eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت پنجم _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت پنجم _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید: این زمان، به سرعت گذشت.با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت حسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و حسین فارغ التحصیل شد. اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: حسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم. چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم آفریقا.. پریدم توی حرفش در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: حسین، تو یه نابغه ای اینجا دارن برات خودکشی می کنن پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی. چشم هاش پر از اشک بود این همه راه رو نیومده بود که بمونه خیلی اصرار کرد به اسم خودش و من بلیط گرفته بود . روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود چشمش اطراف می دوید منم از دور فقط نگاهش می کردم ... . من توی یه قصر بزرگ شده بودم با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم , صبحانه ام رو توی تختم می خوردم , خدمتکار شخصی داشتم و ... . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود. نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم , توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود. فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود. هواپیما پرید, و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... . برگشتم خونه , اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم. حس بیرون رفتن نداشتم , همه نگرانم بودن با همه قطع ارتباط کردم. حتی دلم نمی خواست مانلی رو ببینم. مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن , دلم برای حسین تنگ شده بود. یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم.خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم. چند ماه طول کشید کم کم آروم تر شدم به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت. مانلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد. همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن. دلم برای حسین سبزه و لاغر خودم تنگ شده بود هر چند دیگه حسین من نبود. بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... حسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی آفریقا با دختر دیگه ای ازدواج کنه. از سفارت آفریقا خواستم برام دنبال آدرس حسین توی اونجا بگرده. خودم هم شروع به مطالعه درباره اعتقادات و فرهنگش کردم. آدرس حسین رو هم پیدا کرده بودم و راهی شدم . ولی آدرس قدیمی بود , چند ماهی بود که رفته بودن و خبری هم از آدرس جدید نبود. یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن , به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم . برگشتم و سوار تاکسی شدم. دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... . بدتر از این نمی شد.توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن پاسپورت هم دیگه نداشتم... هتل پذیرشم نکرد نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن سوار ماشین شدم فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد.. کوچه پس کوچه ها قدیمی بود گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . 🍃🍃🍃🍂🍃 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 حسودم سلام یاس جونم حالت خوبه خداروشکر؟😍 من یه مسئله ای هست که خیلی اذیتم میکنه!😞😐🙏 من حسادت میکنم!😳 به همین سادگی!🤷‍♀ تحمل ندارم کسی خوشی داشته باشه!🤦‍♀ واقعا دست خودم نیست! مثلا وقتی میریم عروسی🤵‍♂👰‍♀ میگم وای خوش به حالش درحالی که خودم عروسیم قشنگ بود و راضی بودم!😳😐 یاسی جونم باور کن من بهترین شغل رو دارم😉☺️ واقعا علاقه ی خودمه تو خونه کار میکنم راحتم ولی این گوشی لعنتی نمیزاره کارمو انجام بدم! 📱 مدام تو اینستاگرام الکی وقتمو هدر میدم!😏😞 اونجا زندگی بقیه رو میبینم و مدام مقایسه میکنم و حسرت میخورم!🥺 در حالی که ما وضعیتمون خداروشکر خوبه ولی انگار عادت کردم به منفی گری!💔یاسی جونم❤️😍🥺پیشاپیش از وقتی که میزارید ممنونم❤️🙏 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 همسرونه سرد سلام یاس عزیز و دوست داشتنی تو این کانال صحبتهای خانمهایی رو خوندم که از بی محبتی و سردی شوهرشون گله داشتند میخواستم بگم  خدا رو شاکر باشید پس من چی بگم که علاوه بر بی محبت و بی عاطفه بودن فوق العاده عصبی و بد دهنه و دست بزن هم داره ومن همیشه باید اوضاع رو طوری کنترل کنم آقا عصبی نشه چون وقتی عصبی میشه ازش میترسم این آدم فقط به آدم ترس میده فوق العاده بدبین هم هست نسبت به همه  چیز و همه کس شک و بدبینی داره به نظر من اینطور آدما فقط به آدم ترس میدن تو رو به خدا قبل ازدواج خوب تحقیق کنید و اگر اوایل ازدواج فعمیدید تا تکلیفتون باهاش روشن نشده بچه دار نشید نه مثل من که از سر بی پناهی و خودخواهیم(چون فوق العاده تنها بودم) دو تا بچه رو هم تو این جهنم زندگی سوزوندم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌺❤️ سلام تو را با دیگری دیدم. وقتی چند سالی از زندگی مشترک تان می گذرد، می بینید بچه ها بزرگ شدند، می خواهند دنبال آرزوهایشان بروند، پدر و مادر های ما همه از دست رفتند و آسمانی شدند تنها در دوران میانسالی و پیری همسر برایتان می ماند و بس. زندگی راکه از اول با عشق شروع می کنید، هر کاری می خواهید انجام دهید با همسرتان در میان بگذارید، نگذارید کدورت ها باعث دلخوری و شکاف میان شما شود، به جای مشورت با انواع و اقسام فامیل و دوستان و حرف زندگی خصوصی تان را به این و آن گفتن اول درد و دل تان را به همسرتان بگوئید، کاری کنید همون اول برای همسرتان بگوئید من دوست دارم تو هر گله و شکایتی از من داری بیائی به خودم بگویی نه اینکه چوقولی مرا جلوی خانواده ام ببری، شاید من در طول زندگی حرفی زدم ، کاری کردم باب میل تو نبود، دوست دارم برایم بگویی ، برای سالیان دراز عیب مرا در دلت نگه ندار، همان روز یا شب یا حتی در طی آن هفته راز دلت را با من بگو ، کینه نکن بعد بگو من طلاق می خوام به نظر من باید در لحظه زندگی کرد و با انتقاد درست و به جا از وقوع یا فاجعه یا طلاق یا یک رخداد بد جلوگیری کرد. 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام مولای مهربانم💚 جمعه است و جمعه دل ها را هوایی می کند 💚 جمعه ها ذکر لب ما دائما یا مهدی است جمعه ها خیلی غریبیم در میان کوچه چشم انتظاری کی به روی دیده ما جمعه ای پا می گذاری😔🙏 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🤲    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_5981018641473212860.mp3
5.48M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ❣«برایت آرزو می‌کنم، که نگذاری سرت دلت را گول بزند. سر زمانی طوری می‌چرخد، زمانی طوری دیگر، ولی ارزش آرزو کردن دارد که، دل، مثل عقربه‌ی قطب‌نما روی کشتی، با آن نچرخد.» عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت در ره نشست و رهزنی کیش گرفت چون در سرشان جایگه پند ندید پای همه بوسید و ره خویش گرفت ❣اونایی که بین دل و عقل، عقل رو انتخاب میکنن، شاید کار درستی میکنن ولی، هیچ وقت حال دلشون خوب نیست! 😊🍃     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هر یک صفحه از 🌱💚💚💚 @Malakeonline
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
حتي دوست داشتم ازم بدش بياد …راس ساعتي كه گفته بود گوشيم زنگ زد برداشتم و گفتم الان ميام …دم در خون
كلافه بودم نميدونم چرا دلم ميخواست زودتر برم … -من چيزي نميخورم خواهش ميكنم زودتر حرفتون رو بزنيد من بايد برم ..عجله دارم ماني خونه تنهاست … دستشو به نشونه تسليم بالا اورد و گفت +چشم چشم دعوا نكن … گارسون رو صدا كرد و چندين مدل خوراكي سفارش داد …جاي قشنگ و شيكي بود ولي من انقدر توي قلبم اشوب بود دلم ميخواست از اونجا فرار كنم … بعد رفتن گارسون خودشو يكمي كشيد جلو به سمت من و گفت +حاشيه نميرم …رك و راست : دوست دارم واسه زندگي ميخوامت … قلبم شروع كرد تند تند زدن …فكر نميكردم انقدر يهويي و بي مقدمه حرفشو بزنه …توقعشو نداشتم …دهنم خشك شد … سعي كردم خودم رو جمع و جور كنم مختصر گفتم -ولي من قصد ازدواج ندارم … چشمشو توي حدقه چرخوند و گفت +خوب چرا؟! مشكلت چيه؟! مشكل؟! رفتم توي فكر مشكلم چي بود؟! توي دلم پوزخندي زدم به خودم …مشكل من يكي دو تا نبود…از كدوماش بايد واسش ميگفتم؟! از اينكه دوشیزه نبودم بايد ميگفتم؟! يا بازیچه دست زانيار شده بودم؟! يا بايد از اين ميگفتم كه توي اين دنيا به اين بزرگي هيچ كسو نداشتم ؟! يا بايد از دلم ميگفتم كه توي چشماي يه ادم بي معرفت جاش گذاشته بودم؟! پوفي كشيدم و نگاهي بهش كردم و گفتم -مشكل من يكي دو تا نيست…من يه دختريم كه توي اين دنيا هيچ كسو ندارم نه مادر نه پدر نه هيچ كسي…گذشته خوبي هم ندارم …تحصيلاتي هم ندارم كه بخوام بگم ايندم درخشانه …و مهم تر از همه من نميدونم تا چه حد منو ميشناسيد و اصلا ميدونيد چه جوري من سر از اينجا در اوردم يا نه من حتي دوشیزه هم نيستم …و تازه يه چيز خيلي باحال تر، ميتونم بگم در حال حاضر هويت هم حتي ندارم …چون شناسنامه ندارم..چون هيچي ندارم …به نظرم زندگي با هم چين ادمي مثل من اصلا لذت بخش نيست… سكوت كردم و نفسم رو صدا دار فوت كردم بيرون …نگاهي به چهرش كردم ميخواستم تاثير حرفامو ببينم …ولي چهرش هيچ تغييري نكرده بود …همون طور اروم و با محبت مثل قبل داشت نگام ميكرد و با خونسردي كامل گفت +خوب به جز اينا ديگه چي؟! اينارو كه ميدونستم …برام مشكل جديد بگووو… جالب بود واسم …همه اينارو ميدونست ولي با دونستن همه اينا بازم ميخواست با من ازدواج كنه…فكر ميكردم اين چيزارو بدونه قطعا بيخيال ميشه …ولي كارم سخت شده بود…حالا بايد جور ديگه قانعش ميكردم … …چون حتي دلم نميخواست واسه ثانيه اي به بودنش كنارم فكر كنم …پس نفسي تازه كردم و گفتم -اتفاقاتي توي زندگي من رخ داده ، من كلا از مرد جماعت بيزارم …اصلا واقعا راستشو بخوايد من نمي تونم به مردي اعتماد كنم +خوب بهم فرصت بده ..قول ميدم بهت ثابت كنم همه مثل هم نيستن …تو هم حق داري خوشبخت باشي…بهم فرصت بده تا نشونت بدم ميتونم اين خوشبختي رو واست بسازم… هر چي حرف ميزد…حال من بدتر ميشد…حرفاش برام خيلي اشنا بود…تمام حرفايي بود كه شبا توي اون عمارت لعنتي ميلاد عاشقونه در گوشم زمزمه ميكرد …اين حرفا منو به مرز جنون ميرسوند…دستمو به نشونه سكوت بالا اوردم و گفتم -بسه…كافيه…نزن…اين حرفارو نزن…گوشم پره از اين حرفا…ولي اخرش رو هم ديدم …اخرش ايني هست كه ميبيني…من و تنهاييمو يه دل شكسته …ببيين اقا رامين ميدوني داستان چيه ، اصلا من دلم با كسي ديگه هست …اينم ميدونم كه رسيدنم بهش تقريبا غير ممكنه …ولي دله ديگه …گير ميكنه …يهويي يه جايي گير ميكنه …هركاري هم ميكني كه ازادش كني نميشه كه نميشه …حالا امان از روزي كه اين دل زبون نفهم پيش يه ادم بي معرفت بي مرام ، بي منطق گير كنه …كه خيلي چيزارو ببينه و خيلي راحت از كنارش بگذره …منم دلم زبون نمي فهمه …گيره …و از بند اون ادم بي مرام ازاد نميشه … و ساكت شدم …نگاهي بهش كردم …ديگه اروم نبود…عصبي هم نبود…ولي چشماش پر از موج غم و ناراحتي بود …نميخواستم ناراحتش كنم …ولي چاره نداشتم …چيكار بايد ميكردم؟! اروم گفتم -نميخواستم ناراحتتون كنم … +اگه بگم ناراحت نشدم دروغه …فكر اينجاشو نكرده بودم ..خودم رو اماده كرده بودم كه قانعت كنم …راضيت كنم …ولي خوب اگر دلت خالي بود ميتونستم خودم رو توي دلت جا كنم …ولي دلي كه يكي داخلشه ، كسي ديگه جايي توش نداره … ميتونم به جرات بگم اون ادمي كه ازش حرف ميزني از سمتي خوشبخت ترين ادمه كه توي دوسش داسش داري …و از سمتي هم ادم فوق العاده بي لياقتيه ، كه الان كنارت نيست …نميدونم داستانتون چيه ، ولي از ته دلم از خدا ميخوام كه اگر لياقت قلب پاك و مهربون تو رو داره ، و ميتونه زندگيت رو تغيير بده به هم برسيد…من هم ذره ذره عشقت رو توي دلم پرورش دادم ، نميتونم يه شبه كلا تورى يادم بره …و خوب دنبال دوستي و اين داستانا هم نبودم …ميخواستم واسه زندگي… 🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 مادر شوهو هوووو... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 مادر شوهو هوووو... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 من خودم یه مادر شوهر داشتم از اول به چشم یه هوو به من نگاه میکرد،اینقدر به من حسادت میکرد،دوسال پیشش بودم 200سال ازم گذشت،موقعی که میخواست عمل کنه من بالا سرش بودم،شب وروز پیشش بودم یا خودم یا خواهرم دوتا عروس دیگه هم داره ولی دریغ از که حتی عیادتش بیان ولی اندازه ای که به اونها احترام میزاشت به من احترام که نمیزاشت هیچ فحش وحرفهای زشت هم میزد بخاطر اذیت و آزارهاش 8 ماهه بچم به دنیا اومد سرتون درد نیارم که چه قدر زجر کشیدم برای بچم همش بیمارستان تا بعداز 8ماه ازبین رفت😭😭دیگه ما از خونشون بلند شدیم بازم دخالتهاش وناسزا گفتناش تمومی نداشت،نه خودم نه بچه هام دوست نداشت فقط جون دنیاش بچه های اون دوتا برادر شوهرام بود،بعداز چندسال که دیگه نمیتونست راه بره میرفتم خونش هرهفته میبردمش حمام،یبار که روزه بودم رفتم ببرمش حمام یکدفعه دیدم اینقدر ذوق میکنه که عروس وسطی(یعنی جاریم)بعداز دوماه که این دیگه نمیتونست راه ببره اومده بود یه ساعتی خونش،چپ وراست خودش وشوهرش(پدر شوهرم)براش دعا میکردن من خیلی ناراحت شدم گفتم من که هرهفته میام میبرمش حمام،لباسهاش میشورم غذا براش درست میکنم تو چشمش نمیاد،ولی این یه ساعت عین مهمون اومده رفته چقدر ذوق میکنه وبراش دعا،،تا اینکه مریض شد 11روز تو بیمارستان بود باز شب میرفتم پسشش میموندم نگم که تو بیمارستان چقدر آبروی منو برد که پرستارها به شوهرم گفتن نزار خانومت بیاد دیشب اینجا آبروش برد ولی اون عروسش یک ثانیه هم نیمد ملاقاتی،23ماه رمضان بود که من بیمارستان بودم شوهرم ودخترم اومدن دنبالم اصلا به دخترم محل نداد یدفعه یه خانوم اومد داخل اتاق با دختر برادر شوهرم اشتباهی گرفت کلی ذوق کرد بعد دید اشتباه گرفته،میخوام بگم بعضی مادرشوهرها انگار عروسشون هووشون هست حسادت تا این حد،اینقدر خلاصه گفتم که اگه کامل بگم به کتاب میشد،ببخشید طولانی شد 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88