تمام صحنه‌های این جاده,تصویری ازیک عشق پاک هستند,...چه اون مرد افلیجی که با سینی خرما روی سر وسط جاده نشسته بود و خوشحال ازاینکه زائران رابادانه ای خرما شیرین کام کند... یا دختربچه ای که بالیوانی آب وبرگی دستمال کاغذی عشقش راعیان میکرد... همه وهمه عشق وتصویر زیبای عاشقی بود وبس... از وقتی قدم دراین جاده گذاشتم,دنیا برایم زیباتر شده وخبر نداشتم که زیبایی زندگی ام درهمین جاده تکمیل میشود.... ادامه دارد.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان #قسمت_سوم داشتم میمردم از گرما،اومدم شروع کنم به غر زدن که امیرعلی با لبخند برگشت سمتم _خوا
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه...رفتم سمت مامان و بابا.امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان.امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره. ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه(البته کسی جرات نداره بگه نه). مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چند تا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به.... دیگه کاملا زبونم بند اومد.وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدن من. مامان_ عه چته؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه؟ اون که اون وسطه چیه؟ مامان _اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود.یه آرامش خاصی داشتم.بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود.به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم.نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن.نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم ..... هرچی که بود و نبود.از تک‌تک لحظه‌های زندگیم. از همه چی،از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت. ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی @Maktabesoleimanisirjan