🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
#ارسالی_اعضا
#داستان_من_و_خواهرام1😔
یاس عزیزم سلام میدونم دلت مهربونه و با خوندن داستانم حتما ناراحت میشی و کانال میزاری ولی میخام با این حال ازت خواهش کنم داستان منو آبجیام حتما تو کانالت بزاری
پدرم رو بچگیام از دست دادم یادمه یه روز که از مدرسه برگشتم دیدم در خونمون یه عده آدم جمع شدن و صدای گریه مامانم تا سر کوچه میومد
وحشت رفتم خونه...
پدرم رو از دست داده بودم و من شوکه از این خبر بودم
با اینکه بچه بودم ولی در اون لحظه ، هم از دست دادن پدری که همیشه مریض بود ناراحت بودم هم به این فکر میکردم که حالا چه کسی میخواد مخارج ما را بده
صدای پچ پچ خانمهای توی مجلس که برای همدیگه تعریف میکردند که خدا بیامرز پسر هم نداشت رو میشنیدم
ما سه خواهر بودیم دو خواهر بعدیم هر دو عقب افتاده ذهنی بودند
زندگی تو شهرهای بزرگ خیلی راحتتره میتونی خیلی راحتتر کار پیدا کنی
ولی تو شهرستان کوچیک ما کار پیدا نمیشه
مامانم به هر مصیبتی بود ما رو بزرگ کرد
روزی نبود که اشک مادرم رو نبینم همه امیدش به من بود
وقتی سن ازدواجم شد با پسر یکی از آشناهای دورمون ازدواج کردم
اون شوهر خوبی بود
گاهی خواهراش پرش میکردن و میگفتن منو طلاق بده
چون میترسیدن بچههامون مثل خواهرهای من عقب افتاده ذهنی بشن
خدا خواست و همه بچههام سالم بودند
هم از لحاظ ذهنی هم از لحاظ جسمی
زندگی بهمون روی خوش نشون داده بود
تا اینکه یه روز مامانم خوابید و بیدار نشد
دلم خون بود برای مادرم
مادری که یک روز خوش تو زندگیش نداشت
نه دلم میومد خواهرهامو آسایشگاه روانی ببرم و نه میتونستم نگهشون دارم
وضعیت مالی من و شوهرم چندان خوب نبود
به هر زحمتی بود همسرمو راضی کردم آبجیامو خودم نگهدارم
خواهر وسطیمون قیافه چندانی نداشت و کمی عاقلتر بود ولی طفلک خواهر کوچولوی بیچاره من به سفیدی برف بود
موقعی که خواب بود اگه نگاش میکردی اصلاً فکر نمیکردی این دختر زیبا عقب افتاده ذهنی باشه
از موقعی که خواهرهام خونه ما اومدن برکت زندگیمون زیاد شد
ولی خواهر شوهرهام شمشیرو از رو بسته بودن
هر روز دعوا و بحث میانداختن و میگفتند که خونه برادر ما شده دیوونه خونه
من دلم از حرفاشون میشکست
خودم یه دختر و یک پسر دارم
دخترم هنوز بچه بود
ولی با همون بچگیش من دلداری میداد و نمیذاشت من غصه بخورم
۷_ ۸ ماهی که گذشت با همه بد اخلاقیهای شوهرم مقاومت کردم و نذاشتم خواهرهامو به آسایشگاه ببره
ولی بعد یک مدت متوجه شدم شوهرم رفتارش خیلی فرق کرده
خیلی به ثنا و نسا محبت میکرد
براشون آبمیوه میخرید باهاشون بازی میکرد و من به خیال خودم گفتم این دوتا طفل معصوم محبتشون تو دلش افتاده و خدا رو در نظر گرفته
خیلی خوشحال بودم تا اینکه کم کم نسا مریض شد
همش مسموم میشد
همش عقق میزد بیقراری میکرد
هذیون میگفت
به تنگنا اومده بودم
درسته خواهرهام عقب افتاده ذهنی بودند ولی ناآرام نبودند
یه روز دیگه نسا از بی خالی زمین گیر شد با وجود مخالفت شدید شوهرم میگفت بچس هله هوله خورده مسموم شده خودش خوب میشه ولی یواشکی دکتر بردمش .....
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
عادت خوب اعضا
سلام عادت خوب منم اینه ک اصلا کینه ب دل نمیگیرم دنیا دوروزه ارزششو نداره دوری کنیم
و #عادت خوب همسرم اینکه همیشه موقع خواب حمدو توحید یا ایت کرسی میخونه بلند❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
داستان_منو_خواهرام2
دکتر از علائم ظاهری نسا چیزی نفهمید
برای همین هم چند آزمایش برایش نوشت
از خورد و خوراکش پرسید
ولی من گفتم که از همان چیزهایی میخوره که برای خودمان میپزیم
ناگهان دکتر گفت دارویی چیزی مصرف میکنه
گفتم که هیچ دارویی مصرف نمیکنه
دکتر گفت به جز مسمومیت و بیقراری آیا علائم دیگری دیدهام یا نه
اولش گفتم نه هیچی ندیدم
فقط زود به زود مسموم میشه
دل درد میگیره
ولی یادم افتاد که دوره ماهانهاش هم جدیداً پس و پیش میشه
خونریزیهایش کمتر از ماههای گذشته است
دکتر تو فکر رفت و گفت
__ اگر ناراحت نمیشید میخوام معاینهاش کنم
از این حرف دکتر خیلی پریشان شدم
دکتر معاینه کرد و تو فکر فرو رفت
و بعد گفت
به نظر میاد کسی از خواهر شما سو استفاده میکند
با این حرف دکتر انگار یک سطل آب داغ روی سرم ریختند
به قدری که بیحال روی زمین افتادم
دکتر که حال منو دید کمکم کرد بشینم
شکلاتی به من و نسا داد و گفت
ببینید خانم محترم احتمال بارداری خواهرتون هست
براش آزمایش مینویسم
ولی حتی اگر باردار هم نباشند قطع به یقین کسی از وضعیت ایشون سو استفاده میکنند
شما باید بیشتر حواستون به این بچه باشه
گفتم خانوم دکتر خواهرامو جایی نمیبرم
همیشه جلوی چشمام هستن
به جز من و همسرم ...
یک لحظه ساکت ماندم حتی تصور اینکه همسرم دست درازی کرده باشه منو میکشت
آشفته و پریشان آزمایش دادیم و متاسفانه جواب آزمایش مثبت بود
من امانتدار خوبی نبودم
نسای بیچاره من تحمل علایم بارداری رو نداشت
تصمیم گرفتم به هیچ کس حرفی نزنم و اون فرد بی وجدان رو پیدا کنم
چند روزی بود که شوهرم زیر نظر داشتم و اون مثل هر روز به نساو ثنا محبت میکرد
داشتم از اضطراب میمردم ولی هیچ رفتار مشکوک دیگه ای نمیدیدم
حتی چند بار به بهاناهای مختلف از خونه زدم بیرون و یواشکی دوباره برگشتم قائم شدم تا بفهمم چخ خبره ولی هیچی ندیدم شوهرم واقعا بی تفاوت بود و مثل هر روز حواسش بود که نسا و ثنا کار خطرناکی نکنن
تا اینکه یک روز که یواشکی تو کمد قایم شده بودم دیدم برادر شوهرم.....
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#بوسه_شیرین_اعضا
سلام یاس جون ممنون از کانال خوبتون منم میخام اولین بوسه که نه ولی یکی از بوسه هایی که خیلی شیرین تر از همیشه بود براتون بگم ما کاشان زندگی میکنیم و شوهر واسه چند وقت رفت تهران کار کنه بعد یه شب که میخواست بیاد بهش گفت دم در که رسیدی زنگ خونه رو نزن به خودم زنگ بزن درو باز کنم چون با مادر شوهرم تویه خونه ایم اگه زنگ درو میزد اونا میفهمیدن بعد زنگ زد به تلفنم منم رفتیم برو براش باز کردم همونجا آقایی بغلم کرد یه بوسه از لب گرفت هرچی می گفتم ولم کن ول نمی کرد که یهو مادر شوهرم یه صدایی از خودش درآورد دوتامون سرخ شده بودیم از خجالت ولی خیلی خوش مزه بود بعد دوماه ندیدن هیچ وقت یادم نمی ره همیشه با آقایی در موردش صحبت میکنم اونم میگه خیلی خوب بود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زندگی عشقی اعضا....❤️ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#زندگی_عشقی_اعضا
سلام یاس جونم خوبین
واقعا خسته نباشید کانالت معرکه س
من تنها کانالی ک بعشقش میام تلگرام آخه باردارم و نباید زیاد گوشی دست بگیرم.ببخشید هم دیر وقته پیام میدم
راستش منم خاستم قصه عاشق شدنمو بگم.من یه دختر روستایی ساده ولی فوق العاده درس خون بودم ک غرق دنیای شاد زندگیمون تو خانواده معمولی با پد ر و مادری مهربون و زحمتکش و خاهرای مهربون و برادری دلسوز بودم
سال دوم دبیرستان بودم ک پسر ِ پسر عمه م پا پیچم شد ما روابط خانوادگی و فامیلی خیلیی صمیمی با همه داشتیم علی الخصوص اینا چون عمه م فوت شده بود و اینا خیلی با ما رفت امد داشتن
خلاصه اینقد رفت و امد و جواب ن شنید ک شد سال پشت کنکور من سال ۸۷ تمام ذهن منو درگیر کرده بود با کارهاش عصبی میشدم ازش بدم میومدم چون تا اونموقع فقط ب چشم پسر عمه بود ن شوهر
تا اینک کم کم دلمو برد اینقد اینو اون واسطه کرد تا باهم دوست شدیم منم بشدت با خواهراش جور بودیم و مدام پیش هم بودیم
از همون اول دوستی بهم زنداداش میگفتن
خلاصه من دانشگاه قبول شدم یه شهر دورتر و اونم از سربازی اومده بود و کارمند بود
شرایط ش برا ازدواج خوب بود همه جوره همو میشناختیم و هرروز ک میگذشت من عاشقش میشدم
تو کل خانواده و فامیل فهمیدن هیچکس باهامون مخالف نبود ترم ۴ دانشگاهم ک تموم شد عقد کردیم و سال بعدش عروسی
همه چی خوب بود بجز یه چیز اینکه هیچوقت کنارهم نبودیم حتی یه تفریح یا خرید ساده همه کنارمون بودن و ما دور میشدیم ازهم
یکسال بعد عروسی فهمیدم باردارم وآخر سال ۹۱ دخترمون بدنیا اومد ولی اون همچنان کنار دوستانش بود و من تنهای تنها
کم کم بحث هامون شروع شد بحث هامون دیگ شد دعوا و قهر و کتک کاری و...فوق العاده آدم دهن بینی بود علی الخصوص از طرف جاری م ک این جونش براش میداد چون فامیلشون بودن ازطرف مادری و همش ب شوهرم میگفت ب زنت رو نده نذار بره دانشگاه ک بخاطر حرفش دو ترم نرفتم
و بارداریم و... ک خیلی سر حرفهای اون منو اذیت کرد انگار کلا یادش رفته بود اون بود اومد طرف من و ۳ سال طول کشید تا جوابش بدم
دخترمون شد ۲ سال و بماند ک این هیچوقت براش پدری ک بفکر لباس و خوراکش باشه نبود چون جاری م همیشه میخاس اقتدار داشته باشه و با اومدن من یهو انگار نابود شده بود چون تک عروس بود تا ۱۵ سال و مدام تو گوش همسرم حرف پر میکرد و اینم گوش ب فرمانش..
روزها و شبها با دعوا ی ما میگذشت و چیزی درست نمیشد تا دخترم مریض شد و تو سن ۳ سالگی درعرض ۲۰ روز فوت کرد
داغ سنگینی بود و غیر قابل تحمل برام
البته سال قبلش پدرم هم فوت شد ک هیچکدوم اینها رفتار این مرد رو با من عوض نمیکرد
تنهای تنهای تنهاشدم تنها امیدم دخترم هم دیگ نبود
دلیلی برا زندگی نداشتم
تا اینک بخاطر حرفاای جاری م شوهرم حرف طلاق زد و با مخالفت های شدید روبرو شد ولی چ فایده وقتی بهممبگفت هبچوقت عاشقت نبودم و تو اجبار خانواده م بودی..
جداشدیم و بعد سه ماه با خاهر زاده جاری م ازدواج کرد و غصه تمام زندگی منو گرفت
منم سرکار رفتم و تونستم ی خونه نقلی بخرم
بعد ۴ سال مردی اومد تو زندگیم ک همه چیزو عوض کرد زندگیم رونق گرفت البته با یه ازدواج سنتی
و الان همون مرد ک جونم براش درمیره و اون عاااااشقمه واقعا 😘😘پدر بچه ای ک تو شکممه😍😍
نمیدونم شاید بعد اونهمه سختی و رنج و دوری از خانواده م و عذابهایی ک کشیدم خدا همسرمو ب شکرانه بهم داد ..من اونموقع عاشق شدم ولی همسرم نبود اینبار خدا این مرد تو زندگیم قرار داد و عاشقی رو یادم داد..
برا همه تون آرزوی خوشبختی میکنم
انشالله همه مامان ها بسلامت نی نی هاشون بدنیا بیارن منم همینطور
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران.....
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
باران..... گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
حرفي نزدم ديگه ولي توي ذهنم كلي سوال بود…نمي تونستم هم چيزي بپرسم، چون جوري جوابم رو داد كه ديگه راه هر سوالي رو بسته بود…منم سعي كردم كنجكاوي نكنم ، كه يه وقت ناراحت نشه…خلاصه رفتيم سمت خونه ، زماني كه رسيديم مريم زنگ زد به امير و نشست كنار من و شروع كرد صحبت كردن …بعد از سلام و احوال پرسي گفت
+امير باران خانم هم از گچ پاش راحت شد …
نميدونستم اون از اون طرف چي گفت كه مريم گفت
+الان هنوز آمادگي نداره … عاخه پاهاش خيلي جون نداره … منم نزاشتم بره خونه گفتم تنها نبايد بمونه … گفتم پيش خودمون باشه كه حواسمون بهش باشه ازش مراقبت كنيم اتفاقي واسش نيوفته …خودش كه كلا بيخيال خودشه و از جونش انگار سير شده …گفتم ازش مراقبت كنيم تا كامل خوب بشه كه توي چند روز اينده با بچه ها دور هم جمع بشيم ، باران رو به بچه ها معرفي كنيم…
بازم يه عالمه سوال توي ذهنم نقش بست…يكمي ديگه مريم با امير حرف زد و قطع كرد گوشيو…..
همين كه قطع كرد گفتم
-به كي قراره منوو معرفي كنيد؟!
+با امير قرار شد تو كه خوب شدي يه مهموني بگيريم ، يكمي دور هم جمع بشيم ، خوش بگذرونيم …به دوستامون هم معرفيت كنيم…
-اهان…ولي من اصلا اهل مهموني اينا نيستم ، حوصله هم ندارم…
+وااااي يعني چي حوصله ندارم؟! اين حرفا چيه؟! جووني، بايد جووني كني…نكنه ميخواي بشيني ماتم بگيري، واسه رفتن فربد
-خوب نه ، ولي واقعا حال و حوصله ندارم…
+بيخود…الكي فاز برندار…قراره تازه كلي خوش بگذرونيم…
حتي حوصله اينكه بخوام باهاش بحث كنم رو نداشتم …لبخند شل و بي حالي زدم ، و ديگه هيچي نگفتم
شب امير اومد خونه و منو ديد و گفت
+بههه بهههه باران خانوم …مباركه …به سلامتي ايشالا ديگه مشكلي واست پيش نياد و فقط خوش بگذروني و عشق و حال كني…
-ممنونم
رو كرد به مريم و گفت
+خوب به دخترمون برس كه قراره بچه ها رو جمع كنم …
نميدونم چرا استرس گرفته بودم …حالم يه جوري بود ولي نميدونستم چرا…خبر نداشتم قراره چه اتفاقي بيوفته ولي خوب ميدونستم حرفاشون طبيعي نيست..ولي نميدونستم قراره چه اتفاقي بيوفته…همش با خودم فكر ميكنم كاش زودتر ميفهميدم و به خودم ميومدم ولي حيف كه دير فهميدم و زماني فهميدم كه ديگه كار از كار گذشته بود….
حدود دو سه روزي گذشت و مريم مثل همون موقع كه پام توي گچ بود بهم رسيدگي ميكرد…منم ديگه پام بهتر شده بود…و كم كم و اروم اروم ميتونستم راه برم…سعي ميكردم يكمي توي كاراي خونه بهش كمك كنم ، كه يكمي حس سربار بودنم از بين بره…
كلا درس و مشق و مدرسه رو هم به فراموش سپرده بودم …اصلا ديگه حتي بهش فكر نميكردم…
گاهي به فربد فكر ميكردم و واسه اينكه خودم رو اروم كنم ، به خودم دلداري ميدادم و ميگفتم اون اصلا عشقي به تو نداشت چون اگر عشق داشت انقدر راحت ازت نميگذشت و بيخيالت نميشد…حداقل اجازه ميداد حرف بزني…از خودت دفاع كني…ولي در كمال نامردي هر چي دوست داشت گفت و رفت …حتي وقتي ميخوان يكي رو اعدام كنن ميزارن اخرين حرفشو بزنه ولي حتي نزاشت من اخرين حرفمو بهش بزنم …
با اين حرفا سعي ميكردم خودم رو اروم كنم و سعي ميكردم فراموشش كنم ، ولي بازم گاهي دلم حرف حاليش نميشد و واسه فربد تنگ ميشد…كلي سعي ميكردم جلوي خودم رو بگيرم و بهش زنگ نزنم ولي گاهي ميزدم و هم چنان گوشيش خاموش بود…
ديگه مطمئن بودم كه منو نميخواد…منم بايد فراموش ميكردم اون چند ماهي رو كه اين ادم توي زندگي من بود…
خلاصه يه هفته ديگه هم بدون هيچ اتفاق خاصي گذشت … مريم و امير هم خيلي عادي رفتار ميكردن ، و فقط بهم محبت ميكردن …اواسط هفته بود كه امير از سركار اومد و بعد از سلام و احوال پرسي نشست و گفت
+بچه ها اخر هفته مهموني دعوت شديم
مريم با ذوق دستاشو كوبيد بهم و گفت
+ايول خيلي دلم ميخواد مهموني ميخواد…
منم لبخند كمرنگي زدم و از عمد گفتم
-خوش بگذره بهتون
امير اخماشو كرد توي هم و گفت
+خوش بگذره بهمون؟! تو چي پس؟! قراره با هم بريم…تورو ميخوايم يه اكيپمون معرفي كنيم …انقدر ازت تعريف كردم همه منتظرن تورو ببينن…
-ممنونم ازتون كه انقدر همش به فكر من هستين، ولي من به مريم جون هم گفتم من نه اهل مهموني و اينا هستم ، نه حال و حوصلشو دارم…
مريم با غيض گفت
+اره امير عاخه ميدوني اين پيرزن ٨٠ سالس…همه زندگيشو كرده ، ديگه دنيا واسش به اخر رسيده …منتظر نشسته تا بميره ..
و با حرص روشو ازم برگردوند…
امير به اين قيافه مريم خنده اي كردو گفت
+خانم شما حرص نخور …حالا باران يه تعارفي كرد…
-نه من تعارف نكردم…من نه تاحالا مهموني رفتم نه لباس دارم ..نه پول دارم واسه اين كارا
امير اخم ملايمي كرد و گفت
+دختر خجالت بكش …اين حرفا چيه …مهموني نرفتي چون كوچولو بودي…حالا الان….
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان زندگی من فضای مجازی.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
گوشه ای از زندگیم
سلام
منم میخواستم داستان عاشقانه خودمو بگم با این که هنوز پایانی نداره
من دو سال پیش به خاطر شرایط بد روحی که داشتم و تنهایی زیاد ،بیشتر وقتم و تو فضای مجازی میگذروندم اما خب با اون حال تمام دوست های مجازیم هم مثل خودم دختر بودن
و.جواب هیچ پسری و نمی دادم .یه روز کاملا اتفاقی یه آقایی به من پیام دادن و با شوخی شروع کردن
من هم ناراحت شدم و جواب دادم ایشون گفتن (ببخشید عزیزم )منم گفتم من عزیز شما نیستم و خدا نگهدار
اون آقا هم از این رفتار من خوششون اومد و درخواست آشنایی دادن من هم برای اولین بار بی میل نبودم به هم صحبتی باهاشون بعد از حدود یک هفته احساس کردم که وابستگی داره به وجود میاد ازشون خواستم دیگه صحبتی نداشته باشیم اما خواهش کردن و گفتن خیلی تنها هستن و حالشون با من بهتر شده
قول دادن که یه هم صحبتی ساده باشه و من هم باز قبول کردم
یک ماه گذشت و محرم شد و ما روز تاسوعا هر دو تصمیم به جدایی گرفتیم تا بیشتر از این درگیر گناه نباشیم
تو همون مدت یک ماه تاثیر زیادی روی من گذاشته بودن
و با حرف ها و راهنمایی هاشون باعث شدن من چادر سر کنم .اگر موقع صحبت مون اذان می گفتن اون آقا میگفتن تا با هم نماز بخونیم و بعد برگردیم و.من با وجودشون خیلی فاصله گرفته بودم از خود قبلیم ..
یک روز از جدایی مون گذشت برنامه های اجتماعی مون رو پاک کردیم تا هم دیگه رو فراموش کنیم
اما بعد از یک روز طاقت نیاوردیم و برگشتیم
اون آقا مدام می گفتن دوستم دارن و.من باور نمیکردم
تا این که بارها عشق و علاقه شون رو به من ثابت کردن
از عوض کردن تایم کاری شون به خاطر صحبت با من گرفته تا بیدار موندن تا به صبح و چشم انتظاری برای من و هزار یک کار دیگه که کم کم مهرشون رو به دل من محکم کرد و فهمیدم بهشون علاقه پیدا کردم
سه ماه از ارتباط ما می گذشت اما آقا فقط شماره تلفن من و داشت و.نه عکسی ازم دیده بود نه صحبت تلفنی داشتیم و نه صدایی شنیده بودیم از هم .
گذشت تا این که شرایط کارشون طوری شد که رفتن خارج از کشور و.من بی خبر بودم ازشون یه مدت تمام شبکه های اجتماعی رو آنلاین نشدن و من خیلی نگران شدم فرصت به وجود اومد و وقتی از مدرسه برگشتم مادرم رفتن پیش مادر بزرگم و من با دستهای لرزون شماره اش و گرفتم
وقتی جواب داد الو یه نفس کشیدم و با نگرانی و بغض فقط گفتم معلوم هست کجایی ؟
گفت شما و من با ناراحتی یه کلمه گفتم زهرام
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت توضیح میدم
تو چت
گفتم باشه و مواظب خودت باش
باز هم سکوت کرد و بعد آروم گفت تو هم ...مواظب .خودت باش.
این شد اولین مکالمه ما و شب اومدن گفتن که به خاطر کارشون شرایط صحبت نداشتن
برگشتن و صحبت ما از سر گرفته شد و علاقه ای که هر روز بیشتر میشد .میگفت ضربان قلبش تو همون چند لحظه مکالمه تلفنی خیلی بالا رفته و خیلی سخته براش که تلفنی صحبت کنیم چون قبل از من با هیچ دختری نبودن و منم همین شرایط و داشتم .همون زمان مادر من متوجه ارتباط مون شد باهام صحبت کرد و آروم گفت تو ارزشت بیشتر از این هست که وارد همچین رابطه ای با یه پسر بشی
اگه میخوادت بگو بیاد خواستگاری
اگه نه تمومش کن و درست و بخون
گفتم نمیتونم .گوشی و ازم گرفت و گفت من تمومش میکنم
چند روز به حرف مادرم تمومش کردم
اما دلم خیلی بی طاقت بود و هر شب گریه و دلتنگی
تا این که از راه برگشت مدرسه کارت تلفن گرفتم و زنگ زدم از تلفن عمومی تا جواب داد گفتم زهرام خواستم بگم همه چیز تموم شد بین ما
و.تلفن و قطع کردم
برگشتم خونه و بعد از چند روز گوشیم و از مادرم گرفتم آنلاین شدم و دیدم یه عالم پیام دارم ازش
تک تک شون با گریه خوندم نوشته بود که عشق و با من تجربه کرده و.من با بی رحمی تمام باور هاش و از بین بردم از حال بدش دل تنگی ودل خوری هاش و این که من با این کارم چه قدر بد کردم در حقش
طاقت نیاوردم زنگ زدم و با گریه آروم همه چیز و.تعریف کردم و.قبل از این که مادرم صدام و بشنوه معذرت خواهی کردم گفتم دوستش دارم و خواستم قطع کنم
که گفت من مردم تو این چند روز که نبودی اگه دوستم داری بمون
و ما این رابطه رو مخفیانه باز هم ادامه دادیم
اون قم بود و ما همدان و یه روز بعد چند مدت گفت که من فکر میکنم صحبت ما از لحاظ شرعی خیلی اشکال داشته باشه
مادر من اجازه نمیدن خواستگاری دختری از جایی به جز شهر خودمون برم و ما هم داریم به هم هر روز وابسته تر میشیم
بهتره من برم تا تو هم به زندگیت برسی و.موقعیت ازدواجت و بخاطر من خراب نکنی
جدا شدیم و رفتن خارج از کشور برای کار
دو ماه بعدش زنگ زد و من جواب ندادم
سر سال تحویل بود که باز هم زنگ زد و من با وجود تمام زجری که می کشیدم نمی خواستم دوباره این اشتباه و شروع کنم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
4_5920255918070567307.mp3
8.62M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#مسکن🎼
#مسعود_صادقلو🎤
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
پیامی از یک غسال :
۴ تا میت تا الان
غسل داده شدن ،
دو تا موضوع خواستم بگم چون امروز شاهدش بودم ،
👈 اول اینکه وقتی یه میت میارن پاهاش یا دستاش جمع شده نباید به زور اونا رو صاف کرد ممکنه استخونش بشکنه یا رگی چیزی داخل دست و پاش پاره بشه و متوجه نشیم در اونصورت گناه کردیم و دیه به گردنمون میاُفته باید همون حالت غسل و کفن بشه
👈 دوم در موردِ کاشتِ ناخن هست ، الان یه میت داره غسل داده میشه داخل غسالخانه ،
(ناخن کاشت) داره ،
(مژه کاشت) داره ،
(لاکِ دائمی زده) که هیچکدوم قابل برطرف کردن نیس ، خانوادش دارن التماس میکنن که پاکش کنید یجوری برطرف کنید میگیم نمیشه چون ما دیه گردنمون میاُفته اگه گوشه ناخنش زخم یا خراشیده بشه اصلاً بهش دست نمیزنیم ، وظیفهی ما غسل دادنه ، ما هم غسلش میدیم ولی میت شما انگار بدونِ غسل
دفن میشه ،
خواهرش میگه که گفتن میشه جبیره ای غسل کرد ، ببینید برای میت غسل جبیره نداریم اصلاً ، این متوفی در زمان زنده بودنش هم هیچکدوم از اعمالش درست نبوده ،
چرا ❓❓❓❓
چون با آگاهی از اینکه داره مانع روی بدنش ایجاد میکُنه دست به همچین کاری زده ، ناخواسته نبوده بخاطر همین غسل و وضوی جبیره ای برای این افراد حتی در زمان زنده بودنشون هم بیفایده هست ، در ضمن با صرف هزینه میتونه برطرف کنه ولی نکرده!!!.....
🌺مرگ خبر نمیکنه
و یاد مرگ چیز خوبیه ...💔
ماه مبارک رمضان در حرم امام رضا طلبه ای در رواق دارالحجه پشت بلندگو قبل از اقامه ی نماز واجب به صراحت اعلام کرد کاشت ناخن و مژه توسط تمام مراجع تقلید ممنوع و حرام اعلام شده
و پول حاصل دستمزد این امر حرام هست
حتی وقتی شخصی مکانی در اختیار این افراد قرار میده جهت انجام این امر پول حاصل از اجاره ی آن هم حرام است
علت آن هم فرمودند
اگه به هر دلیلی نمازخوان نبود طرف
یا حتی مقید هم بود کامل تحقیق نکرده بود و به احکام داخل آرایشگاه ها بسنده کرده و انجام واجبات شرعی رو با تیمم و وضوی جبیره انجام داد
بعد مرگ جهت غسل میت عنوانی با غسل جبیره و تیمم و فلان تو این زمینه ی کاشت ناخن وجود ندارد
و باید بدن تطهیر کامل صورت بگیره
تنها راهش برداشتن ناخن هاست که هیچ غسالی اینکار رو انجام نمیده چون دیه گردن غساله میوفته
و میت بدون غسل دفن میشه...
قسم خورد گفت شمایی که شنیدید به همه بگید به هر کس که میخواد این کار رو انجام بده
موظفید ابلاغ کنید
لطفاً همه ی زنان مومن در گروه ها پخش کنید مخصوصا به دست آرایشگرها برسونید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
داستان_منو_خواهرام3
به بهانه بستنی و آبنبات خریدن نسارو با خودش بیرون برد
مونده بودم چطور تعقیبش کنم که متوجه من نباشه
از شانسم دیدم که آبنباتی از جیبش درآورد به نسا داد
نسا که مثل هر روز بیحال بود با دیدن آبنبات که خیلی دوستش داره خوشحال شد
و آبنبات از دست برادر شوهر نامردم گرفت
و همراه برادر شوهرم به انباری رفت
خیلی راحت تونستم وقتی که برادر شوهر نامردم به نسای بیگناه من دست درازی میکرد عکس و فیلم بگیرم
نسا مقاومت میکرد
ولی اون نامرد هیچ رحمی بهش نمیکرد
وقتی ازشون عکس و فیلم گرفتم گوشی رو توی جیبم گذاشتم
و وارد انباریمون شدم
برادر شوهرم با دیدن من به تته پته افتاده بود
زودتر لباسش رو پوشید
و در حالی که عقب عقب میرفت گفت
__ ببخشید زن داداش تو رو خدا ببخشید
ولی من انگار اختیار دستها و پاهایم دست خودم نبود
دست بردم و ماهی تابه کهنهای که تو انباری گذاشته بودم رو گرفتم و به سمت رسول حمله کردم
رسول که زرنگ بود بعد از اینکه دو ضربه خورد از دستم فرار کرد
نسا وحشت زده بود و صداهای ناهنجاری از خودش در میآورد
رفتم جلو لباس تنش کردم و بغلش کردم
زنگ زدم به شوهرم و همزمان به پلیس هم زنگ زدم
پلیس و شوهرم همزمان به در خونه رسیدند
بیچاره شوهرم ترسیده بود
وقتی قضیه را گفتم باور نمیکرد ولی وقتی عکس و فیلم رو نشونش دادم و برگه آزمایش نسارو نشونش دادم انقدر ناراحت شد که ترسیدم سکته کنه
شکایت کردم و رسول مجبور شد علارقم مخالفتهای زیاد نسارو به عقد خودش در بیاره و مهریه اش به قدری سنگین برداشتیم که نتونه نسارو اذیت کنه
به قدری از رسول و خانواده شوهرم متنفر بودم که دلم نمیخواست حتی ببینمشون
ولی به خاطر نسا مجبور بودم
بچه نسا درست هفت ماهگیش سقط شد
بچه تو شکمش مرده بود خیلی خیلی عذاب کشید وقتی یادم میافته دلم خون میشه
شنییدن بعضی از حرفها خیلی تلخ است
دکتر به من احتمال سقط رو داده بود
حتی گفته بود آدمهایی مثل نسا و ثنا معمولا طول عمر کمتری دارند
نسا بعد از این ماجرا سه سال زنده موند و تمام طول این مدت در عقد برادر شوهرم بود
البته فقط اسمش شناسنامه زن رسول بود
مثل همیشه منو شوهرم ازش مراقبت میکردیم
یه شب خوابید و دیگه هرگز بیدار نشد
رسول به خاطر آبروریزی که کرده بود نتونسته بود ازدواج کنه
بعد مرگ نسا بالاخره تونست ازدواج کنه ولی هرگز بچه دار نشد
کارش شده خرج دوا درمون خودش
من برای همیشه از او متنفر شدم و اونو مسبب مرگ خواهرم میدونم
شاید به قول خانواده شوهرم عقل و هوش درست حسابی نداشت
ولی به خاطر او بود که خداوند تو زندگی من برکت انداخته بود
و هیچ وقت محتاج دیگران نبودم و نیستم
از همه خواهرای گلم خواهشی که دارم اینه دور و اطراف یا فامیلتون کسی بچهای داره که غیر معمولی هستش با نگاهتون با حرفتون و رفتارتون موجب آزار و ناراحتی اونها نباشید
یادمون باشه خالق همهمون فقط یک خداست
و اونه که تشخیص میده کی چی باشه...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هدایت شده از تبلیغات رنجکشیده ها
🔴بدون قرص (20 دقیقه) رابطه داشته باش🔴
✅ تو رابطه قدرت مرد حرف اول رو میزنه . 💣
اگه زمانت دست خودت نیست (1 هیچ عقبی)
اما اگه میخوای بدونی چطور (20 دقیقه) به بدنت کنترل داشته باشی ...
https://eitaa.com/joinchat/3637379568C260671f3e5
👇🏻برای دریافت مشاوره رایگان 👇🏻
👈🏻 اینجا کلیک کن 👉🏻https://digiform.ir/w62d19d5f
یابا این شماره تلفن تماس بگیرید
09228134358
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 لاکو... 🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
گفتم : چی میگن آقای دکتر محاله ..شاید اشتباه کرده باشین ...
گفت : راستش وقتی شکمشو معاینه می کردم زیر دست من کاملا معلوم بود ....
چنان رنگ از صورتم پرید و آشفته شده بودم که دکتر فهمید و پرسید : چی شده ؟ شما نمی دونستین ؟ چه نسبتی با اون خانم دارین ؟
در حالیکه صدام می لرزید و کنترلم رو داشتم از دست می دادم گفتم : به خودش که نگفتین ؟
گفت : نه منتظر جواب آزمایشم ...
گفتم : لطفا ؛ خواهش می کنم ازتون صبر کنین تا من خودم بهش بگم ...شما هیچی بهش نگین اون مریضه نباید یک مرتبه این خبر رو بشنوه ...
احساس می کردم سرم باد کرده و نمی دونستم باید چیکار کنم ..دنیای من به یک باره روی سرم خراب شده بود ....و جواب دکتر رو که ازم پرسید چه مریضی داره ندادم و رفتم به یک پرستار گفتم : برو ببین چیکار می کنه ..
رفت و برگشت و گفت : زیر سرم خوابش برده ...
نفهمیدم با چه سرعتی زدم بیرون ..
سوار ماشین شدم و با سرعت سر سام آور راه افتادم ..نمی دونستم می خوام چیکار کنم ..
ولی اینو می فهمیدم که باید آروم بشم تا بتونم این موضوع رو به لاکو بگم ...
چند ناله از گلوم در اومد و دیگه نتونستم تحمل کنم زدم کنار خیابون و در حالیکه فریاد می زدم با صدای بلند گریه کردم ..
کاری که هیچوقت نکرده بودم .. اونقدر شنیدن این خبر داغونم کرده بود که دلم می خواست یک جایی خودمو نابود می کردم ولی دوباره با لاکو روبرو نمی شدم ....
مدتی به همون حال توی ماشین موندم ..ولی نمی تونستم اونو تنها بزارم ..و می دونستم با شنیدن خبر بارداریش حالش از منم خراب تر میشه ...
اما توان جمع و جور کردن خودمو نداشتم ..این بود که تصمیم گرفتم برم خونه و مامان رو در جریان بزارم ....
با اینکه در باز بود زنگ زدم ..
امید دوید توی حیاط و گفت : داداش تویی ؟ در که بازه ..چرا نمیای تو ؟
گفتم : زود به مامان بگو حاضر بشه با من بیاد
پرسید : حال لاکو خیلی بده ؟
گفتم : آره زود باش ..قبل از اینکه امید بره مامان و سمیرا اومدن توی حیاط ..
مامان تا چشمش به من افتاد ..
گفت : وووای خاک عالم به سرم ؛؛ بوگو چی شده امیر جان ..یا امام حسین لاکو کجاست ؟
در حالیکه با دیدن مامان داغ دلم تازه شده بود اشک ریزون گفتم: نترس مامان ؛؛ بهش سرم وصل کردن ..با من بیا بهت احتیاج داریم ..
گفت : اول بگو چی شده جون بسرم نکن پسر جان ؛؛
گفتم نپرس دیر میشه بیا توی ماشین تعریف می کنم ..
بابا و ننه اومدن بیرون ..مدام می پرسیدن و من با بغضی که توی گلو داشتم اونا رو بی اندازه نگران کرده بودم ..
گفتم : آره حالش بده مسمومیت شدید گرفته ..
بابا سری تکون داد و گفت : تو مثلا مردی ؟ برای چی گریه می کنی ما که داشتیم سکته می زدیم ...اگر چیزی شده الان بگو ..
گفتم وقت نیست ..مامان زود باش ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
باران.....
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
باران..... گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
مهموني نرفتي چون كوچولو بودي…حالا الان بزرگ شدي ، خانم شدي تازه وقت جوووي كردن و عشق و حال كردنه …بعدم لباس و اينا كه مهم نيست با مريم ميريد خريد…
نميدونستم چي بگم ، سكوت كردم … هر چي ميگفتم اينا يه چيزي داشتن در جواب من بگن …
فرداي همون روز از خواب كه بيدار شدم مريم بهم گفت
+خوب باران خانوم ، بلند شو كه امروز كلي كار داريم…
چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم ، با صداي خواب آلودي گفتم
-چيكار داريم؟!
خنده اي كرد و گفت
+خواب الو رو نگاه كن …ميخوايم بريم ارايشگاه يكم به خودمون برسيم …بعدشم بريم يه لباس بخريم واسه تو …بايد توي اين مهموني بدرخشي….
-چه اهميتي داره؟!
+ديوونه توي اين مهموني پر پسره باحاله پولداره…تو كه ماشاالله چيزي كم نداري …يكم به خودت برسي همه ميرن تو نخت…
دوباره تصوير فربد اومد جلوي چشمم…ولي با حرص چشمو روي هم فشار دادم …توي دلم گفتم اون رفته دنبال عشق خودش من چيم از اون كمتره … دلم ميخواست به خودم ثابت كنم كه من چيزي كم ندارم …واقعا دلم ميخواست حرف مريم بهم ثابت بشه …تصميم گرفتم خودمو بسپارم دست مريم تا با توجهي كه مريم ازش حرف ميزد حالم خوب بشه…خيلي زود اماده شديم و رفتيم ارايشگاه …با مريم اشنا بودن انگار يكيشون نگاهي به من كرد و گفت
+مرررريم جوووون چه جيگري رو اين دفعه با خودت اوردي….
رو هوا ميزننش كهههه…
متعجب نگاشون كردم كه مريم خيلي خونسرد گفت
-اره عشقممم هر سري با دختر خالم ميومدم …
و اون خانمه هم ديگه ساكت شد…بازم من كنجكاو شدم و بازم بيخيال شدم انگار كور بودم و كر …اين همه نشونه رو نميديدم…
مريم دست منو گرفت و برد يه سمت ارايشگاه ، داخل يه اتاق…نگاهي به خانومه كرد و گفت
+سوري جون اين دختر خوشگل رو برق بنداز…
من بار اولم بود ميومدم ارايشگاه… موهام كه بلند بود و بي بي هر هفته توي خونه نوك موهامو كوتاه ميكرد…
اون خانم كه اسمش سوري بود گفت
+چشم ميكنم مثل ايينه ….
مريم گفت
+خوب حالا نوبت اينه يه صفايي به صورتت بديم مدرسه هم كه نميري ميتوني ابروهاتو برداري…
انقدر ذوق زده شدم كه خدا ميدونه …بازم با تحمل درد زياد صورتم رو بند انداختن و ابروهامو برداشتن…
خودمو كه توي ايينه ديدم باورم نميشد انقدر فرق كرده باشم …از ديدن خودم كلي ذوق كردم …مريم گفت
+يه ارايش كوچولو هم بكنيدش
خيلي فوري يكم ارايشم كردن…توي ايينه خودمو ديدم و دلم نميومد از خودم چشم بردارم …
مريم نگام كرد و گفت
+عجب تيكه اي شدي…
خنديدم و لذت بردم از اينكه انقدر جذاب شده بودم …مريم هم كاراشو كرد و حساب كرد و رفتيم گفت
+خوب حالا بريم واسه لباست…
راه افتاديم مريم اهنگ گذاشت و صداشو بلند كرد …شروع كرد باهاش خوندن … از ديدن اين كاراش خنده اومد روي لبم ..دلم ميخواست منم همراهيش كنم ولي روم نميشد…ولي با خودم گفتم باران ول كن اين خجالت هارو …منم شروع كردم مثل مريم اهنگ خوندن …وقتي ديد دارم همراهيش ميكنم اونم انرژيش رفت بالاتر …با هم ميخونديم و خودمونو تكون ميداديم…تو حال خودمون بوديم ديدم يه ماشين كنارمونه ….مريم صدا ضبط و كم كرد و اروم بهم گفت
+ماشين بغلي دارن خودشونو واست ميكشن…
-واسه من؟!
+بلههههه، سرعت كم ميكنم باهاشون حرف بزن …باهاشون بخنديم…
-خوووب چي بگم؟!
-بلد نيستم من
+عيييي بابا…بلد نيستي واقعا ؟! يعني يكم راحت باهاشون حرف بزن
-مريم جون ول كن تورو خدا …بزار بريم دنبال كارمون
مريم كه ديد من اصلا توي اين فاز ها نيستم بيخيال شد و گاز داد و رفتيم…
رسيديم به يه مركز خريد خيلي بزرگ ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
4_5765008131813806504.mp3
4.89M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✨حال خوب تنها در صورتی ماندگاره ڪه از درون بجوشه.
💫هر آنچه ڪه از بیرون حال ما را خوب ڪنه
موقتی و بی ثباته....
با خودشناسی و شناخت ابعاد وجودی خودمون
می تونیم چشمه آرامش درون را به جوشش وادار ڪنیم😊
#رادیو_انرژی😊🌿
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
مریم در وا کُن مُویُوم
کجایی یار مشهدی
سلام یاسی جون عزیز .عزیزم من یه درخواست از شما داشتم من گوشیم فرمت شده با خط دیگه ای ایتامو وصل کردم من تواون ایتام ۳ سال یه گروه دورهمی دوستانه داشتیم که دیگه هیچ اطلاعی ازشون ندارم میشه پیامه منو بزاری کانال اسمم ملیحه هست مریم دوستمم توکانالتون هست مافقط اینجا توسط شما میتونیم به هم برسیم اگه مریم مشهدی این پیامو دید بیاد پی وی شما وشما شماره منو بهشون بدید ممنون. یاعلی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 گوشه ای از زندگیم سلام منم میخواستم داستان عاشقانه خودمو بگم با این که هنوز پایانی ند
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
2⃣هشت ماه از جدایی ما گذشت و من هر روز براش دعا میکردم و دلتنگ بودم و شب ها به یادش اشک می ریختم
با دوستم برای کنکور کتابخونه میرفتم و درس میخوندم یه روز دوستم اومد و گفت سفر میخواد برن قم
منم اون چند روز که اون نبود نرفتم کتابخونه و خونه بودم
یه شب جمعه خوابش و دیدم که ناراحت گوشه ی خیابون کنار دو نفر ایستاده و از جلوی یک مغازه به من نگاه میکنه یه پیرهن لیمویی رنگ تنش هست و حالش هم خوب نیست گذشت تا شنبه که رفتم کتابخونه و دوستم و دیدم چون عکسش رو دیده بود گفت زهرا من تو قم محمد و دیدم. پرسیدم کجا و چطور و کی دقیقا همون چیز هایی و گفت که من تو خوابم دیده بودم من رفتم نماز خونه کتابخونه و چند ساعت نماز خوندم و گریه کردم و دعا کردم براش از طرفی باور نمیکردم
از طرفی فکر میکردم خواب من ممکنه یه نشونه باشه احتمالا محمد از من دلخوره دوستام با نگرانی زیاد بعد از چند ساعت که همه جا رو گشته بودن تو نماز خونه پیدام کردن و حال منو و که دیدن گفتن زنگ بزن بهش
زنگ زدم و رد کرد هشت بار زنگ زدم که بالاخره برداشت و گفت بله
گفتم سلام شناختی ؟گفت هیچ وقت فراموشت نکردم که بخوام دوباره بشناسم
باز گریه کردم و گفتم فقط حلالم کن خداحافظ گفت اومدی که بری باز هم ؟
گفتم خواستم حلالیت بگیرم گفت تو باید من و حلال کنی
هر دو با بغض ساکت شده بودیم
بی طاقت گفتم یه چیزی بگو بزار صدات و بشنوم گفت چی بگم ؟
بگم هنوز دوست دارم؟
گفتم داری؟
گفت هنوز دوست دارم .
بعد فهمیدم که تمام این هشت ماه اون هم به یاد من بوده و برام شعر میگفته
و دوباره شروع شد ارتباط ما من از ذوق و هیجان تا یک هفته چیزی نمی تونستم بخورم یا حتی بخوابم
چند ماه گذشت یه شب خیلی حالش بد بود و ناراحت بود و همه بر میگشت به مخالفت خانواده اش برای ازدواج ما
تو اوج عصبانیت داد زد گفت من میخوام خودم انتخاب کنم انتخاب من تویی
اما نشد و گفت ارتباطمون رو کم میکنیم تا این بار راحت تر جدا شیم
قسمت نیست انگار هر قدر که میخوایم
یه مدت بعدش ما رفتیم قم
و وقتی که من تو هتل تنها بودم زنگ زد و گفت بیا پشت پنجره رفتم و دیدم اومده به دیدنم با هم بیرون رفتیم و بهترین خاطره عمرمون و ساختیم
اولین نگاه مون اشک تو چشمای هر دومون بود من اون قدر هول کردم که پاهام سست شد و داشتم میفتادم که دستش و گذاشت رو شونه ام و نگهم داشت برای اولین بار بغلم کرد اولین و آخرین دیدار مون بود و یادگارش دسته گلیه که گوشه آیینه ی اتاقم خشک.شده
نه ماه بعدش در حالی که ما کم کم فاصله صحبت مون رو به سه روز یک بار رسونده بودیم این بار مادر اون متوجه شد و گفت که باید جدا شید
تو این مدت من چند بار از ناراحتی قلبم درد گرفته بود و بیمارستان رفته بودم و قرص مصرف میکردم
اما اون قدر که ضربه خورده بودم از این جدایی ها که دیگه قوی شده بودم
اون روز که مادرشون سیم کارتشون و.برداشت ما تمام روز و آنلاین صحبت کردیم نه خوابید نه چیزی خورد و مرد من اون قدر گریه کرد که وقتی شب بهش زنگ زدم نفس سخت میکشید و آخر شب از درد قلب اون هم رفت بیمارستان
بعد از اون من از نگرانی حدود یک هفته بعد حالش و و پرسیدم و هم من هم اون گفتیم نمی تونیم و.برگشتیم به هم
و هفته ای یکبار صحبت میکردیم
تا این که مادرشون باز متوجه شدن
این بار اما که مادرشون فهمیدن ارتباط ما به کلی قطع شده و هیچ خبری ازش ندارم نگرانم بی طاقتم دلتنگم و هیچ کاری ازم بر نمیاد
چیزی که این دوسال و.خورده ای بین ما بود فقط عشق بود و جدایی برای هیچ کدوم از ما آسون نیست
حالا هم نمیدونم باید فراموش کنم یا تلاش کنم برای داشتنش
داستان عاشقانه دوستان و که میخونم هنوز عشقشون و فراموش نکردن خیلی میترسم هم برای خودم هم عشقم
نمیدونم آخر این قصه چیه اما همه چیز و به خدا سپردم .سارا ۱۹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال حافظ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💎 فال حافظ روزانه 💎
💖سه شنبه 21 شهریور 1402💖
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #فروردین :
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
💙تعبير:
در زندگی، عشق و محبت را فراموش نکن مخصوصاً در زندگی خصوصی خود. منتظر خبرها و رخدادهای خوب باش. دوران سختی به پایان رسیده است.
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #اردیبهشت :
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
💙تعبیر:
سر در گم شدهاید، طلب کمک میکنید. انتظار کرم و بخشش دارید در حالی که کسی به شما کمک نمیکند. خودتان همت داشته و از علم و دانایی خودتان استفاده کنید. در این راه عنایت خداوند شامل حال شماست و نتیجه همت و تلاشهایتان را خواهید دید.
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #خرداد :
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
💙تعبیر:
حادثه ای برایت اتفاق افتاده که حتی عقل هم عاجز از حل آنمی باشد. در تاریکی هستی که روزنه ای برای فرار پیدا نمی کنی. دلت را قوی کن. با فکر کردن به مرگ چیزی حل نمی شود. امیدوار باش، نسیم الهی در حال وزیدن است و مشکلت مثل معجزه ای برطرف می شود.
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #تیر :
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو
عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو
💙تعبیر:
دوستانت به تو وفا نکرده اند و کارهایی را که برایشان انجام داده ای به نیم جو هم ارزش قائل نیستند ولی به وعده ی خداوند:《جزای نیکی جز نیکی نیست.》 اعتماد کن که پاداش نیکیهایت را از خدا خواهی گرفت.
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #مرداد :
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
💙تعبیر:
دل در گرو کسی یا چیزی بستهاید. هدفتان تماماً همان است. از هیچ کار و تلاش و هزینه ای برای رسیدن به آن هدف دریغ نمی کنید. با این همه تلاش و پشتکار قطعاً به هدفتان خواهید رسید.
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #شهریور :
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
💙تعبیر:
کسی که به او دل دادهاید هنوز راز دل شما را نمیداند. فعلا” جز صبر در پیش رقیب چاره ی دیگری ندارید. شما که انسانی پاکدل هستید حیف است که سرکشی کنید. هر چه زودتر از راز دلتان پرده بردارید تا از این بلاتکلیفی رهایی بیابید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال حافظ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #مهر :
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
💙تعبیر:
حاضرید برای رسیدن به نیات خود هر کاری بکنید. رسیدن به حاجات برای شما محال است ولی توکل به خدا کنید هیچ کار سختی نبوده که آسان نشود. از دوستانتان کمک بگیرید. دردتان را به دیگران هم بگوئید شاید به شما کمک کنند. دلتان نمی شکند و خدا نیز کمکتان می کند.
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #آبان :
حال خونین دلان که گوید باز
و از فلک خون خم که جوید باز
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز
💙تعبیر:
شما جواب بدی را با خوبی بدهید تا دیگران ار رفتار خودشان شرمنده شوند. ناراحت و غمگین نباشید که با تلاش و همت خود و توکل بر خدا مطمئناً موفق میشوید.
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #آذر :
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
💙تعبیر:
زمان هجران به سر آمده و صبح صادق دمیده است. شب سیاه به پایان رسیده و حالا نوبت تو می باشد به عهدی که بسته ای عمل کنی. نگرانی که دوباره همه چیز به هم بریزد و از وصال یار بی بهره بمانی. دیگر طاقت هجران نداری.
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #دی :
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم
💙تعبیر:
معنویت شما بسیار عالی است و دنیای فانی را جز قفسی تنگ برای خود چیز دیگری نمی بینید. خودتان را لایق چیزهایی می دانید که باقی است نه از بین رفتنی. همیشه در این فکرید که چرا از بعضی کارها غافل مانده اید. همواره برخدا توکل داشته باشید که رسیدن به آرزوهایتان قطعی است.
🏛🦋فال حافظ امروز متولدین #بهمن :
سلام الله ما کر اللیالی
و جاوبت المثانی و المثالی
علی وادی الاراک و من علیها
و دار باللوی فوق الرمال
💙تعبیر:
با ناله و زاری کار به جایی نمی برید دست به دعا بردارید و به خیل بندگان اشفته حال بپیوندید. باقی عمل خویش را که طولانی است به خوبی سپری می کنید. اگر زیان دیده اید در جایی دیگر مالی به شما می رسد. برای رسیدن به حاجاتتان غیر از خدا پیش کسی دست دراز نکنید که به بدنامی ان نمی ارزد.
🏛🦋 فال حافظ امروز متولدین #اسفند :
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
💙تعبیر:
حادثه ای برایت اتفاق افتاده که حتی عقل هم عاجز از حل آنمی باشد. در تاریکی هستی که روزنه ای برای فرار پیدا نمی کنی. دلت را قوی کن. با فکر کردن به مرگ چیزی حل نمی شود. امیدوار باش، نسیم الهی در حال وزیدن است و مشکلت مثل معجزه ای برطرف می شود.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ارسالی اعضا
زیباترین قسم سهراب سـپهری:
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به كسی،
ورنه هر خارو خسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دو سه تا كوچه و پس كوچه و اندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس جونم دخترم با گریه یه چیزی میخواست وقتی میگفتم نه نمیشه یا بعدا بدتر گریه میکرد،یکم تحمل کردم تا پنج دقیقه گریه کرد بعد خودش اروم میشد،دیگه ب گریه هاش توجه نکردم تا یاد گرفت با گریه داد بی داد نمیتونه ب خواستش برسه.
یه بارم نصف شب هوس بستنی کرده بود هی گفت بستنی میخوام شوهرمم گفت الان نمیشه فردا میخرم دخترمم گفت نه الان میخوام ،باباشم گفت منم بستنی میخوام هی گفت دخترم من بستنی ،دیگه دخترمم گفت بابا فردا میریم باهم میخریم بگیر بخواب😂😂😂
شوهرمم گفت خودم بچه بودم یه چیزی میخواستم بابام میگفت منم میخوام،دیگه من خواسته خودم یادم میرفت خوب تاثیر میذاشته ها یه چیزی میدونستن😜
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زندگی_زیبایی_جنجالی 🍃🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#زندگی_زیبای_جنجالی
سلام عزیزم.منم میخواستم داستان زندگی مو بگم.
من دخترکوچیک خانواده بودم و برعکس همه زیبایی آنچنانی نداشتم و دندون هام نیاز به ارتدونسی داشت و به علت اهمیت ندادن خانواده و یکم هم کمبود مالی درست نشد.ولی بالاخره با فشار بر خانواده ارتدونسی مناسبتری کردم و آخر از اون وضع اسفناک کمی بهتر شد.بالاخره بگم ظاهر آنچنان زیبایی نداشتم و همیشه فکر میکردم که کسی منو نپسنده.خواستگار هم داشتم ولی میدیدند و میرفتن.و خبری ازشون نبود.و من شب و روز ناراحت بودم که حتی کسی هم پیشنهاد دوستی بهم نمیده .
تو اون روزا ولی همیشه از خدا میخواستم عشق بعد ازدواج نصیبم کنه.یا یه روز که بابام و بابابزرگم تعریف میکردن از هیچی به اینجا که حالا وضعشون خوبه رسیدن.گفتم کاش منم این لحظه رو درک کنم و با همسرم دوتایی زندگی رو بسازیم.و این لحظه شادی بخشو درک کنیم.همش تو خاطراتم دوست داشتم اسم عشقم علی باشه.و یه خواستگار داشتم که پسره خیلی کاری و پرتلاش بود و خیلی خواهان بود ولی چون خانواده خوب و سرشناسی نداشت.من جواب ندادم.و میگفتم دوست دارم وقتی میگم عروس فلانی شدم همه بشناسنشون.خلاصه من با ای افکار سیر میکردم دوران تنهایی ام رو.حالا که لیسانس هم گرفته بودم و کار گیر نمیومد و شده بودم تنها دختر مجرد فامیل و منتظر خواستگار ....
تا اینکه همسایه خالم دنبال دختر بودن و خالم هم منو معرفی کرد و به عنوان شرکت در روضه مادر پسر اومد و منو دید و خواست.اصلا باورم نمیشد به بهرحال بعد چندروز مادر و عروس بزرگشون اومدن خواستگاری خونه.و دیدن و رفتن و خبر دادن که دخترمون سفر مکه هست بیاد بعدش همراه با داماد مزاحم میشیم.یه ماهی طول کشید تا با خانواده اومدن خواستگاری.پسر خوبی به نظر میومد.ظاهر آرومی داشت.اونم زیبایی آنچنانی نداشت.تا پنجم درس خوانده بود.بالاخره همو پسندیدیم و قرار بر عقد شد و عقد کردیم.ولی وقتی برادرش اومد تبریک گفت و تا آن لحظه ندیده بودمش.دنیا رو سرم خراب شد.وای چقدر همسر من زشت بود وای من اینو نمیخوام وای پشیمون کردم.تو دلم غوغا بود نمیتونستم چیکار کنم.بعد عقد رفتیم خونه عکس ازمون گرفتن و شب با هم بودیم ولی جدا از هم اونم انگار خیلی خجالتی بود اصلا بهم دست نزد تا اینکه صبح راهی حرم امام رضا( ع) شدیم.اونجا سوار ماشین شدیم وقتی پاش به پام خورد وای چقدر گرم بود و خیلی اون حسو دوست داشتم ولی فکربرادرش ولم نمیکرد.همش میگفتم چرا اون زیبا.چرا این اینقدر زشت.خلاصه عصر اومدیم خونه و اون رفت.وای شروع کردم به پیام دادن به دوستم که اونم طفلک مسافرت بود از حسم میگفتم و اونم همش بهم دلداری میداد که مهم عشق بعد ازدواجه.زیبایی مهم نیست.مهم درک و شعور بالاست. و از ای جور حرفا اما یه حرفی زد که هنوز بعد چند سال وقتی بهش فکر میکنم آروم میشم.گفت هرکی یه مشکل و نقصی داره و تو خودت هم حتما یه نقصی داری و شاید به طور غیرمستقیم بهم گفت که بابا تو هم آنچنان زیبایی نداری.و این حرفش یکم آرومم کرد اما هنوز تردید داشتم تا اینکه کم کم همه اعضا خانوادم از حسم آگاه شدن و هرچی بهم میگفتن من فقط اشک میریختم و میگفتم پشیمونم و خبر به بابام رسید.بابام گفت دخترم پسر خوبیه.خانواده خوبی داره.از ای بهتر چی میخوای اصلا به دلت بد راه نده چون ما طلاق نداریم.اصلا به طلاق فکر نکن.الا و بلا باید با همین زندگی کنی و این حرف بابا شد آب پاکی که رو دستام ریخت که بله دیگه باید با همین زندگی کنم.البته بگم تو فاصله اون یه ماه که تا داماد خودش بیاد من در مورد شرایطش که پنجم بود من لیسانس و کارگر کارخانه بود خیلی فکر و مشورت کردم و کاملا قانع شده بودم که مهم درک و شعوره.و اصلا تحصیلات و کارش برام مهم نبود.خلاصه رفت و آمدهامون کم کم شروع شد و من باهاش میرفتم بیرون همش به اطراف نگاه میکردم که کسی نبینه و یه جورایی زمانو هماهنگ میکردم باهاش که تو زمان خلوتی کوچه خیابون بریم بیرون.یا اغلب گردشمون شده بود حرم امام رضا قربونش برم اونم طفلک هیچی نمیگفت هر چی من میگفتم میگفت باشه.اما تا الان اصلا از اون حس بعد عقدم هیچوقت بهش نگفتم و نمیگم.آره مرد زندگیم علی بود و از یه خانواده سرشناس و خیلی خیلی عاشق من بود اما من هنوز نه.تمام عکس های بعد عقدم رو پاک کردم.و عکسشو به بهانه نداشتن عکس.به کسی نشون نمیدادم.اما همه بعد عقد میگفتن چقدر بهم میاین.چقدر شبیه هم هستین.و من تو این اوضاع مدام حرف دوستمو تو ذهنم مرور میکردم که کسی بی عیب نیست و تو هم حتما عیبی داری.و اینکه خدا چقدر به حرف دل من کار کرده و اینکه عاشقانه دوستم داشت و دلم برایش میسوخت که...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88