💎 تو زندگی مشترک، تنها گفتگوی دو نفره میتونه منجر به حل مشکل و تعارض بشه.
💑 اما گفتگو کردن آداب و شرایط خاصی داره.
✅ توی یک گفتگو ، شما باید هم گوینده خوبی باشید و هم شنونده خوبی.
◀️ به خصوص خوب شنیدن را تمرین کنید.
✅ گفتگو فرصتی برای حل مسئله 🤝 است نه میدانی برای جنگ قدرت.
#مشاوره
#همسرداری
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_79 -پاشو لباس بپوش بریم دکتر، من خودم به دایی زنگ م
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_81
لبخند تلخی نشست روی صورتش.
-که اون هم همیشه من...
ادامهی حرفش رو خورد و پوفی کشید، نمیدونستم یه جمله اینجوری بهمش میریزه.
-بیخیال گذشته دیگه، باشه؟!
زل زد توی چشمهام.
-داره دوماه از عقدمون میگذره و من هنوز یه بار درست و حسابی نبردمت گردش.خب بابا دیگه نمیتونه مثل
قدیم سر پا باشه و کارها گردن منه. من رو ببخش محیا، نمیتونم دوران عقد پرخاطرهای برات بسازم مثل بقیه.دیگه حالا میترسم از پشیمون شدنت.
این دومین گولهی آرامش بود؛ یعنی الان نفسهاش بند شده بود به نفسهام که میترسید از پشیمونیم، که من
مطمئن بودم اتفاق نمیافته.
-همین که هستی خوبه. همین که حس کنم دوستم داری، لحظههایی رو کهباهات هستم برام میشه
خاطره. من نمیخوام مثل بقیه باشیم، میخوام خودمونباشیم. محیا قربون این گرفتار بودن و خستگیت.
تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده و صمیمیم و لب زد.
-خدا نکنه.
دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم:
-همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا میارزه. حاضرم همیشه تو خونه
بمونم و بیرون نرم؛ ولی تو باشی و فکرت مال من باشه. مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه؟
وقتی دلنگرانم میشی برام میشهخاطره.
لبخند محوی صورتش رو پر کرد و من حرف دلم رو ادامه دادم:
می دونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوستت دارم، همیشه با یه رویا خوابیدم، اینکه تو خسته بیای خونه. در دستها و
لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری؛ بهت بگم خسته نباشی یک کم هم غر بزنم چرا
لباست کثیف شده.
تلخندی زد و زیر لبی گفت:
-دیونهای؟! همه دنبال یه شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن
دستهای سیاه و لباس کثیفم رو داشتی؟
نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمههای ریز و سفید سرآستینش.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_82
-افتخار می کنم کنارت قدم بردارم؛ چون میدونم یه شوهر واقعی هستی که می تونم بهت تکیه کنم. داشتم ظاهر مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمیخوره، چیزی که من رو خوشحال میکنه اینه که تو با همون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم. خیالم راحته اگه جایی کارم گره
بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون میخرم اون
لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه در بیاری، میشه برام افتخار که برات مهم بودم.
دستش مشت شد بین دستهام و نمیدونم چرا کلافه شد و تو نگاهش کمی ترس نشست. نفس میکشید، عمیق
ولی آروم و شمرده. خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامانِ تازه رسیده میگفت:
-آقا امیرعلی پیش محیاست.
دستش از بین دستم کشیده شد و ایستاد، خیلی با عجله گفت:
-انشاءالله بهتر باشی... من دیگه برم.
حتی مهلتم نداد برای خداحافظی.
***
چند روز گذشته و من هنوز فکر میکردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت! حتی روز بعد فقط یه
احوالپرسی ساده ازم کرد که عوض خوشحال شدن دلم غصهدارشد. نمیفهمیدم چرا یه دفعه امیرعلی مهربون شده،
میشد امیرعلی قدیمیِ اول عقدمون؛ شاید اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد.
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بیحال بود، به خاطر سرماخوردگیِ چند روز پیش پلهها رو آروم آروم پایین
میومدم؛ با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
-علیک سلام عطیه خانوم، چه عجب یاد ما کردی؟
-علیک سلام عروس. بهتری؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟
-به کوری چشم تو حالم خوبِ خوبه. حالا فرمایش؟
-عرض کنم خدمتت که... حالا جدی جدی خوبی؟
-کوفت عطیه حرفت رو بزن. دارم از خستگی میمیرم، سه کلاس پشت سر هم داشتم الان تازه دارم میرم خونه.
-خب حالا کوه که نکندی.
پوفی کردم و چی میشد صدای امیرعلی جای عطیه تو گوشم طنین مینداخت.
-قطع میکنم ها.
-تو غلط میکنی گوشی رو روی خواهرشوهرت قطع کنی، بیحیا!
بلند گفتم و چند نفری نزدیک در خروجی سالن نگاهم کردن:
عطی
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_83
خندید و من این طرف خط سر بلند نکردم که نگاهی توبیخم کنه.
-درد، نگو عطی، آخر یه بار جلوی امیرعلی سوتی میدی. خب عرضم به حضورت که بااون اخلاق زمبهیت...
-بی تربیت
اینبار قهقه زد و من هم خط لبخندی رو لبم جا خوش کرد.
-مامان گفت فردا نهار بیای اینجا.
دلخور بودم از امیرعلی و یعنی دلم منت کشی میخواست؟!
-نه ممنون.
صداش من رو به باد تمسخر گرفت.
-وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز میکنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر.
وارد حیاط دانشگاه شدم و نگاهی به آسمون پرستارهی بالای سرم انداختم.
-کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم.
-من همین مدلی بلدم، میای دیگه؟
نفسم رو با صدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت. برای رفع دلتنگی که خوب بود این دعوتی.
-باشه ممنون، از عمه تشکر کن.
-خب دیگه خیلی حرف میزنی، از درسهام افتادم، اگه رتبهم خراب بشه امسال؛ گردن توئه.
-نه این که خیلی هم درس خونی.
-از تو درس خونترم. خداحافظ محی جون.
خندهم گرفته بود و خواهرشوهر بازیهای عطیه جاهایی به درد میخورد.
-خداحافظ دیوونه.
خودتیای گفت و تماس قطع شد.
از سرمای زیاد کمی توی خودم مچاله شدم و قدمهام رو تند کردم، کاش این سرما لااقل با خودش برف و بارون
می آورد. به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه رسیدم انگار همیشه تو این محوطه که پر بود از درخت کاجهای که توی
زمستون هم سبز بودند، بعد از کلاس همه اینجا کنفرانس میذاشتن. کلاً یه جلسهی دیگه بود بعد از درس، برای
گرفتن جزوه و تحلیلهای درسی دوستانه از حرفهای استاد. من هم که اون قدرها با کسی صمیمی نشده بودم که
تو این گفتگوها شرکت کنم؛ چون اغلب مجردها با هم همدل بودن یا هم دوستهایی که از دبیرستان با هم اومده
بودن دانشگاه؛ اما خب با همه هم در عین حال دوست بودم؛ اما فقط سر کلاس. نگاهم رو از همهمهی اطرافم گرفتم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم؛ ولی یه دفعه تحلیل رفت همهی توانم و امشب خدا آرزوم رو خودش از دلم
گرفته بود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_84
امیرعلی بود، آره خودش بود. باور نمیکردم اینجا باشه، متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه.
نفهمیدم چه طور شروع کردم به دوییدن و داد زدم:
امیرعلی؟ امیرعلی؟
صدام رو شنید و ایستاد، نگاه خیلیها چرخید روی من که مثل بچهها با هیجان میدویدم و خدا کنه این رفتارم از
سمت امیرعلی اخطار نگیره؛ دلم تنگ بود خب.
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم بهش خوردم، صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلکهایی رو که
من رو نشونه رفته بود؛ ولی مگه مهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود؟!
سرزنشگر گفت:
-چه خبره محیا.
یادم رفته بود دلخور بودنم، با لبخند یه قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم؛ چه قدر دلتنگ بودم براش.
-ببخشید دیدم داری میری، فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم. اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و سرش رو تکون داد و انگاری داشت افکارش رو پس میزد.
-خب راستش آره.
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:
-یکی از مشتریهامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود، زنگ زد اومدم اینجا. میدونستم امروز کلاس داری
گفتم منتظرت بمونم، با هم بریم؛ ولی اصلا حواسم به سر و وضعم نبود، کاش نمی....
صدای پر از تردیدش رو نمیخواستم، سر خوش پریدم وسط حرفش.
-مرسی که موندی با هم بریم.
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت:
-ماشین ندارم.
لحن امیرعلی کنایه داشت، خدا کی میرسید آخر این کنایههای پرسشی!
نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.
-چه بهتر با اتوبوس میریم، اتفاقا خیلی هم کیف داره.
نگاهش میخ چشمهای خندونم بود و نمیدونم دنبال چی!
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_85
-با این سر و وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟!
دستش رو رها کردم و یه قدم عقب عقب رفتم، امیرعلی ایستاد و نگاهش هزارتا سوال داشت و درعین حال منتظرواکنش من.
-مگه سر و وضعت چشه؟
جلو رفتم و شروع کردم به تکوندن خاک شلوار و لباسش.
-فقط یکم خاکی بود که الان حل شد، لک لباست هم که کوچیکه.
نگاهش مات شده بود و خودش ساکت. به دستهاش نگاه کردم.
-بیا یه آب معدنی بخریم دستهات رو بشور، بیا که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها.
نفس عمیق بلندی کشید و خیلی خاص گفت:
-محیا؟
لبخند نمیوفتاد از لبم و این محیا گفتنش قلبم رو به نفس نفس زدن انداخته بود.
-بله آقامون؟
سرش رو تکونی داد تا افکار هیچ و پوچش بیرون بریزه.
-هیچی، هیچی!
یه هیچی گفت با هزار معنی، یه هیچی که هزار حرف داشت. قدم تند کرد سمت سوپری نزدیکمون و من هم
دنبالش. یه شیشه آب معدنی کوچیک خرید و من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکهی سیاه و
چرب کف دستش که بیصابون پاک نمیشد از بین بره. دستهای خیسش رو تکوند که من لبهی چادرم رو بالا
آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش، خواست مانع بشه که گفتم:
-چادرم تمیزه.
صداش گرفته بود و کاش حالش کنار من خوب میبود.
-میدونم، نمیخوام خیس بشه.
-خب بشه مهم نیست. هوا سرده، دستهات خیس باشه پوستت ترک میخوره.
دوباره نگاهش شد و چشمهای من، از اون نگاههایی که قلبم رو بیتابتر میکرد و هزار تا حرف و تشکر داشت.
بیهوا دستهام رو محکم گرفت و من از این لمس دستهاش کمی لرزیدم.
-بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم؛ ولی لحنم تلخ نبود و بیشتر مثل بچهها گله کردم.
-چه عجب یادت افتاد! خوبم بیمعرفت.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_86
فشار آرومی به دستهام داد و من چرا داشت گرمم میشد.
-ببخشید، راستش من...
-باز چی شده امیرعلی؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و با ناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد.
-نه محیاجان، نه.
-پس چرا باز هم یه دفعه...
پرید وسط حرفم و این ته لبخندی که روی لبش نشست رو دوست داشتم، القای مهربونی بود.
-بهت میگم ولی الان نه. بریم؟
به نشونهی موافقت لبخند نصفه نیمهای زدم و همراه امیرعلی قدمهام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم
چون آخرین خط داشت میرفت.
مثل بچهها پاهام رو تکون میدادم و از شیشهی بزرگ به بیرون خیره شده بودم. همیشه اتوبوس سواری و دیدن
آدمها از این بالا در حالیکه مخلوط میشدی باهاشون از هر قشری و احترام میذاشتی به همه بدون اینکه بخوای
بدونی طرف مقابلت کی هست رو دوست داشتم. زیرچشمی نگاهی به امیرعلی که ساکت و متفکر کنارم نشسته بود
انداختم.
پرناز ولی آروم گفتم:
-امیرعلی؟
بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس و
مسافرهای کمترش گفت:
جونم؟
لبهام به یه خنده باز شد و یادم رفت چی میخواستم بگم، سوالم دیگه مهم نبود؛ برام مهم جونمی بود که
امیرعلی گفته بود و معنیش، عمیق لمس میشد از لحنش.
به خاطر سکوتم سر بلند کرد و با پرسش به چشمهام خیره شد. با صدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم
گفتنش؛ گفتم:
میشه دستت رو بگیرم؟
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش و به جای جواب، انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار
نرمی داد. هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهام هم خوشحالیم رو داد میزد، چه درخواست بیمقدمه و
خوبی کردم و چه قشنگ جوابم رو داد امیرعلی.
لب زدم:
-ممنون
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_87
نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شستش نوازش میکرد پشت دستم رو.
-من ممنونم
خواستم بپرسم چرا؛ ولی وقتی سر چرخوند، نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم، انگار هنوز هم فرصت میخواست برای سکوت پرفکرش؛ من هم سکوت کردم و لذت بردم از این سکوت و انگشت بیحواسش که دستم
رو نوازش میکرد.
***
بالشت رو پرت کردم سمت عطیه.
-جمع کن دیگه اون کتابها رو، حوصلهم سر رفت.
با ته مداد شقیقهش رو خاروند.
-برم کفگیر بیارم برات هم بزنیش سر نره؟
-بامزه.
خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت:
-ببینم تو امروز میزاری من چهار تا تست بزنم یا نه؟
-جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست بشو. تو که میخواستی کلهت رو بکنی تو کتاب، بیخود کردی
دعوتم کردی.
ابروهاش رو بالا داد.
-مگه من دعوت کردم؟ مامانم دعوتت کرده، حالا هم خفه ببینم چی به چیه. اصلا تو چرا اینجایی؟ پاشو برو پیش
امیرعلی.
نفسم رو فوت کردم بیرون و کمی روی بالشت پشت سرم لم دادم.
-نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه.
-خب برو پیش مامان و بابا.
-به زور میخوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن.
اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد.
-آخیش، پاشو برو شوهرت اومد.
لبخند دندوننمایی زدم و چقدر خوب که اومد، بعد از دیشب دلم تنگتر بود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_88
-چه بهتر، توهم اینقدر تست بزن که جونت درآد.
بالشتِ کناریش رو برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همونطور پا برهنه کف حیاط سرد دویدم و
بدون اینکه بپرسم کیه، زنجیر پشت دروکشیدم و در رو باز کردم. امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع
اومد تو خونه و در رو بست.
-محیا این چه وضعیه؟ تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری در رو باز کردی. اومدی و من نبودم، اونوقت قرار بود
چیکار کنی؟!
لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم. هی بلندی گفتم، روسری که نداشتم و بافت تنم هم آستین
سه ربع بود؛ واقعا اگه امیرعلی نبود باید چیکار میکردم؟! اون بود که محرم بود . لب پایینیم رو گزیدم و مثل
بچهها سرم رو انداختم پایین، راه فرار برای کار اشتباهم نبود.
-ببخشید حواسم نبود.
چونهم رو گرفت و سرم رو بالا آورد. نگاهش مهربون بود، مظلومنماییم کار خودش رو کرده بود.
-خب حالا، دفعهی بعد حواست باشه. حالا چرا پابرهنه؟ تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟
نگاهی به پاهام انداختم که بیجوراب روی موزاییکها کمی انگشتهام رو تکون میدادم؛ چون سرماش داشت به
ساق پام میزد و این رو چهطوری توجیه میکردم؟ هر چند این یکی توبیخش از سردلنگرانی بود و کمی ناز
کردن میطلبید.
-از دست عطیه فرار کردم،می خواست با بالشت منو بزنه.
تک خندهای کرد و من توی ثانیهای از زمین کنده شدم، تپش قلبم یکی درمیون شد و برای سبک شدن وزنم
دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با خجالت پیشونیم رو روی سرشونهش گذاشتم تا چشمهاش رو نبینم.
-سنگینم امیرعلی.
گونهی زبرش رو کمی روی موهام کشید و صداش خندون بود که خجالت من رو بریزه.
-آره خب؛ ولی همین یکباره، گفته باشم.
من از خجالت، بیشتر سرم رو توی گودی گردنش فرو کردم و اون آروم نزدیک گوشم گفت:
اونجوری پاهات یخ میکرد عزیزم.
قلبم آروم و قرار نداشت و با این همه نزدیکی مطمئناً امیرعلی حسش میکرد. همونطور که توی بغلش بودم من
رو به اتاقش برد و زمین گذاشت، من هم از خجالت جرأت سر بلند کردن هم نداشتم.
-من میرم بیرون لباس عوض کنی، میام.
-بمون محیا، بشین.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_89
شیطنت صداش بیداد میکرد و این امیرعلی امروز چهقدر عجیب بود و من با شرم نشستم و به بالشت پشت سرم
تکیه دادم. نگاهم رو دوختم به فرش و سر بلند نکردم، به خاطر هیجانی که به جونم افتاده بود شروع کردم به
شمارش گلهای ریز فرش.
-پاهات رو دراز می کنی؟
گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بیاختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی
پام، لبخندی روی لبش بود و من هنوز شوکه شده از کارهاش.
-اذیت میشه پات؟
هنوز این صمیمیتش باورم نمیشد! با صورت پررضایتی که به صورتش میپاشیدم فقط یه کلمه تونستم بگم.
-نه.
نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد.
-خوبه... راستش خیلی خستهم، از صبح زیاد ایستادم. بدت که نمیاد اینجوری یکم حرف بزنیم؟
اختیار زبونم دیگه دستم نبود، فقط میخواستم فداش بشم. با صدای گرم و آرومی گفتم:
-قربون اون خستگیت برم. اگه خوابت میاد...
انگشت اشارهش نشست روی لبم تا سکوت کنم، امروز واقعا از رفتارش گیج شده بودم .
-خوابم نمیاد، می خوام یکم باهات حرف بزنم.
نتونستم خندهی سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خنده باز شد، انگشتش رو بـوسهی کوتاهی زدم که
امیرعلی هم با یه لبخند مهربون جبرانش کرد .
-میذاری حرف بزنم حالا؟
لبهام رو مثل بچهها جمع کردم.
-ببخشید. بفرمایید، سرا پا گوشم.
کمی سکوت کرد، نگاهش به دیوار سفید روبهرو بود.
-شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت، وقتی اون حرف ها روز زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم؛ غرق خوشی شدم. درسته همهی اون بدبین بودنم خونهی بابابزرگ از بین رفت؛ ولی نمیدونم چی شد محیا که یه دفعه با خودم
گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچگی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده میگیری، با خودم
گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری. دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یه فکری به سرم زد.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄━═✿♡﷽♡✿═━┄
💌 #حدیـث_روز
✍ نبی رحمت (ﷺ):
.
💖کسی که مشتاق ⇦بهشت⇨ است در خوبی ها سبقت می گیرد💯👌🏻
.
📖 بحار، ج۷۴، ص۹۴
#ناشر_کلام_معصوم_باشیم🌹
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿☕
🌻ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻧﺴﺎﻥ،
💞ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ!
🌻ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ کسی،
💞دﺭ ﻣﺴﯿﺮﯼ کاﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ
🌻ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻔﺮ ﻭ ﯾﺎﺩﮔﯿﺮﯼ ﺍست...
💞خودت رو مقایسته نکن
😍روزتون زیبـاو سرشار ازمحبت🌻💞
@Maktabesoleimanisirjan
AUD-20210801-WA0015.mp3
2.67M
✅ صوت اول از جلسه ۱۱ حال خوووب رو تقدیم حضورتون میکنیم ان شالله استفاده بفرمایید
طبق معمول مسابقه هم که داریم😊
منتظر خلاصه هاتون هستین🌹