eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🌼🍃 چوب خداصدا نداره بخداصدا نداره وهرچه کنی به خودکنی حالا کارخوب باشه یابد.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🌼🍃 چوب خداصدا نداره بخداصدا نداره وهرچه کنی به خودکنی حالا کارخوب باشه یابد.... 🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ❤️ سلام مدیر جان عزیز💖🌹 متولد ۱۳۵۱هستم چوب خداصدا نداره بخداصدا نداره وهرچه کنی به خودکنی حالا کارخوب باشه یابد تو جوانی دلموشکستن خدا دلشون شکست کلاس چهارم دبستان بودم تازه به محله جدیداومده بودیم کسی رانمیشناختم دوست ورفیقی نداشتم مدرسه مادوشیفت بودشیفت صبح دخترا وشیفت عصرپسرا اما موقع امتحان دختروپسرباهم بودیم من خیلی آروم وسربزیروخجالتی بودم دست وصورتم خیلی سفیدوظریف بود امتحان نقاشی داشتیم قبل ازامتحان نمیدونم چه کسی مدادرنگی هامودزدیده بود بدون مدادرنگی نشستم ونقاشی کشیدم پسری ردیف من نشسته بود مهربانانه ومؤدب گفت ازمدادرنگی من استفاده کن خجالت کشیدم وسرم پایین بودرنگ کردن نقاشی که تمام شدآروم ازش تشکرکردم ورفتم برگه نقاشی به مدیردادم روزبعدبامادرم توکوچه رد میشدیم که دیدم پسره همسایه روبرویی ماست خیلی مهربان بودخیلی متین وآقابوددانش آموززرنگ مدرسه بود ریاضی من ضعیف بودپدرم ازش خواست بهم ریاضی یادبده منم باخواهرم میرفتم خونشون وکم کم ریاضی خوب یادگرفتم سالها گذشت وازاون محله رفتیم به یک روستا خونه خریدیم وچندین سال ازش خبرنداشتم اماهیچوقت فراموشش نکردم یک روزبادوستم توکوچمون داشتیم حرف میزدیم وااااای خدای من پسره باموتور ازکنارمون گذشت دوباره برگشت وخیره شدبهم ولبخندی زد ورفت یک هفته بعدش باخواهرش اومدن خونمون دلم ازدیدنش لرزید خواهرشوگذاشت خونمون وخودش رفت بعدیکساعت اومددنبال خواهرش ورفتندموقع رفتن خواهرش نامه ای دادبدستم گفت منتظرجوابشم 👇👇👇 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃 چوب خداصدا نداره بخداصدا نداره وهرچه کنی به خودکنی حالا کارخوب باشه یابد.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🌼🍃 چوب خداصدا نداره بخداصدا نداره وهرچه کنی به خودکنی حالا کارخوب باشه یابد.... 🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 وای خدای من نوشته بودازکلاس چهارم دوستم داشته وعاشقمه ووقتی ازاون محله رفته بودیم وازهمون موقع به خانوادش گفته باهیچکس جزمینا ازدواج نمیکنم برام پیداش کنیدنوشته بود منتظرجواب منه🌹 خیلی خجالت کشیدم و💖قلبم به تاپ تاپ افتاد منم حسی بهش داشتم ولی هیچوقت فکرنمیکردم اوهم منو دوست داشته باشه هفته بعدبادوتاخواهراش وزن برادرش اومدن بهمون سر زدن ورفتند تندتندمیومدن دیدنمون منم عاشقش شدم ودلم میخواست هرلحظه ببینمش اماروم نمیشدحتی بهش سلام کنم هیچوقت توچشماش نگاه نکردم خلاصه کلی برام خریدکردن وهمه میدونستندکه همدیگرودوست داریم خوشحال بودیم توابرها پروازمیکردم بهترین روزای تمام عمرم بود ۱۶سالم بودخوشحال بودم که بهم میرسیم امانمیدونم چیشدکه خواهرکوچیکش مخالفت کرد برادرش خواهردیگشم مخالفت کردن نذاشتن نامزدشیم هرچه التماسشون میکردفایده ای نداشت همش ناراحت بودیم واشک میریختیم یکسال گذشت اماکوتاه نمیومدن خیلی گریه کردوبه پاشون افتادشش ماه دیگه هم گذشت برای کار رفتن شهرستان و۱۵روزی یکبارمیومدفقط ازکوچمون میگذشت وهمدیگرو برای یک لحظه میدیدم یه روزماه محرم بودساعت ۱۲ظهربرادرش میره تورودخونه شناکنه که توآب غرق میشه میره برادرشونجات میده اما خودش غرق میشه ومیمیره😭 آره حمیدعزیزم فوت شد😭 وآرزو به دل موندیم منم فقط مرده ای متحرک بودم زجرکشیدم وزره زره آب شدم داغون شدم دوسال بعد مادرش اومدخونمون تاعصرپیشمون موندگفت خواب دیده حمیدگفته بروبه مینا سربزن دلم براش تنگ شده😭۱۰سال بعدش ازدواج کردم ودوپسرویک دختردارم اماهمیشه بیادشم وفاتحه براش میفرستم وگریه میکنم ۳۰سال گذشته امافراموشش نمیکنم خواهرش۱۵سال بعدعاشق پسرعموش میشه وخانواده عموش مخالف ازدواجشون میشن که پسرعموش دچاربرق گرفتگی میشه ومیمیره بعدها حال منو حمیدفهمیدن ولی چه فایده همشون ازم حلالیت خواستن ولی نمیبخشمشون تاروزقیامت بایدجوابگوباشن گفتن فقط بخاطرکم حرف بودنت خجالتی بودنت مخالف ازدواجتون بودیم خدایا من فقط ۱۶سالم بود آخه چه حرفی داشتم بزنم بعدشم حرف ازدواج که پیش میومدازخجالت آب میشدم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 روزگارای قدیم مثل حالا درد نبود قدیما یادش بخیر این همه نامرد نبود قدیما گرمی. بازار دلا. گنج نبود ساحل محبت زندگیمون رنج نبود قدیما خدا میدونه که چقدر سادگی بود قسم نان و نمک آخر مردانگی بود قدیما محبتو. معرفتش. مقدسه ولی حالا چی بگم که آخرای نفسه هرکی فکر خودشه نه یاورو .دادرسی هرچی فریاد کنی. به انتها. نمیرسی قدیما یادش بخیر . . . 😊    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🌱برای مادری که فرزندشون شب ادراری داره 🔹برای مشکل شب ادراری یا تکرر ادرار، 🔹شبانگاه غذاهایی با طبع گرم استفاده کنین و موضعی با روغن بادام تلخ مثانه رو چرب کنین 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دلانه زیبا و کوتاه گلاب.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#گلاب ۷۷ فرخ لقا یک قدم رفت عقب که نگاه تیر ایرج رفت طرفش _میخواستی زن من و بزنی!!!؟ فرخ لقابا گ
۷۸ مامان لب گزید و سر تکون داد خان رفت و مامان شالی دورش گرفت و از جاش به سختی بلند شد.شکمش اومد بود جلو و به نظر خیلی بزرگ تر از حالت طبیعیش بود... مامان رفت و فقط قبلش تاکید کرد که بخوابیم و بیدار نمونیم.مامان رفت و گلبهار نفس راحتی کشید و دراز کشید سرجاش _ خوش به حالت گلاب متعجب نگاهش کردم +واسه چی؟ _واسه چی نداره دیگه برای اینکه میخوای بشی زن ارباب نفس عمیقی کشیدم + اول اینکه من نمیخوام بشم زن ارباب میخوام بشم زن پسرارباب _ خب چه فرقی داره همون میشه دیگه + کجاش فرقی نداره.بعدم فکر کردی خیلی خوبه هزار جور منت سرت بزارن .ده بار ماهجانجان من و کشونده اتاقشو و کلی لیچار بارم کرده که ما راضی نیستیم اما مجبوریم شبیه دختر کلفتایی و .. گلبهار متعجب گفت _پس چرا به مامان چیزی نگفتی؟ +چی میگفتم با این وضعش بعدم مامان کم کم داره جا میفته نمیخوام موقعیتش خراب بشه _ چی بگم . اما همینکه داری میشی زن الوند خوبه +ازش خوشم نمیاد متعجب نگاهم کرد _ چرا ؟ +نمیدونم از حرفای گلبهار حس بدی بهم دست داد . احساس میکردم که یک حسی به الوند داره و شاید بدخلقیای این چند روزش به خاطر همین بوده باشه .کلافه سر جام دراز کشیدمو سعی کردم دیگه باهاش حرف نزنم اصلا دلم نمیخواست این چیزی که تو ذهنمه واقعیت داشته باشه .زیر لب شب بخیری گفتم و خوابیدم . *** صبح با سر و صدای زیادی چشم باز کردم مامان بالا سرم بود وبا اخمای درهمش گفت + معلوم نیست تا چند شب داشتین حرف میزدین که الان خوابین گفتمتون بخوابین که صبح زود پاشین..یالا دختر ناسلامتی امروز عقدته ها _ مامان خستمه + پاشو گلاب.. از صدای بلند مامان سریع سر جام نشستم و گیج و منگ اطرافو نگاه کردم مامان که مطمئن شد من بیدارم رفت سراغ گلبهار همونجوری که بیدارش میکرد به من توپید _ پاشوبرو گرمابه زود باش گلاب گفتم اب گرم کنن برات + زودنیست مامان؟ _دیرم هست زنها تا چند ساعت دیگه میان صورتتو بند بندازن دستاتو حنا بگیرن پاشو مجبوری فقط سر تکون دادم و بلند شدم . +دیروز حموم بودم _ این فرق داره دختر پاشو چشم غره ای بهم رفت _ دخترای دیگه هم همراهت میان گلبهارم بیدار کرد و صبحونه خورده نخورده راهی گرمابمون کرد. زری تاج و زری ماه وپریزادم مجبوری همراهم شدن... تو حموم یکی لیف میزد و یکی موهامو میشست همه دخترای مجرد جمع بودن مامان برامون میوه و شیرینی فرستاده بود صدای خنده دخترا گرمابه رو برداشته بود قدسی دوباره شده بود مسئول گرمابه و از دقیقه اول چپ چپ نگاهمون میکرد اما جرئت نداشت حرفی بزنه بهمون ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 ‌‌‌‌‌‌‌‌
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 موافقید⁉️    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌 🌸 آیه الکرسی 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃 🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃 🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃 ❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️ ⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️ 🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺 ❤️❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#رسوایی عماد که دستانش را ستون کرده بود و پیشانی اش را به آن تکیه داده بود، کمی صورتش را مایل کر
. پاسخ آن مرد و ادامه ی حرف هایشان با توپ و تشر علی دیگر به گوشم نرسید . -عماد تو باز رفتی سراغ خواهرش؟ احمق نمی دونی زن متاهل یعنی چی؟ عماد با حالی بد روی پله نشست. از سر و رویش می بارید که کم آورده است . -چه سراغی آخه دیشب نامزد عوضیش اومد باغ عمرانم دید من خبر نداشتم اصلا اونورا میاد . جنبه نداشت خورد افتاد به زر زدن، همین... دستش به مردی که رو در روی عمران گوشه ی در ایستاده بود و با دستمال کاغذی روی دماغش را گرفته بود، اشاره کرد . -همین یارویی که اومد بمن میگه بی آبرو بره از اون چند نفری که دیشب تو باغ بودن بپرسه داماد شفیق شون چه حرفا که راجب زنش نمی زد . زمانی که تکه های آخر کلامش را می گفت رگ پیشانی اش برجسته شده بود و صدایش از خشم می لرزید . علی متاسف سری تکان داد و پشت سرش را از نظر گذراند . عمران که آن مرد را راهی کرده بود و بی میل به جمع نزدیک میشد ، بالاخره زیر تاتار خشک شده ی درختان انگور ایستاد . گویی قصد گفتن حرفی را داشت اما تعلل می کرد، علی دوام نیاورد و به طرفش رفت . -قضیه چیه؟سر پایین افتاده ی عماد با نامی که عمران به زبان آورد و پشت بند حرف هایش به آنی بالا آمد . -دیشب یاشار رفته افتاده به جون فاطمه زده لت و پارش کرده الان بیمارستانه، احسان... عماد از جا پرید . -چی؟ چه غلطی کرده؟ علی اخمی کرد و به او توپید . -بسه عماد دخالت نمی کنی تو این قضیه . زن و شوهر خودشون بهتر می دونن . عمران بی توجه به برادرانش گفت : -احسان می گفت یاشار تو بازداشتگاهه فاطمه شکایت کرده ازش . قهقهه های بلند عماد تعجب همه گی مان را برانگیخت. تعادل روحی نداشت، نه به دقایق قبلش که مثل شیر می غرید و نه به آن قهقهه ها که از یکی که سرما خورده بود بعید بود -خوشم اومد.... علی کلافه برادرانش را نگاه می کرد، گویی معذب بود چیزی به هر دویشان روانه کند بدتر از آن که عمران هم هنوز حرف هایش ادامه داشت و آشکار بود با وجود زن عمو و مادرسمیرا نمی توانست چیزی بگوید سمیرا که ایما و اشارهای علی را دیده بود، مادرش را به بهانه ی کاری فرا خواند و کبری خانم با چهره ای که ناراحتی از آن آشکار بود به دنبالشان رفت. ماندنم کمی ناجور بود و من نیز همراهشان به سوی خانه رفتم . در آشپزخانه صندلی ای که عمران با لگد روی زمین انداخته بود را صاف کردم و همان جا نشستم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم. عماد منفور و حال بهم زن آن قدر درمانده شده بود که دلم به حالش می سوخت . آن طور که من برداشت کرده بودم او دختری را که گویی آشنایشان بوده را می خواسته و نتوانسته بود او را نصیب خودش کند. دختری که همسر داشت، همسری دائم الخمر... پیچیدگی این ماجرا آن قدرها هم نبود. یک عشق نافرجام و یک زندگیی که در حال از هم پاشیدن بود و مردی که ... نمی دانم برای عماد چه تشبیهی بکار باید می بردم . شکست خورده؟ مدعی؟ عاشق؟ کدامشان برازنده ی او بود خدا می دانست. خط های فرضی روی میز می کشیدم و تمام هم و غم خودم را با دیدن حال و روز عماد از یاد برده بودم. هر چه بر سرم می آمد از دل زبان نفهمم بود. آخر برای عمادی که بدترین بدی را در حقم کرده بود، مگر دلسوزی جایز بود؟ خسته از سوالاتی که جوابی نداشت به سوی اتاق عمران رفتم . کبری خانم با تلفنش حرف می زد و مادر سمیرا سرگرم ماهان بود . اتاق کمی گرم شده بود، با چهره ای در هم رفته رو تختی را نگاه کردم. مچاله شده بود به قلم پاک 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88