─══━━━•⊰🔴⊱•━━━══─
⚠️خــواب با شڪم پُر باعث پیدایش:
۱_سـردرد
۲_بـےنشاطے
۳_احساس ڪسالت
۴_طعم نامطبوع در دهان
☝️البته خواب بلافاصله پس از شام نیز صحیح نیست
خوردن شام در ساعات اولیه شب توصیه میشود
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت81 حرفش به نظرم خیلی مسخره بود. گفتم: خانوم خودت میفهمی چی میگی؟ میگی من از خ
#به_وقت_رمان
#پارت82
-با هم چندتا مسافرت خارجی رفتیم. ترکیه، اردن، یکی دوبار هم امارات... .
ساکت شد. سادهام اگه فکر کنم رفته بودن عشق و حال. پرسیدم:
-رفتید چکار؟
یکم مِنمِن کرد. پیشدستی کردم و گفتم:
-رفته بودید دوره ببینید، دورههایی که با حمایت مستقیم صهیونیستها هدایت میشدن تا شما رو تبدیل کنن به پرستو!
سرش رو انداخت پایین و گفت:
-درست میگین.
از صندلیم بلند شدم و گفتم: برای امروز کافیه. وقتی مرخص شدی منتظرم برام توضیح بدی دقیقاً توی دورههای ترکیه و اردن چی بهت گفتن.
میخواستم برم که صدام زد:
-آقا! ببخشید، آخرش چی میشه؟
-بستگی داره به نظر قاضی. ولی یادت باشه، کاری که شماها میکردین خیلی بدتر از کار یه خانه فساد یا حتی یه فرقه ضالهست. توی همه کشورها، به شما میگن مجرم امنیتی!
قبل این که دوباره بزنه زیر گریه رفتم بیرون و تکیه دادم به دیوار راهرو. واقعاً ذهنم خسته بود. این روزا، صدای قهقهه ستاره توی یه گوشم بود و صدای گریه دخترهای باندش توی گوش دیگهم. همهشون توجیه میکنن که کمبود محبت و امکانات اونا رو انداخته توی دام ستاره، نیازشون به محبت و معنویت. یکی نیست بگه این همه آدم هستن که نیاز به محبت دارن، نیاز به معنویت و امکانات مادی دارن، چرا اونا نیفتادن توی این دام. آدم عقل داره، خوب و بد رو میفهمه. خودِ تو، تو مگه نیاز به محبت نداشتی؟ تو هم مثل اونا دختر بودی دیگه. خیلی چیزها رو هم کم داشتی توی زندگیت. اما چرا عاقبت تو به خیر شد و اونا به این راه کشیده شدن؟ اصلاً من چرا دارم تو رو با اونا مقایسه میکنم؟ تو کجا، اونا کجا... .
منصور هم که کلاً لال شده انگار. دریغ از یه کلمه. حتی وقتی اسناد و مدارکی که ازش داشتیم رو بهش نشون دادم هم هیچ تغییری نکرد. فقط دیشب، وقتی بهش گفتم خانم منتظری جریان یوسف رو فهمیده و این مدت با ما همکاری میکرده، رنگش عوض شد. سرخ شد و پوزخند زد. بعد هم گفت:
-من میخوام اریحا رو ببینم!
همین یه جمله فقط. با شناختی که از منصور دارم، تا نخواد هیچی نمیگه. اما خودش بهم یه کد داد: اریحا. شاید بد نباشه یه ملاقات با هم داشته باشن... .
***
در را فشار میدهم و با صدای نخراشیدهای باز میشود. از باز شدن در قدیمی و زنگزده زیرزمین، گرد و خاک در هوا پخش میشود. کلید چراغ کمنور زیرزمین را میزنم و در اثر غباری که در گلویم نشسته چندبار سرفه میکنم.
چشم آقاجون و عزیز را دور دیده ام که بلند شدهام. بعد از چند روز، تازه فهمیدهام اصلاً نمیتوانم یک گوشه بخوابم؛ مخصوصا که درد دندههایم با آن معجون گیاهی عزیز آرام گرفته؛ معجونی که هیچ داروی مسکن و ضدالتهابی به پایش نرسید! شاید هم کنجکاوی نسبت به گذشتهای که تمام نشده و در زندگی من ادامه پیدا کرده، من را به زیرزمین کشانده. زیرزمینی که تا من و ارمیا بچه بودیم، تابستانها به هوای خنکش پناه میآوردیم و محل بازیهای بیانتهای من و ارمیا بود؛ و قبلتر از آن، محل درس خواندن پدرم در تابستانها و آزمایشهای علمیاش. عمو صادق میگفت یک بار پدرم توانست یک تفنگ ساده و ابتدایی بسازد، اما موقع آزمایشش تیر دررفته و به دیوار سیمانی زیرزمین خورده و کمانه کرده. عمو صادق میگفت بخت با هردوشان یار بوده که قبل از اصابت تیر، پشت دیوار پناه گرفته اند و تیر آخرش بدنه فلزی یکی از کمدها را سوراخ کرده و آرام گرفته!
بوی نم و خاک زیرزمین را برداشته. الان دیگر فقط انباریست، زمانی که من و ارمیا در آن بازی میکردیم این طور نبود. تمیز بود اما باز هم هر از گاهی یک سوسک یا مارمولک در آن پیدا میشد. ارمیا اصلاً از حشرات نمیترسید، حتی یک بچه مارمولک را انداخته بود داخل بطری به عنوان حیوان خانگیاش! با این وجود هیچ وقت من را با سوسکها و مارمولکهایی که میگرفت دست نینداخت. همیشه خیالم راحت بود که ارمیا مثل بقیه پسربچهها نیست که از انداختن سوسک در دامن یک دختر و شنیدن صدای جیغ و گریهاش لذت ببرد!
از ترس حشرات زیرزمین، با احتیاط قدم برمیدارم. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ میکشیدم میخندید و میگفت: "نترس، تو دهنش جا نمیشی، نمیتونه بخورتت!"
خیلی از اسباببازیهایمان اینجاست. اسباببازیهایی که در اصل متعلق به عموها و عمهها بوده اند و بعد به من و ارمیا رسیدند؛ از جمله اسب سبزرنگ و چرخدار پدرم که همیشه من روی آن سوار میشدم و ارمیا طنابش را میکشید. روی اسب را یک لایه خاک گرفته است. کنارش هم یک کیسه پلاستیکی پر از اسباببازیست. دوست دارم مثل بچگیمان یکباره و بیملاحظه کیسه را روی زمین خالی کنم و شیرجه بزنم وسط اسباببازیها، اما از ترس سوسک یا مارمولکی که ممکن است داخل کیسه باشد، دست به آن نمیزنم.
#رمان_شاخه_زیتون
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت جالب فرمانده گردان کرار یگان امنیت شهر همدان با خانم چادری همراه همسرش...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین » 📖 روایت «هزار و دوازدهمین نفر» 🔻این قسمت: تامرزشهادت آشنایی من
« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »
📖 روایت «هزار و دوازدهمین نفر»
🔻این قسمت : چاله چوله
با سردار در ماشین بودیم و ارتش عراق یکسره بر سر ما آتش می ریخت؛ آتشی که زمین را تکان می داد.
رانندگی در آن شرایط بسیار دشوار بود.
راننده دست پاچه شده بود و ماشین را در چاله چوله ها می انداخت.
در همین شرایط ناگهان حاج قاسم گفت: وایستا، برگرد عقب.
راننده پرسید: چرا؟
با خنده گفت: چون اون یه چاله رو یادت رفت.😅😅
#حاج_قاسم
#ایران
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
👆با ماهمراه باشید با هر شب یک خاطره
ناب از ســـرداردلهــا ازکتاب 📖 روایت
•●"#هزار_و_دوازدهمین_نفر"●•
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
تقدیم به حاج قاسم عزیز 🌹:)
روزبه چشمی گل دیروز را تقدیم سردار کرد
#حاج_قاسم
#جام_جهانی
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
← #استوری|❁
←مننوکرِلاابالیُ،آقا تو:)💔
#حاج_قاسم
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
🌸🍃🌸
#صبحدم
❣بسم الله الرحمن الرحیم❣
💙🍃يادخدااااااا
🌻ارام بخش دلهاست
🗯🍃در هر ثانيه
🌻صــدايـش بــزن
❤️🍃روزت رامتبرك كن
🌻با نام و ياد خـــدا
🌸🍃خـدا صداى
🌻بندهايش را دوست دارد
یکشنبه ۶ آذر ماهتون منور به نورالله💕💕💕
⚡️🍃اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَالِمُحَمَّد
*الهی به امید تو💚*
[ #صبحتون.بخیر☺️✨]
#صبحتون_بخیر🌤
#خداےمن
#سلام
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan