eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت سوم _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید: تمام شرط هات هم قبول لباس پوشیده می پوشم. شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم. با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم. تو هم که قصد موندن نداری بهم که زدم برو . سرش پایین بود نمی دونم چه مدت سکوت کرد! همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید. من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت اما فایده ای نداشت ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود . چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت. خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست آبروی من رو بردی فقط این طوری درست میشه بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم .یه معامله است هر دو توش سود می کنیم. اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه.. وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مانلی دوست صمیمیم. به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ما جز خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن. چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر. اومد خونه مانلی دنبالم و رفتیم , برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد. بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم تا نزدیک غروب کارها طول کشید ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و.... اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود. با محبت بهم نگاه می کرد. اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود . سعی می کرد من رو بخندونه اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام. از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن. از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد . و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه . نفرت از چشم هام می بارید. شب تا در خونه مانلی همراهم اومد. با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم. خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی. هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی. چند قدم ازم دور شد دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی و رفت ... رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... . چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم جلوی چشم های گیج و متحیر مانلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم. تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم. فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت.. بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی... بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت. جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم. با رفتنش بچه ها بهم ریختن هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... کلا درکش نمی کردم ... 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت چهارم _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید: شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم "حسین" کلی پول پاش داده بود شاید کل پس اندازش رو ... گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود گاهی شکلات هم کنارش می گرفت بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید زیاد دور و ورم نمیومد اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید. رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود. من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد. پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن. اون روز کلاس نداشتیم بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم. کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم. چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم. عین همیشه، فقط مارکدار یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه... همون جای همیشگی نشسته بود, تنها ,بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ امتحانات تموم شده بود قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود. دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم .اما الان، داشتم به "حسین" فکر می کردم. اصلا شبیه معیارهای من نبود... وسایلم رو جمع کردم بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم, در رو که باز کرد حسابی جا خورد.دون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم. آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد. اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود . مسخره کردن ها , تیکه انداختن ها کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد هر چقدر به "حسین" نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد. از سایر هموطناش توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که "حسین " رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه بوی باروت میده توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود "حسین" اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است. اما یه چیز آزارم می داد ,تنش پر از زخم بود!! بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم. باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... توی شانزده سالگی در جنگی شرکت میکنه و به خاطر سرسختی، که داشه و جلوی دشمن ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش. جای سوختگی و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست و من اصلا متوجه نشده بودم . باورم نمی شد "حسین" آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه. وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت و این جلوه جدیدی بود که می دیدم , جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد. اگر معنای تحجر، مردی مثل "حسین دمبا" بود؛ من عاشق تحجر شده بودم, عاشق بوی باروت... 🍃🍃🍂🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت پنجم _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید: این زمان، به سرعت گذشت.با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت حسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و حسین فارغ التحصیل شد. اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: حسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم. چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم آفریقا.. پریدم توی حرفش در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: حسین، تو یه نابغه ای اینجا دارن برات خودکشی می کنن پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی. چشم هاش پر از اشک بود این همه راه رو نیومده بود که بمونه خیلی اصرار کرد به اسم خودش و من بلیط گرفته بود . روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود چشمش اطراف می دوید منم از دور فقط نگاهش می کردم ... . من توی یه قصر بزرگ شده بودم با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم , صبحانه ام رو توی تختم می خوردم , خدمتکار شخصی داشتم و ... . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود. نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم , توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود. فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود. هواپیما پرید, و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... . برگشتم خونه , اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم. حس بیرون رفتن نداشتم , همه نگرانم بودن با همه قطع ارتباط کردم. حتی دلم نمی خواست مانلی رو ببینم. مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن , دلم برای حسین تنگ شده بود. یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم.خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم. چند ماه طول کشید کم کم آروم تر شدم به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت. مانلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد. همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن. دلم برای حسین سبزه و لاغر خودم تنگ شده بود هر چند دیگه حسین من نبود. بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... حسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی آفریقا با دختر دیگه ای ازدواج کنه. از سفارت آفریقا خواستم برام دنبال آدرس حسین توی اونجا بگرده. خودم هم شروع به مطالعه درباره اعتقادات و فرهنگش کردم. آدرس حسین رو هم پیدا کرده بودم و راهی شدم . ولی آدرس قدیمی بود , چند ماهی بود که رفته بودن و خبری هم از آدرس جدید نبود. یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن , به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم . برگشتم و سوار تاکسی شدم. دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... . بدتر از این نمی شد.توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن پاسپورت هم دیگه نداشتم... هتل پذیرشم نکرد نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن سوار ماشین شدم فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد.. کوچه پس کوچه ها قدیمی بود گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . 🍃🍃🍃🍂🍃 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت آخر _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید: به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم. همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود. سفید و سیاه و زرد و همه برام یکی شده بود. تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم. اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ولی برای من، نه. با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم.. دو سال بعد من دیگه اون آدم قبل نبودم اون آدم مغرور پولدار مارکدار, آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد تغییر کرده بود. اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن. کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد اوایل طلبه های غیرایرانی اما به همین جا ختم نمی شد. توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن. هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود تا مطرح می شد خاطرات حسین جلوی چشمم زنده می شد. چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود.. همه رو ندید رد می کردم یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون حق داشت زمان زیادی می گذشت شاید حسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود. اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم. نذر کردم و چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت... خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن اما مشکل من هنوز سر جاش بود یک سال دیگه هم همین طور گذشت. اون سال برای اردویی از بچه ها نظرسنجی کردن بین شمال و جنوب نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم جنوب جایی که حسین جنگیده بود. با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آرا رفتیم جنوب از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.خیلی از خاطرات حسین که در مورد جنگ و درگیری بود تو ذهنم مرور میکردم! وقتی رسیدیم خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه اشک می ریختم. فردا، آخرین روز بود و جای دیگه میرفتیم دلم گرفته بود کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن تمام شب رو گریه کردم. راهی شدیم برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم . ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم چادرم رو انداخته بودم توی صورتم با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد. بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول... چشم هام رو باز کردم هنوز صدا توی گوشم می پیچید... اتوبوس ایستاد در اتوبوس باز شد راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد زمان متوقف شده بود خودش بود "حسین" من اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. اتوبوس راه افتاد من رو ندیده بود بسم الله الرحمن الرحیم به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم هنوز همون "حسین" سر به زیر من بود بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه. اتوبوس ایستاد خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید. یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ برگشت سمت من با گریه گفتم: کجایی حسین؟ جا خورده بود ناباوری توی چشم هاش موج می زد گریه اش گرفته بود نفسش در نمی اومد. همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد اون روز ... غروب ... ما هر دو مهمان بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن. منتظر داستان جذابی دیگر باشید 🌺 🍂🍃🍂🍃