eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت آخر _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید: به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم. همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود. سفید و سیاه و زرد و همه برام یکی شده بود. تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم. اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ولی برای من، نه. با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم.. دو سال بعد من دیگه اون آدم قبل نبودم اون آدم مغرور پولدار مارکدار, آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد تغییر کرده بود. اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن. کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد اوایل طلبه های غیرایرانی اما به همین جا ختم نمی شد. توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن. هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود تا مطرح می شد خاطرات حسین جلوی چشمم زنده می شد. چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود.. همه رو ندید رد می کردم یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون حق داشت زمان زیادی می گذشت شاید حسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود. اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم. نذر کردم و چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت... خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن اما مشکل من هنوز سر جاش بود یک سال دیگه هم همین طور گذشت. اون سال برای اردویی از بچه ها نظرسنجی کردن بین شمال و جنوب نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم جنوب جایی که حسین جنگیده بود. با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آرا رفتیم جنوب از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.خیلی از خاطرات حسین که در مورد جنگ و درگیری بود تو ذهنم مرور میکردم! وقتی رسیدیم خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه اشک می ریختم. فردا، آخرین روز بود و جای دیگه میرفتیم دلم گرفته بود کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن تمام شب رو گریه کردم. راهی شدیم برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم . ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم چادرم رو انداخته بودم توی صورتم با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد. بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول... چشم هام رو باز کردم هنوز صدا توی گوشم می پیچید... اتوبوس ایستاد در اتوبوس باز شد راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد زمان متوقف شده بود خودش بود "حسین" من اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. اتوبوس راه افتاد من رو ندیده بود بسم الله الرحمن الرحیم به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم هنوز همون "حسین" سر به زیر من بود بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه. اتوبوس ایستاد خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید. یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ برگشت سمت من با گریه گفتم: کجایی حسین؟ جا خورده بود ناباوری توی چشم هاش موج می زد گریه اش گرفته بود نفسش در نمی اومد. همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد اون روز ... غروب ... ما هر دو مهمان بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن. منتظر داستان جذابی دیگر باشید 🌺 🍂🍃🍂🍃