مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_کوتاه #قسمت_بیستوهشتم چای که صرف شد,مامان اشاره کرد : _دخترا میتونید چند دقیقهای,باهم حرف
#رمان_کوتاه
#قسمت_آخر
الان نزدیک سه سال, از آن لحظات شیرین اشنایی ما میگذرد,...سه سالی که هر لحظهاش برابر باحلاوت هزاران سال بود.
یک هفته بعداز اشنایی خانواده ها ما دوتا خواهر,خیلی ساده بایک مجلس ساده به عقد فرهاد ومحمد درامدیم...وبعداز امتحان کنکور هم دریک شب زیبا به هم پیوند خوردیم,
زهرا به ارزویش رسید وتربیت معلم قبول شد...الان هم مشغول کاراست ومن هم دررشته پرستاری قبول شدم ,هنوز که هنوز است ترم چهارم را پشت سرگذاشتم و باتوجه به,شرایط بدنی ام ,این ترم هم مرخصی گرفته ام,...
اخه خانواده ی رحیمی وهمچنین خانواده علوی منتظر نزول اجلال اولین نوه شان به این کره ی خاکی است😅تازه وارد ماه نهم بارداری ام شده ام,دوروز پیش محمد دوباره به ماموریت رفت,...
سال اول ازدواجمان حساب تعداد ماموریتهایش راداشتم,اما الان اینقد زیاد شده که حسابش از دستم خارج شده,اما بااطمینان میتونم بگویم تمام روزهای عمرم یکطرف و روزهایی که محمد درکنارم است, هزارطرف....
کاش این جداییها نبود....اما به قول محمد اگر ما بچه شیعه ها ازحریم عمه جانمان زینب س دفاع نکنیم ,زمانی کوتاه باید منتظردیدن داعشیان خبیث بر در خانههایمان باشیم واگر داعشیان را در سرزمین همسایه مان نابود نکنیم ,باید منتظر به اسارت رفتن وکنیزی زنان ودختران کشورمان باشیم...پس محمد من وامثال محمد من باید باشند وبجنگند تا من وتو ما راحت سربربالین نهیم ....
امروز برام روزعجیبی بود ازهمان وقت اذان صبح دلشوره ای عجیب برجانم افتاده حس درونم خبراز واقعه ای میدهد که نمیدانم چیست,...
بااینکه دیشب بامحمد ارتباط تصویری برقرار کردم,بازهم دلم طاقتش طاق شده والان شاید باردهم است که شماره محمد را میگیرم که صدای زنی درگوشی میپیچد (مشترک موردنظرخاموش است)
دم به دم دلشوره ام بیشتر میشود,خونه خودم هستم ومامان پیشم بود اما صبح زود رفته یه سربه بابا بزنه الانا دیگه پیداش میشه,..دل تودلم نیست نمیدانم دور چندم تسبیح است که برای سلامتی محمدم صلوات میفرستم ...
درهمین حین مامان باکلید درخونه راباز میکند .
_سلام مامان....
مامان:
_سلام دخترگلم,خوبی؟نی نیت ,خوب لگد میزنه؟
نمیدونم چرا فکر میکنم ,مامان یه جورایی دست وپاچه است,یه جورایی عادی نیست ومیخوادخودش راعادی جلوه بدهد,فکر میکنم داره یه چیزی را ازم پنهان میکنه
من:
_مامان چیزی شده؟
مامان:
_نه عزیزم ,بابات خوبه ,تا یه ساعت دیگه هم میاداینجا,زنگ زدم فرهاد وزهرا هم بیان دور هم باشیم...
تعجب کردم,اخه مامان تواین ماه های اخر نمیذاشت مهمانی وچیزی بدهم...چرا فکر میکنم چیزی راازم پنهان میکنه؟
زهرا وفرهادهم اومدن,اما زهرای شررر و فرهاد بذلهگو مثل همیشه نبودند,زهرا سلام کرد وبوسیدم وبا دست پاچگی گفت:
_میرم کمک مامان تاسفره نهار را بیاندازیم, ازجات تکون نخور که اومدم,
فرهادهم باهاش رفت تواشپزخونه
حوصلهام سررفته بود تلویزیون را روشن کردم...
اخبار شبکه یک ,ساعت دو بود,اخی داشت خبر,عملیات درسوریه رامیداد,خدای من بازهم عملیات موفق وکلی منطقه فتح کرده بودند....عه این چی داشت میگفت:
_با جانفشانی خلبانان قهرمان سپاه ,گروه بزرگی از داعشیها به درک واصل,شدند و در این میان یک فروند بالگرد سپاه مورد اصابت.....
خدای من نکنه محمد...یه درد تو کل بدنم پیچید ,بااشک صدا زدم
_مامااااان,محمد شهید شده؟؟
مامان به سرعت خودش رابهم رسوند ومحکم منو بغل کرد:
_نه عزیزم,کی همچی حرفی زده گلم؟؟
من ,رعشه ی صدای مادر رامیشناختم....دنیا دور سرم میچرخید وهمه جا پیش چشمم سیاه شد ودیگه چیزی نفهمیدم....
محمد بود که داشت بهم لبخند میزد,عطر گل سرخ پیچیدتو مشامم....
وقتی چشام راباز کردم ,همه جا سفید بود, یک موجود دوست داشتنی هم توبغلم بود.....
مامان:
_خدا راشکر دخترم,به هوش امدی؟نگاه کن خداچه گلی بهت هدیه کرده,مثل غنچه گل سرخ, لطیف وزیبا وخوشبوست,بزار کمکت کنم تاشیرش بدی,این شیر پسر باید سرباز لشکر مهدی زهرا س بشه....
یه نگاه کردم به (محمدمهدی)لبخندی گوشه لبم اومد,به مامان گفتم:
_مامان محمد شهید شده؟
با هق هق مامان که دم به دم بیشتر میشد جوابم راگرفتم...محمدم رفت به آرزوش رسید,...به پدرومادر وخانواده ی شهیدش پیوست... وسهم منم ازمحمد همین غنچهی گل سرخ شد...
و اینجا بود که یاد خوابم افتادم, دسته گل پرپر,غنچه ی گل سرخ,با به یاداوردن این عشق سرخ,عطرگل سرخ همه جا را فراگرفت......
.....پایان....
@Maktabesoleimanisirjan
سلاااام به اونایی که؛
قوتِ امید و شادیشون، به غم درونشون عجیب میچربه.
همیشه تمام قد،
قوی و استوار زندگی میکنند و هیچوقت از
عاشق شدن نمیترسند!
سلام صبح بخیر (。◕‿◕。)
@Maktabesoleimanisirjan
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 نقش "خود" در تربیت
🔖 والدین گاهی احساس میکنند واقعا تمام سرنوشت فرزندشون دست اونهاست!
🔻 غافل از نقشی که پروردگار برای این "خودِ مختار" تعیین کرده...
👤استاد #پناهیان
#کلیپ_تربیتی
#فرزندپروی
@Maktabesoleimanisirjan
پیام یکی از همراهان خوش ذوق کانال.👆🏻
ممنون که بیادمون هستید🌸
ان شاءالله همواره به زیارت و در سلامت.😍
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شامی رودباری مزه ی بهشتی🤤🌯
گوشت چرخکرده
پیاز
آویشن
نمک،فلفل و زردچوبه
روغن زیتون
گوجه فرنگی
#آشپزی
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
✨مصیبت عظیم و نقش آن در برطرف کردن مصیبت اعظم✨ آنچه در كربلا اتفاق افتاد یک جنگ معمولی نبود، زیرا
✨فهم درست معارف زیارت عاشورا ✨
🖤 مصیبت اعظم چیست؟
واقعۀ عاشورا در برهۀ کوتاهی از زمان اتفاق افتاد، اما حجم مصائبی که در همین مدت کوتاه به اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) تحمیل شد فراتر از حد تصور است؛ مصائبی که از زمان بیعتشکنی کوفیان و شهادت مسلم بن عقیل (علیهالسلام) آغاز شد، در روز عاشورا به اوج رسید و تا مدتها پس از شهادت امام حسین (علیهالسلام) ادامه پیدا کرد. همۀ ما ذکر این مصائب عظیم را در مجالس عزاداری شنیدهایم و در اینجا قصد تکرار آنها را نداریم؛ آنچه در اینجا میخواهیم به آن اشاره کنیم، این است که برخلاف تصور ما این حوادث تلخ بزرگترین مصیبتی نبود که اتفاق افتاد؛ بزرگترین مصیبت و مصیبت اعظم این بود که مردم این جنایات را در حق امام خود مرتکب شدند؛ امامی که برای هدایت مردم و نجات آنها از جهالت و گمراهی با همۀ هستی و دار و ندار خودشان به میدان آمده بودند.
واقعۀ عاشورا نشان میدهد، که مردم ظرفیت پذیرش معصوم و فهم و لیاقت استفاده از محضر او را نداشتند؛ نمیتوانستند خود را به معصوم برسانند و سبک زندگیشان را با ایشان هماهنگ کنند. لذا به هر طریق ممکن امام (علیهالسلام) را از جریان هدایت و حاکمیت بر جامعه کنار زدند، تا هیچ مانعی بر سر راه حیات حیوانیشان نباشد. مصیبت اعظم تنها محدود به حادثۀ کربلا نیست، واقعیتی است که در تمام تاریخ جریان داشته و هنوز هم ادامه دارد؛ مصیبت اعظم همان جهالت بشر در درک مفهوم حیات و هدف خلقت است؛ همان جهالتی که نمیگذارد بشر درد محروم بودن از امام را بفهمد.
📚 منبع: مدرسه انسان شناسی سایت منتظر
#زیارت_عاشورا
#انسان_شناسی
#عزادار_حقیقی
@Maktabesoleimanisirjan