eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.6هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام یاسی جون این سفره هفت سین امسال منه منو شوهری باهم دیزاینش کردیم😍 ✅سلام یاسی جونم❤️ میخوام بگم خانوما توروخدا حواستون باشه با کیا درددل میکنین و از کیا مشورت میخواین. برای خیلیامون پیش اومده که یه اتفاقی برامون افتاده یا مشکلی درست شده که ناامید شدیم ، حالمون دگرگون شده و فکرای عجیب غریب کردیم و بیشتر وقتا سعی کردیم با کسی حرف بزنیم یا مشورت بخوایم. واقعا لازمه بدونین همیشه زندگی و مسائل رو فقط از یه زاویه نبینین و از نظر افراد باتجربه هم استفاده کنین. این خیلی مهمه ، افراد باتجربه ، تجربه کردن و نظری که میدن مستنده یعنی واقعا اتفاق افتاده اما وقتی با کسی مشورت میکنین که تا بحال موقعیت شما براش پیش نیومده یه ریسک بزرگ رو بجون میخرین این آدم بی تجربه تو خونش نشسته و مشکلات شما رو فقط تصور میکنه و قضاوت میکنه که فلان شرایط خوبه یا بد و از سر خودش بنابر شخصیت و اخلاقیات خودش نسخه میپیچه. حالا اگه کمک کنه که روی خوب ماجراست خیلی وقتا دیدیم طرف علاوه بر اینکه منجر به خیر نمیشه یه بساط دعوا و تشنج دیگه هم برامون درست میکنه... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#جدایی_مهناز_از_محمد يادگارهای محمد وعطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پايين و کن
مثل مريض هايی که بعد از يک بيماری طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و حال هيچ تلاش و تکاپويی را نداشتم.منتها، خوبی جريان زندگی اين است که مثل سيلاب تو را به جلو می راند و با خودش ميبرد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده ای، روزها و شب ها و جريان عادی زندگی تو را همراه .خود می کشانند و می برند رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنيدن و فهميدن و فعاليت کرد. بااين که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی برای روح خشکيده ام همين تلاش اندک،نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون برای روح جوان مثل باتلاق کشنده است. مريم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام برای فرار از ياد محمد و .گذشته ام، بی نتيجه ماند. محمد مثل سايه ای سمج همراهم بود جنگ با ياد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشيدفراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بيش تر از .او دفاع می کرد و ثمره اين جدال مداوم،رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت عقل و منطق کاری از پيش نمی برد، هرچه با دليل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که اين جدايی و از دست دادن، عين خوشبختی است، چيزی در درونم فرياد ميکشيد و دلايلم را توی صورتم می کوبيد. بايد از جنگ دست می کشيدم. فايده نداشت. او روح و قلب و وجود مرا مسخر کرده و رفته بود. اين فرار ديگر فرار از او نبود و گريز از خودم هم برای من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجيب و حياتی بلوغم با محمد عجين بود. با او عشق، تعلق خاطر و حتی نيازهای جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دری از دنيايی عجيب را در بحرانی ترين سن زندگی به رويم بازکرده بود و هر کدام راهم به بهترين شکل به من شناسانده بود. رد پای او، در افکارم،اعمالم و حتی نيازهای جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با محمد حس .کرده بودم. و اين برای من، شايد ره توشه يک عمر بود بالاخره مجبور شدم تسليم شوم و دورويی را کنار بگذارم. محمد با من و دروجود من بود و اين، وقتی با خودم کنار آمدم، باعث رشد شخصيتی شد که پرورده او بود.مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام پوست انداخت و کم کم زنی رخ نماياند با خصوصيات روحی ای که محمد به او تزريق کرده بود. اين اتفاق وقتی افتادکه ديگر از اعتراف به خودم طفره نرفتم. حقيقت اين بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم. عکس و يادگارهايش را دوباره برگرداندم. زنجيرش را باز به گردنم آويختم و در تنهايی به چشم هايش توی عکس خيره شدم و اين شروع دوران ديگری از زندگی ام بود. دورانی با دو زندگی جداگانه. درس و فعاليت و دانشگاه و زندگی عادی .در يک سو و زندگی عاطفی در سويی ديگر من زن بيوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش را نمی توانست فراموش کندو اين داغ هميشه تازه به من خونسردی و بی اعتنايی خاصی می داد که ديگران را به طرفم جذب می کرد، ولی می دانستم که نمی توانم حتی نيم نگاهی به مرد ديگری بيندازم.خانم جون هميشه می گفت: - مادر، خدا هيچ عزيزی رو ذليل نکنه. از بالا به پايين اومدن مادر، ذلتی است که خدا برای هيچ بنده اش نخواد. – و من حالا مفهوم حرفش راکاملا درک می کردم. چون همان عزيزی بودم که ذليل شده بود. من که روزی کامل ترين را داشتم، حالا به چيزی کم تر از آن قانع نمی شدم. آنچه من از عشق و زناشويی و محبتش ناخته بودم با آنچه در تصور اکثر آدم هايی بود که می ديدم، فاصله ای شگرف داشت و همين مرا در مواجهه با زندگی دچار سرخوردگی و ذلت می کرد. نگاه هايی که از سراشتياق به من دوخته می شد، خنجری بود که قلبم را سوراخ .می کرد و درخواست هايی که به زعم همه خواستن بود و محبت و اظهار توجه، در نظرم از سيلی و ناسزا بدتر بود ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 گلدون نعناع باسلامو تبریک سال نو 😘اینم هفت سین من 🫣یکی از سبزه هام گلدون نعناع س/ روزی یه بار چند پر برگ ازش میچینم برای سفره افطار باز جاش در میاد🥰😄الهی سالی شاد سرشار از سلامتی و خیرو برکت برای شما یاس زیبای کانال و دوستان و تمام مردم خوب کشورمون باشه🥰🌺🥀🍀🌿🌱💐🌸🪷 🌸🌼🌹🌷🙏 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عمو بابایی خودم.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عمو بابایی خودم.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💥سلام منم میخوام داستانم رو براتون بگم ما یه خانواده ۵نفری بودیم من بچه سوم خانواده بعد از دوتا داداش بودم زندگی معمولی داشتیم پدرم از روستا بود وبچه اول خانواده و مادرم شهری وپدرم هر چند وقت یکبار برای دیدن و خرجی دادن به پدر و مادرش به اونجا میرفت من ۴سالم بود که پدرم میخواست بره مسافرت .خوب یادمه که خیلی پشت سرش گریه کردم و ازش میخواستم که منو با خودش ببره ولی خداحافظی کرد و تنها رفت😭 البته با پدر مامانم که ماشین داشت رفت واون صحنه آخرین تصویرمن بود از پدرم 😢😢چون بعد از ده روز که میخواست برگرده و من و داداشام کلی منتظر و دلتنگش بودیم تصادف میکنه و همون جا فوت میکنه😯.با این که سنی نداشتم همه اون اتفاقا جلوی چشم رژه میره از دفن و کفن و مراسم گرفته تاغش کردنای مامانمو جیغ های عمه هام همه قومای بابام میگفتن که پدر بزرگم که راننده بوده قاتل پدرم هست باید زندان بره طفلی مادرم چی کشیده شوهرش کشته شده باباش حالش خراب بود ودر بیمارستان بستری که همون جا بهش خون آلوده میزنن هپاتیت میگیره وچند سال بعد به خاطر هپاتیت از دنیا میره و از اون طرف نیش و کنایه های قوم شوهر . بابام یک حقوق کمی گذاشته بود واسمون ولی خرجیمون با کار کردن شب وروز مادرم تامین میشد مادرم ۲۹ سالش بود با سه تا بچه یتیم از پدر که شب و روز خیاطی میکرد و به قول خودش خداروشکر که هنر بلد بوده که دستش جلوی کسی دراز نشده با این که قبل از فوت پدرم حتی یک خرید ساده هم بلد نبود حالا مسئولیت کل زندگی بر عهدش بود. مشکلات زیادی داشتیم که نیش و کنایه ها از همه بیشتر اذیتمان میکرد طوری که برادرام بعد از این همه وقت فراموششان نشده .اون ها همیشه خونمون میومدن و از مال یتیم میخوردن بدون اینکه کوچکترین چیزی برای ما بگیرن و همش میگفتن که اینجا خونه خودمونه (چون پدر بزرگ و مادر بزرگم زنده بودن از خونه ما سهم میبردن) ولی غیرت مادرم زیاد بود و کسی جرات نداشت به چشم یتیمی به ما نگاه کنه دوسال به همین منوال گذشت تا یک شب من خواب عجیبی دیدم خواب دیدم زمین دهان وا کرده ومیخواهم فرار کنم واز هریک از کسانی که آنجاین(فامیل هایمان) کمک میخواستم من را کنار میزدن و به فکر نجات خودشان بودن غیر از یک نفر که عموی کوچکمان بود.😍 او منو بغل کردم و نجاتم داد که بعد از چند وقت متوجه شدیم همان عمو با مخالفت های شدید پدر ومادرش از مادرم خواستگاری کرده و علاقه مند هست سرپرستی ما رو که بچه های برادرش بودیمو به عهده بگیره مادر م اصلا قبول نمیکرد چون هم ده سال از مادرم کوچکتر بود و.... اما عمو آنقدر اصرار داشت که مادرم مجبورشد قبول کند😇 واز آن موقع شد عمو بابایی خودم👪اولا نمیتونستم بهش بابا بگم کمکم عمو بابایی تبدیل به بابایی شد میخواستم کلاس اول برم که همه کارامو بابایی انجام داد.خیلی مهربون بود و بچه دوست اگر چه تو کودکی واوج نیاز به بابا بی پدر شدم ولی خدا لطفش و شامل حالم کردواین فرشته رو توی زندگیم آورد که تا الآن که خودم دو تا بچه دارم مهرش توزندیگمه و خیلی هوامو داره همسرمم هم پدرشو از دست داده و این مرد با این که سنش زیاد نیست هم پدرمنه و هم واسه همسرم پدری میکنه وهم برای عروسمون که اونم تو بچگی یتیم شده؛ خلاصه این بابایی ما شده پدر یتیما خانوما دعا کنید سایه باباییم و مادرم از رو سرمون کم نشه که با وجود اونل دردا وغصه هامون و میتونیم تحمل کنیم سعی کردم خیلی خلاصه کنم تا سرتون درد نیاد وممنون از همه شما که داستانمو خوندین التماس دعا 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام. ب شما یاس زیبا و همه خواهران. سال نو مبارک. انشاءالله که سال خوبی داشته باشین. در مورد حرف زدن بچه  میخواستم بگم ک منم ی پسر دارم شکر خدا سالم بود.هنگام تولد ولی چون ما هم با کسی در ارتباط نبودیم زیاد رفت وامد هم نداشتیم با کسی😭😞، پسر منم تا دوسالگی اصلا یک کلمه هم حرف نمیزد  شد سه سال خیلی کم  حرف میزد.اصلا جمله بندی بلد نبود تک وتوک حرف میزد  .شکسته ونامفهوم. . تا سه سال و نیم شد رفتیم خونه یکی از خاله های شوهرم که اتفاقا شوهر این خاله جان  گنگ بودند یعنی بنده خدا هم کر بود هم لال،  خاله جان که از وضعیت پسرم باخبر بود،  سر سفره برا شوهرش یک لقمه گرفت،  بعد که شوهرش از اون لقمه یه گاز خورد رفت بدون اینکه بهش بگه یهو از دستش قاپید و داد ب پسرم خورد 👀 اومدیم خونه رسیدیم دم در پسرم گفت: در و باز کن 😳👀  .شروع کرد ب حرف زدن. الان شکر خدا حرف زدنش بهتر شده خیلی هم خوب نشده ولی از پارسال خیلی خیلی خوب شده ا من هاج و واج مونده بودم چجور پسرم زبون گرفت تواین دو روز... شما هم اگه میخواین امتحان کنید انشاءالله  جواب میگیرین. باید حتما بدون اینکه اون شخص بفهمه از دستش بقاپی.... البته من قبل این،  دوبار براش زبون گوسفند هم گرفتم  دادم بهش بخوره. دوستان برای منم دعا کنید خدا  مشکلات م و حل کنه. و خیر بیاد ب راهم. آدم ساده ای هستم که همش چوب سادگی و دلپاکی م و میخورم. خیلی تنهام. خدایا کمکم کن😭😞😞❤️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📚 شبی،پسری نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود،رفت و یک برگ کاغذ به او داد.مادر دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند.پسرش با خط بچه گانه نوشته بود: صورتحساب:جمع بدهی شما به من : 17 دلار -کوتاه کردن چمن باغچه 5دلار -مرتب کرد اتاق خوابم 1دلار -مراقبت از برادر کوچکم 3دلار -بیرون بردن سطل زباله 2دلار نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار مادر لحظه ای به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد،سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب فرزندش این عبارت را نوشت: -بابت سختی9ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ -بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و دعا کردم هیچ -بابت تمام زحماتی که در این سالها کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ -بابت غذا،نظافت تو و اسباب بازی هایت هیچ و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق به تو هیچ است.وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود را خواند،چشمانش پر از اشک شد و درحالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد گفت:مامان دوست دارم آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده!👌🏻 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
مسیح و داریوس نگاه مرددی به من انداختن اما سری تکون داده و خودم به سمت راست حرکت کردم. ورودی تماشاچی
دکلان همچنان به جو سازی ادامه میداد و من با خونسرد ترین حالتم به رایان عصبی خیره شده و در نهایت وقتی سوت آغاز به صدا در اومد تکونی به خودم دادم. بلافاصله با صدای سوت.مشتش رو سمتم پرت کرد و مثل یک احمق خونخوار بدون استراتزی مشت میزد. رایان تحت تاثیر جو جمعیت که بر علیهش بود دیوانه شده و با تموم قوا سعی میکرد خودش رو نشون بده. عقب نشینی نمیکردم اما ضربه ای هم نمی زدم. مغزم در پی یک استراتژی غافلگیرانه بود. وقتی مشتی سمتم پرتاب کرد ضربه اش رو مهار کرده و با چرخشی در هوا به پشت روونه اش کردم. مشت محکمی به سمت شکمم روونه کرد اما قبل اینکه بخواد به بدنم اصابت کنه دفعش کردم و با یک پرش به عقب پرتش کردم. رایان دیونه شده و مثل خوک سمتم حمله ور شد و من دقیقا همین رو می خواستم. ضرباتش رو فعلا دفع می کردم. کم کم صدای اعتراض هوادار ها در اومده بود. اون ها از من مبارزه می خواستن نه دفاع! خون مبارزه توسط من از صورت رایان چکیده شد. فوج انرژی هوادار ها مهار نشدنی شد. کمرش رو به رینگ تکیه داده و بی حد و مرز ضربه می زدم...من خود خشم بودم. من عمری یاد گرفته بودم...فقط بکش. وقتی ضربه هام تموم چهره رایان رو از هم درید و دستام خون آلود شد دست برداشتم و رایان رو با شدت به رینگ کوبیدم. شمارش معکوس آغاز شد و وقتی پرچم روی صورت رایان افتاد سری برای بقیه تکون دادم و بی توجه به جوش و خروش هواداران از رینگ بیرون زده و سمت اتاقک رفتم. کوچکترین توجهی به صداها نکردم و وارد اتاقک شدم. چشمم به تلفنم افتاد و از روی میز بلندش کردم. سیزده تماس بی پاسخ از اون پارادوکس داشتم. خواستم تلفن رو داخل جیبم قرار بدم که دوباره لرزید. انگشت های خونیمو روی صفحه کشیدم و نفسی تازه کرده و گفتم: _چی می خوای؟ صدای بلند نفسش رو که رها کرد شنیدم و بعد با صدای کوفتیش گفت: _جگوار من که سکته کردم. _هنوز که زنده ای. بهتش رو حس کردم اما با صدای ناز دارش گفت: _حالتون خوبه؟زخمی نشدید؟ دکلان وارد اتاق شد و به پولی که در دستش بود با لبخند اشاره کرد. خواست حرفی بزنه که اشاره کردم سکوت کنه. فقط صدای اونو میخواستم. _جگوااار...چرا حرف نمی زنید اخه؟ دکلان گوش تیز کرده و با دقت به من نگاه می کرد. حق نداشت کسی آرامش این پارادوکس رو برای خودش داشته باشه. در اتاقک رو با حرص باز کردم و همون طور که با حرص از سالن بیرون می زدم گفتم: _خوبم بچه..حالا دوباره سوالتو تکرار کن. شور و شکوه. خیابون های فرمونت امیخته با شور و حرارت بود. قدم به قدم پر از جاذبه های سرگرم کننده و حرارت دهنده است. صدای موزیک سمفونی خیابون های پر تردد وگاس بود. وگاس یعنی خود گناه گناه رو در بطن خودشون حفظ کرده بودن. این شهر مجلل, منعکس کننده فخر و غرور بود. گوشه به گوشه خیابون ها ردی از شکوه بود. شکوه و جلالی که کاوری برای گناه بود. وگاس مافیا و مافیایی ها رو در بطن خودش گرفته و فقط من می دونستم که چه تبادل ها و چه گناه هایی در مرکز این شهر انجام میشه. ‏ وگاس یعنی گناه؛گناه یعنی مافیا و مافیا یعنی من!!! نیز و تورمنت مثل جان بر کف ها دو طرف من ایستاده و با دقت به هیاهویی که داخل به راه افتاده بود نگاه می کردن. موج غلیظی تموم فضای بار رو به خودش اختصاص داده بود. آدرنالین و تستسترون مهمان تموم افراد بود. تا چشم کار می کرد گناه بود .بالاخره بعد از یک ماه تونسته بودم تموم کار هام رو انجام بدم و قانون شکنی رو که فرار کرده بود پیدا و با یک گلوله نفسش رو بریده بودم .محافظینم مثل یک دیوار دفاعی کنارم قرار گرفته و ژست بی نهایت جدیشون اجازه نزدیکی هیچکس رو به محل نشیمنگاه من نمی داد. در تاریک ترین و خصوصی ترین قسمت نشسته و به فضایی که پیغام دهنده نیاز و هورمون بود نگاه میکردم.چشم های زیادی به سمتم خیره بود و بدن های کثیری با حرکات تحریک کننده ای در حال جلب توجه ام بودن .لیوان در دستم بود و خواستم به لب هام نزدیک کنم که صدای ضعیف" No Sir "" نیز توجهم رو جلب کرد. از گوشه چشم نگاهی به سمت چیم انداختم و از دیدن خود اهریمن لنگه ابرویی بالا انداختم. برق چشماش زهری در وجودم پخش کرد و تموم بدنم مسموم شد. تیر زهراگین نگاهش درست به مغزم خورد و خاطراتم رو زخمی کرد. صدای جیغ و ناله در تموم سرم پیچید و مغزم آتش گرفت. دستام مشت شده و برای شکستن استخوان گردن اين شیطان التماس می کرد. نفرت و حرص از تمام وجودم شعله کشید اما...من استاد تغییر چهره بودم. دستام رو مشت کردم و سوزش خاطراتم رو نادیده گرفتم نفرت درون چشمام رو درون جعبه ای ريخته و قفلش کردم و بی تفاوتی رو جایگزین کردم. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام‌ ما بختیاریا یه پلو داریم که فقط و فقط با کباب خورده میشه ،،برنج رو کته میزاریم با این تفاوت که برنج رو با شیر بصورت کته درست میکنیم  و با روغن محلی و کباب سرو میشه ،حواستون باشه نباید شفته بشه و باید دون دون دربیاد ،اسمش تهشیری 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88