🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت55
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش میکنم برو این ک ار درستی نیست که بیای و بی پروا به یه پسر بگی دوسش داری
-من از سر ناچاری اومدم از سر اینکه می دونستم داری از کشور میری وگر نه اینقد خودم رو کوچیک نمی کردم
-باشه ...باشه ولی فرقی در اصل موضوع نداره خواهش میکنم برو
-باشه..
دوباره نگاهش کردم اینبار نگاهم نکرد تسبیح رو دوباره بین انگشتام فش ردم این میتونه تنها یادگارت برای من باشه پس بهت برش نمی گ ر دونم توی دلم زمزمه کردم:
- خدا حافظ عشق من برای همیشه
با گریه از دانشگاه خارج شدم به شدت بارون می بارید و من پیاده خیابونها رو می گشتم نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم :
-الو دریا کجای؟
- گیتی... من...نمیدونم کجام
-چی میگی دریا مامانت داره دیونه میشه چرا گوشیت رو جواب ندادی میدونی چند بار بهت زنگ زدیم
-نمیدونم متوجه نشدم
-الان کجای با ماشینی یا پیاده
-پیاده ... نمیدونم بزار بپرسم
از خانمی که از کنارم رد می شد پرسیدم و آدرس رو به گیتی دادم خودم هم همونجا زیر بارون منتظر موندم تا برسه تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسید:
-وای دریا اینجا چرا موندی ؟ این چه حالیه داری ؟ بیا بیا سوار ماشین شو
تمام بدم از سرما بی حس شده بود نه از سرما ی بارون بلکه از سرمای سردی امیر علی ، از سرمای شکست غرورم ، از سرمای دل شکستم، سرمای که هنوزم بعد از سالها وقتی به اون لحظه فکر می کنم تمام وجودم رو در بر می گیره
با کمک گیتی سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتیم مامان بیچاره از دیدن حالم رو به سکته بود منم که قدرت حرف زدن نداشتم
یک هفته تمام توی تب می سوختم و مامان و گیتی از من پرستاری می کردن وقتی حالم بهتر شد تمام ماجرا رو برای گیتی و مامان که حالا به لطف گیتی از همه چی باخبر شده بود توضیح دادم
دیگه همه چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان رسید بعد از اون روز فقط یکبار دیگه امیر علی رو دیدم اونم روز امتحان که البته مثل همیشه اون اصلا من رو ندید
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
مکتب سلیمانی سیرجان
:#به_وقت_رمان #پارت54 وقتی ایران را به مقصد آلمان ترک کردم، ترس و اضطراب رهایم نمیکرد و دور شدن از
#به_وقت_رمان
#پارت55
میدانم نباید جلب توجه کنم. از گوشه چشم نگاه میکنم که ببینم کار چه کسی بود، اما حالا زنی که کاغذ را خیلی ماهرانه میان انگشتانم جا داده، پشتش به من است و دارد میرود. صورتش را نمیبینم، اما قدش نسبتا بلند است و چادر عربی پوشیده است.
از ضریح فاصله میگیرم و کاغذ را در جیب مانتویم میگذارم. میان جمعیت نمیشود درش بیاورم و بخوانمش. نمیدانم از طرف خودیها بوده یا دشمن؟
به هتل که میرسیم، میروم داخل سرویس بهداشتی و کاغذ را از جیبم درمیآورم. نوشته:
-تحت نظری. بیشتر احتیاط کن. اگه کاری داشتی با این شماره تماس بگیر هواتو داریم. لیلا.
نوشته از طرف لیلاست که مطمئن شوم خودش است؛ چون فقط خودم و خودش میدانیم من به این اسم میشناسمش. شماره را حفظ میکنم و کاغذ را بعد از پاره کردن در دستشویی میاندازم.
شماره را تا یادم نرفته در موبایل امنی که لیلا داده ذخیره میکنم. راستی چرا از این راه برای رساندن پیام به من استفاده کردند؟ چرا حرفشان را در میکروفونی که در گوشم است نگفتند یا به همان موبایل پیامک نزدند؟ حتما خواسته اند حتما پیام به دستم برسد که با پیامک نگفته اند؛ چون احتمال میرود آرسینه یا ستاره آن موبایل را پیدا کنند. شاید برای این در میکروفون نگفته اند که ترسیده اند من حواسم نباشد و جوابشان را بدهم. پیام را از این طریق رسانده اند که اولا بفهمم حواسشان به من هست و تحت نظرشان هستم، و دوما حتما پیام به خودم برسد.
روی حالا دیگر آفتاب طلوع کرده است و روی تخت رها میشوم. خوابم میآید. خوب است تا ساعت نُه بخوابم... چشمانم هنوز گرم نشده است که ستاره در میزند و آرسینه در را برایش باز میکند. در سکرات خوابم و حال ندارم بلند شوم. غلتی میزنم و میخواهم بخوابم که صدای ستاره را میشنوم:
-تنها که نرفته بود حرم؟
-نه منصور دنبالش رفته بود. چطور؟
حس میکنم ستاره آمده بالای سرم و نگاهم میکند. چشمانم را بسته نگه میدارم و تنفسم را آرام. بعد از چند لحظه کنار میرود و به آرسینه میگوید:
-خوابه؟
-آره. انقدر خسته بود سریع گرفت خوابید.
ستاره آرامتر میگوید:
-بررسی کردی؟ همه چی خوبه؟
-آره مطمئنم. همه جا رو گشتم. اتاق پاکه.
-خوبه. وسایل اریحا رو هم گشتی؟
-آره. چیز خاصی نداره همراهش.
خدا را شکر میکنم که به دلم انداخت موبایلی که لیلا داده را همراهم ببرم. آرسینه میگوید:
-چرا اخیرا انقدر بهش شک دارین؟
-احساس خوبی بهش ندارم، نمیدونم چرا. شاید اشتباه کردیم که اونو هم قاطی کردیم. شاید اونی که میخوایم نباشه!
-الکی نگرانین. اریحا راهی جز همکاری با ما نداره.
از صدایی که میشنوم، حس میکنم ستاره روی تخت آرسینه نشسته است:
-اخیرا خیلی شبیه یوسف شده. تا میبینمش انگار یوسف رو میبینم و بدجور بهمم میریزه. انگار یوسفه که داره نگام میکنه!
خواب از سرم پریده و خیلی تلاش میکنم آرام باشم و از جایم تکان نخورم. اگر بفهمند بیدار بوده ام و حرفهایشان را شنیده ام، همه چیز خراب میشود. نمیدانم میان ستاره و یوسف چه جریانی بوده که ستاره با یادآوریاش بهم میریزد؟ روز به روز بیشتر میفهممستاره ای که بجای مادرم بوده را نشناخته ام و او اصلا آن مامان ستاره ای که فکر میکردم نیست.
آرسینه سعی میکند ستاره را آرام کند:
-اینا همهش مال گذشتهس. مهم نیست. اریحا چیزی نفهمیده.
-امیدوارم. راستی، خبری از ارمیا و راشل نشد؟
آرسینه آه میکشد: نه. آب شدن رفتن تو زمین. اگه ارمیا رو گیر بیارم با همین دستای خودم خفهش میکنم. کثافت خائن!
-عوضی خوب حدس زده واکنش ما چیه، نقطه ضعف دستمون نداده.
-ببینم، نکنه ارمیا چیزی درباره ما بدونه؟
-نه! ارمیا نهایتا حانان رو لو میده، اما چیزی درباره ما نمیدونه.
حدس ارمیا درباره تهدید راشل درست بود. نمیدانم چرا آرسینه و ستاره باید بخواهند دونفر از اعضای خانواده خودشان را بکشند؟ خیالم راحت میشود که حتما حال هردوشان خوب است.
ستاره بلند میشود و به آرسینه میگوید:
-استراحت کن، دم اذان ظهر با اریحا برین حرم که توی هتل نباشه!
-باشه. فعلا.
ستاره میرود و دوباره خواب به چشمانم باز میگردد. انقدر خسته ام که نتوانم به این فکر کنم که چرا من نباید قبل از اذان ظهر در هتل باشم
با هر بدبختیای بود خودمو توی پروازشون جا دادم. قرار شد فعلا من و خانم محمودی بریم دنبالشون و اگه لازم شد با چندتا از برادرا و خواهرای عراقی لینک باشیم تا پشتیبانی کنند. امکاناتمون خیلی محدوده اما امیدوارم از پسش بربیایم.
اویس هم با پرواز بعدی رسید عراق. اول موافق نبودم بیاد، اما با شناختی که اویس از آرسینه و ستاره و خانم منتظری داره خیلی میتونه کمک کنه. بالاخره چندین ساله داره کار برونمرزی میکنه، میشه روی تجربهش حساب کرد. خودشم انقدر اصرار کرد که تصمیم گرفتم ببرمش.
#رمان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @Maktabesoleimanisirjan
#پارت55 🌾🌾
خاله صورتش تو هم رفت و نزدیکم شد و گفت:
-شما قدمت روی چشم ماست!
دستی به صورتم کشید و سری تکون داد و گفت:
-فرامرز دخترش همسن گندمه، چرا باید بیوفته به جون خواهرش؟ اونم اینجوری!
سرم رو پایین انداختم. بابا هم جوابی نداد. خاله گره روسریش رو داخل یقه پیراهنش انداخت و رو به بابا گفت:
-بفرمایید تو حاج علی، الان ذبیحم پیداش میشه. دست روی بازوم گذاشت تا به طرف در اتاق پذیرایی راهنماییم کنه. دردم گرفت. آخی گفتم و خودم رو کنار کشیدم. خاله لب گزید و کمی نگاهم کرد. دستش رو کنار کشید و گفت:
-برو خاله جون، برو تو.
خجالت زده بودم. به در اتاق پذیرایی نگاه کردم. بابا وارد اتاق شد. ترجیح دادم همونجا روی گلیم روی تختِ توی حیاط بشینم. پایههای تخت جیر جیری کرد و بعد صداش ثابت شد.
خاله به طرف آشپزخونه گوشه حیاط رفت. نگاهم رو توی حیاط سرسبز خاله چرخوندم. بوی عطر گلهای محمدی شامهام رو نوازش میداد. بوته گل رز قرمز توی نسیم بعد از ظهر خرداد میرقصید. شاخههای بلند لاله عباسی گلهای بستهی خودشون رو آماده میکردند تا شب هنگام شکوفا بشند و حیاط رو پر از عطر لاله عباسی کنند.
خاله زری عاشق گل و گیاه بود و تمام حیاط خونهاش پر از گل و گلدون بود. خونه جمع و جوری بود و کلا دو تا اتاق داشت که بزرگترین اتاق مخصوص پذیرایی بود.
خاله به حیاط برگشت. یه سینی توی دستش بود و توی سینی دو تا لیوان بزرگ، پر از مایعی قرمز رنگ که حدس میزدم شربت آلبالو باشه.
سینی رو به طرفم گرفت. تشکر کردم و لیوانی برداشتم. به طرف اتاق پذیرایی رفت و چند لحظه بعد با سینی خالی بیرون اومد. نگاهی به من کرد و گفت:
-برم یکم گوشت و دنبه بیارم، بزار روی چشمت، کبودیش رو بکشه. باباتم یه بالش بهش دادم. میخواست بخوابه.
خاله دوباره به آشپزخونه رفت و برگشت. تیکه باز شده گوشتی رو بهم داد. مجبورم کرد دراز بکشم.
-امروز برامون گوشت قربونی آوردند. گوشتش تازه است. چند ساعت بمونه روی چشمت، نمیزاره کبود بشه.
-ببخشید مزاحم شدیم.
-آدم خونه خالهاش که مزاحم نیست. حالا چرا پَرِت به پر فرامرز گیر کرده؟
لب گزیدم.
-خب دوست نداری نگو.
جوابی ندادم که در خونه باز شد. نشستم و دستم رو روی گوشت روی چشمم گذاشتم. خاله بلند شد.
-ذبیحه.
خیلی طول نکشید که عمو ذبیح با اون قد نسبتاً کوتاه و شکمش بزرگش وارد خونه شد.
-زری سادات، این عروس کوچیکه ابراهیم دوباره آتیشی شده، صداش...
نگاهش به من افتاد. لبخند زد. سلام کردم. لبخندش پهنتر شد و گفت:
-بهبه، خانوم طلا! این طرفا؟
نگاهی به در پذیرایی انداخت و گفت:
-پسرعموی من اون توعه؟
سری تکون دادم. بیلش رو کنار دیوار گذاشت و بدون توجه به سلام خاله به طرف پذیرایی رفت. خاله گفت:
-جواب سلامم رو هم نداد. باور کن صورت زخم و زیلیه تو رو هم ندیده... داشت در مورد لیلا میگفت، نفهمیدم چی شده!
خاله به طرفم قدم برداشت که صدای در خونه بلند شد. شخص پشت در بیوقفه و بی امان به در میکوبید. صدای همهمه از پشت در میاومد. خاله برگشت و بلند گفت:
-هوی...مگه سر آوردی؟
هیکل تپل و بانمکش رو تکون داد. چند قدمی به طرف در برداشت. در باز شد و خاله با اخم به شخص بیرون در نگاه کرد.
-چه خبرته لیلا، در خونه پدرت رو که نمیزنی!
صدای لیلا خانوم، مادر مهرداد اومد.
-در خونه پدرم رو درست میزنم. اینجا اگه اینجوری در میزنم، چون طلب دارم.
-من تا عمر داشتم و دارم چیزی از تو طلب نکردم که بدهکار باشم. اشتباه اومدی!
خاله زاویه در رو کم کرد. گوشت رو از روی چشمم برداشتم و چند قدمی به در نزدیک شدم. پشت در بودم و چیزی نمی دیدم، ولی مشخص بود که کسی اجازه بسته شدن در رو نداد.
-از تو طلب ندارم، از اون خواهر زادهات طلب دارم.
از من؟ چرا من؟ من که کاری نکرده بودم. پسر خودش دنبال من راه افتاده بود!
-خب برو در خونشون.
-نه دیگه، خودم دیدم اومدند اینجا.
لب گزیدم. با من کار داشت. خاله نگاهش بالا رفت.
-مهرداد، این ننهات رو بردار ببر که اصلا اعصاب ندارم.
صدای مهرداد اروم اومد.
-مامان بیا بریم، من خودم حلش میکنم. حرف و جدل مردونه بود، دخالت نکنی...
-تو حرف نزن که میدونم هر چی خاکه مال گور اون گندمه.
لیلا خانوم صداش رو بلند کرد.
-گندم...های گندم! اون پشت قایم شدی که چی، داداشت مگه همسنه مهرداده که باهاش دست به یقه میشه؟
پس قضیه این بود. خاله نگاهی به من کرد و گفت:
-گندم اینجا مهمونه، اگر حرف داری پاشو برو ده پایین، در خونه فرامرز. البته اگه غیرت شوهرت بزاره تا اونجا بری. اگه نمیتونی به شوهرت بگی، میخوای من بگم، که لیلا از فرامرز شاکیه.
دیگه صدایی از مادر مهرداد نیومد. خاله پا توی کوچه گذاشت. صدای مهرداد خیلی ضعیف به گوشم میرسید. کشش دیدن صاحب صدا، امپراطوری مغزم و دستورش برای نرفتن رو نادیده گرفت و آروم به طرف در حرکت کرد.
دست روی لبهی در گذاشتم و کامل بازش کرد.
#رمان
@Maktabesoleimanisirjan