مکتب سلیمانی سیرجان
#ناحله #قسمت10 +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شد
°•○●﷽●○
#نـاحلـه🌸
#قسمت_یازدهم
پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم .
_همینو کم داشتیم
با بی میلی تلفن و جواب دادم
_الو سلام
+بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟
( تو اینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی . شما خوبی؟
+مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه
+حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟
_دارم میرم جایی میترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم .
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم . الان میام .
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده...
دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .
از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.
زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .
از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم .از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .
کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم.
درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم .
در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش ....
تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد
منم سعی کردم گرم جوابش و بدم
سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟
_خوبم توچطوری؟
_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی
در جوابش خندیدم
ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟
+هیئت
تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟
+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟
_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!
+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات
_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو
گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش
با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه
اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم
_مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_جدید #قسمت_دهم روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازهام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط
#رمان_جدید
#قسمت_یازدهم
من وسمیه هم حرکت کردیم سمت مدرسه, کل وجودم سراسر گر گرفته بود,وای وای روز اول مدرسه این اتفاق اونم با یوزارسیف؟!! واااای...جلو درمدرسه به خود امدم ,متوجه شدم که سمیه در حال فک زدنه اما هیچ یک از,حرفهاش را من متوجه نشدم...
اووف چه روزی بود اولین روز اخرین سال تحصیلیام با اون چادری که مامان به دلش اومده بودبرام بخره و یوزارسیف دعا خونده بود واعظم خانم دوخته بود وچه دسته گلی به اب داد این چادر دسته گل من..
تو مدرسه حواسم به هیچی نبود,نه مثل سالهای پیش با سمیه سر یه صندلی جلو عقب بحثمان شد ونه اصلا فهمیدم که کی معلم جدید بود وکی قدیمی,همش ذهنم درگیر حادثه اول صبحی بود,سمیه هم که همش فک میزد ,صحبت میکرد,زنگ تفریح هم که جاش پیش مرضیه خانم دختر حاج محمد بود ,بعضی وقتا که میدیدمش چه گرم گرفته,خندم میگرفت,اخه چه پشتکاری داره این دختر فضول...اما نمیدانستم که دل اونم مثل دل من یه جا گیر کرده....
بالاخره به خونه رسیدم,کلید در حیاط را انداختم وسروصدای پژمان ,پسر بهرام داداش بزرگم که کل خونه را برداشته بود, نوید این را میداد امروز میهمان داریم.
ومن برخلاف اینکه عاشق پژمان بودم و همیشه مشتاق شیطنتهاش,اما امروز یه جورایی حال وحوصلهی هیچکس را نداشتم, دوست داشتم خودم باشم وخودم ....
پا که داخل هال گذاشتم ,پژمان مثل اجل معلق جلوم ظاهر,شد وخودش را انداخت توبغلم,درحینی که پژمان را تو اغوشم فشار میدادم وبوسش میکردم رو به مامان وشیما عروس بزرگه,سلام کردم,
و ناگهان دوباره چادره اومد زیر پام و من درحال سرنگون شدن بودم که شیما پرید وسط ومانع افتادنم شد.با بدخلقی برگشتم طرف مامان وگفتم:
_اه مامان,نیگا اعظم خانمت چی برام دوخته, انگار هم قد اقارضا برا من چادر بریده این دومین باره که میخواستم بخورم زمین...
تااین حرف از دهنم دراومد مامان خنده ای زد و گفت :
_هم قد اقا رضا؟؟
وادامه داد:
_حالا که نخوردی زمین,عصر میریم درستش میکنیم....
اووفی کردم وارد اتاقم شدم ودرحین وارد شدن گفتم:
_مامان من خستم اگه خواب افتادم برا نهار بیدارم نکنید,
چون میدونستم,پژمان وشیما پرچمدار ورود بهرام هستند ویقینا بهرام برا نهار میاد ومن همیشه به خاطر اخلاقای خاص بهرام از هم صحبتی,باهاش فراری بودم,اخه بهرام غرق مادیات بود ,کنارش که مینشستیم یک سر میگفت فلانی اینجور داره فلانی نداره, این ماشین را امروز اینجور معامله کردم فردا میخوام این کار کنم یعنی اصولا ادمها را با مادیات سنج میزد,بی شک اگه به من نگاهمیکرد پیش خودش میگفت..این خواهر ما هم درسته که جمال وکمال داره اما چون دستش تو کاروباری نیست هیچ نمی ارزه, همونطور که بارها وبارها پولش را به رخ داداش بهمن بیچاره که معلم بود, میکشید...
خلاصه چادره را در اوردم یه دستی بهش کشیدم تاش زدم وباخود میگفتم,اعظم خانمم دستش خوب بود هااا, لباسهام را دراوردم ...
وبا لبخندی برلب خودم را پرت کردم رو تخت وغرق تفکر شدم....
🌱ادامه دارد....
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_دهم بی بی پرسید: _مگر دعا را اینجا نمیخوانی؟ آمدم بگویم باید بروم که پشیمان
#رمان_عاشقانه
#قسمت_یازدهم
بی بی:
همان جا که ایستاده بودم و به سوارشدن رها نگاه می کردم که صدای «سیدعلی»را شنیدم
- شرمنده مادرجان ببخشید امشب کلی خسته شدی الانم که دم در معطل من بودی.
همانطور که باهم ؛ هم قدم شدیم و به طرف خانه حرکت میکردیم گفتم:
- نه مادر خسته نیستم امروز خدا بهم یک نوه ی جدید داد.
سید علی با خنده گفت:
- عمو شدنم مبارک.
بی بی با لبخند پرسید،
-چه خبر از نرگس داری؟
- تماس گرفتم گفت خدا رو شکر مسابقه خوب بوده ؛ نرگس دوم شده. الان هم فکر کنم رسیده خانه نگران نباشید.
- خیالم که راحت شد از ته دل خدا را شکر کردم و راهی خانه شدیم.
✓" رها "✓
به محض رسیدن به خانه سریع در را باز کردم و هنوز با کفشم درگیر بودم که صدای ماهان آمد.
- بستنی نخریدی؟
یکی زدم تو سر خودم وبا ناله گفتم:
- واااای یادم رفت.
ماهان با ناراحتی رفت تو اتاقش، داشتم رفتنش را نگاه می کردم که ملوک خودش رابه من رساند.
-الان یک ساعت هست مهمان ها آمدند چقدر دیر کردی! مگه کجا بودی؟
از این سوالش که کجا بودم ذوق کردم با لبخند گفتم:
_امروز روز خیلی خوبی بود. دوست جدید پیدا کردم از دوستم هدیه گرفتم.
سرم را جلو بردم و آروم و با شیطنت نزدیک گوشش گفتم:
-عاشقش شدم یه دونه است.
و از کنارش رد شدم.
ملوک در شوک حرف های من بود که چادر را در دستم دید پرسید
- این چیه خریدی؟
فقط خندیدم و گفتم:
_مهمان ها منتظرند زشته اینقدر معطل شدند.
چادر و کیفم را به جالباسی زدم و با همان لباسها به سالن رفتم.
بعد از سلام کردن و عذرخواهی کوتاهی روی اولین مبل سالن نشستم. مادر «محمود» با گرمی جواب سلامم را داد.
ملوک شروع کرد به صحبت کردن من که خسته بودم و حوصلهی صحبتهای دو خواهر را نداشتم با عذرخواهی خواستم به اتاقم بروم که مادر محمود گفت:
- رها جان ما اینجا آمدیم برای تو و محمود ؛ اگر موافقید باهم صحبتی داشته باشید.
با سکوت من ملوک به محمود گفت:
- بلند شو که بقیه ی کارها با خودت هست.
رو کرد به من و گفت:
- رها جان محمود را به اتاقت راهنمایی کن.
وارد اتاق که شدم از اینکه اتاقم اینقدر تمیز بود لبخندی زدم. ملوک فکر همه جا را کرده بود.
هنوز درست ننشسته بودم...
که شروع کرد از درآمد، پول و ملک هایش صحبت کردن.
هرچه چیزی نمیگفتم بیشتر شارژ میشد و مفصل تر از املاکش تعریف می کرد.
بدون مقدمه گفتم:
_شرمنده قصد ازدواج ندارم.
کمی نگاهم کرد و گفت:
- می توانم بپرسم چراااا؟
_صلاح میدانم با ملک واملاک ازدواج نکنم.
بهتره دنبال کسی باشید که این معیارها برایش اهمیت داشته باشید.
مهلت صحبت کردن به او ندادم و به سالن رفتم. محمود هم پشت سر من آمد.
دو خواهر با ذوق نگاهمان میکردند که ملوک گفت:
- چه زود به تفاهم رسیدید.
محمود عصبی سرش را تکانی داد.
من به اجبار به خواهرهایی که منتظر جواب بودند، گفتم:
- ما با هم تفاهم نداریم. برای آقا محمود آرزوی خوشبختی میکنم
و با یک عذرخواهی وخداحافظی کوتاه به اتاقم برگشتم ...
🌴ادامه دارد....
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلسله کلیپ با موضوع
#گناه_چیست_توبه_چگونه_است
#قسمت_یازدهم: " سوء تفاهم شده "
🔹اگه این سوءتفاهم برطرف بشه، میشه تمام مردم عالم رو متحد کرد.
👤 استاد پناهیان
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_دهم یکساعتی کنار عمود ۷۱۵ توقف کردیم ,تا هم استراحتی کنیم وهم گوشی بابا شارژ بشه
#رمان_کوتاه
#قسمت_یازدهم
بابا:
_اقای علوی بود,مثل اینکه گوشیت که پیشش مونده بود, داده به یکی از دوستاش یه جوری راست وریستش کرده,نشانی داد وقتی کربلا رسیدیم بریم موکب علیبنموسیالرضا که مال ایرانیاست,گوشی رابگیریم.از حرف زدنش معلوم بود پسر مؤدبی هست,لهجه اش هم اصفهانی بود, بازم خداراشکر گم شدنتان به خیرگذشت و آدمهایی مثل این آقا هستند که کمک کنند, البته توجاده ی بهشت،همه برگزیدهاند و هر کسی را با چیزی امتحان میکنند,خداکنه ما سربلند از امتحان درآییم...
زهرا:
_زینب یه سوال خصوصی بپرسم جواب میدی؟
من:
_بستگی داره چقدخصوصی باشه
زهرا:
_ببینم ,اگه اقای علوی خدا زد پس سرش و ازت خواستگاری کرد,وتو بدانی که دانشگاه نرفته وبیکار وبی پول و...هست جوابت چیه؟؟ مثل بقیه خواستگارات بهانهی درس خوندن میاری?
من:
_اولا پشت سربچه مردم صفحه نگذار,نه حرفی زده ونه خواهد زد,بیچاره یه کمک کرده هاااا نمیدونست تو زود دامادش میکنی بعدش برفرض محال اگه یه چی ته قلبش بود, توچرا اینقد گیربهش دادی ؟نکنه میخوای مزه زبونم رابدونی که اگه من نخواستم توتورش کنی هااا؟
زهرا:
_نه باباااا من کجا واین غول تشن کجا,من کمتر از دکتر متخصص نمیخوام,درسته خوشگله اما همش مال خودت,حالا نپیچون جوابم رابده...
با گفتن وای تشنمه بحث راعوض کردم,اما فکر کردم دیدم واقعا از عمق وجود مهرش به دلم افتاده,شاید به خاطراینکه تو جاده ی بهشت باهاش اشنا شدم و اصلا برام اهمیت نداشت,شغلش چی باشه و پولدارباشه و...میدونم خیلی از دخترا به ظاهر وپول وتحصیلات و..اهمیت میدهند اما ملاک من ایمانش است وحلال اوریش وحلال خوریش یعنی مهم نیست شغلش چی باشه,مهم اینه که پول حلال دربیاره وپول حلال خورده باشه و تو خانواده اصیل و باایمان قدکشیده باشد,وگرنه به قول بزرگان پول مثل چرک کف دسته ,میاد و میرود....
دوشب دیگه توراه بودیم وعشق کردیم, کمکم بوی نینوا به مشام میرسید,وارد کربلا شدیم...
و بابا باصدایی که ماهم بشنویم زمزمه میکرد:
_باربر نهید اینجا کربلاست,
آب وخاکش بادل وجان اشناست...
دل توی دلم نبود,باورم نمیشد وارد شهری شدم که مأمن ملائک است,وارد جای مقدسی شدم که قدسیان آسمان بر مظلومیت شهدایش اشک میریزند,آه اینجا مشهد ذبح عظیم است ,اینجا جولانگاه صبر زینبی است,اینجا زیارتگاه هر نبی ست,اینجا اوج مظلومیت فرزندان علی ست,نمیدانم طاقت دیدن قتلگاه رادارم؟تاب توقف در تل زینبیه دروجودم است؟...بین الحرمین,,.. وای من دوراهی عشق که به هرطرفش نگاه کنی عشق است وعشق است وعشق است....
رفتیم ورفتیم بالاخره تلألو گنبد حسین ع را دیدیم ,مادرم به محض دیدن گنبد خود را برخاک انداخت وسجده کرد خاک کربلا را وما هم به تبعیت از مادر برخاک افتادیم... عشق میجوشید...دلتنگی میخوروشید,اشک درتب وتاب وچشمهایمان چشمه ی جوشان بود,کاش تمام عمرم همین لحظه شود, کاش جان دهم درمسیر جانان,کاش .....
ادامه دارد....
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان #قسمت_دهم با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد، ولی باهاش دست دادم و گفتم: _
#رمان
#قسمت_یازدهم
بلاخره از ملیکا جدا شدم .
ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما.
_ اها باشه بریم.
ملیکا راه افتاد و منم دنبالش، تا رسیدیم به یه سمند سفید.ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست.سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهرا سادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد.
ملیکا_خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟مثلا یه زمانی خواهر بودیما.
در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه.
هم خوشحال بودم هم ناراحت..ناراحت به خاطر اینکه هنوز هم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم و ظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم .
زهراسادات_حانیه جان.الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما.
_ نمیدونم هرجور خودت میدونی .
زهراسادات_ پس بریم خونه ما.
.
.
زهراسادات در رو باز کردو کنار وایساد تا من وارد بشم.با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم..
.
.
زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم.
زهراسادات_حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
_ اگه تانیا صدام کنی نه.
_ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟
شونه بالا انداختم.
_ نمیدونم. شاید....
با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند. خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم. صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود......
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
@Maktabesoleimanisirjan