یه چیزی که نمیذاره دلمون با روحانی صاف شه
نبودن شماست حاج قاسم...♡
#حلالت_نمیکنیم
#عبرت_ایندگان
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از تو ما روز خوش ندیدیم💔
#حاج_قاسم
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح ریاست جمهوری حسن روحانی به پایان میرسه!
#میثم_مطیعی
#حلالت_نمیکنیم
#عبرت_آیندگان
مکتب سلیمانی سیرجان در اینستا؛
https://www.instagram.com/p/CSEm-kdorxn/?utm_medium=share_sheet
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_98 -ولله مامان نزاشت، هی گفت دردونهم سرش درد می کرد
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_99
محسن دنبالهی حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خندهش رو کنترل کنه و خندهای که یه ساعت تو دهنش
جمع کرده بود رو آزاد کرد.
چشمغرهای به محمد رفتم که گفت:
-خب راست میگم دیگه، دو دقیقه آروم بگیر باورکن بچه از اون موقع داره لالایی تو رو حفظ میکنه که هر دفعه
با یهصوت براش خوندی؛ به مغزش استراحت بده بچه میخوابه.
اینبار نشد که نخندم و توی سکوتشروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام.
-یکم هم آرومتر این بنده خدا رو تکون بده، بدنش رو گذاشتی رو ویبره. خدایی یکی تو رو اینطوری تکون بدهمیخوابی؟
از ندیدن امیرعلی، از نشنیدن صداش و از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سرمحسن خالی کردم.
-خب دیگه شما دوتا هم نمیخواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم.
امیرسام رو بـغـلکردم تا برم تو اتاق خودم بخوابونمش.
-اصلا از سر و صدای شما دو تانمیخوابه.
اخمهام رو به هم کشیدم و رفتم سمت اتاق.
صدای محسن رو شنیدم که به محمد میگفت:
ولله از اون موقع که ما حرفی نزدیم، تلوزیون هم که خاموشه، فقط خودش بلندگو قورت داده و لالایی می خونه؛
ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره. اونوقت خانوم میندازه گردن ما، دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده.
خندهم گرفته بود؛ ولی از زور عصبانیت، انگار در هر حالتی این دو نفر دلخور نمیشدن. اومدم چیزی بگم که بابا به
جای من و با اخطار گفت:
-محسن!
در اتاق رو بستم که صدای مامان رو شنیدم، کارش رو تو آشپزخونه تموم کرده بود و اومده بود توی هال.
-پس محیا کجاست؟
محمد جواب داد:
-هیچی، بچه رو برد تو اتاق که قشنگ لالایی مزخرفش رو بچه یاد بگیره. از من میشنوی مادر من برو امیرسام
رو نجات بده، اخلاق محیا دقیقاً مثل اون شبهاییه که آماده به حملهست.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_100
لبمو زیر دندونم له کردم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم. چشمهاش خمار
بود، میدونستم حسابی خوابش میاد؛ ولی نمیدونم چرا نمیخوابید! چرا میدونستم دلتنگ بود؛ دلتنگ آغـوش
امن و گرم مامانش و من هر چهقدر هم خوب این آرامش رو نمیتونستم بهش بدم.
نگاهم رو از صورت خواب رفتهی امیرسام گرفتم و نگاهی به ساعت انداختم، عقربههای ساعت دیواریِ شکل سیبم؛
هر سه موقع نگاه کردن من روی عدد دوازده بودن. یکی از دوستهام میگفت هر وقت عقربهها روی هم باشن
یعنی یکی به یادته، اونوقتها دل خوش میکردم که امیرعلی الان تو فکر منه؛ ولی حالا چی؟ دریغ از یه تماس،
پس واقعاً خرافات بود این حرفها.
بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم. انگشتم رو توی دست مشت شدهی کوچولوش جا کردم
و بـوسهی نرمی نشوندم روی انگشتهای تپلش؛ بیاختیار لبخند زدم و کلی قربون صدقه این کودکانههاش رفتم
که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ میکشید. اینقدر به امیرعلی فکر کردم و به صورت امیرسام زل زدم که
خوابم برد.
***
حسابی خونهی آقای رحیمی شلوغ بود و من حسابی کج خلق. اصلا فکر نمیکردم امیرعلی صبح هم خبری از من
نگیره، من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی میتونه این قدر بیمعرفت باشه. امیرسام رو که حالا
با دیدن مامانش و شیر خوردن آرومتر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یه اتاق خلوت تا به هوای امیرسام
بتونم تو تنهاییم به امیر علی فکر کنم و از دلتنگیهام کم.
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیرسام.
-شما محیا، خانومِ آقا امیرعلی هستین؟
با صدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم. این کی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم؟!
لبخند ظاهری زدم و تو دلم گفتم «خانومش رو خوب اومدی.»
-بله.
دستش رو جلو آورد برای آشنایی بیشتر.
-من مریمم، دخترعموی نفیسه جون.
دستم رو توی دستش گذاشتم.
-خوشبختم و تسلیت میگم.
صورتش که نمیگفت زیادی عزادار بوده؛ ولی باید از روی ادب این حرف رو میگفتم.
نگاهی به امیرسام انداخت.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_101
-دیشب با شما بوده؟
گونهی تپلی امیرسام رو نوازش کردم که نگاهش رو به من دوخت و مهربون خندید. خندهش رو جواب دادم و
گفتم:
-بله.
-پس حسابی اذیتتون کرده؟
-نه اصلاً، اتفاقاً آروم بود؛ ولی خودش اذیت شد؛ طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود.
-خوبه، معلومه یه میونه خوبی با بچهها دارین؛ برعکس من نمیتونم بیشتر از یه ساعت باهاشون کنار بیام.
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سراجبار بود و این حرفش دقیقا چه ربطی به من داشت؟!
-دوستش داری؟ چهطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم رو به مریم دوختم و بعد از یه سکوت کوتاه این دیگه چه سوالی بود؟!
-ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندهی مسخرهای سر داد و رو اعصاب نداشتهم رفت.
-امیرعلی رو میگم،باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بیاختیار چین خورد پیشونیم. اینبار لبخندش کشدارتر و با
صداتر شد، مراعات هم بد چیزی نبود وسط جلسه ختم.
-اینجوری نگاهم نکن، مگه امیرعلی راجع من باهات حرف نزده؟
قلبم هری ریخت و این جملهش اصلا معنی درستی، لااقل برای من نداشت. قیافهم سوالهام رو داد میزد و مریم
هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم، نگاهش رو دوخت به دکور کرم طلایی روبهروش.
-من همدانشگاهی امیرعلی بودم.شوهرت خیلی سر به زیر و آقا بود؛ ولی نمیدونم چهطوری من رو دیده بود و از
طرف یکی از بچهها پیغام داده بود برای امر خیر.
نه، دروغ بود، یه دروغ محض. احساس خفگی میکردم، امیرعلی و این حرفها؟
مریم ادامه داد و من سر تا پا گوش بودم با نفسی تنگ شده.
-خب من هم بدم نمیومد، یه پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه؛ ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش رو بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم. تو چهطوری کنار اومدی باهاش؟ همهی زحمتهای
درس خوندنش رو یه شبه فنا داد.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
-من کنار نیومدم.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_102
ابروهاش بالا پرید و نگاهش من رو نشونه رفت.
-یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
حرفهاش تو سرم حلاجی میشد و من حوصله یکی به دو کردنم نبود.
-نه منظورم اینه که امیرعلی خیلی خوبه، احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام.
یه ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد.
-آهان، خب خوشبخت باشین.
آرزوی خوشبختیش شبیه یه طعنه بود تا آرزوی واقعی. قلبم هر لحظه فشرده و فشردهتر میشد. بوی حلوا هم بلند شد بود. ته گلوم همراه بغض سنگین، طعم تلخی رو هم حس میکردم؛ تلخی آردی که قهوهای میشد و سوخته.
-محیا جان اینجایی؟
با اخمهای درهم به عطیه که سر تا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم که باعث شد از من به مریم، اون هم با کمی
تعجب نگاه کنه.
وقتی سکوتم رو دید گفت:
محیا امیرعلی بیرون کارت داره.
قلبم مشت شد و نفس کشیدن سختتر. الان اصلا دلم دیدنش رو نمیخواست؛ ولی بلند شدم و شاخکهای مریم
کنارم حسابی فعال بود. بیرون رفتم؛ اما اخم پیشونیم قصدش موندن بود و بس. امیرعلی رو دیدم که با لبخند
خستهای اومد سمتم.
-سلام.
نگاه پر از دلخوریم رو به چشمهاش دوختم و آروم گفتم:
-سلام.
-خوبی؟ امیرسام خوبه؟
دلم کنایه زدن میخواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود.
-بله خوبه، پیش مریم خانومه.
چشمهاش رو باریک کرد و زمزمه کرد، لحن دلخورم مطمئناً به چشمش اومد و خواست ندید بگیره.
-مریم خانوم؟!
اصلا حواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی و ممکنه نگاههای آقایون توی حیاط که دورتر از ما ایستاده بودن
روی ما باشه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_103
-بله مریم خانوم، عشق قدیمیتون. دیشب همهش اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه. چرا جلوی من نشون میدی
نمیشناسی؟ مطمئنی علت نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟
اخم کرد و چشمهاش گرد شد.
-محیا میفهمی چی میگی؟
لعنت به اشکهام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم. بیتوجه قدم تند کردم سمت کوچه و امیرعلی
دنبالم. پرچمهای سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود، سریع از جلوی چشمهای بارونیم رد میشدن.
وسط کوچه که خلوتتر بود دستم رو کشید.
-صبر کن ببینم، کجا؟ یعنی چی این حرفها؟
حسادت کرده بودم، آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی میخواست. تازه امیرعلی با من و دلم راه اومده بود.
فکر اینکه الان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخمهاش بشه سهم من، دیوونهم میکرد. دستم رو به شدت از
حصاردستش بیرون کشیدم.
-من میرم خونه.
عصبانی اینبار راهم رو سد کرد و سعی میکرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه.
-محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست، بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم؛ خوبه؟ بعد هم هر جا خواستی
خودم میبرمت.
دلخور بودم حسابی، شاید هم قهر نمیدونم. قدمهام رو بیتفاوت از حرفهای امیرعلی تند کردم سمت خیابون.
-نمیخوام، برگرد تو خونه.
اینبار عصبی گفت:
محیا!
ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون. لعنت به خیابون که یه تاکسی هم نداشت و من هر لحظه شدت
اشکهام بیشتر میشد.
بازوم کشیده شد، بهصورت برزخی امیرعلی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی ماشین و بعد با سرعت
سرسام آوری از خونهی آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم. باید میترسیدم ازش چون خیلیعصبانی بود؛ ولی حرفهای مریم و بیخبر بودن دیشبم از امیرعلی فقط حرصم رو بیشتر میکرد و اشکهام رو تازهتر. تو یه
کوچهی خلوت پاش رو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم و به روی مبارکم نیاوردم، گذاشتم
عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره خالی کنه.
-خب؟
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_104
صداش پرسشی بود و عصبانی؛ ولی من فقط سکوت کردم و سر به زیر، در حالیکه سنگینی نگاه امیرعلی روی
خودم قشنگ حس میکردم.
با دستش روی فرمون ضرب گرفت.
-محیا گفتم خب؟ علت این گریهها چیه؟
بغضم و همه حرفهایی که روی دلم سنگینی میکرد با هم ترکید.
-علت میخوای؟ از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرفهاشون روشن شد. تنها
علتت برای نخواستن من حرفهای نفیسه جون نبود، تو عاشق بودی.
از پشت اشکهام تار میدیدمش، میلرزیدم و امیرعلی هم هیچ کاری نمیکرد برای آروم کردنم و من بیشتر حرص
خوردم که به جای من، اون مثل طلبکارها زل زده بهم.
پوزخند پردردی زدم.
-مثل اینکه دیدن مریم خانوم، دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یه زنگ نزدی بهم، تو به جای من
پشیمون شدی.
مشت کوبید روی فرمون.
-خفه شو محیا.
جا خوردم، صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند.
-میفهمی چی میگی؟ من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی.
رفتار و حرفهام دست خودم نبود، نیشخندی زدم.
-احیاناً آقای رحیمی پسر که نداره، نه؟ خب البته شما هم حق به گردنتون بوده، بالاخره عموی مریم خانومه.
حرفم رو کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلندتر داد زد.
-بفهم چی میگی محیا. برادر نفیسه خانوم عزا داره، کلی هم سرش شلوغ، فقط خواستم کمکی کرده باشم همین.
-چه مهربون.
کلافه از زبون نفهمی من گفت:
-محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن. مریم چی بهت گفته؟
اشکهام تازهتر شد و انگار مریمش یادش اومده بود.
-پس یادت اومد مریم کیه؟
به اشکهام نگاه کرد و با بستن چشمهاش سر تکون داد.
-این اشکها برای چیه؟ باور کن اول اصلا منظورت رو نفهمیدم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_105
پربغض زمزمه کردم.
-عاشق بودی امیر علی؟!
چشمهاش رو روی هم فشار داد و من امروز زبون نفهم عالمم.
-نبودم محیا، نبودم. گریه نکن، حرف بزنیم.
با لجبازی گفتم:
-حالا چه فایده؟! دروغ گفتی بهم.
براق شد توی صورتم.
-من هیچ دروغی بهت نگفتم.
داد زدم و امروز دلم طلبکار بود.
-آره؛ ولی پنهون کردی، عاشق بودی و نگفتی. مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که برای من قصه کردی تا بهت نه بگم، از من نفرت داشتی، عمهمجبورت کرده بود بیای خواستگاریم. خواستی حرمت نگه داری، از مریم
کینه داشتی و من رو هم مثل اون حساب کردی، فکر نمیکردی من...
هق زدم، نمیفهمیدم چی میگم و فقط میخواستم خالی بشم.
صداش بالا رفت و بالاتر.
-دیوونه چی میگی؟
-حقیقت. آره من دیوونهم، یه دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکر هم نمیکردی. دلت پر زد برای مریمتدیشب؟
از لای دندونهاش غرید:
-چرت میگی.
سرم رو گذاشتم روی داشبورد.
-من رو ببر خونه.
بیتوجه به حرفم گفت:
-من عاشق مریم نبودم محیا، همهش یه دروغه محضه؛ اون عاشق من بود.
تلخ گفتم:
-عاشقی گـناه نیست امیرعلی که میخوای از زیرش شونه خالی کنی.
کوبید روی فرمون و من از جا پریدم.
-بذار حرفم رو بزنم.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_106
-حالا احتیاج به توضیح نیست. دیگه همه چی رو می دونم؛ چون عشقت پست زده بود با همهی کوتهفکریش ک، قیدازدواج رو زدی. میفهمم حالت رو، حالا میفهمم دلیل رفتارهای اولت رو؛ ولی دلیل بقیهی رفتارهات رو نه. ترحم کردی بهم امیرعلی؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم؟
با حرص لبهاش رو روی هم فشار میداد.
-بس کن محیا، بس کن.
-نمیکنم، بس نمیکنم امیرعلی. من عاشق بودم و هستم. می فهمی امروز با حرفهای مریم چی کشیدم؟ میدونی چقدر دیروز دلم هوات رو کرده بود میدونی چه قدر درد داره؟ فکر کنم دیروز چون تو مریم رو دیدی
دلت میخواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی بغلش کنی و آروم...
با جملهی آخرم دستش تا نزدیکی صورتم اومد؛ ولی مشت شد و نشست روی فرمون و من بیشتر وسط گریه داد زدم.
-بزن دیگه، چرا نمیزنی؟
با پیشونیش روی فرمون ضربه میزد و عصبی اسمم رو زمزمه میکرد. یه دفعه پرید و من با ترس به در چسبیدم، چشمهاش قرمز بود.
-به جون خودت، به جون خودم همهی فکرم دیروز پیش تو بود لعنتی. من اصلا مریم رو ندیدم، برای همین امروز از حرفت تعجب کردم.
خواستم چیزی بگم که دستش رو گذاشت جلوی دهنم و فشار داد.
-بزار حرف بزنم.
دستش داغ بود، نمیدونم چرا وسط دعوا دلم ضعف رفت برای بـوسیدن دستش؛ دیوونه بودم خب، یه دیوونهی
عاشق!
سکوت کردم و دست امیرعلی از روی صورتم کنار رفت.
-ترم آخر بودم که بین بچههای کلاس شایعه شده بود من مریم رو میخوام و بهش پیشنهاد دادم. من میدونستم مریم دخترعموی نفیسهست و اصلا نظری هم بهش نداشتم، فقط براش احترام قائل میشدم و هر وقت میدیدمش سلام میکردم؛ شاید همین هم دامن زده بود که پیش خودش فکرهای احمقانه بکنه. به پیشنهاد یکی
از دوستهام رفتم تا با مریم صحبت کنم، نمیدونم از کجا فهمیده بود این حرفها از طرف خود مریم پخش شده. اون روز مریم کلی عشوه اومد، به جون تو محیا من دوستش نداشتم؛ اون من رو دوست داشت و میخواست مثلا با
این کار بهم بفهمونه؛ اما من گفتم نمیخوامش و این بازی رو تموم کنه، قبول نکرد و تازه نفیسه هم شد واسطهش
و هی برام از مریم میگفت. رفتار مریم هم روز به روز دوستانهتر و خودمونیتر. میفهمی محیا؟ مریم صمیمی شده بود نه من.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_107
-تو که میدونی من اهل دوستی و این حرفها نیستم، تو که عاشقم بودی ازت بعیده؛ یعنی نشناخته
بودی من رو و عاشقم شدی؟!
چه حرفها میزد امیرعلی، عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت؛ قلب آدم هر لحظه ممکن بود بلرزه و
عاشق بشه، نمیشد؟ میشد و من چهقدر میترسیدم از این اتفاق.
امیرعلی با سکوتم ادامه داد.
-دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من فرقی نمی کنه برای خودش بد میشه. از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده، مریم هم چون فکر میکرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم؛ از شغل بابا و عمو جلوی دوستهاش میگفت و با صدای بلند میخندید. باز شایعه کرده بود که اون من رو نمیخواد وقتی
فهمیده یه زندگی ساده داریم اون هم پایین شهر. نفیسه هم که بعد از انصرافم همهش طعنه میزد، طعنههایی که
اینقدر تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواجکردن. همون حرف روز اولم، نه تو نه هیچ کس رو
یادته محیا؟ نتیجهی کارها و حرفهای همین مریم بود، نه عاشق بودن من.
گیج بودم و خجالتزده، نگاهم رو به دستهام دوختم و حرفهای کی درست بود؟
-مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟
مِن مِن کردم.
-گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو میدونسته جواب منفی داده.
پوزخندی زد و چه پردرد و من باید از شرم میمردم.
-خوبه، همون حرف لعنتی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه... و دیگه؟
سکوت کردم که گفت:
-اگه حرفهام رو باور نداری حاضرم باهاش رو در رو بشم و همین حرفها رو بگم تا بفهمی کی درست میگه و
راست.
به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی، اینبار بیشتر خجالت کشیدم و قضاوتی که خودم بیهیچ منطقی انجام داده
بودم.
صدام لرزید و باز هم گریه.
-من...
پرید وسط حرفم:
-از صبح دلم برات پر میزد. صدات کرده بودم ببینمت، به تلافی دیشب که نصفِ شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا
دم در خونهتون اومدم؛ دلم گرفته بود و حسودی کردم به امیرسام که کنارته.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan