🌱حـرفهای_ناب
🔝گذشته که گذشت و نیست، آینده هم که نیامده و نیست.
غصه ها مال گذشته و آینده است. حالا که گذشته و آینده نیست،
پس چه غصــــــه ای؟
تنها "حال" موجود است که آن هم نه غُصه دارد و نه قِصه. 😊
امیرالمومنین (ع) فرمود: در شگفتم از کسی که یأس پیشه می کند، در حالی که استغفــــار همراه اوست. 😯
🔻هر وقت غصـــــه دار شدید برای خودتان و برای همه ی مومنین و مومنات از زنده ها و مرده ها و آنهایی که بعدا خواهند آمد استغفار کنید. غصه دار که می شوید گویا بدنتان چین می خورد و استغفار که می کنید این چینها باز می شود. ✔
💕 میرزا اسماعیل دولابی 💕
@Maktabesoleimanisirjan
بزرگترین غایب حاضر مراسم تنفیذ امروز، #حاج_قاسم عزیز بود...
گرچه شهدا حاضرند و نظاره گر ما هستند، اما گوشه گوشه حسینیه امام خمینی(ره) جای خالی حاج قاسم احساس می شد...
خدالعنت کند آنان که تورا از ما گرفتند و آنان که سبب شدند دشمن جرات کند تورا از ما بگیرد...
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
♨️دعای ما برای او،به نفع خود ماست...
🔸 با اینکه میدانیم او [امام زمان عجل الله ] واسطهی بین ما و خداست، معذلک به فکر او نیستیم!
🔸ایکاش میدانستیم که احتیاج او به ما و دعای ما برای او، به نفع خود ماست؛ وگرنه قرب و منزلت او در نزد خدا معلوم است.
📚در محضر بهجت، ج٣، ص ٢٧٧
#برایظهوردعاکنیم
#اللهمعجللولیکالفرج
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@Maktabesoleimanisirjan
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر مشکلات امام زمان (عج) براے شما مهمتر از مشکلات زندگیتون نباشه ....👆
#سه_شنبه_های_مهدوی
#امام_زمان
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_107 -تو که میدونی من اهل دوستی و این حرفها نیستم، تو
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_108
لب پایینم رو گزیدم، شرمندگیم از حد هم گذشت. این حرفها معنیش همون دوستت دارم بود دیگه!
-ببخشید من خب... من دیشب خیلی دلتنگت بودم، صبح هم که زنگ نزدی من خیلی دلگیر شدم؛ مریم هم که...شرمنده.
نفس پر آهی کشید و حرفهام براشگرون تموم شده بود انگاری.
-محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همهی فکرهای بد و تردیدهام رو کنار تو دور ریختم، جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یه دید میدیدم. من بهت ترحم نکردم، من خودم هم احتیاج دارم به آغـوش گرمت که محرمه با تن و قلبم؛ میفهمی؟ من آرامش میگیرم از حضورت. من نفسم بند شده به نفسهات بیمعرفت.
حرفش رو ادامه نداد و عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرأت سر بلند کردن نداشتم. دونههای عرق هم
سُر میخوردن روی پشتم. اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بیپروا حرف میزد از رسم عاشقی کردن. سوئیچ رو سر
جاش کمی چرخوند و ماشین روشن شد.
-میبرمت خونهتون.
نتونستم چیزی بگم جز ببخشیدی که زمزمه کردم، انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم.
*
روی تختم وا رفتم. من و امیر علی بیهیچ حرفی توی سکوت از هم جدا شدیم و من چه قدر پشیمون بودم. چرا
ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه؟ خستگی از سر و روش میبارید؛ ولی نتونستم، نشد از سر خجالت.
وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجا میره؟ کلاً امیرسام رو هم فراموش کرده بودم که مثلا
سپرده بودنش به من اما خب الان برام مهم نبود، فقط حالا دلم امیرعلی رو میخواست.
باز هم گریه رو از سر گرفتم و باز هم از زور گریه پلکهام سنگین شد.
***
مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم. اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود و
حالا هم انگار نه انگار که به من چه دروغهایی گفته بود؛ پس یعنی هنوز امیرعلی رو میخواست و پشیمون شده
بود، فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونیِ روی قلبش رو کم کنه که باید اعتراف میکردم موفق
هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم و حتی از زور خجالت جرأت نمیکردم بهش زنگ بزنم؛
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_109
چون من داد زده بودم و تهمت، اون هم بدون اینکه بپرسم. خب دیروز حساس بودم و دلتنگ، سخت بود لمس عشقی
کنار عشق دیرینهم.
-خوردی دختر مردم رو، بسه دیگه.
به عطیه که تازه کنار من نشسته بود نگاه کردم.
-چی میگی تو؟
ابروش رو هشتی بالا برد.
-میگم مریم رو داری با نگاهت آتیش میزنی، چه خبره؟ چرا این قدر اخمو نگاهش میکنی؟
دوباره چشمغرهای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم:
-میشناسیش؟
عطیه متعجب از رفتارهای من پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و چونهش رو گذاشت روی زانوهاش.
-آره، دخترعموی نفیسهست.
-فقط همین؟
چشمهاش رو ریز کرد و نگاهش رو زوم کرد تو چشمهام.
-آره فقط همین، مگه قراره نسبت دیگهای هم داشته باشه؟
قبل از جواب من کمی فکر کرد و تند گفت:
-صبر کن ببینم. دیروز که یه دفعه با امیرعلی غیب شدین، قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی؛ چیزی بهت گفته
بود؟
اول نفس پرحرصم رو فوت کردم و بعد گفتم:
-عاشق امیرعلی بوده.
بلند گفت:
- چی؟!
نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد. خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گوییِمهمونهای جلسهی
سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ میشد.
-آرومتر، آبرومون رو بردی.
بیخیال از حرف من گفت:
-جدی که نمیگی؟!
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_110
نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونهش رو با پشت
انگشت اشارهم نوازش کردم.
-چرا، اتفاقاً خیلی هم جدیم.
عطیه مبهوت گفت:
-یعنی خودش بهت گفت؟!
نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدار نشه.
-آره خودش گفت؛ ولی یه جورِ دیگه. گفت که امیرعلی عاشقش بوده، برای همین من و امیرعلی دیروز با هم... با
هم دعوا کردیم.
نگاهش رنگ سرزنش گرفت.
-چه حرفها! تو که امیرعلی رو میشناسی اهل این حرفها نیست، تو چرا باور کردی؟!
بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود.
-دخترهی پررو، بگو پس چرا روز اول همهش از من و مامان احوال امیرعلی رو میپرسید جای اینکه گریه و غش
و ضعف کنه برای مرگ عموش.
اول باز هم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم؛ ولی بعد لبخند ملایمی روی لبهام نشست، اون عاشق بود نه امیر علیِ من، پس من پیروز بودم و حسادت باید سهم مریم میشد.
با نگاهی که پایین افتاده بود گفتم:
-امیرعلی خوبه؟
-هنوز با هم قهرید که این رو از من میپرسی؟
فقط سر تکون دادم به نشونهی مثبت.
-دلم براش تنگ شده.
- خب بهش زنگ بزن، چرا کشش میدی؟
بیفکر گفتم:
-دیروز امیرعلی برگشت خونهی آقای رحیمی وقتی من رفتم؟
-صبر کن ببینم، نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟
نه نداشتم؛ ولی این سوال از دیروز مغزم رو میخورد که بعد از من برگشته اونجا یا نه؟ شاید یکی از دلایل زنگ
نزدنم هم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه، حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی
امیرعلی فعال شده بود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_111
-نه خب...
سری از روی تاسف تکون داد.
-واقعا که خُلی محیا. نخیرم، دیروز که یه دفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد، حتی امروز صبح هم یه راست
اومد حسینیه.
دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لبهام اثر گذاشت. آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من با صورت جمع شده از
درد تند نگاهش کردم که اخم کرد.
-عقل کُل، حالا که خوشحال شدی یه زنگ به شوهرت بزن، قهر و دعوا بسه.
لب چیدم.
-روم نمیشه.
-خدا میدونه دیروز چه حرفها بار داداشم نکردی که حالا روت نمیشه.
-عطیه!
-عطیه و کوفت. من میشناسمت، اعصاب که نداری فکر حرفهات رو نمیکنی و همون اول میزنی جاده خاکی.
راست میگفت، باید روی این رفتارم تجدید نظر میکردم.
-خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟
با تخسی گفت:
-هیچی، بدو زود برو دستبوسی داداشم بگو غلط کردم.
چشمهام گرد شد.
-بیادب.
–خودتی.
صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه ختم سوم و
سخنرانی هیچی نفهمیدیم.
***
بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم، عجب خواب سنگینی داشت این بچه. چون همه بعد از جلسه میرفتن
سرخاک من مجبور شدم به خاطر امیرسام برگردم خونه و اون هم همینطور خواب بود.
موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و من چهقدر دلم
میخواست برم نزدیک و بغلش کنم و یه ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردن این قهری که حسابی به جای نیروی
دافعه، نیروی جاذبه و دلتنگیم رو بیشتر کرده بود.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_112
به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق، قلبم بیتاب شد و دلتنگ
برایشنیدن صداش. باز هم صدای بوق ممتد، بغض کردم و این دفعه دوم بود که جواب نمیداد؛ یعنی هنوز هم
قهر بود؟ کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم. روی گونه امیرسام رو که غرق خواب بود نوازش کردم.
با خودم ولی جوری که انگار امیر سام مخاطبم باشه زمزمه کردم:
-یعنی هنوز عموت باهام قهره؟ دلم تنگه براش امیرسام.
امیرسام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه کردم:
وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟!
دستم خواب رفته بود و گز گز میکرد ولی قبل اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم رو بلند کرد و بعد با
ملایمت گذاشت روی بالشت. تا خواستم چشمهام رو باز کنم و از مامان تشکر، روی پلکم آروم بـوسیده شد و
قلب من هری ریخت و تازه متوجه عطر امیرعلی شدم که همهی اطرافم رو پر کرده بود. دلم میخواست از هیجان
چشمهام رو روی هم فشار بدم؛ اما میفهمید بیدارم و اصلا دلم این رو نمیخواست. فکر میکردم اگه بیدار بشم
اخم میکنه و باز هم قهر.
نگاه سنگینش رو حس میکردم. دست آخر طاقتم تموم شد و آروم لای پلکهام رو باز کردم؛ امیرعلی نگاه از من
دزدید و من خجالتزده از یادآوری دیروز وبوسهی یواشکیش آروم گفتم:
-سلام.
نزدیکم نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به چشمهام دوخت.
-سلام.
با سر پایین افتاده سر جام نشستم و موهام رو زدم پشت گوشم.
-امیرعلی؟
سکوت کرده بود و انگار منتظر بود حرفم رو کامل کنم.
-ببخشید، معذرت میخوام. من...
-من هم مقصر بودم.
این وسط مقصر بودن امیرعلی برام عجیب بود و هنوز توی بهت بودم که گفت:
-ببخشید.
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_113
همیشه فکر میکردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن هیچوقت عذرخواهی در کار نیست، حالا
امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذرخواهی میکرد. لبخندی روی لبم نشست؛ دلش بزرگ بود
شوهرم.
-من هم یکم عصبی بودم و تند باهات حرف زدم.
با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که سر زبونم اومده بود، گفته بودم. باز هم طاقت نداشتم
به صورتش نگاه کنم و خیره شدم به انگشتهای گره کردم.
-این رو نگو بیشتر خجالتم میدی. من واقعا معذرت میخوام.
دستش اومد زیر چونهم و نگاهش خیره شد به چشمهام، یه لبخند مهربون همهی صورتش رو پر کرده بود که
بیاختیار من هم لبخندش رو جواب دادم و این هم شد خوشیِ آشتیکنون. چونهم رو از حصار انگشتهاش بیرون
کشیدم و بوسهای نشوندم روی دستش، اینبار به جای اعتراض لبخند کمجونی زد ونگاهش مات شد روی
صورتم؛ جوری که من رو میدید و نمیدید.
-نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده، اومدم دنبال امیرسام و بردنش.
سریع نگاهم رو چرخوندم روی جای خالی امیرسام. چین افتاد روی پیشونیم، دلخور بودن از امیرعلی؟! با این همه کمک؟!
-چرا آخه؟! امیرسام کو؟
-امیرمحمد بردش، خواب بودی نخواستم بیدارت کنم.
ناراحتیش دلم رو فشرده میکرد.
-چی شده؟
-من بابای نفیسه خانوم رو غسل دادم.
حیرتزده شدم از این بیمقدمه حرف زدنش و نگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده
بود و کلافه موهاش رو به هم میریخت. مطمئناً این کار رو هم فقط برای دزدین نگاهی که دلخوری توش داد
میزد؛ انجام میداد.
دستش رو محکم گرفتم و دلداری دادمش.
-امیرعلی نکن این کار رو، تو خوبی کردی، چرا دلخورن؟
پوزخندی زد پر از درد و پر از شکوه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan