eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6023663470539441619.mp3
11.14M
✍ نقطه... سر خط... این 👆 داستان همیشگیِ توست! ای مهربان دلبرم ✦✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 از وقتی بدنیا اومدم تا الان، همش داری آبروداری میکنی... 👈 همیشه منتظر برگشتنِ ما هستی... https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
خدایا؛ گاهی مرا در آغوش بگیر... وقتی در محاصره ی مشکلاتم و تنها پناهگاهم تویی. وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمی سکوت می خواهد، کمی آرامش، کمی تسکین... بی خبر از راه برس و مرا بغل کن باور کن آدمِ جا زدن نیستم! اما؛ از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می کنیم، از یک جایی به بعد، خودت برایم معجزه کن!🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام كـاظـم عليه‌السلام إنّ للّهِ عِباداً في الأرضِ يَسْعَونَ في حوائجِ النّاسِ، هُمُ الآمِنونَ يَومَ القِيامَةِ. خدا را در زمين بندگانى است كه براى رفع نيازهاى مردم مى‌كوشند. اينان در روز قيامت در امان هستند. 📚 بحار الأنوار، ج٧۴، ص٣١٩، @Maktabesoleimanisirjan
🌙 دعای روز بیست‌وهفتم ماه مبارک @Maktabesoleimanisirjan
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخت ترین غصه ها، از دست دادن فرصت هاست...🥺 @Maktabesoleimanisirjan
4_5904543261254487968.mp3
4.34M
📖 تندخوانی جزء بیست‌وهفتم قرآن کریم ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
19.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه کوفته هات وا نمیره😉🥘 مواد لازم : پیاز ۱ عدد لپه خام ۴ ق غ برنج خام ۵ ق غ سبزی معطر خشک ۴-۳ ق غ گوشت چ.ک ۳۵۰ گرم آرد نخود ۲ ق غ تخم مرغ ۱ عدد ادویجات : نمک، فلفل زردچوبه @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_بیست‌وسوم بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود. سل
آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر... قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم. جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیش‌قدم شد. نمیدانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند. آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد، صحبت کرد که تحت حمایت خیریه‌ی مسجد راه اندازی شده بود. ثبت‌نام برای عموم آزاد بود و در بین کاروانی‌ها خانواده‌های محروم هم به صورت هدیه دعوت می‌شدند. با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش میکردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم. آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم. چقدر هم از آن سفر خاطره دارم...چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم... احساس می کردم..چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ... کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند. نرگس آرام گفت: _رها جان از صحن انقلاب برویم بهتر است یا اسماعیل طلا!؟... متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت: _جان خودم، جوری غرق صحبت‌های بی‌بی شدی من مطمئنم که سوئیت را گرفتی و راهی حرم شدی.. برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟☹️😄 خندیدم و گفتم: - خرید باشد برای شب...😁من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت... آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من میگفت، تجدید خاطره هم بد نیست. نرگس باشیطنت گفت: - خاطره، تا خاطره داریم. خاطره‌ی حاج بابای شما روی قلب ما جا دارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش میبریم چطوره؟😟😄 - عالیییییییی😍😁 صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت: _رها جان اگر تو هم بخواهی میتوانی با کاروان بروی مشکلی نیست. نرگس مانند رادیویی که پارازیت میدادگفت: - کاش از خدا شاهزاده ای با اسب سفید خواسته بودی...اگر می دانستم اینقدر زود دعایت مستجاب میشود میگفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند... به حرفهای نرگس میخندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم: - تنها بروم؟ شما و ماهان نمی آیید؟ - نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمیتوانم بیایم. نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت: - نگران نباش من هستم...من کل خاورمیانه را تنهایی میروم و برمیگردم. آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد - نرگسم نه چغندر! امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم. عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد. مسجد خلوت بود. به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده و تمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس میخواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود. برای من عجیب بود. آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت. با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم. خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد. - سلام رهاجان اینجایی؟ - سلام بله تازه رسیدم. بچه ها نمی آیند؟ نرگس که به طرف من می آمد گفت: _الان دیگر کم کم پیدایشان می شود. امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند. چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگی‌اش را بدانم. بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید. بعد از پایان کار نرگس پرسید: - همسفر مشهد هستی یا نه؟ 🌴ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a