14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
شیرینی کرمدار😍😋
فوق العاده خوشمزه و راحت
مواد لازم :
خمیر هزارلا ۱ بسته
زرده تخم مرغ ۱ عدد
شیر ۱ ق غ
کرم شیرینی :
شکر ۸۰ گرم
وانیل ۱ ق چ
شیر ۳۰۰ میلی لیتر
زرده تخم مرغ ۲ عدد
نشاسته ذرت ۲۰ گرم
کره ۳۰ گرم
آرد ۲۰ گرم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام به شما یاس جونه عزیزه دل
و سلام بهمه ی عزیزان داخل کانال
من زندگینامه هایی که میزاری رو خیلی دوست دارم و با اشتیاق میخونم اما اومدم پیام بدم بابت زندگینامه مریم و بهنام،واااااای دختر چه قلمی داری
قشنگ رمان بود،قشنگ تصورش میکردم
چه قشنگ گفتی،چه کلامه گرمی داری
پیش خودم گفتم شاید واقا نویسنده ی رمانی که انقد زیبا نوشته بودی
خیلی ممنونم،خیلی سال بود که انقد شوق برای خوندن چیزی نداشتم و فقط میخوندم
ممنونم ازت گلِ مریم
✅سلام وقت بخیر بزرگوار
قصه زندگی بهنام رو خوندم خدا میدونه اشک تو چشام جمع شد دلم به حال اقا بهنام سوخت چه مظلوم رفته از این دنیا، خدا اذر خانمو ببخشه اگه اون باعث بدبختی اقا بهنام شده باشه، مریم بانو عشقت چقد قشنگ بود. سعی میکنم هر وقت یادم افتاد برا عشقت صلوات بفرستم از طرف کاکتوس💜
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جون میخواستم درمورد این که هر چی ورد زبونت بشه همون میشه بگم
ما تو یکی از استانهای غربی هستیم تو دوران مجردی هرکی از من میپرسید کجا داری میری میگفتم بندر عباس.. الکی... یا مامانم رفته بود بیرون خرید بابام میگفت مامان کجاست میگفتم بندر عباس😜😜یا برعکس.هر کی میپرسید فلانی کو من به شوخی میگفتم بندرعباسه😄اصلا نمیدونم چرا میگفتم 😂😂 هیچی بعد چندسال الان تو یکی جزایر بندر عباس دارم باشوهرم زندگی میکنم😂😂😂 هیچ وقت فکرشو نمیکردم اصلا بندر عباس رو ندیده بودم تاحالا ولی ورد زبونم بودم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
اجازه نمی دم که باهام قهر کنی، زود باش بیا درو باز کن، بیا دیگه وفا، می خوام یه حرفایی بهت بزنم. چرا
#وفا
شاید از نظر تو رفتارم مسخره باشه ولی من به این عشق و علاقه ام نسبت به تو افتخار می کنم، وفا، می پرستمت،
بعد از خدا به خود خدا قسم که تو رو می پرستم، آره، داری کیف می کنی، می دونم خیلی حال خوبی می ده وقتی
یکی ببینه یه نفر داره براش هلاک می شه و دیوانه وار دوستش داره. وفا، الان چشا مو می بندم و میام تو اتاقت،
دوست دارم وقتی چشا مو باز می کنم تو رو تو یک قدمی خودم ببینم، نزدیک نزدیک، اون قدر نزدیک که بتونم
صدای نفس هات رو بشنوم، اون قدر نزدیک که بتونم به موهای سیاه مخملیت دست بکشم، اون قدر نزدیک که
صورت ناز و قشنگت رو میون دست هام بگیرم و زل بزنم توی چشم های مست و درشت و دیوونه کننده ات، اون
قدر نزدیکم باشی که بتونم دست های نرمت رو تو دست هام بگیرم و غرق بوسه بکنم، باشه، قبول، اومدم.
از روی زمین بلند شد چشم هاش رو بست صورتش خیس خیس بود موهای سیاه و خوش حالش به هم ریخته بود و
روی پیشانی بلند پر از عرقش ریخته بود. با دست های مرتعش و لرزانش دستگیره ی در رو گرفت و فشار داد و در
رو کامل بار کرد. میون در ایستاد و آروم آروم چشم هاش رو باز کرد. همه جا ساکت بود، اون قدر ساکت و خلوت
که یک لحظه بدنش از ترس لرزید، وحشت کرد، سرش داشت گیج می رفت. دوباره به زبون اومد و گفت: آه لعنتی
پس کجا قایم شدی؟« با خشم این رو گفت و به طرف کمد دیواری رفت. به امید این که شاید وفا اون جا قایم شده
باشه . درو باز کرد خالیه خالی بود، هیچی توش نبود، با خشم درو هل داد و بست .انگار قلبش داشت از کار می افتاد،
با خودش گفت:
-یعنی واقعاً رفته! برای همیشه! مگه می شه؟ اون چمدونش رو هم با خودش برده، همه ی وسایلش رو جمع کرده و
رفته. نه دیگه برنمی گرده، وفا رفته، وفای من رفته، هم خونه و ناز من رفته، مونس تنهایی هام و همدمم رفته و تنهام
گذاشته، چه قدر سنگ دله، چه قدر بی احساسه، آخه و چه طوری تونست بره.
با قدم های کج و لرزان به طرف میز آرایش رفت جعبه ی آشنایی روی میز آرایش توجهش رو جلب کرد، در جعبه
رو باز کرد زیر لب گفت: همون لباس همون لباسی که وقتی پوشیدش مثل فرشته ها شد ناز شد و دلم رو لرزوند،
وجودم و به آتیش کشید، همون لباسی که بهش گفتم حق نداره، به غیر از من جلوی کس دیگه بپوشتش. اینو چرا با
خودش نبرده، حتما گذاشته که ببینمش و لحظه به لحظه به یادش باشم، مگه قراره فراموشش کنم، شاید اینو برام
گذاشته که از عطر تنش آروم بگیرم، آره خواسته با این کارش یه کمی آرومم کنه. ولی مگه می شه با یه لباس راز و
نیاز کرد؟ با عطر تنش عشق بازی کرد! آره می شه، حتما می شه که اون این کارو کرده. با احتیاط لباس رو از توی
جعبه بیرون کشید. پشت پشت رفت و روی تخت نشست. لباس رو روی دست هاش بلند کرد و جلوی صورتش
گرفت. چه بوی می داد، چه عطری داشت، صورت خیس و تبدارش رو توی پیراهن فرو برد و با تمام وجود عطرش
رو بلعید. لب های داغش رو روی پارچه گذاشت و هزار بار بوسید .تنها یادگار وفا همون لباس بود که براش مونده
بود، چشم هاش سیاهی می رفت نفس کشیدنش هم سخت شده بود.دم های طولانی و پر حسرتش باعث شده بود
که ضربان قلبش نامنظم بشه و به نفس نفس بیفته. اون قدر گریه کرده بود که بالا تنه ی پیراهن توی دستش کامال
خیس شده بود. چه دردی وجودش رو گرفته بود، مظلومانه
و بی پناه روی تخت دراز کشید و بیشتر و محکم تر از قبل پیراهن رو توی بغلش فشار داد. همه ی تنش خیس از
عرق شده بود. قسمتی از پارچه ی پیراهن رو زیر سرش گذاشت و بقیه اش رو توی مشتش گرفت و بعد جلوی
صورتش گرفت و چشم هاش رو بست.
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان زندگی اعضا.... 🍃🍃🍂🍃
قسمت اول
سلام من دوست داشتم چند وقتی داستان زندگیمو بگم ک سختم میومد تایپ کنم ..
من ی خانواده پنج نفره ایم من بچه وسطم ی برادر بزرگتر از خودم دارم وخواهرمم ۱۳سال از من کوچکتر من خیلی سختی از همون اول ک چشم باز کردم رو ب دنیا خیلییییییی دیدم ی بابا عصبی دارم ک همش تو خونه دعوا داشتیم واقعا الان ک دارم مینویسم و داستان زندگی مادرم یادم میاد اشک تو چشمام خودب خود میاد خیلی مادر معصومی و مهربون دارم مادرم از ۸سالگی یتیم شده بود بی مادر کشید برادرخواهرش بزرگ کرد ب اینکه پدرش فورا ازدواج کرد ولی کاشکی هیچ وقت نمیکرد از همون لحظه دنیای مادرم سیاه شد همش بچه هارو نامادریش میزد ومادرمم همش کارمیکرد براش توی روستا زندگی میکردن و عشایر بودن ی دختر ۸سال کل کارای زندگی انجام میداده تا اینکه مادرم بازجر وسختی بزرگ میشه براش ی خواستگار خوب خانواده دار میاد ک نامادریش وقتی میفهمه پسر چیکار از چ خانواده خوبیه مانع میشه پسر دانشجو بود درسش میخواسته ادامه بده ک الان چون هم روستاییشون بوده خبر داریم ازش چ زندگی داره وکیل شده ...بماند ک نامادریش ب مادرم میگه آره تورو بدم ب این پسر ک بری طلا ب خودت آویزون کنی نخیر ب یکی میدمت ک تو ی دستش زنجیر تو اون یکی دستش چوب باشه ...😔😢
ادامه دارد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت اول سلام من دوست داشتم چند وقتی داستان زندگیمو بگم ک سختم میومد تایپ کنم .. من ی خانواده پنج ن
قسمت دوم
پدربزرگم خدابیامرز خیلی زن زلیل بود و اصلا دخالتی نداشت تو زندگیش ...و مادرم میگه یک روز سرچشمه بودم یک مرد با اسب هی میومد باز میرفت (همین پدرم ) ب دوستام گفتم اه این مرد چ آدم بدی دیده میشه مثل یزیداست (آخه کاپشنش قرمز بوده 😂)خلاصه بعد چند روز همین پدرم میره خواستگاری و مادرمم اصلا دوست نداشت وگریه میکرد ک نامادریشم فهمیده بود اخلاقش چجوری و از چ خانواده ای فورا جواب بله داد بهشون و برای مادرم نشون آورده بودن مادرم اصلا دوست نداشت ب دوستش گفته میشه تو بری این نشونو بزاری دستت من اصلا خوشم نمیاد از این مرد دوستشم خندیده ...خلاصه دیگه عقد میکنن واقعا نامادریش چیزی ک میخواست شد پدرم همش مادرمو میزد 😔😔خیلی دل سنگی داشت من هم درکنار مادرم میسوختم پدرم خیلی برادرمو میزد حتی از خونه بیرونش میکرد باز منو مادرم درب در دونبالش چون جون بود میترسیدیم کار دست خودش بده ۱۳سالش بود باورتون میشه برادرم از ۱۳سالگی خودش خرجشودر میاورده حتی پدرم ی جوراب براش نخریده
ادامه دارد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان زندگی اعضا.... 🍃🍃🍂🍃
قسمت سوم
همه فامیلامون ب زبون اومده بودن همه میگفتن والا این برادرم این همه سختی بیرون از خونه خلاف کار درمیومد ک خداروشکر پسر خوبی بود .
حتی این قدیمیا هنوز هنوز مادرمو میبینن گریه میکنن بخاطر سختی هایی ک خونه پدرش و همسرش کشیده من ب نوبه خودم هیچ وقت نامادریشو نمیبخشم همیشه سپردم دست خدا ک اون این سرنوشتو برای مادرست کرد ..وای الان ی لحظه ی صحنه اومد جلو چشام😰 هرروز پدرم برادرمو باخودش میبرد سرکار برادرم ۱۳سالش بود ی روز برادرم خواب بود پدرم گفت بلند شو بریم سرکار برادرم گفت بابا امروز خسته ام نمیتونم بابا 😔رفت زنجیر چرخ موتورش آورد برادرمو انقد زد مادرمم حامله بود بدن ما میلرزید..یا اینکه برادرم ساعت ۷شب ب بعد اگه خونه نبود اون شب ما عاشورا داشتیم منکه ساعت ۶میشد همش تسبیح ب دست 😢 بیخیال بخوام از کتکای پدرم بگم تمومی نداره ... ما خانواده ضعیفی بودیم و محل پایین شهر بودیم . من واقعا برای مادرم میسوختم خیلی دختری بودم از خودم تعریف نمیکنم همه میگن مهربون دلسوز راز نگهدار غم خوار مادرم کمک دست مادرم اون موقع دوستام یا دخترای فامیل همش دونبال خوشی های خودشون بودن حتی جواب پدرمادرشون میدادن ولی من ی اخم رو صورتم نمیوردم ک مادرم ناراحت بشه یا پدرم اینم بگم پدرم برعکس همه ک پسر دوستن دختر دوست بود خیلی منو دوست داشت منو اذیت نمیکرد ولی من از اخلاقش همیشه دلخور بودم خیلی سختی کشیدیم ...
ادامه دارد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88