eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.9هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عمو بابایی خودم.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عمو بابایی خودم.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💥سلام منم میخوام داستانم رو براتون بگم ما یه خانواده ۵نفری بودیم من بچه سوم خانواده بعد از دوتا داداش بودم زندگی معمولی داشتیم پدرم از روستا بود وبچه اول خانواده و مادرم شهری وپدرم هر چند وقت یکبار برای دیدن و خرجی دادن به پدر و مادرش به اونجا میرفت من ۴سالم بود که پدرم میخواست بره مسافرت .خوب یادمه که خیلی پشت سرش گریه کردم و ازش میخواستم که منو با خودش ببره ولی خداحافظی کرد و تنها رفت😭 البته با پدر مامانم که ماشین داشت رفت واون صحنه آخرین تصویرمن بود از پدرم 😢😢چون بعد از ده روز که میخواست برگرده و من و داداشام کلی منتظر و دلتنگش بودیم تصادف میکنه و همون جا فوت میکنه😯.با این که سنی نداشتم همه اون اتفاقا جلوی چشم رژه میره از دفن و کفن و مراسم گرفته تاغش کردنای مامانمو جیغ های عمه هام همه قومای بابام میگفتن که پدر بزرگم که راننده بوده قاتل پدرم هست باید زندان بره طفلی مادرم چی کشیده شوهرش کشته شده باباش حالش خراب بود ودر بیمارستان بستری که همون جا بهش خون آلوده میزنن هپاتیت میگیره وچند سال بعد به خاطر هپاتیت از دنیا میره و از اون طرف نیش و کنایه های قوم شوهر . بابام یک حقوق کمی گذاشته بود واسمون ولی خرجیمون با کار کردن شب وروز مادرم تامین میشد مادرم ۲۹ سالش بود با سه تا بچه یتیم از پدر که شب و روز خیاطی میکرد و به قول خودش خداروشکر که هنر بلد بوده که دستش جلوی کسی دراز نشده با این که قبل از فوت پدرم حتی یک خرید ساده هم بلد نبود حالا مسئولیت کل زندگی بر عهدش بود. مشکلات زیادی داشتیم که نیش و کنایه ها از همه بیشتر اذیتمان میکرد طوری که برادرام بعد از این همه وقت فراموششان نشده .اون ها همیشه خونمون میومدن و از مال یتیم میخوردن بدون اینکه کوچکترین چیزی برای ما بگیرن و همش میگفتن که اینجا خونه خودمونه (چون پدر بزرگ و مادر بزرگم زنده بودن از خونه ما سهم میبردن) ولی غیرت مادرم زیاد بود و کسی جرات نداشت به چشم یتیمی به ما نگاه کنه دوسال به همین منوال گذشت تا یک شب من خواب عجیبی دیدم خواب دیدم زمین دهان وا کرده ومیخواهم فرار کنم واز هریک از کسانی که آنجاین(فامیل هایمان) کمک میخواستم من را کنار میزدن و به فکر نجات خودشان بودن غیر از یک نفر که عموی کوچکمان بود.😍 او منو بغل کردم و نجاتم داد که بعد از چند وقت متوجه شدیم همان عمو با مخالفت های شدید پدر ومادرش از مادرم خواستگاری کرده و علاقه مند هست سرپرستی ما رو که بچه های برادرش بودیمو به عهده بگیره مادر م اصلا قبول نمیکرد چون هم ده سال از مادرم کوچکتر بود و.... اما عمو آنقدر اصرار داشت که مادرم مجبورشد قبول کند😇 واز آن موقع شد عمو بابایی خودم👪اولا نمیتونستم بهش بابا بگم کمکم عمو بابایی تبدیل به بابایی شد میخواستم کلاس اول برم که همه کارامو بابایی انجام داد.خیلی مهربون بود و بچه دوست اگر چه تو کودکی واوج نیاز به بابا بی پدر شدم ولی خدا لطفش و شامل حالم کردواین فرشته رو توی زندگیم آورد که تا الآن که خودم دو تا بچه دارم مهرش توزندیگمه و خیلی هوامو داره همسرمم هم پدرشو از دست داده و این مرد با این که سنش زیاد نیست هم پدرمنه و هم واسه همسرم پدری میکنه وهم برای عروسمون که اونم تو بچگی یتیم شده؛ خلاصه این بابایی ما شده پدر یتیما خانوما دعا کنید سایه باباییم و مادرم از رو سرمون کم نشه که با وجود اونل دردا وغصه هامون و میتونیم تحمل کنیم سعی کردم خیلی خلاصه کنم تا سرتون درد نیاد وممنون از همه شما که داستانمو خوندین التماس دعا 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام. ب شما یاس زیبا و همه خواهران. سال نو مبارک. انشاءالله که سال خوبی داشته باشین. در مورد حرف زدن بچه  میخواستم بگم ک منم ی پسر دارم شکر خدا سالم بود.هنگام تولد ولی چون ما هم با کسی در ارتباط نبودیم زیاد رفت وامد هم نداشتیم با کسی😭😞، پسر منم تا دوسالگی اصلا یک کلمه هم حرف نمیزد  شد سه سال خیلی کم  حرف میزد.اصلا جمله بندی بلد نبود تک وتوک حرف میزد  .شکسته ونامفهوم. . تا سه سال و نیم شد رفتیم خونه یکی از خاله های شوهرم که اتفاقا شوهر این خاله جان  گنگ بودند یعنی بنده خدا هم کر بود هم لال،  خاله جان که از وضعیت پسرم باخبر بود،  سر سفره برا شوهرش یک لقمه گرفت،  بعد که شوهرش از اون لقمه یه گاز خورد رفت بدون اینکه بهش بگه یهو از دستش قاپید و داد ب پسرم خورد 👀 اومدیم خونه رسیدیم دم در پسرم گفت: در و باز کن 😳👀  .شروع کرد ب حرف زدن. الان شکر خدا حرف زدنش بهتر شده خیلی هم خوب نشده ولی از پارسال خیلی خیلی خوب شده ا من هاج و واج مونده بودم چجور پسرم زبون گرفت تواین دو روز... شما هم اگه میخواین امتحان کنید انشاءالله  جواب میگیرین. باید حتما بدون اینکه اون شخص بفهمه از دستش بقاپی.... البته من قبل این،  دوبار براش زبون گوسفند هم گرفتم  دادم بهش بخوره. دوستان برای منم دعا کنید خدا  مشکلات م و حل کنه. و خیر بیاد ب راهم. آدم ساده ای هستم که همش چوب سادگی و دلپاکی م و میخورم. خیلی تنهام. خدایا کمکم کن😭😞😞❤️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📚 شبی،پسری نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود،رفت و یک برگ کاغذ به او داد.مادر دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند.پسرش با خط بچه گانه نوشته بود: صورتحساب:جمع بدهی شما به من : 17 دلار -کوتاه کردن چمن باغچه 5دلار -مرتب کرد اتاق خوابم 1دلار -مراقبت از برادر کوچکم 3دلار -بیرون بردن سطل زباله 2دلار نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار مادر لحظه ای به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد،سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب فرزندش این عبارت را نوشت: -بابت سختی9ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ -بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و دعا کردم هیچ -بابت تمام زحماتی که در این سالها کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ -بابت غذا،نظافت تو و اسباب بازی هایت هیچ و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق به تو هیچ است.وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود را خواند،چشمانش پر از اشک شد و درحالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد گفت:مامان دوست دارم آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده!👌🏻 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
مسیح و داریوس نگاه مرددی به من انداختن اما سری تکون داده و خودم به سمت راست حرکت کردم. ورودی تماشاچی
دکلان همچنان به جو سازی ادامه میداد و من با خونسرد ترین حالتم به رایان عصبی خیره شده و در نهایت وقتی سوت آغاز به صدا در اومد تکونی به خودم دادم. بلافاصله با صدای سوت.مشتش رو سمتم پرت کرد و مثل یک احمق خونخوار بدون استراتزی مشت میزد. رایان تحت تاثیر جو جمعیت که بر علیهش بود دیوانه شده و با تموم قوا سعی میکرد خودش رو نشون بده. عقب نشینی نمیکردم اما ضربه ای هم نمی زدم. مغزم در پی یک استراتژی غافلگیرانه بود. وقتی مشتی سمتم پرتاب کرد ضربه اش رو مهار کرده و با چرخشی در هوا به پشت روونه اش کردم. مشت محکمی به سمت شکمم روونه کرد اما قبل اینکه بخواد به بدنم اصابت کنه دفعش کردم و با یک پرش به عقب پرتش کردم. رایان دیونه شده و مثل خوک سمتم حمله ور شد و من دقیقا همین رو می خواستم. ضرباتش رو فعلا دفع می کردم. کم کم صدای اعتراض هوادار ها در اومده بود. اون ها از من مبارزه می خواستن نه دفاع! خون مبارزه توسط من از صورت رایان چکیده شد. فوج انرژی هوادار ها مهار نشدنی شد. کمرش رو به رینگ تکیه داده و بی حد و مرز ضربه می زدم...من خود خشم بودم. من عمری یاد گرفته بودم...فقط بکش. وقتی ضربه هام تموم چهره رایان رو از هم درید و دستام خون آلود شد دست برداشتم و رایان رو با شدت به رینگ کوبیدم. شمارش معکوس آغاز شد و وقتی پرچم روی صورت رایان افتاد سری برای بقیه تکون دادم و بی توجه به جوش و خروش هواداران از رینگ بیرون زده و سمت اتاقک رفتم. کوچکترین توجهی به صداها نکردم و وارد اتاقک شدم. چشمم به تلفنم افتاد و از روی میز بلندش کردم. سیزده تماس بی پاسخ از اون پارادوکس داشتم. خواستم تلفن رو داخل جیبم قرار بدم که دوباره لرزید. انگشت های خونیمو روی صفحه کشیدم و نفسی تازه کرده و گفتم: _چی می خوای؟ صدای بلند نفسش رو که رها کرد شنیدم و بعد با صدای کوفتیش گفت: _جگوار من که سکته کردم. _هنوز که زنده ای. بهتش رو حس کردم اما با صدای ناز دارش گفت: _حالتون خوبه؟زخمی نشدید؟ دکلان وارد اتاق شد و به پولی که در دستش بود با لبخند اشاره کرد. خواست حرفی بزنه که اشاره کردم سکوت کنه. فقط صدای اونو میخواستم. _جگوااار...چرا حرف نمی زنید اخه؟ دکلان گوش تیز کرده و با دقت به من نگاه می کرد. حق نداشت کسی آرامش این پارادوکس رو برای خودش داشته باشه. در اتاقک رو با حرص باز کردم و همون طور که با حرص از سالن بیرون می زدم گفتم: _خوبم بچه..حالا دوباره سوالتو تکرار کن. شور و شکوه. خیابون های فرمونت امیخته با شور و حرارت بود. قدم به قدم پر از جاذبه های سرگرم کننده و حرارت دهنده است. صدای موزیک سمفونی خیابون های پر تردد وگاس بود. وگاس یعنی خود گناه گناه رو در بطن خودشون حفظ کرده بودن. این شهر مجلل, منعکس کننده فخر و غرور بود. گوشه به گوشه خیابون ها ردی از شکوه بود. شکوه و جلالی که کاوری برای گناه بود. وگاس مافیا و مافیایی ها رو در بطن خودش گرفته و فقط من می دونستم که چه تبادل ها و چه گناه هایی در مرکز این شهر انجام میشه. ‏ وگاس یعنی گناه؛گناه یعنی مافیا و مافیا یعنی من!!! نیز و تورمنت مثل جان بر کف ها دو طرف من ایستاده و با دقت به هیاهویی که داخل به راه افتاده بود نگاه می کردن. موج غلیظی تموم فضای بار رو به خودش اختصاص داده بود. آدرنالین و تستسترون مهمان تموم افراد بود. تا چشم کار می کرد گناه بود .بالاخره بعد از یک ماه تونسته بودم تموم کار هام رو انجام بدم و قانون شکنی رو که فرار کرده بود پیدا و با یک گلوله نفسش رو بریده بودم .محافظینم مثل یک دیوار دفاعی کنارم قرار گرفته و ژست بی نهایت جدیشون اجازه نزدیکی هیچکس رو به محل نشیمنگاه من نمی داد. در تاریک ترین و خصوصی ترین قسمت نشسته و به فضایی که پیغام دهنده نیاز و هورمون بود نگاه میکردم.چشم های زیادی به سمتم خیره بود و بدن های کثیری با حرکات تحریک کننده ای در حال جلب توجه ام بودن .لیوان در دستم بود و خواستم به لب هام نزدیک کنم که صدای ضعیف" No Sir "" نیز توجهم رو جلب کرد. از گوشه چشم نگاهی به سمت چیم انداختم و از دیدن خود اهریمن لنگه ابرویی بالا انداختم. برق چشماش زهری در وجودم پخش کرد و تموم بدنم مسموم شد. تیر زهراگین نگاهش درست به مغزم خورد و خاطراتم رو زخمی کرد. صدای جیغ و ناله در تموم سرم پیچید و مغزم آتش گرفت. دستام مشت شده و برای شکستن استخوان گردن اين شیطان التماس می کرد. نفرت و حرص از تمام وجودم شعله کشید اما...من استاد تغییر چهره بودم. دستام رو مشت کردم و سوزش خاطراتم رو نادیده گرفتم نفرت درون چشمام رو درون جعبه ای ريخته و قفلش کردم و بی تفاوتی رو جایگزین کردم. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام‌ ما بختیاریا یه پلو داریم که فقط و فقط با کباب خورده میشه ،،برنج رو کته میزاریم با این تفاوت که برنج رو با شیر بصورت کته درست میکنیم  و با روغن محلی و کباب سرو میشه ،حواستون باشه نباید شفته بشه و باید دون دون دربیاد ،اسمش تهشیری 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هر یک صفحه از 🌱💚💚💚 @Malakeonline
26.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام عزیزم اینو دیدم بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم،دوست دارم بذاری کانال دوستان هم حس و حال خوب منو پیدا کنن..چقدر خوبه این مدل آدما رو زمین هستن *انسان خدایی یعنی این* *تا آخر کلیپ را ببینید خیلی جالبه* 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا دست رفته اش رو به دست بیاره ولی انگار که پاهاش فلج شده بودن و نمی تونست قدم برداره. همون جا رو
نمی تونست وفا رو فراموش بکنه. وفا اولین دختری بود که دلش رو لرزونده بود، با این که قبل از دیدن وفا با خیلی ها رابطه داشت و سرش خیلی شلوغ بود ولی از روزی که وفا رو توی خونه ی سعید برای اولین بار دید دیگه نتونست به رفتارهای قبلیش ادامه بده و شب و روز، توی هر لحظه و ثانیه به ثانیه تو فکر وفا بود. ولی اون قدر مرد بود و غیرت داشت و دوستی سرش می شد که به خاطر سعید جلوی خودش و احساسش رو گرفت و خیال سعید رو از بابت خودش راحت کرد. ولی حالا که می دید سعید باز هم دست روی دست گذاشته و هیچ حرفی نمی زنه دیگه نمی تونست ساکت بمونه و حرفی نزنه، االن پیمان بزرگترین تهدید برای هوتن بود. هوتن می دونست که اگه سعید همین طوری به سکوتش ادامه بده و به عشقش نسبت به وفا اعتراف نکنه ممکنه پیمان تازه نفس و تازه از گرد راه رسیده دل وفا رو ببره و اونو برای همیشه مال خودش بکنه و این چیزی بود که هوتن به هیچ وجه نمی تونست تحملش بکنه. اون بارها به او هم گفته بود که اگه او وفا رو برای خودش خواستگاری نکنه اون این کار رو می کنه و نمی ذاره که وفا نصیب کس دیگه ای بشه، حالآ هم پیمان اولین قدم رو برداشته بود و به ظاهر هم موفق شده بود، هوتن باید با او صحبت می کرد، باید با او اتمام حجت می کرد، باید حرف های قبلی و اولتیماتومش رو برای او دوباره تکرار می کرد. تصمیم خودش رو گرفته بود دیگه نباید کوتاه می اومد. به او نگاه کرد و گفت: - سعید، می خوام باهات حرف بزنم. او که با سکوت چند لحظه ای کمی آروم شده بود به سمت هوتن نگاه کرد و گفت: - بزن، می شنوم. - سعید، قبل از این که تو پیدات بشه من از دور حرف زدن پیمان و وفا رو می دیدم، دیدم که پیمان چه قدر برای موندن وفا و حرف زدن باهاش اصرار و سماجت کرد. سعید غلط نکنم پیمان یه حسی به وفا پیدا کرده، البته باید به پیمان هم حق بدی، خوب وفا یه استثناست، پیمان هم جوونه، عاشق زیبایی و ناز ، وفا بدون این که خودش بخواد و عمدی توی کار باشه نظر همه رو جلب می کنه، سعید، اگه یه تکونی به خودت ندی و نجنبی به راحتی وفا رو از دست می دیا، وفا که علم غیب نداره، ساحر و جادوگر هم نیست که از توی دل تو خبر داشته باشه، که بدونه تو عاشقشی و دوسش داری، تو باید بهش بگی، باید باهاش حرف بزنی، اگه این کار رو نکنی پیمان این کار رو می کنه، وفا تو موقعیت حساس و خطرناکیه، بعید نیست که از سر لج و لجبازی با تو و خونواده اش و حتی روزگار به درخواست پیمان جواب مثبت بده، سعید با توأم، حرف های منو می شنوی، دِ لعنتی یه حرفی بزن، چیزی بگو. او که با حرف های هوتن باز هم آینده و فرداهای تیره و تار بدون وفا و تنهایی و تاریکی و نفس کشیدن و زندگی کردن دور از وفا مقابل چشم هاش به رژه دراومده بود سرش رو تکون داد و انگار که توی خواب داره حرف می زنه گفت: - نمی تونم، نمی تونم بهش بگم، اگه ازَم برنجه چی؟ اون به من اعتماد کرده، اون منو تکیه گاه خودش می دونه، اگه بفهمه که عاشقش شدم اگه بدونه که خیلی وقته دوسِش دارم؟ می دونی چی می شه؟ ازَم متنفر می شه، ترکم می کنه، برای همیشه تنهام می ذاره، نه من هیچی نمی گم، ولی نمی ذارم دست پیمان یا هر کس دیگه ای هم به وفا برسه، هوتن دارم خفه می شم، چرا به این روز افتادم؟ چرا مثل مادرمرده ها دلم می خواد همَش یه گوشه بشینم و زار بزنم؟ هوتن، تو که از همه چی خبر نداری، تو که نمی دونی تو دل وفا چه خبره؟ ولی من می دونم، برای همینم هست که دارم می سوزم، که جیگرم داره آتیش می گیره، کاش منم نمی دونستم، کاش اصلا اون مرتیکه ی عوضی رو ندیده بودم، هوتن، وفا عاشق یکی دیگه است، اون قبل از این که با من آشنا بشه و منو ببینه عاشق شده بود، دلشو ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88