eitaa logo
ملکـــــــღــــه
15.3هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_5 🪶 قسمت پنجم دیگه کلا دلم از #مادرم سرد شده بود اصلا نمیگفتم
عنوان داستان 🪶قسمت ششم شوهرم برام یه گوشی گرفت تازه واتس اپ و تلگرام اومده بود تو یکی از گروه های مذهبی واتس اپ عضو شدم مطالب مذهبی برام بودن 😍 از خدا و دین و پیامبر..درسته نماز میخوندم ولی دینی ام کاملا صفر بود خوندم که دست دادن به نامحرم چقدر گناهه😭 😍 خیلی چیز ها یاد گرفتم ...اما باز هم حرف زدن های ما باهم ادامه داشت رفته بودیم منو شوهرم روستا یکمی اخلاقش بهتر شده بودولی دیگه خونه عمه ام به هیچ عنوان منو نمیبرد ... دیگه نمیزد زیاد هم گیر نمی‌داد تو روستا اونا یه مسجد بود که خواهرش روزهای جمعه می‌رفت مسجد جارو میکرد کلیدها مسجد بود بمن گفت اگه میری بیا بریم منم باهاش رفتم و مسجد جارو کردیم و اومدیم خونه و جمعه هفته بعدی شد بازم باهاش رفتم اصلا جارو کردن مسجد یه خوبی داشت مسجد که رفتم پسرعمه ام برام زنگ زد دیگه نمیشد جلو خواهر شوهرم بحرفم براش پیام دادم بعدش یهو به خودم اومدم تو مسجد چرا اینکارا میکنی😭باخودم میگفتم از خدا بترس درسته داری اما دیگه فایدش چیه میخواست منو هدایت کنه تا اینقد باهاش حرف نزنم و سر قرار باهاش نرم درسته فقط اما اگه کسی مارو باهم میدید چی فکر میکرد و می‌رفت😨 الحمدلله که هیچ وقت اون بزرگ انجام ندادیم و الله را اما تو این مدت خواست الله یا بگم الله بمن بود که هیچ کس مارو باهم ندید و از حرف زدنمون هم کسی خبر دار نشد. الحمدلله من تو بودم که انگار قلبم لرزید🥺 با خودم گفتم چرا من دارم با خودم و اون این کارا رو میکنم آخرش این کار عاقبت نداره جز آبرو ریزی😞 اونروز تو مسجد که بودم با خودم گفتم بیا کن بس کن تا کی میخایی گناه کنی اگه بمیری جواب رو چی میدی واقعا منو دوست داشت که نظرش از من برنگشت الله هرکه را که بخواد می‌کنه برا پسرعمه ام پیام دادم بهش گفتم هرچی بین ما بود تموم شده دیگه این کارا هم فایده نداره هرچند از وقتی کرده بود رابطه ام باهاش کم کرده بودم نمیخاستم سر بار زندگی کسی دیگه باشم و تو زندگی یکی دیگه!! ولی گاهی خبرشو می‌گرفتم ... اونم گفت فقط میخاد من خوشبخت باشم اونروزرفتم نماز خوندم تو مسجد و از ته دلم دعا کردم که الله من و اون ببخشه دقیقا روز بود روزی که باید برای می‌فرستادم😓 و اما من جز کار دیگه ای نمی‌کردم کلا از قرآن و نماز دور شده بودم ...دیگه سعی کردم به شوهرم عادت کنم و دوستش داشته باشم هرچند من رو حرفش چیزی نمیگفتم ولی خواستم بهتر بشم ...ولی هنوزم های ول کنم نبود دوری از اون بازم میداد سخت بود ک ازش دل بکنم ولی هرجور بود یه چند ماهی گذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم دیگه سعی میکردم فراموشش کنم ...اون وقت بود ک فهمیدم واقعا یه چیزی تو زندگی کم دارم اگه داشته باشم حداقل با اون سرگرم میشم اما دیگه شده بودم 😰همه بهم میگفتن چرا بچه نداری ها شروع شد از گرفته تا غریبه به خودم اومدم گفتم من ک از خدا خاستم بهم بچه نده چقدر بودم باید میرفتم توبه میکردم اما توفیق توبه نصیبم نشد... بعد از ۵سالی ک از ازدواج من گذشته بود و من هم بچه دار نمی‌شدم تنها پسر خانواده شوهر من بود یعنی تک پسر بود منم که بدتر ازون اصلا نه دکتر میرفتم نه هیچی ولی دلم میخواست بچه داشته باشم دیگه قرار شد شوهرم منو ببره دکتر ...قرار بود که بریم که یه مشکلی برا خانوادش پیش اومد مجبور بودیم بریم روستا و رفتیم روستای پدری اش ..شوهرم با اون زنه هنوز داشت ولی خب دیگه جوری رفتار میکرد که باهاش قطع رابطه کرده ن جلو من حرف میزد ن هیچی ...یه چند روزی اونجا که بودیم یه چند نفری بهش گفته بودن که چرا زنت بچه و ازین حرفا و از طرف من بهش دروغ گفته بودن و تهمت زده بودن بهش که من این حرف ها را پشت سر شوهرم گفتم ولی منم از دنیا بی خبر اصلا حرفی نزده بودم دیدم اخلاقش کلا عوض شد وقتی بود همش سرش تو گوشیش بود و معلوم بود ک با یکی چت می‌کنه و نمیگرف بهش شک کردم کلا مشخص بود داره بامن لج می‌کنه درسته با اون زنه حرف میزد ولی همیشه بدور از من ولی این بار چرا اینجوری می‌کنه فهمیدم با یکی دوست شده روز بعدش دعوا کردم گفتم دردت چیه چرا اینجوری میکنی من چه کوتاهی در حقت کردم گفت هیچ کوتاهی نکردی فقط تو بچه نداری😓 منم زن بگیرم که برام بچه بیاره دوست داری بمون دوست ام نداری برو خونه پدرت و اما....😔 🪶..... 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_7 🪶قسمت هفتم اولش فکر میکردم میخواد #لجم در بیاره اما من کاری
عنوان داستان 🪶قسمت هشتم اونم بد جوری بهم گفت !شوهرت رفته دعا گرفته که تو خودت با پا خودت بری خونه پدرت.. بخدا دروغ میگفت😳 بعد بهم گفت دعا میدم برو بده که شوهرت با بد بشه منم ناآگاهانه دعاهارو گرفتم و استفاده میکردم اما باز هم بی فایده بود😓 دو ماهی گذشت که هوو ام بچه دار شد بعد اینکه بچه داره دیگه گفتم نمیخام دعایی ازت فقط یه دعا بده که خودمو بده و دعا هارو گرفتم ازش به شوهرم باید میدادم بخوره که طلاقم بده اما خواست الله بود هر دفعه رو نمیشد به خوبی استفاده کنم هرچی پول و طلا داشتم دادم به اون بعد ها فهمیدم که اون جادوگر بود😭 از کتاب هایی که داشت تصاویری دیده بودم تو کتاب‌اش تو مجازی که نوشته بود این جور دعا ها جادو هستن 😳ولی تو این مدت خیلی میرفتم پیشش بعدش فهمیدم یه جورایی بهم داره و یه جورایی تو سرش یه فکرای شیطانی بوده سبحان الله یه روز بهم گفت روزی نیم ساعت بیایی پیشم بهت یاد میدم چجوری مثل من بشی و دعا بنویسی بدی به مردم و پول داشته باشی 😨..الله جان باز هم بهم کمک کرد به خودم اومدم گفتم این چی میگه ....یا خدا منم بشم اون با رفتار ها و کتاب هایی که داشت ... سبحان الله😕 گفت اگه از جداشی خودم باهات ازدواج میکنم حیف تو نیس که با این مرد زندگی می‌کنی ... 😨 دیگه نرفتم پیشش به خودم اومدم و گفتم من بمیرم سر زندگی کسی دیگه نمیرم آخه خودشم زن و بچه داشت به خودم اومدم گفتم باز تو دام گناه ..باز الله جان بهم لطف کرد و دوباره توبه کردم و دیگه نرفتم پیشش... دیگه من موندم با تموم بدبختی هایی که رو سرم آوار شده بود 😔شوهری که نه بهم محل میداد و نه انگار نه انگار من اونجا آدمی هستم...دیگه هوو ام حامله شده بود بیشتر افتاده بودم رو دهن مردم که بدبخت حامله نمیشه و است مشکل از من است و ازین حرفا که دیگه همه میزنن...شب و روز ها هم به سختی می‌گذشت تا اینکه یه شب با شوهرم بحثم شد باز باهام دعوا کرد و منو کتک زد 🥺توی اتاق جدا بودیم که پدر شوهرم اومد و با پسرش دعوا کرد گفت تو این بدبختو کشتی😡 ولش کن شوهرم با پدرش هم در گیر شد و طفلی رو داد کمی مونده بود بیفته همش بهم میگفت دخترم غصه نخور ...تا اینکه اونشب دیگه صبرم تموم شد😭 زنگ زدم به مادرم که شهرستان بودن تو این مدت یه نفر هم از فامیلام پیشم نیومدن من تنها مظلوم مثل این بدبخت های بی کس و کار بودم ...به مادرم گفتم امشب یکی میفرستی دنبالم یا خودم و امشب آتیش میزنم فردا هم بیا جنازه ام ببر قبرستون البته اگه جنازه ای مونده باشه😭 دیگه تحمل ندارم ..مادرم بیچاره فقط اشک می‌ریخت گفت باشه مادر جان ..پدر شوهرو مادر شوهرم فهمیدن که دارم لباسام جمع میکنم گفتن دخترم نرو بمون پیش ما دیگه گفتم بابا جان پسرت دیگه خیلی داره می‌کنه دیگه نمیتونم پدر شوهرم خیلی با ایمان بود گفت اگه تو بری ما هم این خونه و زندگی میریم # این خونه رو میزاریم برا پسرم با مادرت میریم ازین جا یه خونه اجاره میکنیم منم نگفتم دیگه حالم زیاد خوش نبود یک ساعتی گذشت روستای پدر بزرگم با روستای پدری شوهرم زیاد فاصله ای نداشت دایی ام اومد دنبالم و من هم رفتم باهاش شوهرم دیگه بعد زد از خونه بیرون اونجا نبود منم دیگه رفته بودم .. اونجا که رفتم روز بعد زنگ زده بود برا و اومده بود روستا و مجلس گرفتن که گفته بود من زنم میخام و نمیدم دارم و ازین حرفا😳 باید دوباره باهام بیاد سر خونه زندگیش ..منم گفتم کدوم زندگی اونجا فقط جز چیز دیگه ای نیست من نمیرم 🥺..من برا زن گرفتنش مشکلی ندارم ولی حداقل طوری رفتار کنه که باشه دوماه بیشتر فقط با اون زنش است منم انگار نه انگار اونجا آدمم ..گفت نه خوب میشم و دیگه تکرار نمیکنم اما سفید ریشا مگه میزاشتن اونجا بمونم دوباره منو خونه شوهرم که طلاق است و آبرو ریزی دیگه کاری است که شده منم دوباره برگشتم ...مگه میزاشتن که بمونم اونجا هرکی از یه طرف میومد می‌گفت برو و دوباره تحمل کن درست میشه و برگشتم خونه پدرشوهرم ....‍ شب که رفتم وقتی پدر شوهرم و مادرم شوهرم منو دیدن خیلی خوش حال شدن خیلی دوستم داشتن منم واقعا دوستشون داشتم ..دیگه باز رفتم و تو ی خونه با هوو ام اوایل برام سخت بود ولی دیگه کم کم داشتم عادت میکردم شوهرم هم اخلاقش باهام بهتر شده بود بهم میگفت منو ببخش که اینقدر سرت بلا در آوردم نمیدونم چرا اینکارا رو باهات کردم دست خودم نبوده بعدشم گریه کرد و یهو دیدم پاهام بوسید کلا تعجب کردم😳 آخه آدمی که اونقدر غرور داشت و هیچ وقت احساسش بیان نمی‌کرد چقدر تغییر کرده😐 .... 🪶..... 🍃🍃🍂🍃