eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس مهربون،، الهی حال دلت خوب باشه در مورد این خانم که گفتن تفاوت سنی با شوهرشون 11ساله،و همدیگه را درک نمیکنن، این در مورد همه صدق نمیکنه، تفاهم و درک متقابل یعنی توانایی تشخیص تفاوتها، و این ربطی به سن نداره، به تربیت خانوادگی و به ذات آدما مربوط میشه، کسی رو میشناسم13 سال تفاوت سنی دارند، به قول خودش میگه هییچ وجه مشترکی با هم نداریم اون عاشق خونه نشستن و تماشای تلویزیونه اما خانمه عاشق گشت و گذار  و تفریح، اون بچه دوست نیست اما خانمه عاشق 4 تابچه اون دوستار غذای سنتی اما خانمه فست فود، دوست داره و......... اما هر دوشون به علایق هم احترام میزارن، هر دو گذشت دارند چون میدونن طرف مقابلشون چی  دوست داره و با چی حالش خوبه،، به این خانم میخوام بگم تو نمیتونی علایق و رفتار  شوهرتو تغییر بدی، اما میتونی اونجور که هست  بپذیری، مخصوصا به پاس وجود گلدخترت، مراقبش باش، اسمم باشه پری مامان 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت چهارم _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت چهارم _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید: شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم "حسین" کلی پول پاش داده بود شاید کل پس اندازش رو ... گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود گاهی شکلات هم کنارش می گرفت بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید زیاد دور و ورم نمیومد اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید. رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود. من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد. پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن. اون روز کلاس نداشتیم بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم. کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم. چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم. عین همیشه، فقط مارکدار یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه... همون جای همیشگی نشسته بود, تنها ,بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ امتحانات تموم شده بود قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود. دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم .اما الان، داشتم به "حسین" فکر می کردم. اصلا شبیه معیارهای من نبود... وسایلم رو جمع کردم بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم, در رو که باز کرد حسابی جا خورد.دون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم. آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد. اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود . مسخره کردن ها , تیکه انداختن ها کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد هر چقدر به "حسین" نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد. از سایر هموطناش توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که "حسین " رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه بوی باروت میده توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود "حسین" اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است. اما یه چیز آزارم می داد ,تنش پر از زخم بود!! بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم. باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... توی شانزده سالگی در جنگی شرکت میکنه و به خاطر سرسختی، که داشه و جلوی دشمن ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش. جای سوختگی و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست و من اصلا متوجه نشده بودم . باورم نمی شد "حسین" آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه. وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت و این جلوه جدیدی بود که می دیدم , جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد. اگر معنای تحجر، مردی مثل "حسین دمبا" بود؛ من عاشق تحجر شده بودم, عاشق بوی باروت... 🍃🍃🍂🍂🍃
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
تلفن رو برداشتم و احمد اقا با لحن ارومي گفت +باران جان ، چرا موبايلت رو جواب نميدي؟! يكمي مكث كردم و
حتي دوست داشتم ازم بدش بياد …راس ساعتي كه گفته بود گوشيم زنگ زد برداشتم و گفتم الان ميام …دم در خونه منتظرم بود …به يكي از خدمه سفارش ماني رو كردم ، و از خونه زدم بيرون …رامين جلوي در منتظرم بود …سوار شدم و سلام كردم … با نهايت خوش رويي جوابم رو داد …سرم رو انداخته بودم پايين و با دسته كيفم بازي ميكردم …همون جور اروم گفتم -حرفي داريد بزنيد …لازم نيست جايي بريم … با لبخند گفت +نه اصلا در شان خانوم مثل شما نيست كه بخوام توي ماشين حرف بزنم …بايد بهترين جا شمارو برد ولي اين دفعه بنده رو عفو كنيد چون ميخوام بريم يه جاي نزديك كه شما هم خيالتون از بابت ماني راحت باشه كه بدونيد هر لحظه اراده كنيد ميتونيد فوري برگرديد پيشش… توي دلم به سياستش خنديدم …دست گذاشته بود روي عزيز ترين فرد زندگيم …و ميخواست اين جوري دل من رو نرم كنه … ولي خبر نداشت دل من با اين چيزا نرم نميشد… چه جوري ميتونستم دل بهش بدم ، وقتي دلم هنوز جاي ديگه بود …وقتي هنوز ياد چشماي ميلاد ميوفتم دلم ميلرزيد و قلبم نمي تونست باور كنه كه اون چشما دروغ ميگفت… با به ياد اوردن ميلاد اشك توي چشمام جمع شد .. ولي سعي كردم خودم رو جلوي رامين كنترل كنم… جلوي يه كافه شيك نگه داشت و پياده شد… و من هم پياده شدم و همراهش وارد شدم …خيلي مودبانه سعي ميكرد من جلوتر راه برم و پشت من حركت كنه… اداب معاشرت رو خوب بلد بود …ولي دل و قلب من توي چشماي ميلاد جا مونده بود…من قلبمو توي چشماش و قلبش جا گذاشته بودم …نميدونم چرا يه لحظه حس بدي تمام وجودم رو گرفت…احساس ميكردم دارم خيانت ميكنم …ولي به خودم اومدم و با خودم گفتم عاخه خيانت به كي؟! به مردي كه ٨ ماه بالا سرش بودي و بي دليل ازت رو برگردوند …با صداي رامين از خيالات اومدم بيرون…داشت ازم ميپرسيد روي كدوم ميز بشينيم …اصلا واسم فرقي نداشت …چه اهميتي داشت كجا بشينيم …نيومده بودم واسه يه قراره عاشقانه كه …اومده بودم واسه اينكه شر يه مزاحم رو از سرم كم كنم…ولي واسه اينكه حرف كوتاه بشه بدون حرف رفتم و سر يه ميز نشستم … رامين هم نشست …حس ميكردم داخل به قفسم و حتي نفس كشيدن هم واسم سخت بود …نگاهي به رامين انداختم و گفتم -ميشه حرفاتون رو بزنيد؟! +اول بگو چي ميخوري؟! كلافه بودم نميدونم چرا دلم ميخواست زودتر برم … 🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان مریم جان... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان مریم جان... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت اول سلام یاس عزیز . خدا قوت! راستش دیدم دوستان داستان زندگیشون رو فرستادن، منم وسوسه شدم داستان زندگیم رو براتون بنویسم من مریم هستم تک دخترم وتو یه خانواده متوسط تو روستا زندگی میکردم خانواده آبرومندی داشتم و از نظر مالی در حد متوسط بودیم. چهره نسبتاً خوبی دارم خدارو شکر . کلاس پنجم که بودم همه هم کلاسیهام اسم پسرهای کلاس پنجم رو کنار اسم خودشون توی برگه مینوشتن😂 . ولی من اون موقع اصلاً حسی به اون پسرا نداشتم. همیشه تو ذهنم یه مرد قد بلند وچهارشونه خوش اخلاق میخواستم .اولین خواستگار من از اقوام بودن که کلاس دوم راهنمایی اومدن خونه مون که بعداً مادرم بهم گفت که خواستگار بودن. خلاصه خواستگارهای زیادی داشتم که بعداً از خواهر اون طرف یا کسای دیگه میشنیدم که اومدن خواستگاری و خانوادم چیزی به من نمیگفتن و همه رو خودشون رد میکردن. خب بهتون نگفتم که چون تک دختر بودم و برای ادامه تحصیل باید میرفتم شهر و چون پدرم مخالف بود نگذاشت که من ادامه تحصیل بدم .بعد از کلاس سوم راهنمایی بود که شنیدم برای یکی از همکلاسیهام یه خواستگار اومده بود و قرار بود دوستم ازدواج کنه منم دیدمش و بهش تبریک گفتم اونم در جوابم گفت دعا کن جور نشه چون من فلانی رو دوست ندارم. یه چند ماهی گذشت و عقدی دوستم با همون آقای × بود. من دعوت بودم وقتی که آقای  داماد اومد تو مجلس دیدم که یک جوون قد بلند خوشتیپ بود . از پسرهای روستای خودمون بود ولی من زیاد ندیده بودمش یا کمتر دیده بودمش اون لحظه تو دلم گفتم: کاش این آقا شوهر من بود😝 خلاصه گذشتو من هیجده سالم شد یه روز مادم اومد بهم گفت که برای پسر عموت اومدن برای تو خواستگاری وااای دنیا روی سرم خراب شد😱😭 شروع کردم به گریه کردن آخه پسر عموم تنها کسی بود که اصلاً دوستش نداشتم😢 هیچ شباهتی با کسی که من تو رویاهام بود  نداشت، مادرم دلداری داد گفت اگه تو نخوای بهش جواب منفی میدیم. منم آروم شدم. غافل از اینکه روزگار خوابهای دیگه ای برام دیده بود. پدرم پاشو توی یک کفش کرده بود که حتماً باید زن پسر عموت بشی😡. دلیلشم این بود که میگفتمن یه دختردارم  نمیخوام به غریبه ها تو رو بدم. دو ماه من مخالفت کردم ولی فایده نداشت و منو به عقد پسر عموم جواد  در آوردن. من یه سالی عقد بودم و تو این یه سال در حد چهار پنج بار اون هم دعوتم میکردن که میرفتم خونه عموم. نامزدم هم که میومد اصلاً باهاش خوب نبودم. خلاصه بعداز یک سال عروسی گرفتن، چه مراسمی چه بریزو بپاشی، عموم وضعش توپ بود. همه میگفتن خوشبحالت عروس عموت شدی، از دل من خبر نداشتن. یه خونه بزرگ هم از قبل برام ساخته بودن و یه عالمه جهاز بابام بهم داد و گفت هر کسی رو میخوای دعوت کن و هر چی میخوای بگو، مثلاً خیلی منو تحویل میگرفت. خلاصه زندگی مشترک ما شروع شد و من هم پذیرفتم که این زندگی من هست و... باید بسازم اوایل تا چند ماه باهم سر هر مسئله ای دعوا داشتیم اخلاقامون زمین تا آسمون فرق داشت ولی مجبور بودم باهاش کنار بیام. کم کم داشتم عادت میکردم به این زندگی البته مجبور بودم. چون تو خانواده من بهتر بود بمیری تا اینکه اسم طلاق رو بیاری. یک سالی از زندگیمون گذشته بود و پسر عموم خوشبختانه فعلاً بچه نمیخواست و میگفت حوصله ونگ ونگ بچه رو ندارم. روزها میگذشت تا اینکه یه روز از تو جیبش تریاک پیدا کردم خیلی ناراحت شدم آخه تو خانواده من سیگار و قلیون رو  هم  بد میدونستن. به عموم گفتم اونم گفت مال جواد نیست🤔 البته از حق نگذریم عموم آدم خوبی بود و منو خیلی دوست داشت منم عموم رو دوست داشتم. روزها میگذشت و من چیزای مشکوکی از شوهرم میدیدم. یه بوهای بد از تو خونه و... ولی چون دورو برم کسی چیزی مصرف نمیکرد نمیدونستم چی بچی هست  کم کم بو ی بد از تو خونه نمیفهمیدم و فکر میکردم خبری نیست. تا اینکه بعد یه مدت دوباره از تو جیبش یه چیزای پیدا کردم که خودمم نمیدونستم چیه🤔 ولی میدونستم حتماً یه نوع مواد مخدر هست پرس و جو کردم دیدم بله متاسفانه کریستال بود. مواد رو بردم به بابام نشون دادم. شب بابام اومد خونمون عموم رو هم صدا زد اون مواد رو به عموم نشون داد هر دو خیلی ناراحت بودند و از جواد خواسته بودن حقیقت رو بگه اون هم گفته بود چند ماه هست که کریستال مصرف میکنه. بله😢 تازه من متوجه میشدم که علت حال خرابش و خوابیدن های روزانشو سر کار نرفتناش به چه علت بوده. عموم جواد رو برد کمپ چند ماهی پاک بود دوباره رفت سمت مواد این کار تکرار شد وتکرار شد تا اینکه من اومدم خونه پدرم و خواستم که ازش جدا بشم ، پدر مادرم  طرف من بودن و حق رو به من میدادن  ولی چون فامیل بودیم هیچکس دوست نداشت من طلاق بگیرم  خیلیا رو دنبالم فرستادن من بر میگشتم سر زندگیم دوباره همون آش و همون کاسه😣 این وضعیت چهار پنج سال طول کشید تا بلاخره توافقی طلاقمو گرفتم. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان مریم جان... قسمت دوم 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان مریم جان... قسمت دوم 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت دوم البته بهتون نگفتم که توی اون چند سال حتی قبل از اینکه بدونم پسر عموم معتاده هر وقت دلم میشکست سر نمازهام از خدا میخواستم منو از این زندگی نجات بده توی ذهنم یه امر محال بود آخه چه جوری ممکن بود خانواده هامون راضی به طلاق بشن. ولی خدا خواست و ازش جدا شدم و یکی دو سال تو خونه بابام بودم و سرم رو به کارهایی که دوست داشتم گرم میکردم و دنبال آرایشگری رفتم و کارم خوب بود مشتری داشتم و درآمد داشتم . دوباره سر وکله خواستگارها پیدا شده بود البته کسایی که یا زنشون فوت کرده بود  یا زنشون رو طلاق داده بودن ومن همشون رو رد میکردم. تا اینکه بعد از اینکه من دو سال بود جدا شده بودم . خبر جدایی هم کلاسیم وشوهرش مثل بمب تو روستا پیچید آخه اونا تو شهر زندگی میکردن. همکلاسی من که شوهرش رو از همون اول نمیخواست حالا بعد از ده سال از هم جدا شده بودن . سه، چهار  ماه از این قضیه گذشت یه شب خانواده  همون آقای × که شوهر سابق همکلاسیم بود، که  قبلاً بهتون گفتم تو دلم خواسته بودم که شوهر من باشه😝 اومدن خواستگاری . و مادرش بهم گفت که من ده سال پیش پسرم تو رو میخواست وما اومدیم خواستگاریت ولی پدرو مادرت تو رو به ما ندادن🤪 و ماهم رفتیم برای دختر همسایمون🤨.  البته همزمان یه خاستگار دیگه هم داشتم که  متآهل بود. این دفعه خانوادم اختیار رو به خودم داده بودن و گفتن هر جور خودت صلاح میدونی. خبر خواستگاری آقای × از من تو روستا پیچید و هر کسی که منو میدید ازش تعریف میکرد و میگفتن پسر خوبی هست و بهش جواب مثبت بده من هم ده سال بود ندیده بودمش از خانوادم خواستم که فقط بیاد ببینمش و باهاش صحبت کنم آخه تو روستای ما رسم نیست دختر وپسر موقع خواستگاری باهم صحبت کنن😏 و گفتم که قول جواب مثبت رو بهشون ندن ، چون ممکن نخواسته باشمش. خلاصه آقای × اومد و باهم صحبت کردیم و یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم🥰😅 و چند روز بعد عقد کردیم ویه جشن کوچیک گرفتیم👰🤵 و اومدیم همون شهری که من آرزوشو داشتم زندگیمون رو شروع کردیم . الان چند سال از اون روزها میگذره، دو تا فرشته خدا بهمون هدیه داده و یه خونه به لطف خدا و تلاش خودمون خریدیم و خدارو شکر از زندگیمون راضی هستیم. مادرم همیشه میگه کاش همون ده سال پیش که اومدن خواستگاریت جواب مثبت بهشون میدادیم☺️ که اینقدر سختی نمیکشیدین. راستی الان رابطم با خانواده عموم خوبه و هر وقت مراسمی داشته باشن من رو هم دعوت میکنن و پسر عموم هم ازدواج کرده 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
17.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 فوت و فن زرشک رستورانی🍽 😋😋😋 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام من یه دختر کلاس ششم دارم درس می خونه ولی اصلا تمرکز نداره  که بخواد یاد بگیره خواستم بدونم چیکار کنم که تمرکزش رو درسش باشه خودش از این موضع خیلی ناراحته ✅سلام یاس جونم ممنونم از کانال عالیت عزیزم میشه ازخانومابپرسیدکسی ایمپلنت انجام داده وراضی هست وکسی بوده که ایمپلنت انجام داده بدنش جواب نداده بااینکه بامشکلی برخورد کرده ممنون میشم ✅سلام یاس جون برای جوانسازی پوست کدوم روش رو پیشنهاد میدین منظورم بوتاکس، هایفو میکرو یا روشای دیگه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ❤️🌺 سلام نامه های درمورد خیانت رو خوندم . حقایقی بود که اجتماع ما درگیرش هست زنانی که همش به فکر قناعت و تمیز بودن خونه و رسیدگی به بچه هاشون هستن حتی گاهی بیماری و درد هم مانع تمیزی خونه نمیشه اما از بزرگترین وظیفه شون غافل ان و اصلا یادشون میره که در برابر همسرشون وظایفی دارن . این خانم آدم فقیر و بی پولی نبود اما تنها چیزی که براش اهمیت نداشت خودش بود برای خودش هیچ هزینه ای نمیکرد و خودش رو زن نمونه ای میدونست. من زنایی رو دیدم که از خودشون طلای زیادی آویزون کردن ولی لباسهایی که برای خودشون و شوهر و بچه تن کردن مایه ی آبرو ریزیه. باور کنید جوراب شوهرش تو مهمونیه پاگشای عروس ما پاره بود و عروس ما که ماشالله چیزی از دیدش پنهون نمیمونه مدتها این موردو میگفت. آدمهایی که یه عمر پولاشونو جمع میکنن و باهاشون میراث برای باز ماندگان درست میکنند. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88