تقویم نجومی اسلامی
✴️ جمعه 👈10 فروردین / حمل 1403
👈18 رمضان 1445 👈29 مارس 2024
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🕌 آغاز بنای مسجد جمکران به دستور امام عصر عجل الله فرجه الشریف " 373 هجری".
🏴امشب : شب نوزدهم ماه مبارک رمضان و شب ضربت خوردن مولی الموحدین امیر المومنین علیه السلام.
🔵امور دینی و اسلامی.
📛 امشب شب شنبه ساعت 23:22 قمر از برج عقرب خارج می شود.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد حالش خوب است.
🚖مسافرت: سفر همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج عقرب و برای امور زیر مناسب است :
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️بذر پاشی.
✳️آبیاری.
✳️انواع حفاری ها.
✳️کندن چاه و کانال و آبراه.
✳️جراحی چشم.
✳️درختکاری.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️کندن دندان.
✳️و خارج ساختن خال و زگیل و چرک و دملهای چرکین نیک است.
📛ولی مسافرت و امور اساسی و زیر بنایی و ازدواج خوب نیست.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، باعث غم می شود.
💉حجامت
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث قوت بدن می شود.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴 تعبیر خواب...
امشب : خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 19 سوره مبارکه "مریم"علیها السلام است.
قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای دلپسند و خاطر خواه به او برسد. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
بفهم اینو نبود..بخدا که نبود. و بی توجه به نگاه سردرگمش از پشت میز بلند شدم و از تریا بیرون زدم. بخد
مسیح و داریوس نگاه مرددی به من انداختن اما سری تکون داده و خودم به سمت راست حرکت کردم. ورودی تماشاچی ها در پشتیءورودی همراه ها سمت چپ و مبارزان سمت راست بود. طبق قرار سه تقه به در زدم و بعد از چند لحظه در باز شد و چهره دکلان با اون موهای زردش مقابلم قرار گرفت. چشمش به چشمام افتاد»لبخندی زد و گفت:
Ruthless predator _
در دنیای مافیا جگوار و در دنیای مسابقات،درنده
ظالم بودم .
کسی از هویتم خبر نداشت اما خب ضرب شصتم هویتم
بود.
سری براش تکون دادم که گفت:
The fight begins in five minutes. _
.Everyone is here just for you
(مبارزه پنج دقیقه دیگه شروع ميشه. همه فقط بخاطر تو اینجان)
اهمیتی برام نداشت. لبخندی زد و از اتاقک بیرون رفت. ٍ تکونی به گردنم دادم و خودم رو برای یه فایت جدید آماده کردم. مبارزی که امروز باهاش بازی داشتم رایان هیث بود. مبارزی که بخاطر خشونت و درگیری زیاد ،اخراج شده بود. یک سادیسمی به تمام معنا بود. ذهنم شلوغ و مغزم درد می کرد. چندین روز متوالی فقط کار و کار بود و حتی فرصت نکرده بودم کمی به خودم زمان بدم. یا حتی از بهترین تفریح گاهای وگاس استفاده کنم. ذهنم درهم و برهم بود. مثل جاده ای شلوغ و پر سر و صدا...ترافیک بود و هر افکارم بوق گوش خراشی تولید می کرد. نمی تونستم با این وضعیت مبارزه کنم.من باید کاملا مغزم رو از هر چیزی پاک می کردم...باید آروم میشدم تا بتونم استراتژی خودم رو حفظ کنم. به دیوار بتونی پشت سرم تکیه دادم و چشمام رو بستم و بعد آوای ناز دار یک صدای لعنتی در تموم مغزم "مراقب خودتون باشید"! صداش در تموم پست توهای مغزم منعکس می شد و تک تک سلول هام رو آروم می کرد. صداش موج بود به ساحل وجود من...می کوبید.ویران می کرد...اما ساحل وجودیم رو آباد می کرد یک پارادوکس کوفتی بود!!!! نمی تونستم با این وضعیت به مسابقه برسم,ذهنم قدرت تحلیل نداشت. هميشه قبل از هر مسابقه ای خودم رو در بهترین حالت آرامشم نگه می داشتم اما الان به شدت درگیر و مغشوش بودم. ساکنین مغزم فقط خواهان یک چیز بودن...آرامش. و آرامش من امشب فقط با یک چیز درست می شد...صدای اون دختر, خسته از جنگ درونی تلفنم رو از جیبم بیرون کشیده و پیامی برای پارسا فرستادم. باید از ادی تشکر کرد که جایی رو انتخاب کرده که مثل هميشه آنتن وجود داره. چند لحظه بعد تلفنم زنگ خورد و بعد صدای دریایی.
_الو.
و هیاهو مغزیم به صفر رسید... سکوت شد. همهمه خوابید و ترافیک مغزم باز شد.
_الو ببخشید من با کی دارم حرف
می زنم اخه؟
موج صداش درست به نقطه آرامشم می خورد. با نت به نت صداش,گارد تدافعی بدنم پایین می اومد. کلافه شده بود.
_ چرا حرف نمیزنی قط میکنم.
_جرأت داری قطع کن بچه. چند لحظه سکوت و بعد صدای دیوانه کننده اش.
_جگواااار,
خودشه. با غرش گفتم:
_دوباره بگو,
_چی؟
با عصیان گفتم:
_دوباره بگو گفتم. با لحن درمونده ای گفت:
_چی بگم آخه؟
فریاد کشیدم:
_گفتم حرفی که اول زدیو تکرار کن. چند ثانیه مکث کرد و در آخر با صدایی که لعنت خدا بود گفت:
_جگوار,
ناز صداش به تموم وجودم دمیده شد. تیرگی ها و غضبم فروکش کرد. صداش بارون شد و به تن من بارید..تن سمی من.
_دوباره تکرارش کن. احتیاج داشتم به دوباره شنیدنش..دوباره ریلکس نفسی کشید و با دلبرانه ترین حالت ممکن گفت:
_جگوار,
تنش تموم شد. دیازپام قدرتمند صداش آرومم کرد. چشمام رو بستم و سعی کردم از پشت پلک های بسته تصورش کنم. چشمای درشتش,گرد شده و با حالتی که باعث جنون و آرامش من می شد به مقابلش خیره بود. حرفی نمی زد...,سکوت کرده و من به صدای نفس هاش گوش سپرده بودم. حرکت قفسه سینه اش و لعنت....این دخترمرگ من بود. آرامشی به وجود سمی من تزریق کرده و نفساش لالایی می شد برای تن افسار گسیخته ام. صدای هیاهو طرفدار ها رو می شنیدم. گوش تیز کردم و متوجه ورود رایان شدم. صدای هو و مسخره کردن به گوشم می رسید. اهمیت ندادم و روی نفس های اون پارادوکس گوش سپردم. وقتی صدای دکل رو شنیدم که اسمم رو گفت و صدای جیغ و فریاد به کرات رسید؛ برای آخرین بار به ریتمنفساش گوش سپرده و بعد تماس رو قطع کردم . بلوزم رو با یک حرکت از تنم بیرون کشیده و از اتاقی بیرون زدم. آرامش رو گرفته بودم. تا چشم جمعیت به منی که بی تفاوت قدم می زدم و وارد رینگ می شدم،صدای جیغ اونقدر زیاد شد که گوشم سوت کشید. صدای هوادار ها کر کننده بود. با تموم وجودشون تشویق و همراهی می کردن. نگاهی به هیچکس ننداختم و فقط چشم دوختم به چشم های به خون نشسته رایان. تکونی به خودم دادم و با یک حرکت وارد رینگ شدم. چشماش تداعی دیوانگی بود...در خون می غلطید و با سبزی چشماش پیغام مرگ برای خاکستر چشم های من می فرستاد,
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
#زیارت_عاشورا
#روز_۳۴
دوستای همراه کانال طبق قرارمون چله زیارت عاشورا برای اول ظهور حضرت مهدی (عج) و بعد هر کسی هر نیتی تو دلش داره بخونه
هم به صورت صوتی هم تصویری و هم متنی پست میکنم با هر کدوم که راحتین شروع کنین.منو هم از دعای خیرتون محروم نکنین🙏❤️
به امید ظهور آقامون❤️❤️❤️
#یاس
#زیارت_عاشورا
روز۳۴
🍃🍃🍃🍃🍂🍃
💚✨زیارت عاشورا✨💚
🌺«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ
مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَممْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ»🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🗓۱۴۰۳/۱/۱۰
☀️سلام صبحتون زیبا در کنار خانواده و دوستان
🌺 جمعه روز مـــــادر
🌼 جمعه روز پــــــدر
🌺 جمعه روز هـمـسـر
🌼 جمعه روز بـچه ها
🌺 جمعه روز خــانـواده ست
🌼 جمعه ی زیـبـاتون مبـارک
🌺 لــبــخـنـد بـــزن
🌼 مـهـربــان بـــــاش
🌺 امروز روز تـوست دوست مهربـان
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💐"جمعه" یعنی🍃
"عطر نرگس"در هوا سر میکشد..💐
"جمعه" یعنی
*قلب عاشق*
سوی او پر میکشد...
💐"جمعه" یعنی
*روشن از رویش*
بگردد این جهان...
"جمعه" یعنی🍃
"انتظار مهدی صاحب زمان"💐
🌷سلامتی آقا امام زمان صلوات🌷
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام عزیزم
یه چیزی که دیدم همه خانما درگیرشن و من براش راه حل پیداکردم، بحث شلختگی آقایون هست😕. البته که اکثرا باتشویق و تعریف تونستن حلش کنن، منم ی ایده دارم برا اونایی که میگن همسرم تو نگهداری بچه کمکم نمیکنه.
به همسرتون بگید "خیالم راحته وقتی بچه پیش تویه، اصلا با خیال راحت به کارام میرسم،چون باباش کنارشه و حواسش بهش هست"
یا بگید کاش منم مثل تو بتونم بچه رو نگه دارم، خیلی خوب از پسش برمیای،بقیه مثل تو نیستند.
یا اگرجایی قراره برید و وسایلتون زیاده، کیف بچه،کیف خودتون،لباس های گرم،چادر و...
بااحترام، و با متانت ازش بخواین کمکتون کنه بعدم با ذوق و شوق بگید خوب شد که تو همراهمون هستی ،
یا اینکه ، اگ دخترمون بزرگ شه و بفهمه چه بابای مهربون و خوبی داره حتما به خودش افتخار میکنه😍
حتی میتونید یه مرد کاری بسازید به جای غرغرکردن، بگید: تو چقد خوب ظرفارو میشوری! اصلا فک نمیکردم انقد تمیز این کارو انجام بدی وااای عاشقتم
برا بردن زباله ها بیرون ازخونه ازش تشکر کنید.درسته وظیفشه،اما این یه تلنگره براش که اعضای این خونه به من احتیاج دارن
دیگ زبون بریزید دیگ، این گوی و این میدان😂
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
حلوای بیسکوییت
😋😋😋😋😋
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا ببخشید، می شه بپرسم چند سالتونه؟ کم کم داشت از حرف های پیمان و سؤال های نامربوطش یه چیزهایی د
#وفا
دست رفته اش رو به دست بیاره ولی انگار که پاهاش فلج شده بودن و نمی تونست قدم برداره. همون جا روی اولین
پله نشست و سرش رو گذاشت روی زانوهاش. توی دلش با خودش حرف می زد: »چرا بازم دلشو شکستم؟ من چه
طوری می تونم به راحتی اذیتش بکنم و اشکش رو دربیارم؟ مگه وفا همه ی زندگی من نیست؟ مگه اون همه امید و
آرزوی من نیست؟ مگه نفسم به نفسش بند نیست؟ ولی اون به چه حقی با پیمان گرم گرفته بود؟ چه طوری دلش
اومد قلب منو بشکنه؟ چه طوری تونست با اون ناز و عشوه جلوی چشم من با پیمان حرف بزنه؟ اگه پیمان بازم
بخواد به وفا نزدیک بشه چی کار کنم؟ یعنی واقعاً اون برقی که توی چشم های پیمان بود نشونه ی عشقه؟ یعنی
پیمان وفا رو دوست داره و عاشقش شده؟ وفای منو؟ عشق منو؟ همه ی وجود منو؟ نه این امکان نداره، اگه، اگه
بفهمم که پیمان به وفا علاقه مند شده با دست های خودم خفه اش می کنم، وفا فقط مال منه، اگه وفا هم به پیمان
علاقه مند شده باشه چی؟ پیمان جوونه، شادابه، خوش قیافه و خوش هیکله، قلبش پر از شور و احساسه، اگه با حرف
های داغ و پر احساسش وفا رو خام بکنه چی؟ نه من نمی ذارم، اگه شده وفا رو می کشم و نمی ذارم دست هیچ کسی
بهش برسه، وفا یا باید منو بخواد یا هیچ کسو؟ اصلاً تقصیر خودمه، اون بیچاره که نمی خواست بیاد، به زور
آوردمش، حالا هم حقمه که شاهد از دست دادنش باشم، اگه نمی آوردمش؟ اگه بهش اصرار نمی کردم؟ وای خدایا!
عجب اشتباهی کردم! خودت کمکم کن، وفا مال منه نذار که از دستش بدم، اونو برام نگهش دار، فقط برای من.«
همون طوری که با خودش حرف می زد و گاهی از دست خودش عصبانی و گاهی از سر استیصال ناراحت و غمگین
می شد. با دستی که روی شانه اش خورد و به گرمی فشارش داد سرش رو از روی زانوهاش برداشت. هوتن کنارش
روی پله نشسته بود و با دستهای مهربون و پر محبتش شونه هاش رو ماساژ می داد. خیلی وقت بود که هوتن پی به
راز دلش برده بود و خبر از تمنای دل و عشق پنهانش داشت. چشم های سیاه و غمگینش رو به چشم های پر از
سؤال هوتن دوخت. هوتن با نگاهی به قیافه ی گرفته ی او متوجه ناراحتیش شد و چون از دور هم شاهد همه ی
اتفاقاتی که لحظاتی قبل میان او و وفا و پیمان افتاده بود شده بود تونست از ته قلبش درد و رنج سعید رو لمس بکنه.
با لحن همدردی گفت:
- چیه سعید خان، چرا بازم به گِل نشستی؟
سعید صورتش رو برگردوند و سرش رو بلند کرد و به آسمان صاف و سیاه پر از ستاره نگاه کرد و گفت:
- هیچی، چیزی نشده.
- داشتیم سعید جون؟ به منم دروغ می گی! بابا من خودم بزرگت کردم اگه یه نگا به چشات بکنم تا تهشو می خونم.
می فهمم که تو دلت چه خبره و چه آشوبی توی کله اته، چیه حتماً بازم یکی به معشوقه ات چپ نگاه کرده و تورو
ریخته به هم؟ آره؟
- ول کن هوتن، حالم بده دنبال یکی می گردم که خودمو و خشمم رو سرش خالی بکنم و اگه بخوای بهم گیر بدی
فعلاً تو نزدیکترین و دم دستی ترین کسی هستی که کنارمی یه دفعه خودمو رو سرت خراب می کنم و حرصمو سر
تو درمیارم ها.
هوتن هم مثل او به آسمون زل زد. قبل از این که سعید از گشتن به دنبال وفا خسته بشه و برگرده هوتن از دور
نظاره گر گفتگوی وفا و پیمان بود. وقتی که سماجت پیمان رو برای حرف زدن با وفا دید کم مونده بود به طرفش
هجوم ببره و با مشت توی صورتش بزنه و همه ی دندون هاش رو توی حلقش بریزه. هوتن با این که به سعید قول
داده بود که دیگه به وفا فکر نکنه و خودش هم خبر داشت که سعید چه قدر وفا رو دوست داره ولی به هیچ وجه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#خنده_قاطی_گریه
سلام عزیزم. 🍀🍀
خیلی دوستتون دارم
یه #خاطره براتون دارم .دیدید بعضی جاها مثل ختم که نباید بخندی بد جوری خنده می یاد سراغ آدم...خواهر شوهر من بنده خدا مریضی داشت وجوون فوت کرده بود .حالمون خیلی بد بود وخیلی خیلی ناراحت بودیم آخر مجلس مهمون های خودمونی توی حیاط جمع شده بودیم واونایی که از راه دور اومده بودن خدا حافظی می کردن که یکی از مهمونها که یه خانم خیلی چاق بود یه چهار پایه ی پلاستیکی وسط حیاط پیدا کرد وخواست روش بشینه .بنده خدا نمی دونست که چهار پایه شکسته است با باسن به صورت نشسته اومد روی زمین و دوتا پاهاش رفت روی هوا
🙀🙀
واااای وای جمعیت داشت منفجر شد
همه جلوی دهنشون رو گرفته بودن که کسی خندیدنشون رو نبینه ولی نمی شد واقعا خیلی بد شد
من فقط روسری مو کشیدم روی صورتم ورفتم اتاق خواب...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زندگی سخت من.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قسمت اول
سلام ممنونم از کانال خوبتون مدتهاست دارم داستان ها رو میخونم وهربار میخوام داستان زندگیمو بزارم اما فرصت نشد.
من تو یه خانواده۷نفره بزرگ شدم.۳تا خواهر ۲تا برادر پدرم ومادرم.دوران بچگی خیلی بدی داشتم.خانواده من خیلی پسردوست بودن متاسفانه برادر بزرگم وقتی من ۷سالم بود بیماری اعصاب گرفت.خیلی اوضاعمون بهم ریخت همه حواس خانواده شد برادر بزرگم. هیچ کسی من رو نمیدید.یا بهتر بگم ما دخترارو نمیدید.بردارم حالت عصبی گرفته بود وهمیشه میخواست به سمت ما حمله کنه ومارو بگیره زیر کتک.من وخواهرام همیشه تویه اتاق خودمون رو قایم میکردیم ودر رو قفل میکردیم تا آسیبی به ما نزنه😥😥یادمه یه روز میخواست منو بکشه برادرم ازبس گردنمو فشار داد تا خواهرم اومد ومنو نجات داد😥😥چی بگم از اون دوران؟از روزایی که دستشویی داشتیم تو اتاق بودیم از ترس برادرم نمیشد یه دستشویی بریم.خیلی سختی کشیدیم.مامانم بارها میخواست خودکشی کنه بابام جلوش رو میگرفت.همش حسرت هم دوره ایی هام رو میخوردم باهم میرفتن ومیومدن خونه هم و مشکلات درسی همدیگه رو حل میکردن وکارای گروهی میکردن من همیشه تنها بودم جرات نداشتم مهمان ببرم خونه.گذشت وگذشت تا خواهرام بزرگتر شدن وهردوباهم تو یک سال ازدواج کردن ورفتن😔😔من خیلی تنها شدم خیلی زیاد.
تو دوستی ورفاقتم دستم خیلی بی نمک بود باهرکی خوبی میکردم بدی میدیدم.هر تفریحی بود میخواسم بکنم تا سرم گرم شه وروح زخمیم یه مقدار التیام پیدا کنه.سیگارم یه مدت میکشیدم فقط میخواسم آروم بشم.دوران درس ومدرسه رو به هر صورتی بود گذروندم.هرچند زیاد پیشرفت درسی هم نداشتم اما گذشت بالاخره.از نامردیا که از دوستام دیدم واز معرفتای بی موردی که گذاشتم نمیگم که یه کتاب باید بنویسم.خلاصه به لطف خدا شانسم زد ودانشگاه تو یه شهر دور قبول شدم تو خوابگاه بودم.حال خودمو نمیفهمیدم خونه بودم با همه بحثم میشد دانشگاه میرفتم دلم براشون تنگ میشد.تو دوران دانشجویی با یه پسری آشنا شدم.تجربه اولم نبود اما حسی که بهش داشتم خیلی خاص بود.جونم به جونش بسته بود.پسره تقریبا همشهری خودمون بود.
میمردیم برای هم.به عشقش واحدهای درسیمو پاس کردمو ودرسم تموم شد.اونم به قولش عمل کرد واومدن خواستگاریم.اما خانوادش نمیدونم چطور شد که از شرایط ما خوششون نیمد ودر کنار ناباوری از طرف اونا جواب منفی گرفتیم واقعا خورد شدم پیش خانوادم پیش خودم داشتم سنگ کوب میکردم الان که یادم میاد اشکام سرازیر میشن.بهش التماس کردم گفتم من بدون تو میمیرم اما اونم از سنگ شده بود ومیگفت حرف حرفه خانوادمه.به باباش زنگ زدم گوشی رو روم قطع کرد.نابود شدم هیچی برام نمونده بود.بازم به اصرار باهاش موندم نتونسم فراموشش کنم خیلی نامرد بود منو به بازی گرفت احساساتمو شخصیتمو تو اوج جونی ۲۳سالگی نابود کرد هیچ تلاشی نکرد منو بدست بیاره من تو اوج جونی پیر شدم.باهاش ادامه دادم میدیدمش وزنگ بهم میزدیم تا بتونم کم کم فراموشش کنم.قلبا دوستش داشتم کارام دست خودم نبود.میدونسم این رابطه اشتباهه اما باور نداشتم باید تمومش کنم.
گذشت تا رفتم سرکار وبه مرور سعی کردم روابطم رو کم کنم وموفق هم شدم خیلی سخت بود اما موفق شدم.
بعداز چندماه داشتم روانی میشدم وارد یه رابطه دیگه شدم😔میخواسم فکرمو درگیر کنم تا زودتر گذشتمو فراموش کنم.....
بعداز ۳ماه اومد خواستگاریم.پدرش خیلی ناراضی بود اما به هر سختی بود ازدواج کردیم.وپدرش از همون اول شروع کرد به سنگ انداختن
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زندگی سخت من.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قسمت دوم
خودش خوب بود.بدی هم داشت منم معایبی داشتم خلاصه بهم میومدیم.هم سن بودیم تو سن ۲۵سالگی ازدواج کردیم😍
اوایل خوب بود همه چیز من فکرم گاهی به گذشته ها میرفت مقایسه میکردم دلتنگ میشدم اما تو دلم میریختم.با شوهرم خیلی ساختم.با بدرفتاری خانوادش با نداری واخلاق تندش اما ساختم انتخاب خودم بود وباتوجه به شرایط خانوادم باید صبوری وگذشت میکردم.دوسال بعداز ازدواجم تصمیم گرفتم باردار بشم تا بلکه یه مونس وهمدمی داشته باشم.شوهرم برام وقتی هیچ وقت نمیزاشت همش سرش توکار خودش بود.
بچه دار شدنم به سختی بود دوبار سقط کردم وبار سوم استراحت مطلق تو بارداریم بودم.هیچ وقت هیچ کسی منو درک نکرد همش غم وغصمو ریختم تو دلم.بچم که به دنیا اومد افسردگی گرفتم شوهرم براش مهم نبود من چی دارم میکشم بهم درخواست طلاق داد وقتی بچم تازه ۴ماهش شده بود😥😥از ترس آبرو وبی کسی باهاش ساختم و به روی خودش نیوردم که من نیاز محبت داشتم بعداز اون همه بحران منم معایبی داشتم اما نه اونقدر که محکوم بشم به مهر طلاق وتازه میگفت بچه روهم ازت میگیرم تو لیاقت مادری نداری!!!خدا منو لایق دونست بهم داد اما بنده خدا میگفت نه تو لایق نیستی!!به وساطت بزرگترا کوتاه اومدیم وادامه دادیم اما ته دلم هیچ وقت باهاش صاف نشد منو له کرد انگار من دل نداشتم هرکی میرسید یه لگد میزد ومیرفت.من هیچ وقت دل کسی رو نشکستم.بچم الان ۲سالشه.ما داریم باهم زندگی
میکنیم اما چی بگم هیچ وقت به چشم نیمدم همیشه زحمتا وکارا سرمن بود وهمیشه بی تفاوتی وقدرنشناسی دیدم.خدا خودش به دل من رحم کنه من بتونم زندگیمو بدون دغدغه پشت سر بزارم توروخدا برام دعا کنید خیلی دلم شکسته.خیلی تحقیر شدم تا به اینجا رسیدم.
دقیقا شدم مثل یه کلفت که بشورم وبپزمو وتمیز کنم وآخرم یکی نگه دستت درد نکنه. تازه میگه تو برا بچمون کاری نکردی!!من ۹ماه بارداری سخت وزایمان وحشتناک داشتم.۲سال شیر دادم وشبانه روز پرستاری پچمو کردم وظیمه مادرم عاشق بچم هستم اما اینا تشکر😥😥برای همتون آرزوی بهترین هارو دارم😘
پایااااان
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
زندگی فقط رسیدن به اهداف نیست
زندگی مسیرِ آرامش است
آرامشت را بساز
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستان_زیبا
🌺🍃ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد . آخر وقت کاری بود.
🌺🍃ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ زدید .
🌺🍃ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
🌺🍃ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
🌺🍃برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ . ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
🌺🍃ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام یاسی جون این سفره هفت سین امسال منه منو شوهری باهم دیزاینش کردیم😍
✅سلام یاسی جونم❤️
میخوام بگم خانوما توروخدا حواستون باشه با کیا درددل میکنین و از کیا مشورت میخواین.
برای خیلیامون پیش اومده که یه اتفاقی برامون افتاده یا مشکلی درست شده که ناامید شدیم ، حالمون دگرگون شده و فکرای عجیب غریب کردیم و بیشتر وقتا سعی کردیم با کسی حرف بزنیم یا مشورت بخوایم.
واقعا لازمه بدونین همیشه زندگی و مسائل رو فقط از یه زاویه نبینین و از نظر افراد باتجربه هم استفاده کنین.
این خیلی مهمه ، افراد باتجربه ، تجربه کردن و نظری که میدن مستنده یعنی واقعا اتفاق افتاده اما وقتی با کسی مشورت میکنین که تا بحال موقعیت شما براش پیش نیومده یه ریسک بزرگ رو بجون میخرین این آدم بی تجربه تو خونش نشسته و مشکلات شما رو فقط تصور میکنه و قضاوت میکنه که فلان شرایط خوبه یا بد و از سر خودش بنابر شخصیت و اخلاقیات خودش نسخه میپیچه. حالا اگه کمک کنه که روی خوب ماجراست
خیلی وقتا دیدیم طرف علاوه بر اینکه منجر به خیر نمیشه یه بساط دعوا و تشنج دیگه هم برامون درست میکنه...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#جدایی_مهناز_از_محمد يادگارهای محمد وعطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پايين و کن
#جدایی_مهناز_از_محمد
مثل مريض هايی که بعد از يک بيماری طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می
رفت و حال هيچ تلاش و تکاپويی را نداشتم.منتها، خوبی جريان زندگی اين است که مثل سيلاب تو را به جلو می راند و با
خودش ميبرد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده ای، روزها و شب ها و جريان عادی زندگی تو را همراه
.خود می کشانند و می برند
رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنيدن و فهميدن و فعاليت کرد. بااين که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی
برای روح خشکيده ام همين تلاش اندک،نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون برای روح جوان مثل
باتلاق کشنده است. مريم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام برای فرار از ياد محمد و
.گذشته ام، بی نتيجه ماند. محمد مثل سايه ای سمج همراهم بود
جنگ با ياد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشيدفراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بيش تر از
.او دفاع می کرد و ثمره اين جدال مداوم،رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت
عقل و منطق کاری از پيش نمی برد، هرچه با دليل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که اين جدايی و از دست
دادن، عين خوشبختی است، چيزی در درونم فرياد ميکشيد و دلايلم را توی صورتم می کوبيد. بايد از جنگ دست می
کشيدم. فايده نداشت. او روح و قلب و وجود مرا مسخر کرده و رفته بود. اين فرار ديگر فرار از او نبود و گريز از خودم
هم برای من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجيب و حياتی بلوغم با محمد عجين بود. با
او عشق، تعلق خاطر و حتی نيازهای جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دری از دنيايی عجيب را در بحرانی ترين
سن زندگی به رويم بازکرده بود و هر کدام راهم به بهترين شکل به من شناسانده بود. رد پای او، در افکارم،اعمالم و حتی
نيازهای جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با محمد حس
.کرده بودم. و اين برای من، شايد ره توشه يک عمر بود
بالاخره مجبور شدم تسليم شوم و دورويی را کنار بگذارم. محمد با من و دروجود من بود و اين، وقتی با خودم کنار آمدم،
باعث رشد شخصيتی شد که پرورده او بود.مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام پوست انداخت و کم کم زنی
رخ نماياند با خصوصيات روحی ای که محمد به او تزريق کرده بود. اين اتفاق وقتی افتادکه ديگر از اعتراف به خودم
طفره نرفتم. حقيقت اين بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم.
عکس و يادگارهايش را دوباره برگرداندم. زنجيرش را باز به گردنم آويختم و در تنهايی به چشم هايش توی عکس خيره
شدم و اين شروع دوران ديگری از زندگی ام بود. دورانی با دو زندگی جداگانه. درس و فعاليت و دانشگاه و زندگی عادی
.در يک سو و زندگی عاطفی در سويی ديگر
من زن بيوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش را نمی توانست فراموش کندو اين داغ هميشه تازه به من خونسردی و
بی اعتنايی خاصی می داد که ديگران را به طرفم جذب می کرد، ولی می دانستم که نمی توانم حتی نيم نگاهی به مرد
ديگری بيندازم.خانم جون هميشه می گفت: - مادر، خدا هيچ عزيزی رو ذليل نکنه. از بالا به پايين اومدن مادر، ذلتی است
که خدا برای هيچ بنده اش نخواد. – و من حالا مفهوم حرفش راکاملا درک می کردم. چون همان عزيزی بودم که ذليل
شده بود. من که روزی کامل ترين را داشتم، حالا به چيزی کم تر از آن قانع نمی شدم. آنچه من از عشق و زناشويی و
محبتش ناخته بودم با آنچه در تصور اکثر آدم هايی بود که می ديدم، فاصله ای شگرف داشت و همين مرا در مواجهه با
زندگی دچار سرخوردگی و ذلت می کرد. نگاه هايی که از سراشتياق به من دوخته می شد، خنجری بود که قلبم را سوراخ
.می کرد و درخواست هايی که به زعم همه خواستن بود و محبت و اظهار توجه، در نظرم از سيلی و ناسزا بدتر بود
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
گلدون نعناع
باسلامو تبریک سال نو 😘اینم هفت سین من 🫣یکی از سبزه هام گلدون نعناع س/ روزی یه بار چند پر برگ ازش میچینم برای سفره افطار باز جاش در میاد🥰😄الهی سالی شاد سرشار از سلامتی و خیرو برکت برای شما یاس زیبای کانال و دوستان و تمام مردم خوب کشورمون باشه🥰🌺🥀🍀🌿🌱💐🌸🪷 🌸🌼🌹🌷🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عمو بابایی خودم.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💥سلام منم میخوام داستانم رو براتون بگم ما یه خانواده ۵نفری بودیم من بچه سوم خانواده بعد از دوتا داداش بودم زندگی معمولی داشتیم پدرم از روستا بود وبچه اول خانواده و مادرم شهری
وپدرم هر چند وقت یکبار برای دیدن و خرجی دادن به پدر و مادرش به اونجا میرفت من ۴سالم بود که پدرم میخواست بره مسافرت .خوب یادمه که خیلی پشت سرش گریه کردم و ازش میخواستم که منو با خودش ببره ولی خداحافظی کرد و تنها رفت😭 البته با پدر مامانم که ماشین داشت رفت واون صحنه آخرین تصویرمن بود از پدرم 😢😢چون بعد از ده روز که میخواست برگرده و من و داداشام کلی منتظر و دلتنگش بودیم تصادف میکنه و همون جا فوت میکنه😯.با این که سنی نداشتم همه اون اتفاقا جلوی چشم رژه میره از دفن و کفن و مراسم گرفته تاغش کردنای مامانمو جیغ های عمه هام
همه قومای بابام میگفتن که پدر بزرگم که راننده بوده قاتل پدرم هست باید زندان بره طفلی مادرم چی کشیده شوهرش کشته شده باباش حالش خراب بود ودر بیمارستان بستری که همون جا بهش خون آلوده میزنن هپاتیت میگیره وچند سال بعد به خاطر هپاتیت از دنیا میره و از اون طرف نیش و کنایه های قوم شوهر .
بابام یک حقوق کمی گذاشته بود واسمون ولی خرجیمون با کار کردن شب وروز مادرم تامین میشد مادرم ۲۹ سالش بود با سه تا بچه یتیم از پدر که شب و روز خیاطی میکرد و به قول خودش خداروشکر که هنر بلد بوده که دستش جلوی کسی دراز نشده با این که قبل از فوت پدرم حتی یک خرید ساده هم بلد نبود حالا مسئولیت کل زندگی بر عهدش بود. مشکلات زیادی داشتیم که نیش و کنایه ها از همه بیشتر اذیتمان میکرد طوری که برادرام بعد از این همه وقت فراموششان نشده .اون ها همیشه خونمون میومدن و از مال یتیم میخوردن بدون اینکه کوچکترین چیزی برای ما بگیرن و همش میگفتن که اینجا خونه خودمونه (چون پدر بزرگ و مادر بزرگم زنده بودن از خونه ما سهم میبردن) ولی غیرت مادرم زیاد بود و کسی جرات نداشت به چشم یتیمی به ما نگاه کنه دوسال به همین منوال گذشت تا یک شب من خواب عجیبی دیدم خواب دیدم زمین دهان وا کرده ومیخواهم فرار کنم واز هریک از کسانی که آنجاین(فامیل هایمان) کمک میخواستم من را کنار میزدن و به فکر نجات خودشان بودن غیر از یک نفر که عموی کوچکمان بود.😍 او منو بغل کردم و نجاتم داد که بعد از چند وقت متوجه شدیم همان عمو با مخالفت های شدید پدر ومادرش از مادرم خواستگاری کرده و علاقه مند هست سرپرستی ما رو که بچه های برادرش بودیمو به عهده بگیره مادر م اصلا قبول نمیکرد چون هم ده سال از مادرم کوچکتر بود و.... اما عمو آنقدر اصرار داشت که مادرم مجبورشد قبول کند😇 واز آن موقع شد عمو بابایی خودم👪اولا نمیتونستم بهش بابا بگم کمکم عمو بابایی تبدیل به بابایی شد میخواستم کلاس اول برم که همه کارامو بابایی انجام داد.خیلی مهربون بود و بچه دوست اگر چه تو کودکی واوج نیاز به بابا بی پدر شدم ولی خدا لطفش و شامل حالم کردواین فرشته رو توی زندگیم آورد که تا الآن که خودم دو تا بچه دارم مهرش توزندیگمه و خیلی هوامو داره همسرمم هم پدرشو از دست داده و این مرد با این که سنش زیاد نیست هم پدرمنه و هم واسه همسرم پدری میکنه وهم برای عروسمون که اونم تو بچگی یتیم شده؛ خلاصه این بابایی ما شده پدر یتیما
خانوما دعا کنید سایه باباییم و مادرم از رو سرمون کم نشه که با وجود اونل دردا وغصه هامون و میتونیم تحمل کنیم
سعی کردم خیلی خلاصه کنم تا سرتون درد نیاد وممنون از همه شما که داستانمو خوندین
التماس دعا
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام. ب شما یاس زیبا و همه خواهران. سال نو مبارک. انشاءالله که سال خوبی داشته باشین.
در مورد حرف زدن بچه میخواستم بگم ک منم ی پسر دارم شکر خدا سالم بود.هنگام تولد ولی چون ما هم با کسی در ارتباط نبودیم زیاد رفت وامد هم نداشتیم با کسی😭😞، پسر منم تا دوسالگی اصلا یک کلمه هم حرف نمیزد شد سه سال خیلی کم حرف میزد.اصلا جمله بندی بلد نبود تک وتوک حرف میزد .شکسته ونامفهوم. . تا سه سال و نیم شد رفتیم خونه یکی از خاله های شوهرم که اتفاقا شوهر این خاله جان گنگ بودند یعنی بنده خدا هم کر بود هم لال، خاله جان که از وضعیت پسرم باخبر بود، سر سفره برا شوهرش یک لقمه گرفت، بعد که شوهرش از اون لقمه یه گاز خورد رفت بدون اینکه بهش بگه یهو از دستش قاپید و داد ب پسرم خورد 👀 اومدیم خونه رسیدیم دم در پسرم گفت: در و باز کن 😳👀 .شروع کرد ب حرف زدن. الان شکر خدا حرف زدنش بهتر شده خیلی هم خوب نشده ولی از پارسال خیلی خیلی خوب شده ا من هاج و واج مونده بودم چجور پسرم زبون گرفت تواین دو روز... شما هم اگه میخواین امتحان کنید انشاءالله جواب میگیرین. باید حتما بدون اینکه اون شخص بفهمه از دستش بقاپی.... البته من قبل این، دوبار براش زبون گوسفند هم گرفتم دادم بهش بخوره.
دوستان برای منم دعا کنید خدا مشکلات م و حل کنه. و خیر بیاد ب راهم. آدم ساده ای هستم که همش چوب سادگی و دلپاکی م و میخورم. خیلی تنهام. خدایا کمکم کن😭😞😞❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📚#داستان_زیبا
#صورتحساب
شبی،پسری نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود،رفت و یک برگ کاغذ به او داد.مادر دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند.پسرش با خط بچه گانه نوشته بود:
صورتحساب:جمع بدهی شما به من : 17 دلار
-کوتاه کردن چمن باغچه 5دلار
-مرتب کرد اتاق خوابم 1دلار
-مراقبت از برادر کوچکم 3دلار
-بیرون بردن سطل زباله 2دلار
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار
مادر لحظه ای به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد،سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب فرزندش این عبارت را نوشت:
-بابت سختی9ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
-بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و دعا کردم هیچ
-بابت تمام زحماتی که در این سالها کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
-بابت غذا،نظافت تو و اسباب بازی هایت هیچ
و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق به تو هیچ است.وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود را خواند،چشمانش پر از اشک شد و درحالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد گفت:مامان دوست دارم
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلا به طور کامل پرداخت شده!👌🏻
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88