مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_43 لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم، خوب بود که دیگه
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_45
-ممنون. اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش، دلم برای بچه ها میرفت.
-نه، قربونش برم.
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم. با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود، گرم شدم از
نگاهش که با یه لبخند آروم بود. حسم میگفت دیگه این لبخند اجبار نیست، شاید هم بود؛ ولی من خوشحال شدم
از این لبخند کمرنگش که کمیاب بود برام. قدم هام رو بلند برداشتم سمتش تا واسه احوالش رو پرسیدن پیشقدم
بشم.
-سلام.
انگشت تا شده ی اشارهش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم امیرعلی.
-سلام. خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بیخیال بود.
-ممنون از احوالپرسی های شما.
بـوسهی کوتاهی به گونهی امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام و من دلم از اون بـوسه ها خواست و
خجالت هم خوب چیزی بود، نه؟!
-طعنه میزنی؟
با اون فکر توی سرم، طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دور
انگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید.
-هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن. هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم از سوال پر شد، نگاهم رودوختم به چشمهایی که لایه ی غم گرفته بود از حرفش.
-آینده ترس داره؟ به چی شک داری امیرعلی؟
-ترس داره خانومی. وقتی صبر و تحملت لبریز بشه، وقتی حرف مردم بشه برات عذاب؛ وقتی برسی به واقعیت
زندگی و وقتی...
نذاشتم ادامه بده. خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود. مگه مهم بود این حرفهایی که
میخواست از بین ببره این آرامش رو؟
-من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن هارو، دلیل ترست رو از کدوم واقعیت؛ ولی ی چیزی یادت باشه اون هم اینکه من از روی حرف مردم زندگیم رو بالا پایین نمی کنم. من دوست دارم خودم باشم، خودِ خودم در کنار تو؛ پر از حضور تو، مگه مهمه حرف مردمی که همیشه هست؟
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_46
چشمهاش حرف داشت؛ ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود.
امیرسام رو که با حرف زدن ما توی سکوت فقط نگاهمون میکرد محکم بـوسیدم و گذاشتمش توی
بغل امیرعلی.
-حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگهدار تا من برم یه سینی چای بریزم بیارم خستگی آقامون دربره، دیگه هر
وقت من رو ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من.
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش به چشم اومد و من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که
بی پروا گفته بودم.
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه، بحثهای بامزه و خندههای از ته دل دور از چشم آقایون و
نامحرم ها. عطیه هم چای میریخت و رنگ چای هر فنجون رو بعد از آبجوش ریختن چک میکرد. غر زدم تا
بتونم سینی چایی رو ازش بگیرم.
-خوبه رفتی یه سینی چای بریزی ها، یه ساعته معطل کردی.
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت و دسته های سینی رو چسبید.
-چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود؟ بیچاره داداشم رو ایستاده گرفته بودی به صحبت، حالا چی شد یاد
چای افتادی؟ نکنه گلوی آقاتون خشک شده؟
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش.
-به تو چه بچه پرو.
سینی رو چرخوندم و دسته هاش از دست عطیه آزاد شد و من از روی کابینت برداشتمش.
-آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت میکشم چای خوشرنگ میریزم اونوقت تو داری میری برای خودشیرینی؟
چشم غرهی ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد.
-عطیه این چه حرفیه؟
و بعد رو به من ادامه داد:
-برو عمه، دستت هم درد نکنه، امیرعلی که حسابی خسته است، ظهر هم خونه نیومده بود بچهم. خدا خیرش بده،
باباش رو بازنشسته کرده خودش همهی کارها رو انجام میده.
توی دلم قربون صدقهی امیرعلی رفتم که خسته بود؛ ولی باز هم با همه سرحال و مهربون احوالپرسی کرده بود.
لبخندی بی اختیار روی صورتم رو پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموند و یه تای ابروش بالا پرید.
***
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_47
-فکر نمیکردم من و تو با هم جاری بشیم محیا جون.
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود، نگاه گرفتم از امیرعلی که داشت با یه توپ نارنجی با امیرسام بازی میکرد.
کمی جمع و جور نشستم و نگاهم رو دادم به نفیسه جون.
-حالا ناراحتین نفیسه خانوم؟
تک خنده ای کرد و دست به لبهی شال سبز رنگش کشید.
-نه ابن چه حرفیه دختر، فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی.
بیاختیار یه تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای نفیسه رو
شنیده بود و حس کردم توپ توی دستش مشت شد.
-چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی که زیاد هم جالب به نظر نرسید.
-خودمونیم حالا، محض فامیلی بود دیگه؟ رودربایستی و دلخوری نشه و... از این حرفها.
خندهم متعجب بود فقط واسه اینکه اخم نکنم، این سوال و بحث فراتر از مزخرف بود.
-نه اتفاقاً خودم قبول کردم، بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید.
اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یه ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کردهش بالا بپره.
-خوبه، راستش تو این دورِ زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد.
گیج گفتم:
-متوجه حرفتون نمیشم.
لبخند ظاهری زد که از شیش فرسخی مضحک بودنش رو میشد حس کرد.
-خب میدونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین، بابات تحصیل کرده و کارمند بانکه، خودت هم که به
سلامتی داری دانشجو میشی و یه خانوم تحصیل کرده.
حس کردم حرفهای عطیه میچرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم، کاملا بی اختیار.
-خب؟!
الکی خندید، معلوم بود حرص میخوره از اینکه زدم به در خنگی.
-درسته امیر علی پسر عمهته. نمیخوام بگم بده ها نه؛ ولی خب تو فکر کن احمد آقا بیسواده و با کلی سختی که
کشیده اصلا پیشرفت نکرده. من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی میکرده و شغلش کفش دوزی بوده؛
ولی حالا چی؟ ماشاءالله بیا و ببین الان چه زندگی داره. میدونی محیا دلخور نشو، منظورم اینه که خیلی ها اصلانمیتونن پیشرفت کنن؛ مثل همون تعمیرگاهی که هنوز هم احمدآقا اجارهش رو داره و خونهشون که پایین شهره
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_48
یادش به خیر بچه که بودم هر وقت مهتابی
اینجوری میشد فکر میکردم داره عکس میگیره و سعی میکردم خوشگل باشم بیام تو آشپزخونه. بلند خندیدم از
فکر دیوونه بازی بچگیهام یه «خدا شفام بده» نثار خودم کردم.
مرغ های خوشمزهی زعفرونی روی گاز بود و عطر برنج ایرانی و کرهی محلی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا
درست میکرد، باعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه. عاشق این دورهمی هایی بودم که همه خونهی
بابابزرگ جمع میشدیم، چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت
داشت. البته قدیم یه حال و هوای دیگه داشت، همه بچه بودیم و مجرد؛ ولی حالا دو پسر و دو دختر عمومهدی
متاهل شده بودن و حنانهی عمه هدی از حالا برای کنکور میخوند و چیکار میشد کرد که همه دور هم باشیم با
جمعیتی که بیشتر شده بود. با صدای زنگ در، آشپزخونه رو بیخیال شدم و مامان با گذاشتن گوشی آیفون سرجاش
در خونه رو باز کرد.
اول از همه عطیه وارد هال شد و مثل همیشه با همه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت من و شال
روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو.
-درست کن این شالت رو، امیرمحمد هم هست.
تعجب کردم و خب بعد از حرفهای اون روز عطیه جای تعجب هم داشت. باید اسپند دود میکردیم پس برای آقا امیرمحمد که افتخار همراهی داده بود به مامان و باباش. همونطور که شالم رو مرتب میکردم که همه موهام رو
بپوشونه گفتم:
-علیک سلام.
لبخند دندون نمایی زد و من نگاهی بهش کردم که خودتی.
-بهت سلام نکردم؟ خب سلام.
زیر لب زهرماری نثارش کردم، همون موقع عمو احمد با سلام بلندش وارد هال شد و بازار احوال پرسی داغ.
امیرمحمد، امیرسام رو که من برای بـغـل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم؛ توی بغلم گذاشت و من عاشق این
لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود. خوب بود غریبی نمیکرد، من
هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیرمحمد رو دادم .
-سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کردهی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم.
-سلام ممنون. شما خوبین؟
لبخند پررنگی به صورت پسر کوچولوش که توی بـغـل من بود زد.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_49
-ممنون. اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش، دلم برای بچه ها میرفت.
-نه، قربونش برم.
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم. با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود، گرم شدم از
نگاهش که با یه لبخند آروم بود. حسم میگفت دیگه این لبخند اجبار نیست، شاید هم بود؛ ولی من خوشحال شدم
از این لبخند کمرنگش که کمیاب بود برام. قدم هام رو بلند برداشتم سمتش تا واسه احوالش رو پرسیدن پیشقدم
بشم.
-سلام.
انگشت تا شده ی اشارهش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم امیرعلی.
-سلام. خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بیخیال بود.
-ممنون از احوالپرسی های شما.
بـوسهی کوتاهی به گونهی امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام و من دلم از اون بـوسه ها خواست و
خجالت هم خوب چیزی بود، نه؟!
-طعنه میزنی؟
با اون فکر توی سرم، طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دور
انگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید.
-هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن. هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم از سوال پر شد، نگاهم رودوختم به چشمهایی که لایه ی غم گرفته بود از حرفش.
-آینده ترس داره؟ به چی شک داری امیرعلی؟
-ترس داره خانومی. وقتی صبر و تحملت لبریز بشه، وقتی حرف مردم بشه برات عذاب؛ وقتی برسی به واقعیت
زندگی و وقتی...
نذاشتم ادامه بده. خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود. مگه مهم بود این حرفهایی که
میخواست از بین ببره این آرامش رو؟
-من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن هارو، دلیل ترست رو از کدوم واقعیت؛ ولی ی چیزی یادت باشه اون هم اینکه من از روی حرف مردم زندگیم رو بالا پایین نمی کنم. من دوست دارم خودم باشم، خودِ خودم در کنار تو؛ پر از حضور تو، مگه مهمه حرف مردمی که همیشه هست؟
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_50
چشمهاش حرف داشت؛ ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود.
امیرسام رو که با حرف زدن ما توی سکوت فقط نگاهمون میکرد محکم بـوسیدم و گذاشتمش توی
بغل امیرعلی.
-حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگهدار تا من برم یه سینی چای بریزم بیارم خستگی آقامون دربره، دیگه هر
وقت من رو ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من.
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش به چشم اومد و من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که
بی پروا گفته بودم.
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه، بحثهای بامزه و خندههای از ته دل دور از چشم آقایون و
نامحرم ها. عطیه هم چای میریخت و رنگ چای هر فنجون رو بعد از آبجوش ریختن چک میکرد. غر زدم تا
بتونم سینی چایی رو ازش بگیرم.
-خوبه رفتی یه سینی چای بریزی ها، یه ساعته معطل کردی.
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت و دسته های سینی رو چسبید.
-چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود؟ بیچاره داداشم رو ایستاده گرفته بودی به صحبت، حالا چی شد یاد
چای افتادی؟ نکنه گلوی آقاتون خشک شده؟
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش.
-به تو چه بچه پرو.
سینی رو چرخوندم و دسته هاش از دست عطیه آزاد شد و من از روی کابینت برداشتمش.
-آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت میکشم چای خوشرنگ میریزم اونوقت تو داری میری برای خودشیرینی؟
چشم غرهی ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد.
-عطیه این چه حرفیه؟
و بعد رو به من ادامه داد:
-برو عمه، دستت هم درد نکنه، امیرعلی که حسابی خسته است، ظهر هم خونه نیومده بود بچهم. خدا خیرش بده،
باباش رو بازنشسته کرده خودش همهی کارها رو انجام میده.
توی دلم قربون صدقهی امیرعلی رفتم که خسته بود؛ ولی باز هم با همه سرحال و مهربون احوالپرسی کرده بود.
لبخندی بی اختیار روی صورتم رو پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموند و یه تای ابروش بالا پرید.
***
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_49 -ممنون. اذیتت نکنه؟ دوباره محکم به خودم فشردمش،
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_51
-فکر نمیکردم من و تو با هم جاری بشیم محیا جون.
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود، نگاه گرفتم از امیرعلی که داشت با یه توپ نارنجی با امیرسام بازی میکرد.
کمی جمع و جور نشستم و نگاهم رو دادم به نفیسه جون.
-حالا ناراحتین نفیسه خانوم؟
تک خنده ای کرد و دست به لبهی شال سبز رنگش کشید.
-نه ابن چه حرفیه دختر، فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی.
بیاختیار یه تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای نفیسه رو
شنیده بود و حس کردم توپ توی دستش مشت شد.
-چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی که زیاد هم جالب به نظر نرسید.
-خودمونیم حالا، محض فامیلی بود دیگه؟ رودربایستی و دلخوری نشه و... از این حرفها.
خندهم متعجب بود فقط واسه اینکه اخم نکنم، این سوال و بحث فراتر از مزخرف بود.
-نه اتفاقاً خودم قبول کردم، بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید.
اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یه ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کردهش بالا بپره.
-خوبه، راستش تو این دورِ زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد.
گیج گفتم:
-متوجه حرفتون نمیشم.
لبخند ظاهری زد که از شیش فرسخی مضحک بودنش رو میشد حس کرد.
-خب میدونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین، بابات تحصیل کرده و کارمند بانکه، خودت هم که به
سلامتی داری دانشجو میشی و یه خانوم تحصیل کرده.
حس کردم حرفهای عطیه میچرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم، کاملا بی اختیار.
-خب؟!
الکی خندید، معلوم بود حرص میخوره از اینکه زدم به در خنگی.
-درسته امیر علی پسر عمهته. نمیخوام بگم بده ها نه؛ ولی خب تو فکر کن احمد آقا بیسواده و با کلی سختی که
کشیده اصلا پیشرفت نکرده. من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی میکرده و شغلش کفش دوزی بوده؛
ولی حالا چی؟ ماشاءالله بیا و ببین الان چه زندگی داره. میدونی محیا دلخور نشو، منظورم اینه که خیلی ها اصلانمیتونن پیشرفت کنن؛ مثل همون تعمیرگاهی که هنوز هم احمدآقا اجارهش رو داره و خونهشون که پایین شهره.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_52
امیرعلی هم به خودش بد کرد، درسته درسش خوب بود و رشتهش مکانیک بود و عالی؛ ولی خب وقتی انصراف
داده یعنی همون دیپلم. تو این روزگار هم برای دخترها مدرک و ظاهر خیلی مهمه. راستش باور نمیکردم تو
جوابت مثبت باشه؛ چون هر کسی نمیتونه با لباسهایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر
نامرتب کنار بیاد.
مغزم داشت سوت می کشید و تازه میفهمیدم دلیل رفتارهای چند شب پیش امیرعلی رو که خونه ما بود، دلیل کلافگیش رو. بیاختیار با لحن تندی گفتم:
ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده.
عصبی شده بودم و خیر سرم خواستم اینجوری از امیرعلی طرفداری کنم، کاش یاد میگرفتم با آرامش راحت تر
میشه این کار رو کرد. باز هم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد.
-آره خب؛ ولی خب شغلش اینجوریه دیگه. به هر حال اثر این شغلش بعد از سالها رو دستهاش میمونه. خلاصه
اینکه فکر کنم فرصتهای خوبی رو از دست دادی محیا جون.
حس بدی داشتم. هیچ وقت مهم نبود برام بالایی شهر یا پایین شهر بودن، هیچ وقت اهمیت نمیدادم به مدرک
درسی. من برای آدمها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد، بیسوادی که پیشرفت نکرده
بود، برام دنیایی از احترام بود به جای نفیسهای که با مدرک فوق لیسانسش آدمها رو روی ترازوی پولداری و
لباسهای تمیز و مارک اندازه میکرد و به شغل و باکلاس بودنشون احترام میذاشت به جای شخصیت و آدم بودن
که این روزها کم پیدا میشد.
لحنم تلختر از قبل شد و من روی امیرعلیم غیرت داشتم.
-خواستگاری امیرعلی برام یه فرصت طلایی بود من هم از دستش ندادم.
انگار دلخود شد از لحن تلخم.
-ترش نکن محیا جون. هنوز کلهت داغ عشق و عاشقیها تو سن کمه، واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه ببینم اون وقت روت میشه به همون دوست هات بگی شوهرت ی دیپلمهست و تعمیرکار ماشینه، اون هم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت کار کردنش ی ماشین هم هنوز از خودش نداره.
مهم نبود حرفهای نفیسه، اصلا مهم نبود. من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا میدیدم و چه کسی رو میشد
پیدا کرد که ماشین و خونهش رو با خودش برده باشه توی قبر؟ پس اصلا مهم نبودداشتن این چیزها، مهم قلب
امیرعلی بود که پر از مهربونی بود؛ مهم امیرعلی بود که از عمو احمد بیسواد خوب احترام بهبزرگتر رو یاد گرفته
بود. مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من میرفت برای اون افتادگیش، مهم امیرعلی بود که ساده میپوشید؛
اما مرتب و تمیز.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_55
برای عطر شیرینت که تا شیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو
خلسه؛ ولی من همیشه یواشکی وقتی با عطیه میرفتم توی اتاقت یه دل سیر بو میکشیدم عطرت رو و برای تویی
که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه ی درست اجازه دادی دستهای تو اوج جوونیت سیاه و زمخت بشه ولی
بابایی که از بچگی زحمتت رو کشیده بیشتر از این اذیت نشه. از بچگی هر وقت یادم میاد تو خونهی ما تعریف از
تو بود، از عزاداری های خالصانهت و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا؛ از دست کمک بودنت تو تعمیرگاه... از رفتار
و اخلاق خوبت و چه طور میتونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این قدر خوبی.
خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم. همهی حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و آرزو میکردم
یه روز به امیرعلی بگم، امشب گفته بودم؛ بی کم و کاست و ساده ولی پر ازحسهای خاص خودم و خودش.
چونهم رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند، به اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم
رو از جا کند. چیزی توی نینی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت، انگار مهر و محبتی بود که مستقیم از
قلبش به چشمهاش ریخته بود.
-حرفهای تازه میشنوم، نگفته بودی!
بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت میخواست، لب پایینم رو گزیدم.
-دیگه چی؟ همین یه بیحیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم.
خندید، کمی بلند؛ ولی از ته دل.
-یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یه خوشگل خانومی مثل تو به من فکر هم بکنه؟
عجیب دلم آروم شد از این لحن گرم و صمیمیش.
همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خندهش جمع شد و یکباره نگاهش غمگین.
لب چیدم.
-پشیمون شدی؟ چرا این شکلی شدی یکباره؟
نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یه حرف نزدهی پر از درد.
-باز هم میترسم محیا.
دلخور گفتم:
-این یعنی شک داشتن به من.
سریع گفت:
-نه نه... نه محیا جان، زندگی مشترک یعنی داشتن بچه، بچه هایی که نمیخوام توی آینده مایهی سرافکندگیشون
باشم. برای همین روز اول بهت گفتم نه تو نه هیچکس دیگه
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_56
از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم. چه زود زندگیها جلو میرفت، حتی توی افکارت؛ چون یه
واقعیت بود؛ پس واقعیت خجالت نداشت.
-دیدگاه بچه ها هم به مادر و پدر و تربیت اونها بستگی داره.
-میخوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟
لب گزیدم و منظورم اصلا این نبود.
-نه نه، منظورم اصلا این نبود.
دست کشید بین موهاش و کمی شونه وار عقبشون زد.
-می دونم؛ ولی قبول کن جامعه هم توی تغییر دیدگاه ها بی نقش نیست.
-حرفت رو قبول دارم؛ ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد، باید قبولش کرد. مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشونِ بچهت بدی، یادش بدی برای آدمها به خاطر خودشون احترام قائل بشه؛ حالا میخواد اون فرد یه
زحمتکش باشه مثل یه رفتهگر شهرداری یا یهغسال مثل عمواکبرِ تو یا رئیس یهشرکت بزرگ و مهم اینه باید
بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کرد و هر شغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص
شغل هایی که با این همه سختی هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه. به نظر من این آدمها
بیشتر قابل احترام و ستودنیان، باید همهی ما این رو یاد بگیریم و یاد بدیم.
باز هم خیره شد به چشمهام و من عاشق این حس خاصش بودم.
-قشنگ حرف می زنی خانومی.
باز هم دلم رفت برای خانومی گفتنش و انگار امشب قبولم کرده بود به عنوان خانومی بودن زندگیش، درست جایی کنار خودش.
دستهاش جلو اومد و برای اولین بار روی موهام نشست. موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت به هم
ریخته بودم رو مرتب کرد و برد زیر شال؛ شاید این هم یه جور نوازش بود که خواسته بود زیر غرور مردونهش
بپوشونه. من هم به جای بیقراری، دوباره کیلو کیلو آرامش به خورد وجودم میرفت. دنبالهی شال رو روی شونهم
انداخت و من با همه عشق نگاهش کردم و با ناز گفتم:
-ممنون.
لبخندی زد، گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سرد و خنک لذت داشت و وجودم رو گرم کرد.
-بریم توی خونه، هوا سرده.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_57
بلند شد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم. نذاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم و قفل کرد
انگشتهاش رو بین انگشتهام. امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من بود، محبت میکردیم به هم، غیر
مستقیم و ساده.
-خلوت کردین؟
هم زمان با هم در ورودی رو نگاه کردیم، به امیرمحمدی که با امیرسامِ بغلش و نفیسهی کنارش آماده رفتن بودن.
-دارین میرین داداش؟
امیرمحمد نگاه از روی دستهای گره کرده ما گرفت و امیرعلی انگشتهام رو فشار نرمی داد.
-آره، فقط اومده بودیم مامان بزرگ و بابابزرگ رو ببینیم، شام خونهی بابای نفیسه جان دعوتیم.
نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود، انگاری زیادی دلخور بود به جای من. این اولین دیدار رسمیمون بود بعد
از جلسه عقدکنون و عجب جاری بازیی شده بود امشب.
چند قدم نزدیکتر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم، عادت نداشتم به دلخور بودن و دلخوری.
-کاش میموندین برای شام، سللم به مامان و بابا برسونین.
یه تای ابروش از روی تعجب بالا رفت، لابد انتظار اخم داشت از من.
-انشاءالله یه فرصت دیگه. چشم بزرگیتون رو.
کمی خم شدم و گونهی سرخ و سفید امیرسام رو بـوسـیدم.
-خداحافظ خوشگل خاله.
امیرمحمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید؛ اما مهم نبود کودک درونم فعال میشد موقع روبهرو شدن با بچه ها و من این حس گمشده رو دوست داشتم.
با یه خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما هم بدرقهشون کرد. انگشتهام آروم با انگشتهای امیرعلی فشرد هتر شد.
-دلت بزرگه.
با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم. منظور حرفی رو که نوازشگونه گفته بود و برای من یه
تعریف حساب میشد. انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم و بدنم با این نوازش به گز گز افتاد.
-با همه دلخوریت از حرفهایی که شنیده بودی، نذاشتی ناراحت بره با اینکه حق با تو بود و بی احترامی نکرده
بودی.
از تعریفش، از نوازش آروم انگشتش غرق خوشی شدم و با یه نفس عمیق و بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و
توی دلم گفتم «خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب؟! شکرت.»
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_58
-بیزارم از کینه هایی که بیخودی رشد میکنن و ریشه میدوونن و همهی احساس قلبت رو میخشکونن، وقتی که
میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد.
دوباره دستهای من و احساس امیرعلی که شده بود فشار انگشتهاش.
-دستهات یه زده، بریم تو خونه.
با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شد، طبق یه قراره نانوشته. متوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم
که طبق معمول نگاهش زودتر از همه، ما رو نشونه رفته بود به خصوصدستهامون رو. کنارش روی زمین
نشستم و زانوهام رو بـغـل کردم، انگار تازه متوجه سرمای بدنم میشدم. واقعا حوالی لحظههایی که امیرعلی بود
همیشه هوا گرم بود و مطلوب، به خصوص که امشب حسابی هم گرمت میکرد؛ لبخندها و نگاهی که داشت تغییر
میکرد. لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یکهویی هوای سرد بیرون و گرمای زیاد خونه.
عطیه: حقته. آخه حیاط هم جای کنفرانس گذاشتنه؟
دستهام رو به هم کشیدم. دست راستم که اسیر دست امیرعلی بود حسابی گرم بود، پس دست چپ امیرعلی به
جای دست من سرما خورده بود.
-چی میگی تو؟
چشمکی زد و بامزه گفت:
-میبینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟
چشمهام رو ریز کردم.
-تو از کجا فهمیدی؟
نیشخندی زد.
-از لبخندهای ژکوند نفیسه و صورت آتیشی تو. چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت میکرد؟
چشمهام گرد شد و این موضوع انگار فقط برای من تازگی داشت!
-چشمهات رو اونجوری نکن. قبل از اینکه بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود بیخودی
نیایم، عمراً دایی یکی یکدونه دخترش رو به ما بده.
باور نمیکردم نفیسه این حرفها رو به عمه گفته باشه! باز هم حرص خوردم و همهی عصبانیتم شد یه نفس بلند.
-یعنی همینجوری رک و بی پروا؟
سرش رو به دو طرف تکون داد و تو ذهنش چیزی رو سبک و سنگین کرد.
-نه خب اینجوری هم که من گفتم نه؛ ولی منظورش دقیقاً همین بود.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_57 بلند شد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم. نذاشت ادامه
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_60
-دختر خانوما میاین کمک؟
به عمه که توی چهارچوب در با سفره ایستاده بود نگاه کردم و بلند شدم رفتم نزدیک و بی هوا صورتش رو
بـوسـیدم؛ مثلا خواستم تلافی حرف های نفیسه دربیاد.
-چرا که نه.
مامان با سینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به اینکار بچگانهم که عمه رو هم به خندهای با خوشحالی
انداخته بود خندید، بی هوا صورت مامان رو هم بـوسیدم. بـوسیدن عزیزترینها مقدمه نمیخواست، گاهی
بی مقدمه دلپذیرتر بود برای نشون دادن یه پیمان عاطفی!
عطیه تنهای به من زد.
-همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خودشیرین.
دهنش رو جمع کرد و بلند گفت:
مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من رو تو قلب همه اِشغال نکرده.
من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه آماده به خدمت بود برای دادن درس اخلاق و
توبیخم برای رفتارهای بچگانه، برای عطیهشکلکی درآوردم و لب زدم:
-حسود هرگز نیاسود.
البته از شکلک های مسخرهی عطیه هم بی نصیب نموندم.
***
با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید، همیشهی خدا توی سلام کردن پیش قدم بود حتی اگه طرف پشت
خط تلفن ناشناس باشه.
-سلام محیا خوبی؟ چیزی شده؟
از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم و چه دلم وسط این حرفها یه عزیزم میخواست.
-سلام. حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم؟
صدای خندهی کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود.
-نه درست میگی شما. حالا خوبی؟
امروز حوصله مقدمه چیدنم نبود.
-نه. آخه امیرعلی امروز اولین کلاسمه.
-خب به سلامتی، موفق باشی.
لحن گرمش لبخند نشوند روی لبهام و با همین جمله ساده هم میتونست استرس رو دور کنه.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_61
-استرس دارم.
-استرس؟ چرا آخه؟
نگاه از آینهی روی دراورم گرفتم و رفتم لب تختم که دقیقا روبهروی آینه بود، نشستم.
-از بس دو شب پیش محیط جدید، محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه. چیکار داشتی؟ خودم داشتم با خیال این که مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا میکنیم و با یه گروه سرود هماهنگ میگیم «به کلاس ما
خوش آمدید.» میرفتم دانشگاه، حابا ببین ترس انداختی به جونم.
خندید از ته دل و امیرعلی هم خندیدن بلد بود.
-محیا این کار رو نکنی ها، بهت میخندن. اونجا مبصر ندارین بگه برپا و برجا، یه بار تو نگی.
اینبار من از سر خوشحالی خندیدم، بالاخره داشت اخمها تموم میشد و شوخی جایگزینش.
-نخیر نمیگم. حالا شب میای دنبالم؟ کلاسم تا ساعت هشت و نیمه. بیای قوت قلبی، اگه میشه؟
لحنش جدی شد و به من ناز کردن نمیومد.
-ماشین ندارم، میدونی که.
شیطون شدم و منظور من این نبود.
-میدونم، یعنی نمیشه ماشین عمو احمد رو بپیچونی بیای دنبالم؟
نمیدونم چرا من یه خط لبخند رو لبش حس کردم.
-باشه. ببینم اگه بابا ماشین رو لازم نداشت، میام.
ذوق مرگ شدم و کوتاه اومدنش واسه من یکی یعنی انرژی مثبت.
-مرسی امیرعلی، عاشقتم.
سکوتش و صدای نفسهاش که معمولی آروم نبود بهم فهموند باز هم بی مقدمه ابراز علاقه کردم؛ اما این بار
خجالت نکشیدم، مگه ابراز علاقه به شوهر هم مقدمه میخواست؟!
-کار دیگه ای نداری خانومم؟
لحن مهربون و میم مالکیتی که برای من توی صحبتش به رخ کشید، بی شک نشونهی ابراز علاقه بی پروای من
بود. با خوشحالی به تصویر خودم که باز تو آینه افتاده بود لبخندی زدم.
-نه ممنون، فقط برام دعا کن که راست راستی استرس دارم.
-بیخودی استرس نداشته باش. درسته محیطش با مدرسه فرق داره، ولی همون محل یاد گرفتن و علم آموزیه.
چند تا صلوات بفرست آروم میشی.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_62
بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه و عجل فرجهمی که هیچوقت، بعد از صلوات جا نمی انداختمش؛ راست
میگفت عجیب این ذکر آرامش میپاشید به روح و قلب آدم.
-ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم. ببخشید مزاحمت شدم.
-مزاحم نیستی. برو ان شاء الله موفق باشی و یه روزی مثل امروز خوش حال باشی از گرفتن مدرکت.
ذوق کردم از مزاحم نبودنم، از این دعای سادهش که نشون میداد واقعیه و از ته قلب گفته. گاهی حتی باید ساده
دعاکرد.
-باز هم ممنون و خداحافظ.
-خداحافظ، موفق باشی.
دکمهی قطع گوشی رو که لمس کردم، تماس قطع شد. نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم چسبوندم و باز
ذکر صلوات بود که زیر لبی میگفتم. با خودم فکر کردم استرس داشتم و این بهترین بهونه بود، برای شنیدن
صدای امیرعلی و سردی لحنش که کم کم داشت از اوایل کمتر میشد.
***
راست میگفت امیرعلی، محیط دانشگاه فرق داشت. از آدم سلب میشد، اون آزادی و شیطنت های دخترونهای که
توی مدرسه بود؛ اینجا مثل یه جامعهی کوچیک بود اون هم به خاطر کنار جنس مخالف بودنت. اینجا باید خانوم
میبودی، وقتی هم که خانوم باشی دیگه هرنگاهی هرز نمیره روت.
با ورود استاد و بلند شدن همه به احترامش، یاد صحبتم با امیرعلی افتادم و بیاختیار لبخند جا خوش کرد کنج لبم و
با همهی وجود دعا دعا میکردم بعد از دو روز ندیدنش، امشب بتونم ببینمش به هوای این تاریکی شب و کلاسی
که اینموقع تموم میشد.
*
نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت ماشین. معلوم نبود از
کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بود و چشمهاش بسته بود. روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با
ذوقی از حضورش گفتم:
-سلام.
چشمهاش باز شد و لبخندی زد، نگاه آرومش نگاهم رو نوازش کرد.
-سلام، خسته نباشی. کلاس خوب بود؟
با سرخوشی سرم رو به دو طرف تکون دادم.
-ممنون، ای بد نبود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_63
نگاهی به ساعت کوچیک ماشین که با رنگ سبز خودنمایی میکرد، انداخت و بعد استارت زد.
-کلاست خیلی دیر تموم میشه، نباید همچین کلاسی رو برمیداشتی که به شب بخوری.
این یعنی دل نگرانم بود دیگه!؟
-من هم دوست ندارم؛ ولی ترم اول خود دانشگاه برات انتخاب واحد میکنه.
-راست میگی حواسم نبود.
-البته درسهایی رو که نمیخوام، میتونم حذف کنم.
بعد هم مغموم ادامه دادم:
-اگه به من بود همهی کلاس های کله سحر و نصفِ شب رو حذف میکردم.
خندهش توی ماشین پیچید و من بیشتر عاشق شدم.
-اونوقت فکر کنم یه هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری.
همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم.
-بهتر. مگه حتما باید سر چهار سال تمومش کرد؟
انگار چیزی یادم افتاده باشه بیهوا چرخیدم و ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم و وسط حرفم گفتم.
-راستی امیرعلی ممنون که اومدی.
چشمهاش گرد شد و من به قیافه ترسیده و متعجبش از ته دل قهقه زدم. حق داشت، نه به لحن غم زدهم و نه به
این لحن پرانرژی و بیمقدمهم.
هنوز نگاهش روی من بود با یه اخم کوچولو به خاطر خندهم که لب چیدم.
-خب چیه؟
نیم خندهای روی صورتش نشست و سر تکون داد؛ ولی سکوت کرد. بقیهی مسیر هم توی سکوت گذشت؛ اما من
عجیب همین سکوت رو کنار امیرعلی دوست داشتم، گاهی همین سکوتها طعم عشق میداد و درس رسم عاشقی
کردن.
با توقف ماشین نگاهم رو از شیشهی مربعی کنارم گرفتم، شیشهای که شده بود آینهی رویاهام و من از اونوقت
سایه امیرعلی رو توش با یه لبخند ناب دید میزدم.
کمی روی صندلی چرخیدم و متمایل شدم به سمتش.
-ممنون، نمیای خونه؟
اون هم مثل من چرخید رو به من، یه دستش تا شد و آرنجش رو روی فرمون گذاشت.
-نه ممنون، سلام برسون.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_64
دستم رو جلو بردم تا باهاش دست بدم، امشب میخواستم شادی لمس حضورش رو کامل کنم؛ اما باز هم فقط به
دستم نگاه کرد.
اعتراض آمیز گفتم:
-امیرعلی!
-ببین محیا... چیزه...
چشمهام رو ریز کردم.
-چیه؟
اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد.
-عجله داشتم. فکر کردم دیر شده ممکنه بری، برای همین دستهام...
نذاشتم ادامه بده و یه دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرزبامزهای کش اومده بود خندید. مگه سیاهی دستهاش مهم بود؟ اتفاقا برام یه یادگاری بود از لمس دستهاش.
-دختر خوب خب مگه اجبار داری؟دستت سیاه میشه.
شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم.
-من فرق می کنم امیرعلی. عیب نداره سیاه بشه؛ ولی دستم رو رد نکن غصهم میگیره.
باز هم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم رو میبرد. دستم رفت سمت دستگیره و در رو باز کردم؛ ولی امشب
باز گل انداخته بود شیطنتم و سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیرعلی کشیدم که چشمهاش گرد
شد و متعجب از کار من.
با لحن بچگانهای گفتم:
این هم تنبیهات آقا. حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری.
لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومد و تک خندهای کرد که توش هنوز رگه هایی از تعجب داشت. صورتش
رو تو آینه کوچیک بالای سرش چک کرد.
-عجب تنبیهی! ببین با صورتم چیکار کردی!
مثل بچه های تخس گفتم:
خوب کردم.
یه ابروش خیلی بامزه بالا رفت، دیگه داشت قلبم برای بـوسـیدن گونهش بی پروا میشد. سریع از ماشین بیرون
پریدم و خم شدم توی ماشین.
-به همه سلام برسون. از عمو احمد هم از طرف من تشکر کن.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_65
کشیده و مهربون گفت:
-چشم بزرگیتون رو میرسونم.
خداحافظ آرومی گفتم؛ اما قبل از دور شدنم، مهربون با یه ته مایه خنده گفت:
-محیا؟
اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین و من میمردم قطعاً از این تلفظ اسمم از زبونش.
-جونم؟
انگار هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم که هر دولنگهی ابروهاش بااا پرید، یه جونم گفتن بود
دیگه. من به تلافی، بدتر نگاه منتظرم رو با یه لبخند پرمهر انداختم توی صورتش. بیهوا انگشتش رو محکم کشید
روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی با فشردن لبهاش روی هم سعی میکرد خندهش بلند نشه، تا من
دوباره دلم ضعف بره براش.
-حالا یک یک شدیم. برو تو خونه سرده.
قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنار خودم تازه داشتم اون روی دیگهش رو هم تجربه میکردم. محض اذیت
کردن، اخم مصنوعی کردم که خندهش رو کامل خورد و لحنش جدی جدی شد.
-ناراحت شدی؟
دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش از اینکه نگاهش روی من نیست تا بتونه ذوبم
کنه گفتم:
-خیلی دوستت دارم.
ساده گفتم؛ اما از ته قلب.
دستمال کاغذی توی دستش خشک شد، نگاهش روی صورتم نچرخید و عجیب بود قلبم بیقراری نمیکرد؛ انگار
دیگه حسابی کنار اومده بود با احساس هایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد. با یه نفس بلند به خودش
اومد و بین موهاش دست کشید و دستمال کاغذی توی دستش رو روی بینیم کشید.
-برو هوا سرده.
صداش کمی میلرزید. نمیدونم چرا حس کردم این جمله رو امر نکرده برای رفتن و مردد بود برای دور شدنم، من
هم با کمی مکث دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم. با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه
خداحافظی تکون دادم و زنگ در خونه رو فشار. در که با صدای تیکی باز شد، امیر علی دستش رو برام بلند کرد و
دور شد؛ من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم. درسته که امیرعلی هنوز با قلبم کامل راه نیومده بود؛ ولی شده بود یه دوست، یه دوست کنار واژه شوهر بودنش؛ برای همین هم خستگی اولین کلاسم که
بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شد و به هوا رفت.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_66
احوال پرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان، کنار میز تلفن
نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام. یه نوازش بیمقدمه و بی حواس اما پر از
مهر مادری که یادت بندازه صدساله هم که بشی هنوز هم واسه مامانت بچهای و خودت هم محتاج این
نوازش های گاه و بیگاه.
-آره اینجاست همدم خانوم. نه امروز کلاس نداشته، گوشی خدمتتون. از من خداحافظ، سلام برسونین.
تازه آروم گرفته بودم و مثل بچگیهام داشتم لوس میشدم که مامان گوشی رو گرفت سمتم و بلند شد، من هم
روی صندلی چوبی میز تلفن جانشینش شدم.
-سلام عمه جون.
-سلام عزیزم، کم پیدا شدی؟
-شرمنده عمه، کلاسهام این ترم اولی یکم فشردهست. من شرمندهم.
-دشمنت شرمنده گلم، میدونم. این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن،
من که باور نمیکنم خونده باشه.
خندیدم و شروع کردم روی دفترچه تلفن تبلیغاتی بانک بابا خطوط فرضی کشیدن و وای اگه مامان میفهمید برای
بار هزارم تذکر میداد که «این دفتر نقاشی نیست که هر کی با تلفن حرف میزنه یه اثر هنری از خودش روش جا
میذاره.» خندهم بیشتر رنگ گرفت.
-چرا عمه میخونه. من مطمئنم، حسابی درسخون شده.
عمه مهربونتر از صمیمیتی که من به خرج دادم گفت:
-شام بیا پیش ما، امشب امیرمحمد هم میاد.
احساس کردم توی صدای عمه یه شادی در کنار غمه، از این دیر اومدنها.
تعارف زدم با اون دلِ تنگم.
-مزاحم نمیشم.
-خودت رو لوس نکن ببینم. تو از کی تعارفی شدی؟
لبخندی روی صدام اثر گذاشت و تعارف من از همون اول هم آبکی بود.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_67
-چشم عمه جون، میام. من و تعارف؟ من رو که میشناسین، فقط خواستم یکم مثل این عروسها ناز کنم که
نگین عروسمون هوله.
مامان چشم غرهی ظریفی به من رفت تا خانوم بودن رو به من یادآوری کنه و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه
زد.
-امان از دست تو. به امیرعلی میگم بیاد دنبالت.
دلم پر میزد برای امیرعلی و دیدنش، لحظه شماری معکوس بود همیشه برای دیدنش و کاش هر روز میشد این دیدارهایی که الان خیلی دیر از نظر دلم اتفاق میافتاد؛ شاید اگه خودم برم زودتر میشد ببینمش.
-نه خودم میام، میخوام عصری بیام کمکتون. اون عطیه که فعلا خودشه و کتابهاش.
عمه صداش از تعارف صمیمی من ته مایه خوشی گرفت و با لذت گفت:
-ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای؛ ولی نه برای کمک بیا ببینمت.
-چشم.
-قربونت عزیزم، کاری نداری؟
-سلام برسونین. خداحافظ.
با خداحافظی عمه گوشی رو سرجاش گذاشتم، از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبتهای مادر و
دختری که آخرش ختم میشد به نصیحتهای مامان.
چون از همین اول داد زدم:
-مامان... مامان...
جواب مامان هم یک چیز بود اون هم اخم آلود.
-چه خبرته؟ مگه تو کوهی دختر؟ زشته.
من هم خندیدم و به جای مامان ادامه دادم:
دختر که نباید صداش رو بلند کنه.
مامانم سری تکون داد از روی تاسف. این قصهی هر روزهی ما بود و بعدش هم سیل نصیحت هایی که با خنده و توبیخ همراه بود و من عاشقشون، البته امروز یه اخطاریه هم داشتم بابت شیطنتی که توی صحبتم با عمه خرج
کرده بودم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_68
پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ میگرفتم تا بتونم برای تزیین سالاد شکل گلش کنم. کف آشپزخونه روی
روفرشی که عمه برام پهن کرده بود، نشسته بودم و چون تنها کمکی که از من برمیاومد درست کردن سالاد بود،
من هم دوست داشتم به نحو احسن انجامش بدم.
-باز حس کدبانو بودن تو رو گرفت؟
نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد.
-دخترم ی پا کدبانو هست.
برای عطیه چشم و ابرو اومدم که چشم غرهای به من رفت و خم شد و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد، آروم
پشت دستش زدم.
-یه ساعته دارم روش رو صاف و تزئین میکنم.
اخمی کرد.
-خب حالا. باز تو یک کاری انجام دادی!
عمه زیرِ برنجهاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد و نفسی از سر خیال راحت حاضر شدن غذاش کشید.
-طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه، تو چیکار کردی؟! چپیدی تو اتاق به بهونهی درس خوندن.
خندیدم که کوفتی زیر لبی به من گفت و بلندتر ادامه داد:
-نه خیر مثل اینکه توطئه عمه وبرادرزاده هست علیه من.
گل گوجهایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم و زیر لب گفتم:
-حسود.
پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت.
-چه خبره مامان، دو مدل خورشت درست کردین؟! کم این امیرمحمدت رو تحویل بگیر.
عمه گره روسریش رو مرتب کرد و نگاه از ما دزدید.
-نگو مادر، بچهم دیر به دیر میاد،نمیخوام کم و کسر باشه. میدونم خورشت کرفس دوست داره، برای همین کنار
مرغ براش درست کردم.
لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوند. تازه فهمیدم عمه با این کار میخواست حرف و غم ناگفتهی توی نگاهش رو از ما بپوشونه و غرور مادر بودنش رو حفظ کنه. عطیه که تازه کنار من روی زمین نشسته بود، با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخمهاش سفت رفت توی هم. با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون
اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر میکرد، با اخم به من نگاه کرد که لب زدم.
-اونجوری قیافه نگیر.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_69
بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی میکرد اشاره کردم، اخمهاش باز شد؛
اما با حرص شروع کرد به چاقو زدن روی پوستهای خیار. سینی رو از زیر دستش کشیدم و بلند شدم و ظرفهایی
رو که کثیف کرده بودم رو گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم.
-به به بلام به خانومای خونه. خسته نباشید.
همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شد و میوه ها رو از عمو گرفت، مثلا میخواست خودش رو لوس کنه و
این از قیافهش که برام چشم و ابرو میومد معلوم بود.
اما عمو احمد نزدیک اومد و روی موهای من رو بـوسـید.
-تو چرا دخترم؟ مگه عطیه چیکار میکنه؟
غرق لذت شدم از این بـوسه پدرانه و این بار من خودم رو لوس کردم، حق عطیه بود.
-کاری نمیکنم که، وظیفهمه عموجون.
عطیه که حرص میخورد گفت:
-راست میگه وظیفهشه. مهمون که نیست، وقتی بهش میگین دخترم.
عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه سوال قلب دلتنگ من رو پرسید.
-پس امیرعلی کجاست؟
-سلام
قبل از جواب دادن عمو، امیرعلی وارد آشپزخونه شد؛ بعد از سلام کردن عمه. نگاهش کمی بیشتر روی من موند و
لبخند زد:
خوبی؟
چه احوالپرسی قشنگی بود برام همین کلمه خوبی که با یه لبخند بود برای پوشوندن خستگیش و تزریق مهربونی
به من. همونطور که آخرین لیوان رو آب میکشیدم گفتم:
ممنون، خسته نباشید.
یه لبخند گرمتر بهم هدیه کرد، انگار با همین جملهی آخر که کمی ناز چاشنیش کرده بودم تونسته بودم خستگی
رو از تنش بیرون کنم.
نزدیکم اومد و دستش رو زیر شیر آب خیس کرد و کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب،
نگاهی به لباسش انداختم که یه لک روغنی بزرگ روش افتاده بود. بدون اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سر
بلند کنه گفت:
-لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم، یه آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_68 پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ میگرفتم تا بتونم برا
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_70
آروم گفتم تا حیای توی جمع بودنم حفظ بشه.
-فدای سرت، اینجوری که پاک نمیشه. برو لباست رو در بیار، بده برات بشورم لکش نمونه.
وقتی دید واقعا لکه با یه مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد.
-نه ممنون خودم میشورم.
لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم، مگه کوتاه بیاد.
-قول میدم تمیز بشورم، برو عوضش کن. به لحن خودمونیم لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست، دنبالش
رفتم. چند تقه به در اتاق امیرعلی زدم و با یاد حرف قبلی عطیه، چهار تا حرف خوشگل تو دلم نصیبش کردم.
-بیام تو؟
صداش رو شنیدم:
-بیا.
لباسش رو با یه تیشرت قهوهای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود، جلو رفتم و لباس رو گرفتم.
-صبر کن محیا، خودم میشورمش.
ابروهام رو بالا دادم.
-یعنی من بلد نیستم بشورم؟
کلافه نفسی کشید، انگار حرف اصلی بیخ گلوش مونده.
-آب حیاط سرده، دستهات...
نذاشتم ادامه بده.
-میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره، بعد بیرون آب میکشم.
خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدمهای سریع بیرون اومدم. کی میخواست این تعارفها رو تموم کنه؟
دلم صمیمیت میخواست، جوری که خودش بگه میشه این رو برام بشوری.
یقهی لباس رو به بینیم نزدیک کردم، پر از عطر امیرعلی بود. دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه، خوب
عطرش رو نفس کشیدم و بعد شروع کردم به شستن.
وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست، دستهای پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت
بتونم آب کشیش کنم. بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من باتعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پر
از لبخند عمیق بود با چاشنی تشکر و لب زد:
-امیرمحمد اینها اومدن
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_71
با یه دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رو درست گرفتم.
-از دختردایی ما کار میکشی امیرعلی؟
نگاهی به امیرمحمد انداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دستهاش توی جیب شلوارش.
-سلام. خوبین؟
کمی به نشونهی حرمت سر خم کرد.
-علیک سلام دختردایی. بابا بده خودش این لباس هاش رو بشوره،این وضع هر روزشه ها.
مشت شدن دست امیرعلی رو دیدم، لحن شوخ امیرمحمد میگفت قصد کنایه زدن نداشته؛ ولی امیرعلی حسابی
نیش خورده بود البته این رسمی پوشیدن امیرمحمد یه جور کنایه بود؛ چه اصراریه خونه بابا اومدن این قدر رسمی وشیک؟!
لبخندی زدم، تغییر حالت امیرعلی به چشم نیاد.
-خودم خواستم. مگه لباسش رو میداد، اگه هر روزم باشه روی چشمهام؛وظیفمه.
حالت امیرعلی تغییر نکرد و امیرمحمد لبخند معنی داری زد، ادامه این صحبت رو دوست نداشتم.
-نفیسه جون و امیرسام کجان؟
-زودتر رفتن تو خونه. امیرسام بی تابی می کرد، شیر می خواست.
سرم رو به نشونهی فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آبی که درست وسط حیاط بود، با یهحوضچه سنگی آبی فیروزهای. با رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال، امیرعلی تکیه از دیوار گرفت و اومد
نزدیک من.
-بده من، خودم آب میکشم برو تو خونه.
لحنش تلخ بود و صورتش پراخم، توجهی نکردم و لباس رو به دو طرف؛ زیر شیر آب پیچوندم. دستش جلو اومد و
نشست روی دستهام.
-میگم بده به من.
دیگه خیلی تلخ شده بود و تند، دستش هم میلرزید از زور عصبانیت.
نگاهی به چشمهاش انداختم، من گناهی نداشتم. با لجبازی و حرص گفتم :
-نمیدم.
دستش مشت شد روی دستم و باز من گفتم:
-خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط میخواست شوخی کنه.
نفس عمیقی کشید و من با دستم آب ریختم روی سر شیر آب که کفی شده بود و بعد آب رو بستم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan