eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.8هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
4هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه مرغ عشق قسمت اول 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه مرغ عشق قسمت اول 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 داستان کوتاه "مرغ عشق" نوشته: ر.احسان پیرمرد دیر کرده بود. همیشه صبح زود وقتی هنوز هوا به عطر خنک و نمناکِ بامداد آغشته بود، سر و کله اش پیدا می شد ولی آن روز ساعت از ده گذشته بود که از دور دیدمش. دستش را به دیوارِ سنگی گرفته بود و راه می رفت. به گمانم سینه دردِ قدیمی سراغش آمده بود. به نظر می رسید این بار دردش شدیدتر از همیشه است. هر چند قدم که می آمد، می ایستاد. دست روی قلبش می گذاشت و نفس نفس می زد و با هر نفس درد در چهره اش پیدا می شد. حالا دیگر دلیل دیر آمدنش را فهمیده بودم. جلوی خانه ی ما که رسید، مثل همیشه زیرانداز کهنه ی مشکی رنگ را پهن کرد. قفس پرنده اش را از شاخه ی درختِ کهن سال آویزان کرد و شروع به بیرون آوردن اجناسش نمود. اول سنگ پاها را به دقت سر جایشان گذاشت. درست همان نقطه ای که دیروز و روزهای پیش از آن قرارشان داده بود. طوری که انگار قبلاً محلشان را علامت گذاری کرده بود! بعد هم لیف و صابون ها را کنار هم چید و نشست. مثل همیشه چشم به مرغ عشق دوخت. هیچ وقت ندیده بودم چیزی بفروشد. اصلاً نمی دانستم چرا به این کوچه می آمد. جایی که ندرتاً رهگذری از آن عبور می کرد. دلم می خواست این مطلب را از او بپرسم. ، ذهنم را درگیر خودش کرده بود در حالی که هیچ وقت با او حرف نزده بودم. هر روز ساعت ها کنار پنجره می نشستم. او را نگاه می کردم و او همان کارهای همیشگی را به کندی انجام می داد. آخرِ شب هم بدون اینکه چیزی از لیف و صابون و خرت و پرت هایش فروش برود، بساطش را جمع می کرد و می رفت. احتمالاً او یکنواخت ترین و کندترین موجود روی زمین بود و در عین حال جالب ترینشان برای من! قبل از هر چیز ، موضوعی که پیرمرد را برایم جذاب می کرد، رابطه اش با مرغ عشق بود. پیرمرد هر روز ساعت ها به آن نگاه می کرد و انگار چشمانش با پرنده ی در قفس حرف می زد. مرغ عشقِ پیر و تنها برای خودش جفتی پیدا کرده بود و با او عشق بازی می کرد. با هم یکی می شدند و در هم غرق می شدند. بدون توجه به اطراف و به من که از پنجره ی اتاقم آنها را می پاییدم و محو تماشایشان می شدم. انگار مرغ عشق جزئی از زندگی پیرمرد و پیرمرد جزئی از زندگی من شده بود. دوستانی که بدون سخن گفتن با یکدیگر تنهاییشان را قسمت می کردند. *** آن روز پیرمرد حال خوشی نداشت و با همیشه فرق می کرد. وقتی نشست، رنج را در چهره اش دیدم. فکر کردم. به اندوه چشم های مرغ عشق پیر و رنجی که می برد. کاش می توانستم کمکش کنم. در همین تفکرات ناگهان متوجه چیز عجیبی شدم. پیرمرد به من نگاه می کرد! کاری که تا به حال انجام نداده بود. از نگاه پیرمرد دلم لرزید و مضطرب شدم. بعد از چند لحظه با دست به من اشاره کرد که پیش او بروم. هر چند عجیب به نظر می رسید ولی بهترین فرصت بود تا با او حرف بزنم و هزاران سؤالِ ذهنم را از دوست قدیمی ام بپرسم. وقتی پایین رفتم، برای اولین بار چهره اش را واضح دیدم. از نزدیک پیرتر به نظر می رسید و چروک های صورتش عمیق تر بود. کت قهوه ای رنگ قدیمی به تن داشت و مثل همیشه کلاه بافتنی سرش بود. حتی حالا که تابستان شده بود هم، کلاه می گذاشت! انگار یک روز زمستانی، درکوچه ای خلوت با دیوارهای سنگی، کنار یک درخت کهن سال، برای او زمان متوقف شده بود و حتی با تغییر فصل ها نیز، لباس های پیرمرد عوض نمی شد. سلام کردم. با سر جواب داد و گفت: پسرم می خواهم کاری برایم انجام دهی. گفتم: چه کاری؟ دستش را در جیب کتش برد و کاغذی بیرون آورد و همراه یک اسکناس پانصد تومانی به من داد. گفت: لطفاً این نسخه را از داروخانه برایم بگیر. ناگهان ترسیدم چون تا به حال چنین کاری نکرده بودم. من حتی به تنهایی تا سر کوچه هم نرفته بودم. فقط به خاطر دارم یک بار بیرون آمدم و بچه ها کلی مسخره ام کردند. دورم جمع شدند و دائم شعر می خواندند: دیوونه... دیوونه... تازه یکی از آنها من را با چوب زد و جایش خون آمد. حالا چطور باید به داروخانه می رفتم؟ نه من هرگز نمی توانم! پیرمرد انگار نگرانی را از چهره ام خوانده بود. گفت: پسرم سینم خیلی درد می کنه. کسی هم از این اطراف نمیگذره. خودم هم نمی تونم راه برم. نفسم می گیره. به خاطر رفاقتمون این کار رو بکن! این را که گفت باورم شد که ما بهترین دوستان دنیا هستیم. حالا هر طور شده باید داروها را تهیه می کردم. ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه مرغ عشق قسمت دوم 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه مرغ عشق قسمت دوم 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 نوشته: ر . احسان پرسان پرسان و با ترس و لرز به خیابان پا گذاشتم. هر ده قدم یک بار از مردم سؤال می کردم: داروخانه کجاست؟ تا این که پیدایش کردم. داخل شدم و نسخه را که کف دستم مچاله و خیس عرق شده بود به مردی که لباس سفید و بلند پوشیده بود، دادم. صدایی از پشت قفسه ها گفت: بهتر از این نبود بفرستن؟! مردی که نسخه را به او داده بودم گفت: پول داری؟ پانصد تومانی را به او دادم. گفت: پسر جون این پول خیلی کمه. برو به بابات بگو می شه 9000 تومن. نسخه را به دستم داد و بیرون آمدم. خواستم به خانه برگردم که متوجه شدم راه را بلد نیستم. از هر که می پرسیدم نمی دانست. تا این که غروب شد و من گیج و خسته. در حالی که بدون هدف راه می رفتم، خودم را مقابل کوچه ی خودمان دیدم. از دیوارهای سنگی اش آن را شناختم. وقتی به خانه رسیدم، پیرمرد هنوز آنجا بود. چراغ زنبوری روشن کرده بود و با چشم های منتظر به من نگاه می کرد. گفتم: دارو ندادند. گفتند: 9000 تومن می شه. پیرمرد با صدایی افسرده گفت: باشه. دستت درد نکنه. برو خونه. الآن بابات میاد. به خانه برگشتم و دوباره کنار پنجره رفتم. ساعتی گذشت و انگار پیرمرد نای بلند شدن نداشت. مرد جوانی سوت زنان از کوچه می گذشت. پیرمرد صدایش زد و چیزی به او گفت. نسخه را نشانش داد. درست نمی شنیدم. مرد رهگذر بی توجه خواست برود که پیرمرد دوباره صدایش زد. اینبار مرد رهگذر به قفس پرنده اشاره کرد. لحظاتی حرف زدند. رهگذر مرغ عشق را برداشت. پولی به پیرمرد داد و خواست که برود. پیرمرد دوباره صدایش زد. پول و نسخه را به او داد انگار از او خواست که داروها را برایش بگیرد. رهگذر هم با اکراه نسخه را گرفت و رفت. دقایقی بعد با دارو بازگشت. پیرمرد به مرغ عشقش نگاه می کرد. آنقدر با چشمانش تعقیبش کرد تا اینکه مرد رهگذر در پیچ و خمِ کوچه گم شد. داروهایش را خورد.طوری که انگار زهر می خورد. دقایقی بعد، خسته تر از همیشه بساطش را جمع کرد و راهی خانه شد. چند ساعت گذشت و کم کم داشت خوابم می برد، از کوچه صدایی شنیدم. انگار کسی با خودش غُرغُر می کرد. از پنجره نگاه کردم. همان رهگذر جوانی بود که مرغ عشق را از پیرمرد خرید. قفس هنوز در دستش بود و اینطرف و آن طرف را نگاه می کرد. بعد هم با عصبانیت آن را گوشه ای پرتاب کرد و رفت. آهسته بدون اینکه پدرم بیدار شود، پایین رفتم. هوا تاریکِ تاریک بود ولی قفس را می دیدم که کنار دیوار سنگی افتاده بود. از باغِ پشت دیوار صدای گریه ی جیرجیرک ها به گوش می رسید. گربه ی سیاهی شیون کرد و از درخت کهن سال بالا رفت. سردم شد و لرزیدم. نمی دانم از ترس بود یا ناگهان زمستان از راه رسیده بود. جلو رفتم و کنار قفس زانو زدم. مرغ عشق مرده بود! به چشمهای نیمه بازش که مثل چشم های پیرمرد بود، نگاه کردم. چشمهای مرد جوان و مهربانِ سال های دور را تدایی می کرد. جوانی عاشق پیشه و با احساس که هنوز بعد از مدت ها نگاهش می درخشد و غبار زمان نتوانسته تاریکشان کند. اما یک حس غم انگیز هم در عمق چشمانش بود. احساسی مثل یک داستان نیمه کاره که در کودکی شنیده بودم. قصه ی مرد جوانی که عشقش را در یک روز زمستانی، درکوچه ای خلوت با دیوارهای سنگی، زیر یک درخت کهن سال از او گرفته بودند. فقط به خاطر جنون ناشی از هوسِ حیوانیِ یک رهگذر، وحشیانه تنها شده بود. مرغ عشق پیر را در آغوش گرفتم و چشم هایش را به روی دنیای کثیف و بی رحم آدم ها بستم. *** فردای آن روز پیرمرد دیگر نیامد. پدرم گفت: او مرده است. گفت: بیچاره مریض بود. سینه درد داشت و دائم سرفه می کرد. ولی من به او گفتم: پیرمرد از سینه درد نمرد! پایان. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 درود بر یاس عزیز  و تمام اعضای گروه. وقتتون بخیر 🌺🌺🌺🌺 یکی از افراد  گروه   در مورد ایمپلنت پرسیده بود. من انجام دادم وخیلی راضیم. شوهرم و  دوستم و  چند تا از فامیل هم مراجعه کردن خیلی راضی بودن. نزد دکتر شهاب محمدی در تهران هستن شهرک غرب در نت هم سرچ کنید. آدرسش کامل میاد. دکتر خیلی ماهر و  صبور و خوش اخلاقی هستن. و با عکس گرفتن از دندان  بهتون میگه که جواب میده یا نه؟  من برای دو تا از دندونام جراحی پیوند  استخوان هم انجام دادم و یک  پروسه 3 تا 6 ماهه  است. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سـ❤️ـلام😍✋ 🍂🍁روزتون پراز خیروبرکت 🍁🍂 💠 امروز      شنبـه 🌞    ۴      آذر        ۱۴۰۲ خورشيدی 🌙     ۱٠   جمـادی الاول      ۱۴۴۵ قمری  🌲    ۲۵     نوامبـر       ۲۰۲۳ میلادی     💯 📿 🧡🍂یـا رب العـالمیـن🍂🧡      🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_5985501401919262576.mp3
5.5M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🍃در گذر از جاده ی زندگی آموختم که زندگی، طولانی ترین داستان دنیاست؛ که نمیشه زودتر صفحه آخرش رو خوند و برای دونستن آخر داستان، باید تمام🍃 عمر و هستیت رو صرف خوندنش کنی؛ كه خدا عشقه و همیشه 🍃باید به باران رحمتش امیدوار باشم. آموختم از هر کسی تنها به اندازه ی شعورش انتظار داشته باشم اینطوری کمتر اذیت میشم 🍃 و اینکه آموختم كه زندگي سخته ولي من از اون سخت ترم...🍃 رادیو انرژی 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هر یک صفحه از 🌱💚💚💚 @Malakeonline
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
خوب دنبال دوستي و اين داستانا هم نبودم …ميخواستم واسه زندگي…واسه ايندم …واسه اينكه بچه هام زير دست ت
من فقط از عشقم به يه ادم بي وفا گفته بودم ولي حالا معلوم نبود از من چي به گوش ميلاد ميرسيد..و يا شايد اصلا ميلاد هم الان با يكي ديگه سرش گرمه و اصلا ياد من نيست …اون پوزخند روي لب مهراد قلبم رو اتش ميزد …ميدونستم بيكار نميشينه …با صداي رامين به خودم اومد: +حالت خوبه؟! چي شدي يهو تو؟! چرا ميلرزي؟! -خوبم خوبم …چيزي نيست … ولي دروغ ميگفتم خوب نبودم ،،، داغون بودم ….بهتره بگم از اين بدتر نميتونستم باشم …مدام توي دلم خودم رو لعنت ميكردم كه چرا قبول كردم بيام بيرون …چرا اصلا پامو از خونه گذاشتم بيرون …از سمتي هم خودم رو دلداري ميدادم و ميگفتم من كه كار بدي نكردم …و حالا مگه تا الان دنبال من اومد ….الانم بزار هر جوري دوست داره راجع به من فكر كنه …ولي توي دلم و قلبم و خواسته واقعيم اين نبود ….دلم نمي خواست ميلاد هر جوري دوست داره فكر كنه …دلم نميخواست فكر كنه من به همين راحتي فراموشش كردم …دلم نميخواست اونم بره دنبال كسي ديگه ….بدون اينكه دست خودم باشه داغي اشك رو روي گونم حس كردم ولي فوري با پشت دستم اشكمو پاك كردم …نميخواستم رامين متوجه بشه … رامين داشت حرف ميزد ولي من اصلا حرفاشو متوحه نميشدم …فقط صداشو ميشنيدم …بدون اينكه حرفاشو بفهمم …به خودم اومدم ديدم جلوي در خونه هستيم …هول هولي تشكر كردم و پياده شدم …رامين اومد حرف بزنه كه گفتم -ببخشيد خيلي دير شده ماني تنهاست من برم …بعدا حرفي بود تلفني صحبت ميكنيم … ميدونم كه خيلي بي ادبانه رفتار كردم …ولي اصلا حالم مناسب نبود كه بمونم …دلم ميخواست فرار كنم برم جايي كه كسي نباشه …تشكر بي جوني كردم و پا تند كردم سمت خونه …همين كه در باز شد و وارد باغ شدم ، به چشمام اجازه دادن راحت ببارن..دلم خيلي پر بود …پر بود از غصه …چرا بايد توي اين شرايط مهراد رو ميديدم …چرا اصلا بايد از ميلاد جدا ميشدم … اشكام روي گونم جاري شده بود ….بي صدا اشك ميريختم …خودم رو رسوندم به باغ پشت ساختمون …دلم ميخواست چند دقيقه اي با خودم خلوت كنم …گريه كنم تا دلم اروم بشه … اروم اروم راه ميرفتم و اشك ميريختم …لحظه اي چشماي … پر از كينه و نفرت مهراد و اون لبخندي كه روي لباش كه انگار خيلي چيز مهمي رو به دست اورده بود از جلوي چشمام دور نميشد… چقدر يه ادم ميتونست پست و عوضي باشه …سعي ميكردم خودم رو اروم كنم …مدام واسه خودم تكرار ميكردم ، تو كه ميلاد رو نداشتي …كه الان نگران از دست دادنش باشي …ولي انگار اميدي ته دلم داشتم كه يه روزي ميلاد بياد سراغم ….پيدام كنه و مال هم بشيم ولي با اين اتفاق امروز اون اميد رو هم از دست داده بودم ….يكمي كه حس كردم اروم شدم با شونه هاي افتاده رفتم سمت ساختمون ….سلامي كردم و رفتم به سمت اتاق ماني .. ديدم از توي اتاقش صداي خنده مياد …با تعجب وارد شدم و ديدم محيا توي اتاق با ماني غرق بازي و خنده هستن … با سلامي كه كردم توجهشون بهم جلب شد …ماني بدو بدو اومد سمتم و خودشو توي اغوشم انداخت …توي بغلم گرفتمش …اين بچه واسه من ارامش محض بود ….اروم شده بودم …ارامش به قلبم برگشته بود …از حس و حال چند دقيقه پيش خبري نبود… ماني رو از بغلم جدا كردم و رفتم سمت محيا …مثل ذره بين زوم كرده بود روي صورتم و چشمام …ميدونستم ميفهمه ولي خودم رو زدم به اون راه …با اخم نگام كرد و به معني چي شده سري تكون داد….دوست داشتم باهاش حرف بزنم …ولي نميخواستم ناراحتش كنم …سري انداختم بالا …كه ديگه نتونست سكوت كنه …لب باز كردو گفت +چته ؟! ماني رو فرستادم سمت ديگه اتاقش …كه سرش گرم بشه …محكم و بدون بغض اتفاقي كه افتاده بود رو واسش توضيح دادم …سكوت كرده بود …مغموم چشم دوخته بود به روبه رو …محيا هم حرفي نداشت بزنه به اين همه بدشانسي …ولي بالاخره لب باز كرد و گفت +باران ميدونم حالت خرابه …ميدونم حوصله نصيحت نداري…ولي فقط يه چيز ميگم بهت …اگر قسمتتون به هم باشه …از زمين و اسمون هم براتون بباره بالاخره جوري كه شايد باورت هم نشه دوباره در كنار هم قرار ميگيريد …و اگر قسمتتون به هم نباشه ، اگر زمين و اسمون دست به دست هم بدن كه شمارو به هم برسونن در اخر نميشه ،.. راست ميگفت…قبول داشتم حرفشو ….بايد صبر ميكردم و تحمل ميكردم تا ببينم روزگار و سرنوشت واسم چه خوابي ديده و چه نقشه اي كشيده … 🍃🍃🍃🍂🍃
4_5985501401919262578.mp3
7.95M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🎵 🎙    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام اون خانومی که گفتن پسرشون صحبت نمیکنه نوه من همینطور بود با نسخه دکتر ضیایی خوب شد بعد ۳روز صحبت کرد تا ۵ سالگی یک کلمه حرف نزده بود بامن تماس بگیرن تا دستور دوا رو بدم چند بچه دیگر هم بااین نسخه خوب شدن لطفا تماس بگیرین ✅سلام در مورد کسانی که کمر درد یا پادرد دارند پماد گیاهی بالمیکس را روزی سه بار بمالند به محل درد به اند ازه چند نخود و پانزده ثانیه ما ساژ دهند روی محل نه گرم شود و نه بسته شود ولی حتما دست های خود را بشویند بعد از استفاده پماد به مدت سه هفته استفاده کنید دیگر دردی احساس نخواهید کرد تجربه کردم واقعا خوبه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88